eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمانم... می رسد از راه باید چشم را دریا کنم در دلم باید برایش خیمه ای بر پا کنم سخت دلتنگم، بگو ماه دل آرایم کجاست؟ باید آخر یوسف گمگشته را پیدا کنم اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عاقل اگر به عقل کند التجا ولی؛ ما عاشقیم و عشق تو ما را بود پناه... ♥️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بخند ... که در بازی دنیا بر همه علائق پیروز شدی.. سردار بی‌سر لشکر۳۱ عاشورا شهید علی‌اکبر جوادی🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⤴️ فرازی از وصیت‌نامه شهید عباس کردانی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه سردار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣5⃣ ناصر می‌دانست مدرسه تا ساعت دو است حالا حداکثر من تا سه هم می ماندم ولی بیشتر که نمی‌شد. آن شب وقت دکتر هم داشتم، دیگر بلند شدم راه افتادم. سر راه یک سر زدم به خانه‌ی مادر شوهرم که ازشان خبر بگیرم، آنها هم بی‌خبر بودند. مادر شوهرم نگران شده بود، گفت: « یعنی زنگ نزد؟ پریشب خودش گفت زنگ میزنه مدرسه. » گفتم: « امروز از صبح همه ی کارهام رو تعطیل کردم نشستم پای تلفن ولی خبری نشد. » بغض کرده بودم، دلم آشوب بود. نمی‌دانستم چه کار کنم، از کی خبر بگیرم؟ کاری نمی‌توانستم بکنم. از همان جا رفتم خانه‌ی مادرم که با هم برویم دکتر. این سری برادر کوچکم هم با ناصر رفته بود منطقه، از او هم بی‌خبر بودیم. تنهایی مادرم را بهانه کردم، گفتم: « امشب میرم خونه‌ی مادرم سر بزنم اون هم نگران امیره. » نشست لب پنجره زانوهایش را جمع کرد توی بغلش نگاهش به پتویی بود که مادر داشت ملافه می‌کرد ولی دلش پیش ناصر بود. مادر نگاهش کرد مثل این که غم عالم را ریخته بودند توی دلش. گفت: « منیژه چی شده؟ از ناصر خبر داری؟ از امیر خبری شده؟ » سرش را تکان داد. بغض گلویش را گرفته بود، نمی‌خواست چیزی بگوید که مادر را نگران کند، به سختی گفت: « هیچی مامان.... » این را که گفت نتوانست جلوی خودش را بگیرد. مثل این که تمام این انتظارهای از صبح تا غروب یک دفعه از توی گلویش زد بیرون، سرش را گذاشت لای زانوهایش تا صدای هق هقش بلند نشود. تا آن روز خودش را آنقدر مقاوم و صبور نشان داده بود که کسی فکرش را نمی‌کرد این طور بی‌تاب شده باشد. همین طور زار زار گریه می‌کرد. این گریه تمامی نداشت. مادر هر کاری می‌کرد آرام نمی‌شد مثل این بود که یک دفعه ته دلش خالی شد، گوشه ای از وجودش کنده شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣5⃣ نمی‌دانم توی آن لحظه چه اتفاقی افتاد که انگار یک دفعه دنیا جلوی چشمم زیر و رو شد. آن شب خیلی سخت گذشت. تا صبح خواب‌های عجیب غریب می‌دیدم. قبل از اذان صبح خواب دیدم ناصر یک بغچه گرفته بغلش دارد می‌رود حمام، من همان جا دم در حمام ایستادم. وقتی برگشت سفید سفید شده بود، یک نور عجیبی توی صورتش بود. نگاهی بهم کرد. خندید، گفت: « من دیگه پاک شدم. » دستم را دراز کردم طرفش، می‌لرزیدم، گفتم: « پس من چی ناصر؟ » لرزم گرفته بود آن قدر که مادر و خواهرم آمدند چندتا پتو انداختند رویم، دست و پایم را گرفتند و صدایم می‌کردند. ناصر می‌خواست جوابم را بدهد ولی بیدارم کردند، دیگر نفهمیدم چی شد، چند ساعت طول کشید تا حالم جا آمد. آرام‌تر که شدم به مادر گفتم: « نمی‌تونم توی خونه بمونم، میرم مدرسه شاید از ناصر خبری شد. » آن قدر پکر بودم که همکارها هیچ کدام جرأت نمی‌کردند چیزی بگویند. همین طور بی‌صدا همدیگر را نگاه می‌کردند. ساعت نه، نه و نیم صبح بود یک آقایی زنگ زد مدرسه. خودم گوشی را برداشتم گفت: « خانم کاظمی؟ » گفتم: « بفرمایید. » گفت: « خودتونید؟ » گفتم: « بله بفرمایید. » تا این را گفتم گوشی را گذاشت. بعد از آن تلفن دیگر دلم آشوب شد. نه می‌توانستم بنشینم، نه راه بروم همین طور مثل مرغ پرکنده بودم. نزدیک ظهر بود که پروین با جاری‌ام آمدند مدرسه. مدرسه از آن ساختمان‌های قدیمی دو طبقه بود، یک بالکن داشت دور تا دورش کلاس بود، دفتر من در طبقه ی بالا بود، پروین گفت: « یه لحظه میای بیرون؟ » گفتم: « چی شده پروین؟ از ناصر خبر داری؟ » گفت: « بیا بیرون باهات کار دارم. » رفتیم توی بالکن‌. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣5⃣ درست رو به روی همان نقاشی روی دیوار که عکس یک دختر بچه بالای سر پدر شهیدش بود ایستادند. کمی همدیگر را نگاه کردند. مثل این که هر دو از چشم‌های هم همه چیز را می‌خواندند. پروین دست‌های منیژه را توی دستش گرفت گفت: « یادته همین جا روی همین بالکن از ناصر بهت گفتم، گفتم یه داداش دارم خیلی آقاست میخواد بیاد خواستگاریت؟ » دست‌های منیژه یخ کرد. نگاهش می‌کرد، زبانش بند آمده بود. به زحمت سرش را تکان داد که «آره، یادمه.» پروین گفت: « خب اگه حالا بهت بگم ناصر شهید شده چه کار می‌کنی؟ » ته دلم خالی شد. بی‌حس شدم. دستم را به نرده‌های بالکن گرفتم که نیفتم. پاهایم شل شده بود. چشم‌هایم توی چشم‌های دختربچه‌ی توی نقاشی گره خورده بود. او گریه می‌کرد، ولی من نمی‌توانستم. هر طوری بود خودم را از زمین جدا کردم، رفتم توی کلاس چهار تجربی، یک جای خالی روی زمین پیدا کردم سجده کردم، صورتم را گذاشتم کف زمین تا سردیش را خوب حس کنم. خدا را شکر کردم، گفتم: « خدایا حالا که این جوری خواستی توانش رو هم بهم بده. » برای بار اول سنگینی بچه‌ام را توی دلم حس کردم. گفتم: « خدایا همه دوتایی منتظر بچه‌شون می‌مونن ولی تو خواستی تنهایی همه چیز رو ببینم. » گریه نکردم، نمی‌خواستم گریه کنم. باید خودم را نگه می‌داشتم. این همه وقت با خودم جنگیده بودم برای یک همچین روزی. اصلا از اولش که بله را گفتم، همه‌ی اینها را می‌دیدم، ناصر همیشه بهم سفارش می‌کرد که: « منیژه بعد از من کاری نکنی که دشمن شاد بشی. » نمی‌دانم چه طور بود که حتا خيلی مقاومت نکردم که اشک‌هایم نریزد خدا خودش کمک کرد‌ با پروین رفتیم خانه‌ی مادر شوهرم، پاهایم را دنبال می‌کشیدم ولی نگذاشتم کسی چیزی بفهمد. محکم از در رفتم تو، خودم را توی بغل کسی نینداختم تا گریه کنم. نشستم یگ گوشه، چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. صدای کسی را نمی‌شنیدم. حرف‌هایم را با خدا می‌زدم، گریه‌هایم را توی دلم می‌کردم. توی آن لحظه اگر این قدر از نزدیک خدا را کنارم حس نمی‌کردم حتما تمام می‌کردم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣5⃣ حس می‌کردم فقط یک نیرویی بالاتر از همه چیز می‌تواند من را آرام کند. آدم‌ها نمی‌توانستند کاری برایم بکنند. فقط وقت‌هایی که حرف‌هایم را به خدا می‌گفتم احساس می‌کردم نفسم بالا می‌آید و می‌توانم زندگی کنم. آن روز مدام از بینی‌ام خون می آمد. به جز مادرم کسی نمی‌دانست من باردارم. نمی‌دانستند چرا این طوری می‌شوم. به خودم فشار می‌آوردم که جلوی بقیه گریه نکنم. خون از بینیم فواره می زد. آن شب برگشتم خانه، دور و برم که خلوت شد تازه شروع کردم به گریه کردن. توی آن خانه بیشتر وقت‌ها ناصر نبود ولی آن شب یک طور دیگر جای خالی‌اش را حس می‌کردم. آن قدر گریه کردم تا آرام شدم و خون بینی‌ام هم قطع شد. هشتم شهریور ناصر را آوردند تهران و یکراست بردند معراج شهدا. امیر برادرم هم با او آمد، همان روز عصر اولین سالگرد شهید رجایی و باهنر توی مدرسه‌ی مطهری بود. توی همان مراسم ناصر را تشییع کردند. هنوز ندیده بودمش. آنجا فقط یک تابوت بود که روی دست‌ها می‌چرخید. روی تابوت، پرچم ایران را کشیده بودند. هیچ چیز دیده نمی‌شد. منیژه بین جمعیت گم شده بود. به هوش که می‌آمد، تابوت شناور را که گاهی کج می‌شد، گاهی عقب می رفت، گاهی جلو بود می‌دید و دوباره بی‌حال می‌شد. نمی‌توانست همه چیز را با هم باور کند، این ناصر بود که روی دست‌ها می‌چرخید؛ تمام دلگرمی و تكیه‌ی منیژه. منیژه کم کم داشت وسایلش را جمع می کرد که بروند با هم زندگی کنند. زندگی‌ای که توی این شش ماه این همه آرزویش را کشید، زندگی‌ای بدون این همه انتظار و دلهره. حالا تمام آن زندگی توی تابوت روی دست‌ها می‌رفت. از دور سرم را کج کردم، نگاهش کردم، باهاش درد دل کردم، حرف‌هایم را بهش زدم. بعد از مراسم دوباره برش گرداندند معراج. نُه شهریور تولد امام رضا بود. می‌دانستم ناصر چرا این روز برگشته. حتماً دلش می‌خواسته روز تولد امام رضا برود خانه‌ی جدیدش. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣6⃣ آقای محلاتی را یک گوشه گیر آوردم گفتم: « ناصر اومده که روز تولد امام رضا دفن بشه، اون عاشق امام رضا بود می‌دونم که این آرزوشه یه جوری کارها رو جور کنین که فردا به خاک بسپرینش. » آقای محلاتی گفت: « آقای صیادشیرازی می‌گوید باید برای ناصر مراسم رسمی بگیریم، باید اعلان عمومی کنیم مردم از همه جا میخوان بیان، نمیشه ناصر رو به این سرعت دفن کرد. » گفتم: « من خواست قلبی ناصر رو گفتم، حالا این که صلاح نظام چیه و شما چه تصمیمی می‌خواین بگیرین، با خودتونه. » گفت: « من فکر می‌کنم و به شما خبر می‌دم. » فردا صبح خبر دادند که این کار شدنی نیست و تصمیم بر این شده که یک مراسم رسمی برایش بگیریم. من هم خیلی اصرار نکردم. با خودم گفتم: " اگه قرار بشه درست بشه خودش درست میشه. " همان روز صبح آمدند دنبالمان که برویم معراج و ناصر را ببینیم. خیلی‌ها بودند؛ مادر و پدرشوهرم، خواهر برادرهای ناصر، مادر و پدر و خواهر برادرهایم و خیلی از فامیل‌ها هم آمده بودند. یک فضای بازی بود توی معراج، همه را بردند آنجا. تابوت ناصر را آوردند، صورتش را باز کردند. بعد از آن روز سخت، حالا قرار بود از نزدیک با صورتش، با چشم‌هایش درد دل کند. همیشه از این همه شلوغی فراری بود. ایستاد تا نوبتش برسد. آن همه جمعیت اذیتش می‌کرد. دنبال یک جای دنج می‌گشت. دلش می‌خواست ناصر را با خودش ببرد یک جایی که دست کسی بهشان نرسد و یک دل سیر حرف بزند. شاید هم گریه کند. از زیر پرچم دستش را پیدا کرد. محکم توی دستش گرفت و فشار داد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم