🔰 فرازی از وصیت شهید حاج حسین بصیر؛
دخترم حجاب را سرلوحه زندگی خود قرار بده، اميداورم كارهای دينی و مذهبی را به خوبی انجام بدهی چون همه اين حركت ها و جاده ها ، در راه خدا ، برای پياده كردن احكام اسلامی است و همه شهيدان خون داده اند تا ظالمی نباشد، ستمكاری نباشد، فاسدی نباشد كه در كره زمين فساد كند، بی بندوباری را از خود دور كنيد، دروغ گفتن را از خود دور كنيد حرف هايی كه می زنيد رضايت خداوند را در نظر بگيريد آن گونه كه همه كارها و برنامه هايتان با احكام الهی تطبيق كند زيرا شما هستيد كه می توانيد آينده را در وضعيتی قرار دهيد كه واقعيت بيشتری را در خود داشته باشد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#نیمهیپنهانماه
عاشقانه های شهید محمداصغریخواه به روایت همسرشهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
#نیمهیپنهانماه عاشقانه های شهید محمداصغریخواه به روایت همسرشهید @shahedaneosve شاهدان اسوه،
قسمت های ۳۶ تا ۴۰ کتاب نیمهی پنهان ماه
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 1⃣4⃣
سجاد زیاد نگرانش نمیکرد برای خودش يك مرد كوچك بود. زیاد دور و بر پدرش نمیچرخید. ولی سوده.!
وقتی این پدر و دختر کنار هم بودند باید مینشستی و تماشا می کردی.
از مهد كودك كه آمد، صاف دوید طرف محمد که دراز کشیده بود. محمد زود بلند شد و سوده را گرفت. گفت:
« خب بابا، امروز چی یاد گرفتی؟ »
نساء چادرش را برداشت و رفت که لباسهایش را آویزان کند. وقتی آمد توی اتاق، محمد داشت گریه میکرد و سوده توی بغلش نشسته بود و شعر میخواند:
« رفتم لب رودخونه، دیدم بلبل میخونه، گفتم ای رودخونه، بابام میاد به خونه؟ گفتا بابات مُرده خونه رو به من سپرده... . »
پاک شوکه شده بود. می گفت:
« خانوم! من هنوز زنده ام. چرا این چیزا رو به بچه یاد میدن؟ »
يك دفعه سوده دستهایش را انداخت گردن
پدرش گفت:
« بابا دیگه نمیذارم بری جبهه. »
قلبم ریخت پایین. نمی دانستم این بچه امشب چهاش شده بود. شبهای قبل، معقول با پدرش بازی میکرد، دوتایی اتاق را روی سرشان می گذاشتند. محمد که دراز میکشید، سوده میدوید و تالاپ روی شکمش می نشست. هر دو غش غش میخندیدند. محمد میگفت:
« دخترم بزرگ میشه دکتر میشه منم پیر میشم میام دخترم بهم دوا میده. »
بعد خم میشد و يك چوب دستش میگرفت و عصازنان می آمد می نشست جلوی سوده میگفت:
« خانوم دکتر کمرم درد میکنه... »
و سوده هم کیف میکرد. اما امشب؟ اشك پر شده بود توی چشمهای آبیش و بی صدا میریخت محکم به پدرش چسبیده بود و می گفت:
« نمیذارم بری. »
محمد پرسید:
« چرا بابا؟ »
سوده گفت:
« این مامان اصلاً ما رو جایی نمیبره. نمیخوام بری. دیگه خسته شدم همه ی بچهها بابا دارن. من بابا ندارم. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 2⃣4⃣
هر چه محمد می گفت:
« میرم برای دخترم عروسک میخرم. اسباب بازی میخرم. »
سوده میگفت:
« نمیخوام. »
آخرش گفت:
« بابایی بذاراین دفعه رو هم برم. اگه نرم صدام میاد بچه ها رو کتک میزنه، عروسکاشون رو میدزده باید برم که بتونم صدام رو بزنم، نذارم بیاد دیگه. »
دیدیم سوده آرام شد، گفت:
« صدام؟ »
محمد گفت:
« آره بابایی. اگه بذاری بابا بره، قول میدم برم بکشمش گوشهاش رو میبُرم، میارم برای تو. »
بعد پدر و دختر همدیگر را بوسیدند و به هم قول دادند. شب محمد توی فکر بود. بهش گفتم:
« محمد، همه ی زندگیت شده جبهه و جنگ آخه یه ذره هم به فکر من باش. »
محمد با تعجب گفت:
« چی مگه شده؟ »
پایم را که زخمی بود نشان دادم گفتم:
« ببین. از اول زمستان تا حالا میخاره. حالا هم زخم شده. »
اصلا نمیدانم چهام شده بود. هیچ وقت این طور باهاش حرف نمی زدم. فردا ساعت ده صبح دیدم از پادگان آمد. لباس سپاه هم تنش بود. گفت:
« خانوم از دیشب تا حالا عذاب وجدان داشتم. اومدم ببرمت رشت تلفنی از دکتر وقت گرفتم. »
گفتم:
« محمد، من همین طوری گفتم ساعت يك بايد برى. الآن چه وقت رشت رفتنه؟ »
گفت:
« نه. اگه نبرمت، فکرم میمونه پیشت. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 3⃣4⃣
ماشین دوستش را امانت گرفته بود سوار شدیم و رفتیم رشت. دکتر معاینه کرد و دارو و پماد داد. موقع برگشتن ظهر شده بود. کنار یکی از همین رستورانهایی که کنار جاده های شمال هست و نوشته اند کته کبابی، نگه داشت و پیاده شد گفت:
« بیا بریم ناهار بخوریم. »
مخالفت کردم گفتم:
« الآن خواهرت خونه ی ماست. طفلك غذا درست کرده، منتظره. »
گفت:
« بيا. بعداً خودتون اون غذا رو میخورید. دلم میخواد امروز دوتایی ناهار بخوریم. »
رفتیم نشستیم پشت میز. برایمان کته ماهی شور، کالی باقالی، زیتون پرورده و مغز گردو آوردند. محمد رفت دستهایش را شست و آمد. با دست دانه دانه میخورد و حرف میزد نگاه هایش عینا مثل دوره ی نامزدیمان بود، من هم سرخ میشدم. نمی توانستم درست و حسابی غذا بخورم. هر دو هنوز جوان بودیم؛ بیست و هشت ساله بیست و شش ساله. صاحب رستوران با لبخند به ما نگاه میکرد.
نساء فکر میکند هیچ وقت نمیتواند خودش را ببخشد. از رشت که برگشته بودند نیم ساعتی بیشتر وقت نداشتند. چرا متوجه نشده بود این آخرین خداحافظی است؟ تندتند می گفت:
« محمد بد است خواهرت این جاست. »
و خودش را میکشید عقب و از محمد فاصله می گرفت. گفت:
« چرا این قدر بی تابی میکنی؟ برمیگردی دیگه! خوب نیست این جا با هم تنها باشیم؟ »
موقع خداحافظی چه قدر سخت سوده را از بغل پدرش گرفت. اشک توی چشمهای محمد جمع شده بود.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 4⃣4⃣
يك روز قبل از اینکه برود، دیدم محمد با يك وانت تويوتا آمد خانه. خرید کرده بود. يك فرش شش متری خریده بود، يك ساعت دیواری، يك چرخ گوشت و يك سرویس چینی. توی شش سالی که با هم زندگی کرده بودیم توی سفره ام چینی ندیده بودم. اگر بگویم داشتم شاخ درمیآوردم دروغ نگفتهام. محمد از این کارها نمیکرد. یادم هست دو سه سال قبل از تهران سه دستگاه ماشین لباسشویی فرستاده بودند لنگرود برای خانواده پاسدارها. من به محمد گفتم: « محمد، یکیش رو برداریم؟ »
اخم کرد و گفت:
« مبارك باشه. دیگه چی؟ »
وقتی اصرار کردم گفت:
« دستت درد نکنه خانم. توی این بدبختی که خیلی از زنها مرد بالا سرشون نیست بیکس موندند و به شام شبشون محتاجند من برم برای شما لباسشویی بیارم؟ »
زمان جنگ بود. مردم و به خصوص رزمندهها وظیفه ی خودشان می دانستند که از کمترین امکانات استفاده کنند آنها را دست نخورده به تهران برگرداندند.
همان موقع فرش را توی اتاق پهن کردیم. دوتایی سرویس چینی را بردیم بالا زیر شیروانی گذاشتیم برای جهاز سوده. سوده سه سال و نیمش بود. آی خندیدیم و چه قدر محمد سوده را بوسید و قربان صدقه اش رفت. محمد رفت که عید برگردد. قرار بود بعد از مدتها برویم مسافرت؛ شیراز. با اینکه بنایی خانه هنوز تمام نشده بود، قرار بود کمی از خرج خانه کنار بگذاریم و دیگر پولهامان را برای مسافرت جمع كنيم و يك سفر درست و حسابی برویم. تا قبل از آن، یکی دو بار بیشتر مسافرت نرفته بودم. يك بار اصفهان و یکی دو بار هم مشهد.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 5⃣4⃣
محمد خیلی خوش سفر بود و کارهایی میکرد که آدم از خنده روده بُر میشد. توی سفر مشهد رسیده بودیم به يك پست بازرسی. آن زمان راه شمال به خراسان مسیر قاچاق مواد بود و کمیته های انقلاب جا به جا پست ایست و بازرسی گذاشته بودند. توی ماشین سه تا خانم چادری بودیم و خب مأمور کمیته طوری به محمد ایست داد که انگار بدش نمی آمد بیخیال بازرسی بشود. يك دفعه دیدم محمد لایی کشید و پایش را گذاشت روی گاز و در رفت. مأمورها هم بلافاصله با آژیر و اخطار و سروصدا افتادند دنبال ماشین ما. وحشت کرده بودیم. مرتب به محمد میگفتم:
« محمد، این چه کاریه؟ چرا دردسر درست میکنی؟ تیراندازی میکنن ها! »
گفت:
« خانوم نترس میخوام یه درس حسابی به این تنبلها بدم. »
بعد از کمی تعقیب و گریز جاده را بستند. محمد آرام زد کنار و نگه داشت. آنها هم با توپ پر رسیدند. محمد با خنده کارت شناساییاش را درآورد و نشان داد. بهشان گفت:
« برادرها ما همکاریم این چه وضع ایست دادنه؟ اومدیم و ماشین من پر مواد یا اسلحه بود. این جوری بازرسی میکنند؟ »
آنها هم عذر خواهی کردند و رفتند.
از ۱۷ بهمن که رفته بود فقط يك نامه ازش داشتم. شب عید، عید ۶۷ کنتور برق خانهمان را وصل میکردند که همسایه مان آمد و گفت:
« خانوم اصغری خواه محمد آقا پای تلفن هستند. »
رفتم. صدایش میلرزید و با لحن عجیبی که از شنیدنش تا مغز استخوانم یخ میکرد میگفت:
« نساء... »
و ساکت میشد؛ سکوتی که يك عالم دلتنگی تویش بود. تا حالا محمد را این طور ندیده بودم. همیشه به هم قوت قلب میدادیم و سفارش میکردیم که صبر داشته باشیم و هر چه شد، تحمل کنیم.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 علامتمومن بودن تنظیم زندگی با امام زمان
#استاد_عالی
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام:
✍ داوُوا الغَضَبَ بالصَّمتِ ، و الشَّهوَةَ بالعَقلِ.
🔴 خشم را با خاموشی درمان کنید و خواهش نفس را با خرد.
📚 غرر الحکم ، حدیث۵۱۵۵
#حدیث_روز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ ایستادند پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۴اردیبهشت مصادف با سالروز شهادت شهید " #محرم_علیپور " و " شهید #صادق_عدالت_اکبری " گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم