eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
299 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 باور ڪنید ڪه هست و جنگ امروز بسی تر و از میباشد دشمن... 🥀🕊 🌷🌷 🍂 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به روایت همسر شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید قسمت 1⃣3⃣ از همه عجيب تر اين بود كه آقا مهـدي وقتـي تصـميم مرا ـ كه مي خواستم با بچه ها بروم قم ـ شنيد، اصلا مخالفتي نكرد. از وقتي ما برگشته بوديم اروميه، همه در اين فكر بودنـد كه شرايط را طوري ترتيب بدهند كه ما راحت تر باشيم. اما من خودم تصميم گرفتم بروم قم. حال كسي را داشتم كه يـك راه دراز را رفته و حالا دوباره برگشته سرجاي اولش. احسـاس مـي كردم بايد دوباره شروع كنم. اين بار تنها و از قم؛ جايي كه قرار بود با حميد بروم. برويم با هم درس بخـوانيم و بشـويم انسـان كامل. همان روزها تلفني با خانم همت صحبت كردم ـ حـاجي به فاصله كمي از حميد شهيد شـد ـ او هـم همـين تصـميم را گرفته بود. بعد تصور كنيد برخورد خانواده چه بود؟ هم خـانواده ی خودم، هم خانواده ی حميد، مي گفتند: «يك زن تنها با دو تا بچه چرا مي خواهد برود شهر غريب؟ همين جـا بمانـد تـا خودمـان كمكش كنيم.» با خودم بحث نمي كردند گفتـه بودنـد «صـبر كنيم مهدي بيايد.» مي دانستند حرف او را گوش مي كنم. حتي مادر به آقا مهدي سفارش كرده بود مرا پشيمان كند. بعد كه مهـدي آمـده بـود و ماجرا را برايش تعريف كرده بودند، گفته بود: «من تعجـب مـي كنم چرا اصرار داريد منصرفش كنيد؟ آنجا بهتر مي توانـد بچـه هايش را تربيت كند.» بعد به من گفتند: «ما هم مي آيـيم قـم. صبر كنيد با هم برويم.» من گفتم: «آقا مهدي! معلـوم نيست جنگ چقدر طول بكشد.» گفت: «حالا كه اين طور مي گوييـد پس اجازه بدهيد من برايتان خانه پيدا كـنم.» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید قسمت 2⃣3⃣ خودشـان بـا آقـا مهدي زين الدين صحبت كرده بودند؛ چـون آن هـا اهـل قـم بودند و خانه اي داشتند آنجا؛ وسايلشان هم آنجا بـود. مـا هـم اثاثمان را برديم گذشتيم گوشه همان خانه. آقـا مهـدي خيلـي نگران بود. همه جاي خانه را وارسي كرد؛ در پشت بام قفل دارد يا نه؟ ديوار حياط كوتاه است مي شود بلندتر كرد؟ به يـك نفـر سپرده بود نفت برايمان بياورد. صفيه مي گفت: «به من اصرار مي كرد كه برو قم. گفتم مهدي! آخر تو كه هنوز شـهيد نشـده اي. چرا من بروم قم؟ مي گفت آنها تنهـا هسـتند بـرو كمـك فاطمه، كمكش كن كه بچه هايش را بزرگ كند.» پـاييز، آمـد آنجا به ما سر بزند. در آذربايجان همه در اين فصل يك گوني پياز و سـيب زمينـي مي خرند. آقا مهدي اولين كاري كه كرد يك گوني پياز و سيب زميني براي ما خريد، آورد خانه. يك ماه هم خانمش را فرسـتاد پيشمان. هر وقت زنگ مي زد، مي گفت: «بلنـد شـويد بياييـد اهواز.» و من هر بار مي پرسيدم: «چطور؟ حميد را پيـدا كـرده ايد؟» بعد صداي آقا مهدي پايين مي آمد مي گفت: «نـه! ولـي دلم براي بچه ها تنـگ شـده.» نزديكي هـاي عمليـات بـدر بـاز تماس گرفتند كه «بچه ها را بياور اهواز» گفتم: «اولين سالگرد حميد را اروميه مي گيرم، بعد بچه ها را مـي آورم ببينيـد.» مـا بليت هواپيما را تهيـه كـرده بـوديم، امـا پروازهـا را بـه خـاطر حملات هوايي قطع كرده بودند و ما برگشتيم. چنـد روز بيشـتر نگذشته بود كه يكي از دوستان از اهواز زنگ زد. گفت: «مهدي شهيد شده» من شوكه شده بودم؛ گوشي را گذاشتم. خـواهرش پرسيد: «چي شده؟» و من بي اراده گفتم: «مهدي شهيد شد.» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید قسمت 3⃣3⃣ 《 وقت ها حس مي كند صداي پاي همت را از توي راه پله مي شنود. گاهي گوشي تلفن را (كه ساكت است) بـر مـي دارد، نكند مهدي زنگ زده باشد و بعد، وقتي خسته مـي شـود، مـيرود توي حياط. در را باز مي كند، سرك مي كشـد. بـا خـودش فكر مي كند «اگر حميد الان مي رسيد و مرا مي ديد اول مـي خنديد، بعد ابروهايش را كه گرد و خاكي بود و دمشان تـا روي شقيقه هايش مي رسيد، بالا مي برد، مي گفت مـن كـه هنـوز‌ در نـزده بــودم، تــو چطــور مــي فهمــي دارم مــي آيــم ؟» بعضي چيزها يافتني است؛ گفتني نيست. اين را هر وقـت مـي خواهد براي بچه ها از حميد تعريف كند، مي گويد و بلافاصـله قبل از آن كه آسيه دلخور شـود و بگويـد «اصـلا مامـان مـن خشك است.» دست هـايش را قـلاب مـي كنـد دور آن ها ـ هر چند حالا ديگر شانه هـاي احسـان از حلقـه دسـت هـاي او بيرون مي ماند ـ و مي گويد: « از بابا چي بگـويم برايتـان؟ مـن شماها را دوست دارم، چون بچه هاي حميـد بـاكري هسـتيد.» 》 من نمي توانم حميد را بگويم. نمی دانم كـدام گوشـه اش را بگويم. از او فقط چشم هايش در خاطرم مانده كه هميشه از بي خوابي قرمز بود. انگار اين چشم ها ديگر سفيدي نداشت. وقتي گفتند شهيد شد، گفتم «الحمدالله، بالاخره خوابيد. خستگيش در رفت.» خيلي وقت ها مي نشينم ساعت ها و ساعت ها فكر مي كنم كه بعد از شهادت اين ها، آيا زندگي مـان بـا آن هـا تمـام شد؟ هنوز قم بوديم كه يك روز از طرف بنياد شـهيد يـك ارزيـاب فرستادند و صورت اموال هر خانواده را بر مي داشتند. يكي يكي اين كاسه بشقاب ها را بر مي داشتند مـي گفتنـد مسـتهلك، ده تومان؛ يخچال هزار تومان. ضبطي داشتيم كه حميد خريده بود و در بمباران از وسـط نصـف شـده بـود. آن را ورانـداز كردنـد، گفتند: «بي مصرف، صد تومان» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید قسمت 4⃣3⃣ آن شب من و خانم همـت تـا صبح گريه كرديم. فكر كرديم. «راستي! آن هايي كه از بيـرون نگاه مي كنند همين قدر از ما مي بينند و ما را همين طور مـي بينند؟ ارزش اين زندگي مشترك همين قدر بود كه ايـن هـا در عــرض نــيم ســاعت قيمــت زدنــد بــه آن و رفتنــد ؟» روز بعد، دوتايي دست بچه هامان را گرفتيم و رفتيم حرم. خانم همت چشمش كه افتاد به گنبد و گل دسـته گفـت: « فاطمـه! يك تكه از بهشت را به ما نشان دادند و بعد دوباره درها بسـته شد.» يك تكه از بهشت، مدينه فاضـله. نمـي دانـم شـايد دوره امـام زمان آن طور باشد. هميشه احساس مي كنم ما لـذت هـايي از آن زمان را در گذشته تجربه كرديم. هرچند سـختي هـم زيـاد كشيديم. غم و غصه در اين جور زندگي هـا، مثـل درد مزمنـي است كه همه جا با تو است و بعد ناگهان آن چيزي كه بـدتر از همه است، اتفاق مي افتد؛ تو مي مـاني، او مـي رود. تـا وقتـي هستند، تا وقتي حس مي كني كه كنار تواَند، همه چيز فرق مي كند. 《 از شهادت حميد، مدت ها نرفت آن طرف ها. از اهـواز مـي ترسيد؛ از آن خانه دو طبقه جمع و جور، از دزفول، از بيمارستان افشار، از طلاييه كه جنازه حميد در پيچ و تاب هورهـايش گـم شده بود و از اسلام آباد كه در خيابان هايش با او قدم زده بـود، خنديده بود. نمي توانست حالا تنها برود، تنها ببيند، تنها بخندد؛ دلش نمي آمد... شده بود مثل كبوترهاي جَلد، دلش نمي آمد و دلش پر مي كشيد. 》 ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید قسمت 5⃣3⃣ اولِ بهار بود، دست بچه ها را گرفتيم و رفـتم جنـوب ـ بعـد از پانزده سال ـ و چقدر سخت بود. خاطرات؛ همه چيز مو بـه مـو در ذهنم مانده بود. اين بيشتر عذابم مي داد. خـودم فكـر نمـي كردم همه چيز اين طور در خاطرم مانده باشد. انگار اين اتفـاق ها همين ديروز افتاده بود. آخر همه، رفتيم طلاييه. نرسيده بـه آن جا گفتند: «جاده را آب گرفته، نمي شود جلو رفت» همه آن ها كه آنجا بودند، نگاهي به هم انداختند و گفتند: «پس بر مي گرديم » من ديدم اينها خيلي راحت مـي گوينـد «جـاده بسـته است، برمي گرديم» اما من نمي توانستم برگردم. حالا كه آمده بودم بايد مي رفتم؛ مي رفتم جلو. حال من با آن ها فـرق مـي كرد. در آن لحظه فقط به همين فكـر مي كردم. بـراي همـين، ديگر نفهميدم چه كار مي كنم. كفش هايم را كنـدم چـادرم را سفت گرفتم و زدم به آب. آن هايي كه آنجا بودنـد، لابـد فكـر كردند ديوانه شده ام. آب تا زانوهايم مـي رسـيد، امـا مـن مـي دويدم. مي ترسيدم كسي پشت سـر مـن بيايـد و بخواهـد مـرا بگيرد و برگرداند. كمي كه جلو رفتم، ديدم يـك جيپ ارتشي دارد مي آيد سمت من. احسان را توي جيپ شناختم. با يكي از بچه هاي حفاظت ارتش آمده بود دنبال من. دستم را گرفـت و كشيدم بالا. جلوتر كه رفتيم چادرهاي بچه هاي تفحص معلوم بود. به من گفته بودند كه حاج رحيم صارمي ـ كـه از دوسـتان حميد بود ـ براي تفحص همين طرف ها است. ماشين ايسـتاد ه و نايستاده من پياده شدم. دل توي دلم نبود. حـس مـي كـردم حميد همين نزديكي ها است. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید قسمت 6⃣3⃣ 《 هايش گُر گرفته بود، قلبش تند تند مي زد و بـاد كـه بـه‌ چادر خيسش مي وزيد پاهايش تير مي كشيد. فكر كـرد «مثـل دخترهاي چهارده پانزده ساله، دست و پايم را گـم كـرده ام» و لبه يكي از چادرها را به آرامي كنار زد. اول چيزي نديـد. داخـل چادر نسبت به بيرون تاريك بود، اما وقتي توانست عكس حميد را كه درشت كرده بودند و زده بودند آن روبرو تشخيص بدهـد، زانوهايش شل شد و همان جا پاي جنازه هايي كه همـه شـان يك مشت استخوان بودند و يك پلاك، نشست. خاك نمنـاك بود و او مثل بچه ها هق هق كرد «حميد؛ حميد بـدجنس! بـاز هم مرا از سر خودت باز كردي. باز هم تنها آمدي.» 》 آن عكس، در اصل عكـس دو نفـره مـن و حميـد بـود . اوايـل ازدواجمان كه بـراي عروسـي دوسـتم رفتـيم كرمانشـاه ، آن را انداختيم. عكس را كه آنجا ديدم، احسـان را صـدا زدم، گفـتم: «برو آقاي صارمي را پيدا كن؛ بگو مـادرم بـا شـما كـار دارد.» احسان رفت، حاج رحيم را آورد. حاج رحيم احسـان را نشـناخته بود و مرا هم كه ديد به جا نيـاورد. گفـت: «بفرماييـد!» گفـتم: «من همسر حميد باكري ام» او اول هاج و واج نگاهم كرد و بعـد زد زير گريه. گفتم: «از حميد چـه خبـر؟ حميـد را پيـدا نكـرده ايد؟» و او كه جملاتش از گريه بريده بريده بود گفـت: «خـانم‌ باكري رفتيم. بارها رفتيم. همه آن جاهـايي را كـه نشـاني داده بودند گشتيم. اما چيزي پيدا نكرديم. شرمنده شـما هسـتيم.» و بعد احسان را بغل گرفت. برايش از اولين بـاري كـه تـوي جبهـه حميـد را ديـــده بـــود تعريـــف كـــرد، مـــي گفـــت: « آقا مهدي پيغامي داد و گفت ببر به خط سـاموپا؛ برسان به حميد باكري.‌ » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید قسمت 7⃣3⃣ من سوار موتور شدم رفتم محور سـاموپا. اولـين كسي كه ديدم جوان لاغر اندامي بود كه نشسته بود كنار يـك سـنگر و تـو خـودش بـود. از او پرسـيدم: «آقـا! حميـد بـاكري كجاست؟» او انگار خسته باشد با سستي گفـت: «دده بـالام نـه ايشين واردي؟ [ بابا جان چه كـار داري؟]» مـن عجلـه داشـتم گفتم: «برو بابا! من با تو كاري ندارم. من حميـد بـاكري را مـي خواهم» و رد شدم، آمدم داخل سنگر، بعد ديدم يك نفر گفـت: «حميد آقا! بي سيم شما را مي خواهد.» و رفـت سـمت همـان جوان لاغر قد بلند. من جا خوردم. فكر مي كردم حميـد بـاكري يك آدم درشت هيكل خشني است. اما اين جوان خيلي مظلـوم بود. چيزي توي صورتش داشت كه آدم را مي گرفت. من رفتم پيغام را دادم به او و گفتم: «حميد آقا! ما را ببخشيد اگر بي ادبي كرديم. شما را نمي شناختيم.» به من تبسم كرد؛ با همان لحن آرام خسته اش گفت: «دده بالام عيبي يخدي. جت سلامتليق اينن. [عيبي ندارد بابـا جـان. بـرو بـه سـلامت]» 《 نمـي خواست برود دلش مي خواست همين جا بماند، بـراي هميشـه وقتي كفشهايش را كند و زد به آب، قلبش از اين فكر به تـپش افتاده بود. از اين فكر كه راه بسته‌ است؛ كسي نمي تواند پشت ســرش بيايــد و او همــان جــا مــي مانــد. حــالا و هميشــه. پلك هايش را كه داغ بود به هم فشرد و دوباره خيـره شـد بـه چادرها و آدم هايي كه پابرهنه و آفتاب سوخته، لابلاي آن هـا مي پلكيدند. ياد راننده اي افتاد كه آن ها را آورد جنوب؛ و يـاد نواري كه تمام راه توي ضبط صوت ماشين چرخيـد و از دل او خواند و خواند. « سه غم آمد به جانم هرسه يك بار غريبي و اسيري و غم يار غريبي و اسيري چاره داره غم يار و غم يار و غم يار». 》 ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید قسمت 8⃣3⃣ حميد باكري از اول تا آخر قائم مقام فرماندهي لشگر31عاشورا (سـپاه پاسـداران انقـلاب اسلامي) نام: حميد باكري نام پدر: حسين تاريخ تولد: -/1334/9 محل تولد: آذربايجانغربي / اروميه تاريخ شهادت : 1362/12/6 محل شهادت: جزيره مجنون طول مدت حيات: 28 سال مزار شهيد: مفقودالجسد آخــرين ســمت: قــائم مقــام فرمانــدهي لشــگر31عاشــورا تولد و كودكي در آذر سال 1334 در شهرستان اروميه چشم به جهان گشـود. در سـنين كـودكي مـادرش را از دسـت داد و دوران دبسـتان و ســيكل و اول دبيرســتان را در كارخانــه قنــد اروميــه و بقيــه تحصيلاتش را در دبيرستان فردوسي اروميه بـه پايـان رسـاند. بعلت شهادت برادر بزرگش علـي كـه بدسـت رژيـم خونخـوار شاهنشاهي انجام شده بود با مسـائل سياسـي و فسـاد دسـتگاه آشنا شد. بعد از پايان دوران خدمت سربازي در شـهر تبريـز بـا برادرش مهدي فعاليت موثر خود را عليه رژيم آغاز كرد و خـود سازي و تزكيه نفسِ شهيد نيز بيشتر از اين دوران به بعـد بـوده است. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم