eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پس تو کجایی که نمیبینمت پس تو کجایی که بخوانیمت پس تو کجایی..... 💚 ▪️@shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هۍ‌وَعدھِ‌‌حرم‌بہِ‌خودم‌مٖۍ‌دَهم‌حُسیـٖטּ.. دِل‌خوش‌شُدم‌‌دِگر؛‌‌بہِ‌همیـٖטּ‌خیـٰال‌هـٰا..! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آسانتر نگاهم کن من تا عشـق! بیشتر نخوانده ام ... شهید علی اصغر کریمی🌷 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
راه بی پایان... جدی گرفته‌ایم زندگیِ دنیایی را و شوخی گرفته‌ایم قیامت را کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند بیدار شویم.. "شهید مدافع حرم حسین‌ معز غلامی" @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب . خاطرات شهید خوش‌لفظ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 1⃣5⃣1⃣ دویدیم و از سنگرهای خط مقدم دور شدیم و به رودخانه‌ی کنجان چم رسیدیم. همان رودخانه‌ی سه شاخه. وقتی داخل آب رفتیم شاید تا چند ثانیه زیر آب قلپ‌قلپ آب می‌خوردیم. شاخه‌ی سوم، دوم و اول رودخانه را رد کردیم. باز سر و تنمان خیس بود. سرحال که شدم پرسیدم: « این چه کاری بود که کردی؟ اگر یک عراقی اتفاقی از سنگر بیرون می‌آمد دخلمان آمده بود. » جمشید خندید و گفت: « از فرط عطش و گرما جنون‌زده بودم. نمی‌توانستم بمانم. حالا به‌جای این سوال‌ها وضو بگیرید نماز ظهر و عصر را بخوانیم. » سرمان را خشک کردیم و باز پشت سر جمشید به نماز ایستادیم. راه که افتادیم، گفتم: « هنوز باورم نمی شود چطور رفتیم و برگشتیم. » همان شب، خبر گشت پاسگاه دراجی تا عمق خط سوم عراق به علی آقا رسید و صبح علی‌الطلوع او با سعیداسلامیان و "مهدی بادامی" و "محمد ترکمان" و "سیدحسین‌موسوی" برای شنیدن جزئیات این گشت به مهران آمدند. من توفیق در این گشت را از اخلاص، شجاعت و توکل جمشید می‌دانستم. پس او باید گزارش می‌داد. او هم طفره می‌رفت و می‌گفت گزارش را تو بده. فرماندهان که رسیدند یواشکی از مقر خارج شدم و به مسجد جامع رفتم. همان جا نماز شکر خواندم و چند بار سوره والعادیات را. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 2⃣5⃣1⃣ گزارش را جمشیداصلیان داده بود. علی آقا و اسلامیان به او و عیسی امینی، مسئول گروه، تاکید کرده بودند که این راهکار از نظر ما قفل شده و نیازی به شناسایی و کنترل مجدد نیست. شما شناسایی را از سمت چپ پاسگاه دراجی، یعنی پاسگاه فرخ آباد، ادامه بدهید. مرحله‌ی جدید شناسایی، عبور از رودخانه به سمت پاسگاه فرخ آباد بود. ابتدا رودخانه بود و سپس باید از نخلستان عبور می‌کردیم و تازه به زیر سنگر عراقی‌ها می‌رسیدیم‌. شناسایی دو سه بار به دلیل اشراف کامل سنگرهای عراقی از بالا به ما، نصفه نیمه انجام شد و بر خلاف راهکار پاسگاه دراجی، هیچ توفیقی در این راهکار پیدا نکردیم. بعد از مدتی نیروهای لشکر ۵ نصر از خراسان، منطقه را تحویل گرفتند و کار من تا چند شب توجیه نیروهای اطلاعات عملیات آن لشکر بود. شناسایی واحد اطلاعات عملیات تیپ انصار الحسین در مهران، مبنای طراحی و عملیاتی به نام والفجر ۳ در خرداد ماه سال ۱۳۶۲در آن منطقه شد. __________________________ ۱. راهکار پاسگاه دراجی یکی از چند راهکار خوب و قفل شده‌ی واحد عملیات تیپ انصارالحسین در بهار سال ۱۳۶۲ بود. سرهنگ صیاد شیرازی، فرمانده‌ی نیروی زمینی ارتش، به فرمانده‌ی تیپ انصارالحسین - حسین همدانی - گفته بود از این راهکار حداقل می‌شود سه لشکر را عبور داد. راهکار دراجی برای عملیات، تحویل لشکر ۵ نصر از استان خراسان شد و شنیدم که در عملیات والفجر ۳ یک تیپ خودی در غفلت کامل نیروهای عراقی از همان بستر خشک رودخانه، عقبه‌ی عراق را دور زده بودند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 3⃣5⃣1⃣ روزهای پشت جبهه روزهای سختی بود. مثل اسپند روی آتش شده بودم. آرام و قرار نداشتم. مادرم عادت کرده بود که بعد از سه‌ماه جبهه بیش از دو سه هفته در شهر نمانم. گاهی از سر دلتنگی می‌گفت: « حداقل یکی دو شب هم مهمان خانه باش. مگر تو خادم مسجدی که شب‌ها هم آنجا می‌خوابی؟ » بچه بودم و کله‌شق. عمق مهر مادری را نمی‌فهمیدم. حاضر جوابی هم می‌کردم. + « مگر خادم مسجد بودن عیب و عار است؟ » در پایگاه، وقتم با جلسات و دعا و ذکر خاطره از عملیات‌ها می‌گذشت و آن چیزی که برنامه‌ها را قطع می کرد اذان و نماز بود. مادرم راست می گفت. مثل خادم مسجد شده بودم. شب‌ها هم آموزش کونگ‌فو و کشتی کج می‌دادم و تازه، آخر وقت، سرکشی به خانواده شهدا آغاز می‌شد و بعد از آن نگهبانی و ایست بازرسی سرخیابان. گوش به زنگ هم بودم که اگر خبری از عملیات می‌شود راهی جبهه شوم. همان روزها بود که "سعیددوروزی"¹ را دیدم که با کلیشه، عکس شهدا را به شکل هنرمندانه‌ای درست کرده بود. در بین عکس شهدا کلیشه‌ی حبیب و حاج‌بابا هم بودند. آن‌ها را برداشتم و تا یک هفته کارم استفاده از آن کلیشه و تزیین در و دیوار با عکس این دو شهید بود. اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۲ بود و بچه‌های محل، حالا به اندازه‌ی ظرفیت یک مینی بوس، آماده‌ی جبهه بودند. همه نوجوان بودند و دانش آموز و بیشترشان اولین حضور را در جبهه تجربه می‌کردند. دوست داشتند همراه من باشند و مشتاق‌تر از همه بهرام عطائیان. بهرام گاه و بیگاه می‌گفت: « علی، خیلی نامردی. اگر بروی ردّ کار خودت، هر جا رفتی من هم با تو هستم. » من از اعزام مجدد و گرفتن برگه از بسیج خسته شده بودم و آرزو داشتم به خیل پاسداران بپیوندم و به طور دائمی در جبهه باشم. پوشیدن لباس سپاه برایم یک رؤیا بود. دنبال سعید اسلامیان بودم که برای جذب به سپاه معرّف من شود. اتفاقا داخل پذیرش سپاه پیدایش کردم. پرسید: « چه خبر؟ » دل دل کردم که از عضویت رسمی در سپاه حرفی به میان بیاورم. آن‌ها در اخلاص، شجاعت، قناعت، تعبد و توسل فاصله زیادی با من داشتند. اصلاً یادم رفت به خاطر چه به دنبال سعید بودم. --------------------------------------------------- ۱. سعید دو روزی نماد هنر و خلاقیت در عرصه‌ی دفاع مقدس بود. پدر او به دست منافقین به شهادت رسید و برادرش در جزایر مجنون آسمانی شد. سعید هم در سال ۱۳۶۳ از کنار مسجد خرمشهر به آستان معبود پرکشید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣5⃣1⃣ + « خبرها با شماست. » - « ای ناقلا. باز بوی عملیات شنیدی؟ » - « هر چه شما تکلیف کنید. » خندید. تکیه کلامش این بود که: « تکلیف ما را اباعبدالله روشن کرده است. » این را همیشه با لبخند می‌گفت و ادامه داد: « اگر از من بپرسی تکلیف تو این است که بروی خط پدافندی قصرشیرین. آنجا از نیروهای کادر خالی شده. بچه‌ها دارند برای تشکیل تیپ، سازماندهی می‌شوند برو و آنجا یک تپه را تحویل بگیر. » حرف سعید برای من حکم تکلیف شرعی داشت. درنگ نکردم. بچه‌های محل هم همراهم شدند و با همان یک مینی‌بوس، عازم ارتفاعات قصرشیرین شدیم؛ همان جبهه‌ای که قبلا در عملیات ثارالله آنجا را تجربه کرده بودم. بنا به قولم، بهرام عطائیان کنارم ماند و بقي‌ی بچه‌ها به سایر تپه‌ها تقسیم شدند. من بنا به سفارش قبلی سعید‌اسلامیان، رسماً مسئول تپه شدم. کم‌کم حس فرماندهی زیر پوستم رفت. شاید هم از سر احساس وظیفه بود که به سنگرها سر می‌زدم و کمبودها را به عقب منعکس می‌کردم و نمی‌گذاشتم سکون و بی‌تحرکی بر فضای جبهه حاکم شود. بچه‌ها هم از نوجوان چهارده پانزده ساله تا پیرمرد هفتاد ساله، مایه می‌گذاشتند و با تیربار و آرپی‌جی مواضع عراقی‌ها را زیر آتش می‌گرفتند. یک روز شنیدم که در یکی از سنگرها کسی سیگار کشیده است. خبرش را از سنگر بغلی گرفتم. دو نفر بودند که یکی شان اهل دود بود و دیگری هم شب‌ها هنگام نگهبانی پتو را روی سرش می.کشید و می‌خوابید. برای تنبیه و تذکر، روش خودم را داشتم. معتقد بودم که نیروها باید حس کنند که دشمن هر آینه بالای سرشان است. لذا شبانه به همان سنگر بغلی گفتم: « من از خط جلو می‌روم و برمی‌گردم. مواظب باشید من را با عراقی‌ها عوضی نگیرید. » شبانه از تپه به سمت عراقی‌ها سرازیر شدم و مثل یک عراقی به سمت سنگر آن دو نفر سینه‌خیز رفتم. خبری نبود. آنها در غفلت کامل بودند. به ده متری سنگر که رسیدم سه چهار سنگ ریزه به طرف آن دو پرتاب کردم. باز هم بیدار نشدند. سینه‌خیز جلوتر رفتم و به داخل سنگر پریدم. دستم را به دو طرف چپ و راست، روی گلوی آن‌ها گذاشتم و تا آنجا که توان داشتم فریاد زدم: « ایهاالمجوس الایرانی، انتم اسیر. »¹ بیچاره‌ها دست و پایشان را گم کرده بودند. تاریکی مطلق نمی‌گذاشت که چهره‌ی من را به خوبی ببینند. می‌لرزیدند. یکی شان با گریه گفت: « انا مُسلِم. » ____________________________ ۱. خیلی فکر کردم چه کلمات عربی‌ای سر هم کنم که این چند کلمه به ذهنم رسید. یعنی ای ایرانی‌های مجوس، شما اسیر هستید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 5⃣5⃣1⃣ دستم را رها کردم و کمی خندیدم. + « خوش لفظم. نترسید. » همان فرد سیگاری دنبال کبریت می‌گشت تا روشن کند. هنوز هم باورش نمی‌شد. پرسیدم: « دنبال چه هستی؟ » - « دنبال کبریت تا فانوس را روشن کنم. » + « باید قول بدهی که با کبریت و سیگار خداحافظی کنی. مردم پشت جبهه چشم امید به شما دوخته‌اند و به امید شما آرام می‌خوابند. شما به امید چه کسی پتو را تا خرخره بالاکشیده‌اید؟ قول بدهید که دیگر تکرار نشود. » هم سن و سال بودیم، اما این اقدام، مؤثر شد و خبر از طریق سنگر بغل به تمام سنگرها رفت¹. چند روز بعداتفاق دیگری افتاد که باز به سبک خودم آن را رفع و رجوع کردم. از داخل یک سنگر صدای انفجاری بلند شد؛ چیزی شبیه صدای انفجار نارنجک. خبر رسیدکه داخل یک سنگر، یکی از بسیجی ها با وَر رفتن با موشک آرپی‌جی خرج پرتاب آن را منفجر کرده. شانس آورده بود که سرجنگی موشک را به آن نبسته بود وگرنه سنگر و خودش به هوا می‌رفتند. گفتم: « این سلاح.ها و مهمات را به تو داده‌اند که بجنگی، نه اینکه از آن اسباب بازی درست کنی. » چیزی نگفت، ولی فکر کردم برای عبرت دیگران باید تنبیه بشود. از تپه پایین آوردمش. پشت تپه جای امنی بود و خمپاره نمی‌خورد. گفتم: « پوتین‌هایت را در بیاور و این پرچم ایران را بردار و بالای تپه نصب کن. » بچه‌ها از سنگر اجتماعی پشت تپه بیرون آمدند. همه نگاه می‌کردند و من هم همین را می‌خواستم که آن‌ها نظاره‌گر باشند و عبرت بگیرند. گفتم:‌ « جوراب هایت را هم دربیاور و به حالت دویدن برو. » _________________________ ۱. می‌دانم این روش تنبیه و تذکر، کاملاً نپخته و نسنجیده است، اما در آن زمان اقتضای سن و سالم بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 6⃣5⃣1⃣ از روی سنگ و خار با پای برهنه دوید. همه‌ی چشم‌ها به دنبالش بودند. رفت و پرچم را بالای تپه کوبید. دست بر قضا، همان لحظه خمپاره باران دشمن شروع شد. از تپه با شتاب پایین آمد و وسط راه به زمین خورد و تا پایین غلتید و مقابل من ایستاد. از کف پاهایش خون می‌ریخت. خواستم عذرخواهی کنم و حلالیت بخواهم که او پیش‌دستی کرد: « برادر خوش لفظ،حالا از من راضی هستی؟ » دستی روی شانه‌اش زدم و گفتم: « توهم از من راضی باش. » بعد از دوماه آنجا را تحویل نیروهای جدید دادیم و به جمع تیپ تازه تاسیس انصارالحسین پیوستیم. بهرام عطائیان هم انگار به من سنجاق شده بود. پا به پای من می‌آمد. وقتی به مقرّ اطلاعات عملیات در روستای "مِلِه دِزگِه¹" رسیدیم، بهرام را به علی آقا معرفی کردم. بچه‌ها تیم‌بندی شده بودند و برای عملیات بعدی ارتفاعاتی به نام "پیشگان" را شناسایی می‌کردند. قرار بود گردان‌های تازه تأسیس تیپ روی قله های ۱۰۶۵ و ۱۰۴۵ صخره‌ای پیشگان، عملیات کنند و تیپ‌های محمدرسول‌الله در سمت راست قله و تیپ ۱۰ سیدالشهدا درسمت چپ آن عمل کنند. برای رسیدن به پای ارتفاع، از روستا باید پانزده کیلومتر راه می رفتیم که به دشت می‌رسیدیم و از آنجا ارتفاعی پیدا بود که مثل عقاب تا انتهای دشت را می‌دید. در روستای مِلِه دِزگِه، سه سوله بزرگ به همّت جهاد سازندگی احداث شده بود که برای نماز خانه، استراحت، و خلوت‌های شبانه جای دنجی محسوب می‌شد. بچه‌های اطلاعات تیپ محمدرسول‌الله هم گاهی مهمان تیپ ما می‌شدند تا اطلاعات جناحین را به هم رد و بدل کنیم. بارگیری و انتخاب اولیه‌ی علی‌آقا خیلی خوب جواب داده بود. بچه‌هایی کنار هم گرد آمدند که برای خطرپذیری و کارهای دشوار از هم سبقت می‌گرفتند‌ ولی در عین حال دوست نداشتند زیر بار عنوان و مسئولیت بروند. پنج گردان پیاده هم در پادگان الله اکبر اسلام آباد، حال و هوایی مشابه به جمع ما داشتند. ____________________________ ۱. روستایی در دشت ذهاب که عقبه‌ی جبهه محسوب می‌شد و در بهار سال ۱۳۶۲ مقرّ واحد اطلاعات عملیات تیپ بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 7⃣5⃣1⃣ همه منتظر عملیات بودند و می‌دانستند برای زدن به خط دشمن، به غیر از آموزش‌های نظامی و فنون رزمی باید به سلاح معنویت و تهذیب نفس، مجهز شد و راهکار این تهذیب نماز بود و دعا و توسل به ائمه‌ی اطهار علیهم السلام. شناسایی‌ها شروع شد. در ابتدا مسافت پانزده کیلومتری از مقرّ تا نزدیک ارتفاع را پیاده می رفتیم و تازه شناسایی خط دشمن آغاز می‌شد. این پیاده‌روی انرژی ما را می گرفت. بعدها چند تویوتا در اختیار واحد اطلاعات عملیات گذاشتند و خودروها تا جایی که ممکن بود جلو می‌رفتند، تا نزدیکی روستای پیشگان. تیم‌های شناسایی یاد گرفته بودند که باید شب از روی تیغه‌های کوه بالا بروند و گاهی وسط غارها پنهان بمانند تا فردا شب، کار شناسایی را ادامه بدهند. ابتکارات جالبی هم داشتند. گاهی در نقطه‌ی مشخصی قمقمه آب یا کمپوت و کنسرو پنهان می‌کردند تا در بزنگاه عطش و گرما‌زدگی به دادشان برسد. هنوز تابستان نرسیده بود، ولی گرمای بی امان دشت ذهاب امانشان را می برید.¹ در یکی از شناسایی‌های مشترک بین ما و تیپ۲۷، یکی از نیروهای زبده و مجرب تهران، به نام کلهر، گرمازده شد. به حدّی که سرابِ عطش، او را به سمت عراقی‌ها کشاند. صدای تیراندازی بلند شد و تا امروز خبری از کلهر به ما نرسیده است. اسارت یا شهادت کلهر، فرماندهان را برای ادامه‌ی شناسایی‌ها به تردید انداخت. اگر او اسیر شده بود و اطلاعات لو می رفت، سه یگان با دست خود به کام دشمن می‌رفتند. کار ما به جای شناسایی، گشتن در مسیر و پیدا کردن رد یا نشانی از کلهر بود. تا پنج روز گشتیم، اما هیچ اثری از او نیافتیم. بعد از چند روز، جمع‌بندی فرماندهان این شد که شناسایی‌ها ادامه پیدا کند. گرفتن یک اسیر از عراقی‌ها و اخذ اطلاعات از او همه را به ادامه شناسایی‌ها برای عملیات، امیدوار کرد. ____________________________ ۱. این گرما در بین رزمندگان به گرمای سام یا باد سام معروف است. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 8⃣5⃣1⃣ سرباز عراقی را پیش علی‌آقا آوردند. علی می‌پرسید و محمد عرب² به عربی ترجمه می‌کرد. علی‌آقا راست یا دروغِ سرباز عراقی را می‌فهمید. با زیرکی می‌پرسید. وقتی سرباز عراقی وضعیت عقبه‌ی دشمن را روی کاغذ کشید، علی‌آقا جزئیات ریزتری از مواضع عراقی‌ها را روی همان کاغذ ترسیم کرد. سرباز عراقی مات و مبهوت مانده بود که او این اطلاعات جزئی را چطور به دست آورده است. به هر ترتیب، با اطلاعات صحیح سرباز عراقی، مسجّل شد که دشمن از حضور سه تیپ آماده رزم در منطقه دشت ذهاب مطلع نیست، اما وضعیت کلهر همچنان در هاله‌ای از ابهام مانده بود. شناسایی‌های متعددی از ارتفاعات صورت گرفت. من درشش مرحله‌‌ی شناسایی حضور داشتم. یک بار از محور "تنگه هوان" به عقبه‌ی دشمن رفتیم و در یک روستا پنهان شدیم. تمام آنچه را که از لابه لای دیوار مخروبه روستا می‌دیدم می‌نوشتم. برایم رفتن به پشت مقرّ دشمن، بعد از شناسایی مهران و آن گشت خاطره‌انگیز با جمشیداصلیان که نامش را گشت والعادیات گذاشته بودیم، امری عادی بود. عراقی‌ها می‌رفتند و می‌آمدند و ما چهار نفر تمام مسیر ترددها و امکانات و راه‌های بستن عقبه‌ی آنها را می‌دیدیم و ثبت می کردیم. وقتی گزارش شناسایی ششم را به علی‌آقا دادم خیلی خوشحال شد و گفت: « خبر خوبی در راه است. » حدس من این بود که عملیات به جلو افتاده و شناسایی‌ها تکمیل شده است. همان شب، حاج همت همراه چند نفر از نیروهای اطلاعاتی‌اش به مقرّ ما در روستای مله‌دزگه آمد. صحبت‌هایی بین او و علی آقا رد و بدل شد و بعد از نماز مغرب و عشا برای جمع بچه‌ها صحبت کرد و از اهمیت رسیدن به مرز در جبهه‌ی سرپل‌ذهاب و از ضرورت تسخیر ارتفاعات مشرف به دشت ذهاب، سخن گفت و البته مثل همیشه چاشنی سخنانش اخلاص درعمل وعشق به ادای تکلیف بود. ______________________________ ۱. محمد آلپورحجازی، معروف به محمد عرب، اصلاً اهل شهرفاو از استان بصره عراق بود. او در سال ۱۳۶۰ با شنا در اروند رود خود را به این سوی آب رساند و به نیروهای ما پیوست. علی چیت سازیان ظرفیت های اورا خوب می شناخت و به او اعتماد کرد. او هم در ارادت، محو علی آقا شده بود. یک سال بعد در سال ۱۳۶۳ در حال شناسایی در سومار به کمین دشمن افتاد و به همراه چند نفر دیگر شهید شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 9⃣5⃣1⃣ حتماً اگر جلو می‌رفتم احوال‌پرسی گرمی می‌کرد و خاطره‌ز شناسایی‌های فتح خرمشهر تجدید می‌شد، اما باز ترجیح دادم ته صف بنشینم و خودم را آفتابی نکنم. این کار را تمرین اخلاص می‌دانستم. حتی یک کلاه طلبگی از دوران رفتن به قم برایم مانده بود که آن را برای ناشناس ماندن تا لب گوش‌هایم پایین می‌کشیدم. آن شب فکر می‌کردم خبری که علی آقا با شادی و شعف از آن می‌گفت، خبرآمدن حاج همت و تسریع در انجام عملیات است، اما وقتی حاج همت رفت، علی‌آقا بچه‌های اطلاعات عملیات را جمع کرد و گفت: « قرار است دو نفر از جمع ما چشمشان به جمال حضرت امام روشن شود.حالا این آدم با سعادت چه کسانی هستند؟ » هر کسی آرزو می‌کرد یکی از آن دو نفر باشد و حتما هم نفر اول، خود علی‌آقا بود، اما او باکمال تواضع گفت: « خوش به حال آن دونفر که قرعه به نامشان درآید.‌‌ » معلوم شد با اینکه می توانست اسم خودش و معاونش را به فرماندهی بدهد، اما هیچ‌گاه نخواسته بود حقی بیشتر از دیگران، بر خود قائل شود. آن شب قرار شد بعد از شام قرعه کشی بشود. عده‌ای به شوخی می‌گفتند: « هرکس قرار است اول شهید شود اول باید اسمش درآید. » عده‌ای هم کشتی می‌گرفتند که زور هر کس بیشتر‌ بود‌ قرعه به نام او در خواهد آمد. از این میان "محمدرحیمی" جلو آمد و گفت: « علی، مطمئن باش که من نفر اول خواهم بود. » می‌دانستم که او بی‌حساب حرف نمی‌زند. عرفان بالایی داشت، یک بار گفته بود هر‌ شب که اراده کنم یکی از ائمه اطهار را در عالم خواب می‌بینم و این را در خلوت فقط برای من گفته بود. از آن خلوت‌هایی که، نیمه‌شب از مقرّ دور می‌شد و می‌رفت به جایی که هیچ چشمی او را نبیند. فقط یک بار به شکل تصادفی خلوت او را آشفتم. همان شبی بود که با گریه گفت: « امشب خواب حضرت سیدالشهدا رادیدم که حضرت فرمود هر وقت به کمال برسی پیش ما خواهی بود. »¹ _____________________________ ۱. محمد رحیمی را دو سال بعد، قبل از عملیات والفجر ۸ نزدیک جزیره بوارین دیدم. شب هنگام بود که صدایم کرد وگفت: «‌‌ ظرف من پرشده و وقت رفتن رسیده است. » او همان شب پس از چهار سال مجاهدت در جبهه، مزد اخلاصش را گرفت و به سیدالشهدا رسید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت‌ 0⃣6⃣1⃣ به حال محمد رحیمی غبطه می‌خوردم. یقین داشتم که اسم او میان سی چهل نفر جمع ما، اول درمی‌آید. شام نخوردم. از مقر بیرون زدم. رفتم به همان سمتی که محمدرحیمی نیمه‌شب‌ها می‌رفت. خلوتی پیدا کردم و دو رکعت نماز خواندم. نمی‌دانستم نام این نماز چیست. شاید نماز التماس، نماز التجا، یا هر نمازی که مرا به خواسته‌ام برساند. فقط به پهنای صورتم اشک می‌ریختم و به خدا التماس می‌کردم که دیدار با امام را نصیبم کند. وقتی برگشتم آرام بودم. اضطراب قبل را نداشتم. از در سوله‌ی اجتماعی که وارد شدم همه ساکت بودند. محمدرحیمی جلو آمد وگفت: « اسم من اول درآمد و اسم تو دوم.‌ » علی آقا قبل از‌ همه جلو آمد و گفت: «‌ سلام همه‌ی ما را به امام عزیزمان برسان و بگو که دعا کند تا آخر در مسیر جهاد، استقامت داشته باشیم.‌ » با رحیمی سوار شدیم تا به دو نفر دیگر که از فرمانده گردان‌ها انتخاب شده بودند بپیوندیم. بچه‌ها برایمان صلوات می‌فرستادند و التماس دعا می‌گفتند. اتوبوس رزمندگان جبهه‌های غرب، عازم جماران شد. من و محمدرحیمی از اطلاعات عملیات تیپ، سیدحسن سماوات، فرمانده گردان حضرت علی اکبر -۱۵۴- و یک فرمانده گردان دیگر که نمی‌شناختمش. از سایر تیپ‌ها هم چهار نفر انتخاب شده بودند. وقتی بعد از ساعتی انتظار در مسیرجماران، حضرت امام وارد شد با تمام وجود فریاد می زدیم؛ ما همه سرباز توییم خمینی،گوش به فرمان توییم خمینی. حضرت امام نشست. به اندازه یک پلک زدن هم نگاه از سیمای خورشیدی او برنمی‌داشتیم. وقتی صحبت کرد از شأن و منزلت رزمندگان اسلام گفت و اینکه مسیر ما مسیر حضرت‌سیدالشهداست. حالا پلک که می‌زدم دانه‌های اشک از گوشه‌های چشمم می‌سُرید. امام وقتی در مقابل مقام رزمندگان اظهار تواضع می‌کرد و می‌فرمود: « من به حال شما حسرت می‌خورم »، جماعت با تمام وجود گریه می‌کردند و سرشان را پایین می‌انداختند. سخنرانی که تمام شد یاد حرف علی‌آقا افتادم که سفارش کرده بود به امام پیام بدهم. امکانش نبود. امام داشت می‌رفت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰امام رضا علیه السّلام: ✍ أَوْحَى اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى نَبِيٍّ مِنَ اَلْأَنْبِيَاءِ إِذَا أُطِعْتُ رَضِيتُ وَ إِذَا رَضِيتُ بَارَكْتُ وَ لَيْسَ لِبَرَكَتِي نِهَايَةٌ وَ إِذَا عُصِيتُ غَضِبْتُ وَ إِذَا غَضِبْتُ لَعَنْتُ وَ لَعْنَتِي تَبْلُغُ اَلسَّابِعَ مِنَ اَلْوَرَى.   🔴خداى عز و جل بيكى از پيغمبران وحى فرمود كه: هر گاه اطاعت شوم راضى گردم و چون راضى شوم بركت دهم و بركت من بى‌پايانست، و هر گاه نافرمانى شوم خشم گيرم، و چون خشم گيرم لعنت كنم و لعنت من تا هفت پشت برسد. 📚اصول کافی،ج3،ص۳۷۷.
هوا باران دلم نالان... کجایید ای سبک بالان...؟ هوای برف؛ دهان پر حرف؛ "شهادت با شما صد حرف..." 🥀 🌹 🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ او ایستاد پای امام زمان خویش... 💐 امروز ۲۸ دی‌ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم، " " گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم... 🕊شهید مدافع حرم محمد علی الله دادی 💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد. 💐شادی روح پرفتوح شهید . @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⛔️ تکذیب یک شایعه اخیرا در فضای مجازی فیلم وداع شهید از شهدای درگیری با اشرار مسلح در استان مرکزی به‌عنوان شهید مدافع حرمی که پس از ۶ سال پیکرش سالم تفحص شد!!! در حال نشر می‌باشد که از اساس کذب می‌باشد لذا از همه دلسوزان به فرهنگ جهاد و شهادت درخواست می‌گردد تا به این شایعات بی‌اساس توجه ننمایند و اخبار را از مراجع رسمی دنبال کنند @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💐امروز ۲۸ دی ماه مصادف با سالروز شهادت شهید مدافع حرم «حزب الله لبنان» جهاد مغنیه گرامی باد. 🔰 توسل به امام زمان (عج) بعد از شهادت حاج عماد و ازدواج دو فرزند دیگرم -مصطفی و فاطمه- من با جهاد زندگی می‌کردم. یک شب قبل از ماموریت سوریه، نیمه های شب دیدم با صدای بلند گریه می‌کند. به سرعت به اتاقش رفتم و متوجه شدم در حال نماز است. شب جمعه بود و قرار بود فردای آن روز به «قنیطره» سوریه برود. فردای آن روز ازش سوال کردم که چرا گریه می کردی؟ خجالت کشید و گفت: هیچی. شنبه از سوریه تلفن کرد. پرسیدم کِی برمیگردی؟ جواب داد یا یکشنبه شب و یا دوشنبه. من دوباره پرسیدم که تو آن شب به چه کسی متوسل شده بودی؟ اول حرفی نزد. بعد گفت: من در نمازم خطاب به امام زمان حجت بن الحسن(عج) صحبت میکردم. پرسیدم چه می گفتی؟ سکوت کرد. قسمش دادم که بگو. گفت: به ایشان می گفتم که من بنده گناهکاری هستم و...» مادر جهاد بقیه حرفها را نگفت و فقط این را گفت که تا وقتی جهاد در این دنیا بود، دل من قرص و آرام بود. 🌹 .......🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله بهجت ❓معنای سجده؟؟
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍ سردار (جانباز سی درصد دفاع مقدس) تاریخ ولادت:۱۳۴۲ تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱۰/۲۸ محل شهادت: قنیطره سوریه به همراه تعدادی از رزمندگان توسط بالگرد رژیم صهیونیستی 🔻سوابق جهادی:جنگ ایران و عراق: عملیات طریق‌القدس؛ عملیات بدر؛ عملیات والفجر ۸؛ عملیات کربلای ۴؛ عملیات کربلای ۵؛ عملیات والفجر ۱۰ پس از جنگ ایران عراق: فرماندهی درگیری های مرزی با گروهک های تروریستی در جنوب شرق و غرب کشور و از فرماندهان ارشد سپاه قدس در جنگ ۳۳ روزه و جنگ . 🔻سردار محمد علی ایران نژاد؛ دوست و همرزم شهید: در سال های ۷۰ و ۷۱ زمانی که در تیپ دوم صاحب الزمان (عج) سیرجان با هم بودیم برای دقت در تیراندازی در مقابل اشرار مسلح قرار شد ۵ نفر پاسدار آموزش ببینند، ایشان این آموزش ها را خودش بر عهده گرفت (در حالی که جانشین فرماندهی تیپ بود) می گفت با بچه ها قرار گذاشتیم طوری تمرین کنند که همه بتوانند از فاصله ۲۰۰ متری یک خودکار را مورد هدف قرار دهند و گفته ام که من فقط تیر به بر پیشانی اشرار را قبول دارم، هر کس نمی تواند اینطور ماهر شود، برود، شب های زیادی با هم می رفتند راهپیمایی های طولانی، بدنسازی و عادت به کار در شب و نهایتا هم موجودیت اشرار مسلح هم به نابودی رفت و امنیت امروز ایجاد شد. . 🔻احمد عرب گوئینی، دوست و همرزم شهید: بعد از اتمام جنگ ماموریت جنوب شرق به لشکر ۴۱ ثارالله واگذار شد.شهید الله دادی به عنوان جانشین تیپ صاحب الزمان(عج) سیرجان تمام ماموریت های علیه اشرار را فرماندهی می کرد که اغلب کارهای شناسایی محل استقرار اشرار در منطقه را شخصا به همراه تیم اطلاعاتی انجام می داد، معمولا شهید تاکید داشت اگر شناسایی زمان زیاد ببرد بهتر از این است که ناقص باشد و باعث هزینه های زیادی شود و معمولا تمام تحرکات باندهای اشرار توسط شخص خود شهید رصد می شد. شهید علاوه بر فرماندهی عملیات های علیه اشرار معمولا در نوک خط حمله قرار می گرفت و همزمان دو کار را با هم انجام می داد هم فرماندهی عملیات را داشت و هم هدایت آتش ادوات را،که این امر همیشه باعث فلج شدن کاروان های اشرار می شد. 🌷شادی روح شهدا صلوات🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عمامهٔ سیاه و کمی شال سبزتان در قابِ برف منظره‌ای بی نظیر شد 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم