کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_سوم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 اما تو ناامید نشدی. همان شب با خانه هماهنگ کردی. صبح
.[﷽].
#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_چهارم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که برمیگردند یکی دستش را، یکی پایش را، یکی دلش را و حواس پرتترین آنها خودش را جا میگذارد.
آن دیالوگ پرویز پرستویی را یادت هست؟ همان دیالوگ معروف آژانس شیشهای :« میدونی یه گردان بره خط، گروهبان برگرده یعنی چه؟ می دونی یه گروهان بره خط، دسته برگرده یعنی چه؟ می دونی یه دسته بره خط ، نفر برگرده یعنی چه؟»
مگر تا آن موقع این چیزها را نشنیده بودند که انتظار داشتند آنهایی که روی زمین افتادهاند از خودشان نباشند. دو نفری روی زمین افتاده بودند و علی با خودش گفته بود حتما همین شهدای سوری هستند. نزدیکتر که شد با خودش گفته بود چرا لباسهای ما رو پوشیدن؟ بازهم توجه نکرد. شاید هم میخواست خودش را گول بزند که فکر کرد حتما لباس هاشون مثل مائه.
آن شب آن قدر تاریک بود که علی تو را پشت ماشین گذاشت، اما تو را نشناخت. اصلا مگر میشد تو را شناخت؟ هنوز هم نمیدانستند شما از بچه های خودشان هستید، تا اینکه بهدارتان بالا رفت تا ببیند شهدا چه کسانی هستند. اسم احمد را که آوردند بهدار خشکش زد. احمد رفیق و هم مسجدی اش بود. با هم آمده بودند منطقه. اسم احمد که آمد علی تازه فهمید شما از بچه های خودشان هستید.
عجب شب عجیبی بود. به گمانم مقداد و علی در یک حال بودند. هردو دلواپس و دلنگران. آن شب هر جا جمعی در حال صحبت بودند با ورود علی ساکت میشدند. هرچقدر هم که از دیگران درباره مجروحها و شهدا میپرسید کسی جوابش را نمی داد. سراغ برادرش را میگرفت ولی کسی چیزی نمیگفت. بعضی ها حتی با دیدن علی مسیرشان را عوض کرده بودند.
چه شب سردی بود آن شب. تا صبح توی خیابانهای سرد العیس پست دادند. دو دستهای که دیشب ناقص شده بودند با هم یکی شدند و قرار شد با گروه علی برای پاک سازی به خط بزنند. بهشان گفته بودند:« بچههای زینبیون قراره از روبرو بیان. به سمت روبرو تیر نزنید. ولی از خونهها هرکی بیرون اومد بزنید.»
3روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
⸢بسمـرَبــالعشقــ♥️⸥
زمینگیر بودن عجب دردی شده..
اما درد بی بال و پریام وقتی درمان
میشود که بفهمم دردمندم ...
بی دردی روزگارمان را تباه کرده ...
کمی درد مقدس لطفا 💔
⦅شھیدمحمدرضادهقانامیرے⦆
❜ شهادت، بالنمیخواد، حالمیخواد... ❛
🗒️ چهارشنبه ۱۴۰۰٫۸٫۱۹
🆔 • @Shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
•[﷽]• 「📌| #اطلاعیه 」 بسمربالشهداءوالصدیقین🌱 ششمینسالگردشهادتشهیدمدافعحرممحمدرضادهقانامی
•[﷽]•
「📌| #اطلاعیه 」
بسمربالشهداءوالصدیقین🌱
ششمینسالگردشهادتشهیدمدافعحرممحمدرضادهقانامیری و شهداییگانویژهفاتحین
⏰|زمان:
جمعه۲۱آبان۱۴۰۰ازساعت۱۴:۳۰
🏠|مکان:
خیابانآزادیجنبناحیهمقدادسپاه
مهدیهامـامحسنمجتبےعلیهالسلام
🚆 دسترسیمترو: ایستگاهدکترحبیبالله
🕌 موقعیتروینقشه:
https://maps.app.goo.gl/GcUSuuUEPdAGCai16
😷|بارعایتپروتکلهایبهداشتے
#انتشارباشما
#شهدایاربعهحلب🕊
#کنگرهشهدایدرپناهحرم
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🆔•| @shahid_dehghan|•
﷽
#خاطࢪه💚
دهه محرم در سوریه بودیم.
در "ریف حلب" دو سه شب گردان ما و چند شب گردان او به شکل دید و بازدید هیئت می گرفتیم،این در بین گردان ها رسم بود. یک شب ما مهمان گردان او بودیم. دو حلقه پشت هم تشکیل دادیم و مشغول عزاداری شدیم. ناگهان در تاریکی، شخصی را دیدم که به نظرم آشنا آمد. کمی خود را جا به جا کردم تا ببینم چه کسی است.
محمد رضا بود. به شدت ضجه می زد و گریه می کرد.
ناگهان به دلم افتاد که او شهید می شود، اما به خاطر روحیه شاداب و پرنشاطش به فکرم خندیدم و به خودم قبولاندم که به این زودی ها شهید نمی شود.
گفتم که او ضد گلوله است، اما سرنوشت چیز دیگری شد.
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#روزشمارشهادت
[٢روزماندهتاشهادت🌹🍃]
🆔@shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[﷽]•
「📌| #اطلاعیه 」
| درپناه حرم |
{ششمینسالگردشهادتشهیدمدافعحرممحمدرضادهقانامیری}
⏰|زمان:
جمعه۲۱آبان۱۴۰۰ازساعت۱۴:۳۰
🏠|مکان:
خیابانآزادیجنبناحیهمقدادسپاه
مهدیهامـامحسنمجتبےعلیهالسلام
😷|بارعایتپروتکلهایبهداشتے
منتظرحضورتانهستیم...❤️
#انتشارباشما
#شهدایاربعهحلب🕊
#کنگرهشهدایدرپناهحرم
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🆔•|@shahid_dehghan|•
+امام حسن(علیهالسلام)میفرمایند:
آنچه را از دنیا طلبیده ای و بدان نرسیدهای ، به منزلهی آن پندار که «هرگز» به اندیشهات خطور نکرده است...
﴿میزان الحکمه ج۳ ص۶۸﴾
✍🏻بین این همه هدف و آرزو، بین تمام خواستههامون، قطعا هستن مواردی که نشه، نرسیم...
آروممون میکنه این کلام آقا...
بهش فکر کنیم،از نو شروع کنیم✨
#مشقعشق♥️
#وصالنویس 🌱
@shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🦋| #پست_اینستاگرام_مادر_بزرگوار_شهید
روزشمارمادرانه۲
هیچ میدانی، الان دقیقا ۱۴ روز هست که شبها و روزها به خانه نیامده ای، در مدرسه سرم را به پسر بچه های قد و نیم قد که چهره کودکی تو را در صورتهایشان می کاوم، گرم میکنم، تا عبور ساعتها را متوجه نشوم، زمان در مدرسه تند به سرعت برق و باد میگذرند، شاید به این خاطر است که میخواهند من را به گوشه دنج خانه پرتاب کنند، جایی که نبودت بی تابم میکند، من قوی و سرسخت بار آمده ام اما نمی دانم چرا این دفعه... خانه ایی که گاه و بی گاه وارد اتاقت میشوم و نظاره گرِ لباسها و کیفت پشت آویز در، دست رویشان می کشم و دور از چشم بقیه بویشان میکنم و عطر دل انگیز وجودت را تا عمق جانم می فرستم. امروز شورای دبیران داریم، دل آشوبه ی اخیرِ چند روزه من مانع نظم در انجام وظایفم نیستند، منتظر حضور همکارانیم، هنوز یک ربعی از شورا نگذشته است که موبایلم زنگ میخورد، شماره ایی ناشناس و عجیب، جهت پاسخگویی از اتاق شورا بیرون میروم. دلم میخواهد دور باشم از راهروی مدرسه، فلذا قدم در حیاط می گذارم ، و جواب میدهم: بله سلام بفرمایید.
صدایی نمی آید، بوقی آزاد در دلم غوغایی بر پا میکند، دستانم یخ کرده اند، منتظر می ایستم و به آسمان نگاه میکنم، قلبم گواهی تلفن محمدرضا را میدهد، خداخدا میکنم دوباره زنگ بخورد، موبایل مثل اسفنج مچاله شده در دستانم فشرده شده است، نفسم حبس، زنگی دوباره، صدای قلب خودم را می شنوم: سلام مامان... خوبی.
احساس میکنم از عمق تاریخ، از دورترین جای ممکن در هستی، صدایش را می شنوم، صدایی ضعیف اما پر توان، آتشِ صدایش قلبم را آب میکند و همچون قطرات دانه های مروارید آسمانِ چشمانم را بارانی، خوش و بش میکند، صدای قهقهه مستانه اش شور میدهد به تک تک سلولهای وجودم،
- سلام عزیزم، کجایی مامان؟ چرا زنگ نمی زنی؟
سعی میکنم فقط بشنوم تا گرمای صدایش بر یخهای وجودم بنشیند.
خداحافظی میکند، من نیز.
دو دقیقه بیشتر طول نکشید این وصل، دلم نمی خواست تمام شود، اما شد.
زانوانم تاب بدنم را ندارند حال برگشت به اتاق شورا را ندارم در اتاقی دیگر می نشینم و های های بی صدا گریه میکنم، همکارانم نگران، یک نفر جلو می آید و در خلوتی دونفره جویا میشود.
بند دلم باز میشود و میگویم: برای پسرم، از من دور شده، خیلی طولانی، خارج رفته، برای تحصیل، علم آموزی، از نوع معنویش، عاشقانه، داوطلب، بسیجی، حضرت زینب، دفاع، حرم،
س...و...ر...ی...ه
|• @shahid_dehghan
رسانه چیست؟!
متخصص ها تاکیید دارن که بین رسانه (به عنوان بستر ارتباطات✌️🏻) و ابزار های رسانه ای مثل:
١_ زبان😳
٢_ میکروفن
٣_موبایل
۴_رادیو و تلویزیون
۵_و...
تمایز قائل نشیم!🤔
با توسعه فناوری شکل ها دیگری هم از رسانه رو شد که با رسانه های جمعی (mass media) تفاوت هایی داشتند👇🏻
رسانه های که امروزه به عنوان رسانه های اجتماعی یا (social Media)🗣 شناخته می شوند.
نیاز ما و رسانه...❕
#ادامه_دارد🕊
#روشنگری✌️🏻
#ناگفته_های_رسانه
🆔@shahid_dehghan
27.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|🌸🌿|••
یاسیدالکریـم خۅش آمدۍ🎊خۅش آمدۍ🎊
امـا۾هـادۍ(؏)مےفـرمایـنـد:
[خـطاب بہ یکی از اهالے رۍ]↜:بـداݩ که اگر
قبـر ؏ـبدالعظیم در شهر خـودتان را زیارٺ📿
کنی، همچـون کسی باشی کہ حسیـݩبنعلے(؏)❤️ را زیـارٺ ڪرده باشـد ...
{🖇میزانالحکمہ}
•🌱| @shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「📱|#استوری」
بَرادر جان... کاش دَر گوشِ ما
سِرِّ دِلبَران را نَجوا کُنی🕊🌿
2روز تا وصال🍂
#دمی_با_شهید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
•🌿| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_چهارم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شلخته تر از سربازها ندیدم. از جنگ که برمیگردند یک
.[﷽].
#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_پنجم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بعد از اینکه بچهها با زینبیون به هم رسیدند و دست دادند. آمار شهدا را از بلندگو اعلام کردند. همان موقع فهمید که برادرش زخمی شده. مقداد که اسم رفیقش را نگفت. اما حتما همین علی بوده که مقداد دلداریاش میداده.
بعد هم که حاج قاسم آمده بود و دلداریشان دادهبود. ظهر روز بعدش چه روز سختی بوده برای بچهها. باید وسایل شما را جمع میکردند و به خانوادهتان میرساندند. هرکس مسئول جمعآوری وسایل یکی بود. همه با اشک چشم و خوندل وسایل شما را جمع میکردند. حتی حال حرف زدن هم نداشتند. دم غروب تصمیم گرفتند برایتتان هیئت راه بیندازند که هم بچه ها آرام شوند و هم بچه های آن گردانی که نزدیک شما بودند و فقط پنج دقیقه تا گردان شما فاصله داشتند برای تسلیت بیایند. رسم بود بینتان که هر گردانی که شهید میداد گردانهای دیگر برای عرض تسلیت میرفتند.
خبر شهادت شما که پیچید بچههای فاطمیون و زینبیون و بچه های گردان بالا و ارکان نیروی قدس برای تسلیت به محل اسکان شما آمدند. تقریبا همه آمدند. هرکس که نزدیک شما بود. چون همه تعریف فاتحین را شنیده بودند و شهرهای الحاضر و العیس شهرهای مهمی بودند. فاتحین! چه اسم خوب و مناسبی روی گردان شما گذاشته بودند. حالا همه برای شهدای فاتحین اشک می ریختند و حسرت میخوردند.
بعد از مراسم هیئت حدود ساعت نه و نیم شب فرمانده گفت:« جمع و جورکنید که امشب ده دوازده نفر برن تهران کار شهدا و زخمی ها رو انجام بدن.»
علی هم جزو آن ده دوازده نفر بود که به تهران برمیگشت.
2روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🆔•| @shahid_dehghan |•
⸢بسمـرَبــالعشقــ♥️⸥
میتوان بین کثرات و شلوغی ها
و هزار جلوه از دنیای فانی بود،
اما وحدت داشت ...
نخ ولایت را گم نکرد ...
عشق الهی وحدت میدهد ...
هرجا نگاه کنی، اورا میبینی ..
مراقبه امروزم این باشد که
نخِ محبت مهدی {عج} را بین
کثرات گم نکنم✨💔
⦅شھیدمحمدرضادهقانامیرے⦆
❜ شهادت، بالنمیخواد، حالمیخواد... ❛
🗒️ پنجشنبه ۱۴۰۰٫۸٫۲۰
🆔 • @Shahid_dehghan
﷽
#خاطࢪه💚
حدود ساعات دو تا سه نصف شب خواب عجیبی دیدم. خانهمان نورانی شده بود و من دنبال منبع نور بودم. دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانهام شده اند. همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند، دست در گردن یکدیگر به هم لبخند میزنند. مات نگاهشان کردم و متوجه شدهام منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم است. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست. آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند که همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمد رضا و بقیه شهدا روی زمین نشست.
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#روزشمارشهادت
[۱روزماندهتاشهادت🌹🍃]
🆔@shahid_dehghan
🦋| #پست_اینستاگرام_مادر_بزرگوار_شهید
روزشمارمادرانه۳
... دل توی دلم نیست،میدانم محمدرضا دارد یک کارهایی میکند، آموزش می بیند، آنهم از نوع سختش، گاها شبها دیروقت به خانه می آید، خسته و کوفته. خودش به وضوح رضایتمند است اما من نگرانش هستم، سوال پیچش می کنم. بعضی وقتها که حوصله دارد سرِ صبر فلسفه می بافد و دلِ سیر جواب میدهد، طوری که خسته ام می کند و پشیمان از سوال، اما تکنیک های سرِحال آوریش حرف ندارد، با دلقک بازی و ایجاد پیام بازرگانی آدم را از خستگی، و از جدیت در پرسش بِدَر می آورد، اما امان از وقتی که حوصله ندارد یا خسته است با انبر هم نمی شود از زیرِ زبانش حرف کشید.
می دانم تصمیمش چیست. اما به خاطر دل خودم هم که شده به زبان نمی آورم، حتی بهش فکر هم نمی کنم، راستش در فکرم بیقرارم.
هنوز رفتن محمدعلی بعد سی و یک سال برایم مثل گدازه های آتش، سوزان است، فلذا از فکر کردن طفره می روم، خودم را به بی خبری می زنم، بی خبری خوش خبریست. اما هر لحظه دلم مثل سیر و سرکه می جوشد. در خانه همیشه درحال پِچ پِچ کردن با مهدیه اوقات خودش را پر می کند، می فهمم که خواهر برادری درحال پنهان کاری هستند، شنیده ام که تاریخ تکرار میشود، اما اینجا و الان در سال نود و چهار تاریخ انگار با تمام جزئیاتش در حال تکرار است، پنهان کاری از همان نوع قدیمی اش که خودم در مقابل پدر و مادرم انجامش میدادم، پنهان نمودن جدیدترین اخبار از عزم بر رفتن های مکررِ محمدعلی و محمدرضا... به رزم.
@shahid_dehghan
+امام حسن(علیهالسلام)میفرمایند:
آنچه را از دنیا طلبیده ای و بدان نرسیدهای ، به منزلهی آن پندار که «هرگز» به اندیشهات خطور نکرده است...
﴿میزان الحکمه ج۳ ص۶۸﴾
✍🏻بین این همه هدف و آرزو، بین تمام خواستههامون، قطعا هستن مواردی که نشه، نرسیم...
آروممون میکنه این کلام آقا...
بهش فکر کنیم،از نو شروع کنیم✨
#مشقعشق♥️
#وصالنویس 🌱
@shahid_dehghan
روزشمار مادرانه۴
... سفارش توست، حالا که دوری، انگار اصرارِ بیشتر دارم در انجام سفارشاتت، یکی دوتا که نبودند، ازدواج، انگشتر، شال عزا، شالی که هنوز بوی تو را دارد، برایم طاقت فرساست استفاده اش، اما مهدیه مثل همیشه هوایت را دارد، مامان: محمدرضا خواسته، خوب وقتی میری هیئت، بنداز دور گردنت. همان شال مشکی بلندی که قلبی سپید دارد، سبک است چون پرِ پروازِ تو، نرم و لطیف است چون قلب مهربان و رئوف تو.
هر شب که هیئت میروم همراه من است برایم قداست پیدا کرده از آن زمان که گفتی بهش احتیاج داری، حرفی عجیب، اما پر تکرار. درست از هشت سالگیت که یکی برای تو خریدم و یکی برای مهدیه، مثل پیر غلامان امام حسین،ع، با زبان کودکانه ات میگفتی: روزی به دردم میخورد.
بزرگتر که شده بودی مدل گفتارت تغییر کرد و گفتی بهش احتیاج داری.
نمی دانستم چه احتیاجی، دلم گواهی میداد اما مثل همیشه از افکارم فرار میکردم.
مادراست دیگر هرآنچه می اندیشد محقق میشود... در فاصله ایی نه چندان دور، وقتی پیکرت آمد، معنای احتیاجت را فهمیدم، شاید خودت به من فهماندی که همراهت بفرستمش، تا در لحظه ی دیدار با مولایت، نشانِ خادمیت باشد، خادمی به مدت دوازده سال، چه زیباست، دوازده، شاید مقدراتت بر این عدد بوده، وشاید نشانی از ارادتت. آدمیزاد که برای اثبات خادمیش نیازی به عکس ندارد، هرچه گشتم عکسی از تو با شال عزایت نیافتم در یک قاب، تنها همین تصویر...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[﷽]•
#شهیدانه🕊⚘
▫️تمام پاییز 🍂
بوی عطر وصل شما را به محبوب دارد
حال و هوایی غریبی برای ما
و بهار زندگی شما
کاش بهار جاویدان ما هم در همین حوالی پاییز باشد
شبیه شما
نزدیک شما....
@shahid_dehghan
معبری به سوی اسمان ۲۸.m4a
14.49M
³⁰| #ویژه_برنامهی_معبرے_بہ_آسمان
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ↻
مَن کانَ لله کانَ اللهُ له..هرکی برا خدا باشه
خدا با همه وجودش برا اون میشه... رفقا
برا خدا شدیم..⁉️ ۲۱ آبان سالروز شهادت
محمدرضایِ دهقان امیری...نمیخوایم بریم
همه زندگیامونو درست کنیم؟
#با_لینک_فورواد_کنید👇🏻
🎧•| @shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بخشےازسخنان
رهبرانقلابوشهیدسلیمانے...
• چطور بلا تبدیل به نعمت میشه؟
•چطور تهدید تبدیل به فرصت میشه؟
#استوری📱
#مرد_میدان 🌱
#مکتبسلیمانی✨
•🥀| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🦋| #پست_اینستاگرام_مادر_بزرگوار_شهید
روزشمارمادرانه۵
بعدترها شنیدم تو روز تاسوعا نزدیک و شاید کنار آقا عبدالله باقری بودی و دیدی آن لحظه را که تیر حرامیان برگونه اش نشست.
حالا علت صدای خسته و تکیده ات را در شب عاشورا درک میکنم صدایت فریاد میزد که زخمی عمیق بر قلبت نشسته اما دل مادرانه من باز مادی می اندیشد، محمدرضا نکنه سرما خوردی؟ قرص داری بخوری؟
ریتم صدایت خیلی برایم آشناست من این ریتم را می شناسم، شبیه صدای دائی محمدعلیست شبِ قبل از پرواز: فاطمه به آقاجان بگو من دارم میرم مقرّ.
با اینکه از هیئت برگشته بودیم، همراه مهدیه، و باید فرح بعد روضه برایمان تداعی میشد آن طور که تو هماره میگفتی، اما دلهره عجیبی در دلم لانه کرده بود در اتوبوس شرکت واحد بودم که زنگ زدی، دیگر شماره ات برایم ناشناس نیست، آشنایی ست که امواج قلبم را تنظیم می کند.
هردویمان احتیاج به تجدید قوا داریم، ایستگاه دانشگاه شریف پیاده شدیم و هم کلام تا خانه از دردها و فراق ها گفتیم، به مهدیه گفتم: صدایت دیگر زمینی نبود، گفتمش آماده باش برای هجران، خودت را با الطاف حلم و صبر بساز، فرصتِ کمی باقی مانده. مهدیه گفت: کاش بیاید و بار دیگر برود، کاش سرباز حسین را یکبار در آغوش گیریم و بویش کنیم... اما قلب من گواهیه دیگری می داد، حرفهایم برای قلب خودم سنگین بود چه برسد برای قلب نحیف و جوان مهدیه، وای خدایا من چقدر آن شب سنگدل شده بودم، اما نه سنگدل نبودم بلکه نزاعی بین مادر یگانه بین و مادر بیگانه بین درمیان بود، این مادری که اینگونه از شهادت فرزند و پاره جگرش حرف می راند منِ دنیایی و مادی ام نبود، نمی دانم چی و کی بود، فقط میدانم دستی رحمت بین بر قلب و روح من مماس شده بود و داشت تمام وجودم را اشغال میکرد. همان دستی که محمدرضا را در آغوشش فشرد و بوسه بر گونه اش زد...
@shahid_dehghan
「📱|#استوری」
برادر جان شوریده دلی دارم که
امید دارم به نگاهت خریداری شود...
1روز تا وصال🍂
#دمی_با_شهید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🕊•| @shahid_dehghan |•🕊
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
.[﷽]. #روایت #مجنون_حضرت_عشق🌹 #قسمت_پنجم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 بعد از اینکه بچهها با زینبیون به هم رسیدند و دست دا
.[﷽].
#روایت
#مجنون_حضرت_عشق🌹
#قسمت_ششم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
علی فقط از تو گفت. از برادر مجروحش چیز بیشتری نگفت. نفهمیدم که درصد جراحتش چقدر بوده و علی بعداز مجروح شدنش کی برادرش را دیده و اصلا چرا همان وقت نرفته سراغ برادرش؟
میدانی انگار یکجورایی تهدلش از تو گله داشت. می گوید:" محمدرضا بعداز شهادتش انگار بچههایی که میشناخته ول کرده ورفته سراغ بچه هایی که نمیشناخته. هرکس خواب تعریف میکند غریبهست. کار همهرو داره راه میندازه. با دوستم رفته بودیم چهلم محمدرضا. موقع برگشت سوار موتور بودیم. میخواستیم به تشییع یکی از دوستامون برسیم. من دوتا گوشیم رو گذاشته بودم توی جیبم. توی راه جیبم سوراخ شده بود و هردوتا گوشی افتاده بود. یکدفعه دست کردم توی جیبم دیدم نیست. دوباره راه رو برگشتیم. همین طور که برگشتیم. همینطور که برمیگشتیم کلی به محمدرضا تشر زدیم که هیچ خیری ازت به ما نرسید. گوشیمام هم توراه مراسمت گم شد."
آن دنیا هم از مردم آزاری دست برنداشتی؟ در گم شدن گوشی علی که نقش نداشتی؟ داشتی؟ چرا به خوابش نمیروی و از دلش درنمیآوری. اصلا بگذار ببینم چی شده که به خواب غریبه ها می روی و دوستانت را فراموش کردی؟ آن ها را از کجا میشناسی که میروی سراغشان؟ میدانی مهدیه دربارع این کارت چه میگوید؟ "تو خیالت از آشناها راحته. تا توی این دنیا بودی،گرفتارشون کردی و خیالت راحته ازت جدا نمیشن شوخی که نیست دلشون گیرِ توعه! اما خب غریبه ها اینطور نیستن. لازمه گاهی سری بهشون بزنی و ازشون دلبری کنی."
ببینم من غریبهام یا آشنا؟ چرا من تو را توی خواب نمیبینم؟ چرا تکلیفم را روشن نمیکنی. مامان فاطمه می گوید خودت انتخاب کردی که من تورا روایت کنم. و من از همان اولش سوالم این بوده که چرا من؟
اگر زحمتی نیست یک تُک پا تشریف بیاور توی خوابم و بگو آنجا چه کسی سفارش من را کرد؟
میدانم که این چیزها منطق بردار نیست و نمیشود برای هرکسی توضیح داد.
اما به گمانم این دیوانگی من در روایت کردن را پسندیدی و خواستی روایتت هم فرق داشته باشد با همه. تو مجنون حضرت عشق بودی و هستیات هم باید مجنونوار روایت میشد.
1روزتاوصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی 📚
🌸•| @shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊| #شب_شهادت_حضرت_برادر
•۰
📲 تماسی از طرف:
شهیدمدافعحرممحمدرضادهقانامیری
#شهادتتمبارکعزیزبرادرم🥀
•۰
•🌙﴾ @shahid_dehghan ﴿🌙•