فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سید طالع باکویی، معروف ترین مداح آذربایجانی، در اسرائیلیترین کشور خاورمیانه علیه اسرائیل و صهیونیستها و در حمایت از فلسطینیها سرود خواند.
در شرایطی که جمهوری آذربایجان حامی تمام و کمال منافع صهیونیستها و اسرائیلیها در منطقه است، سید طالع باکویی مداح سرشناس و معروف آذربایجانی در این کشور، علیه اسرائیل و در حمایت از فلسطین و غزه سرودی خوانده و آن را در اینستاگرام خود منتشر کرده است.
همچنین قرار است در بزرگترین محفل قرآنی جهان که در مشهد و جوار حرم مطهر امام رضا علیه السلام روز پنجشنبه ۲۲ شهریورماه برگزار خواهد شد در حمایت از مردم مظلوم غزه سرود بخواند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
الهی هیچ وقت گل خنده
از روی ماهتون کم نشه
الهی همیشه سلامت باشید
عصرتون خوشمزه و بخیر😉🍉
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شانزدهم از زمان اشغال عراق توسط آمریکا، فلوجه روی آرامش ندیده و بخاطر بمبهای
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفدهم
زهر کلامش طوری جانم را گرفت که دیگر نشد در برابر سیل اشکهایم مقاومت کنم، سدّ صبرم شکست و اشک از هر دو چشمم فواره زد: «بسه عامر، دیگه ادامه نده! من نخواستم یا تویی که چند دقیقه قبل از عقد به من میگی میخوای بری آمریکا؟ فکر میکنی من دوستت ندارم؟ اما تو نخواستی منو ببینی! تو غیر از خودت به هیچکس فکر نمیکنی!»
یک ساعت مکالمه تنها به گریه و گلایه و شکایت گذشت و حرف آخر را او به تلخی زد: «من میرم، چون دیگه اینجا موندنم فایدهای نداره! اما همیشه منتظرت میمونم تا بیای پیشم.»
گریه از کلماتش میچکید و این گفتگو داشت جانمان را میگرفت که بدون خداحافظی تماسمان تمام شد. او همان شب رفت و من سه سال در شهر وحشتناکی که داعش برایمان ساخته بود، اسیر شدم.
آنچه در این سه سال از جنایات و وحشیگری داعش دیدم، برای پیر کردن دل و سفید شدن موهایم کافی بود و به خدا با هیچ کلامی قابل بیان نبود! از قتل عام سربازان باقیمانده در شهر و گورهای دستهجمعی و سربریدن و زنده سوزاندن مردم و قوانین جنون آمیز و این ماههای آخر هم غارت آذوقۀ خانهها که منابع مالی داعش در فلوجه به آخر رسیده و محصولات زمینهای کشاورزی و هر آنچه در انبارهای مردم مانده بود، به یغما میبردند.
حالا من به دست پلیس مذهبی داعش و به هوای هوسی که به دلش افتاده بود، از فلوجه ربوده شده و در میان راه با جوانمردی غریبهای نجات پیدا کرده بودم و نمیدانستم درست در چنین شبی، عامر اینجا چه میکند.
در این سه سال هرآنچه از عشق و احساسش در دلم بود، مُرده و امشب بیش از آنکه عاشقش باشم، متنفر و عصبی بودم. میدانستم اگر آن تلفن قبل از عقدمان برقرار نشده بود، من همان روز همسر عامر شده و به بغداد آمده بودم و اینهمه عذاب نمیکشیدم که در پاسخ دلشورۀ چشمانش، به تلخی طعنه زدم: «میشیگان خوش گذشت؟»
نورالهدی مضطرب نگاهمان میکرد، عامر محو خشم چشمانم شده بود و من مثل شمعی که در حال مردن باشد، میسوختم و همزمان شعله میکشیدم: «اصلاً خبر داری چی به سر من اومده؟ میدونی امروز داشتن منو کجا میبردن؟ میدونی امروز ...»
خجالت کشیدم بگویم امروز از چه جهنمی رها شده و انگار از همین اشارۀ پنهان، همه چیز را فهمیده بود که سرش را با هر دو دستش گرفت و به مدد حال خرابش، موهای مشکیاش را چنگ میزد.
عرق غیرت در صورتش میجوشید، رگ پیشانیاش از خون پُر شده و لحنش رعشه گرفته بود: «تو که خبر نداری من چی کشیدم! فکر میکنی میشیگان به من خوش گذشت؟ مگه میشه جایی که تو نباشی به من خوش بگذره! سه سال هر روز منتظر بودم این اخبار لعنتی یه خبری از فلوجه بده! هر روز منتظر بودم تلفنم زنگ بخوره و تو پشت خط باشی.»
سپس با موج احساس نگاهش به ساحل چشمانم رسید و با بغضی که گلوگیرش شده بود، بیصدا نجوا کرد: «آمال! من این سه سال به هیچکس نتونستم فکر کنم جز تو! به هیچ دختری فکر نکردم به این امید که یه روز دوباره تو رو ببینم!»
چندبار پلک زد تا اشکی که در چشمش نشسته بود مهار کند و آخر نشد که یک قطره تا روی گونهاش پایین آمد و با همان چشمان خیسش به رویم خندید: «اما این از خوشبختی منه که وقتی برای یه مرخصی ۱۵ روزه اومدم عراق همون زمان بتونم تو رو ببینم!»
او میگفت و من دیگر حتی نمیخواستم صدایش را بشنوم که دستان لرزانم را بالا گرفتم تا ساکت شود و با نفسی که برایم نمانده بود، دنیا را روی سرش خراب کردم: «هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت!»
و حرفی برای گفتن نمانده بود که با قدمهای سست و سنگینم به سمت اتاق کنج خانه رفتم و دیگر نمیشنیدم نورالهدی چه میگوید و با چه جملاتی میخواهد آرامم کند.
تا سحر گوشۀ اتاق در خودم فرو رفته بودم، صدای قدمهای عامر را میشنیدم که مدام دور خانه میچرخید و نورالهدی لحظهای رهایم نمیکرد و با نرمی لحنش نازم را میکشید: «باور کن من بهش نگفتم بیاد! امشب قرار بود بیاد خونه ما ولی وقتی تو اومدی من بهش زنگ زدم نیاد. خیلی اصرار کرد دلیلش چیه، مجبور شدم بگم تو اینجایی ولی بازم بهش گفتم نیاد!»
و نبض احساس برادرش زیر سرانگشتش بود که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: «ولی وقتی فهمید تو اینجایی دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم. میخواست هرجور شده تو رو ببینه!»
میدانستم دوستم دارد و دیگر در قلب من ردّی از محبتش نمانده بود که هرچه نورالهدی زیر گوشم میخواند، با سردی چشمانم تمام احساسش را پس میزدم تا آوای اذان صبح از منارههای مساجد بغداد میان نخلهای شهر پیچید و من به عزم وضو از اتاق بیرون رفتم...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلام
واقعا اهلبیت حواسشون به ماها هست
برای موضوعی نیاز به توجه و عنایت امام رضا داشتم دارم البته، بعدنماز عزیزی زنگ زد گفت روبروی ضریح امام رضا هستم .گفتم اینایی که میگم به آقا بگو.واقعاامام رضا خیلی مرده .
#ارسالی_اعضا✉️
_____________
علیکم سلام و رحمت الله
خیر باشه اِن شاءالله، خداروشکر امام رضا داریم.
پس بعد از نماز حضرت صداتون کردن که باهاشون حرف بزنید.
من اینجور موقع ها که از طرف این بزرگان همچین اتفاقی می افته میگم خودشون صدات میکنند پشت خط میگن بگو حرف بزن ببینم چی شده. ☺️
یاد دختربچه ای افتادم که صداش چند وقت پیش پخش شد و می گفت الو میشه گوشی رو بدید امام رضا.
اون لطافت بچه هه خیلی خوب بیان کرده بود این ارتباط قلبی حضرت رو.
امیدوارم موضوعتون مورد عنایت خاص حضرت قرار بگیره
شماره امام رضا خدمت شما :
05148888
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
پیام ناشناس🌹👇
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
وقتی شهید آیتالله مدنی در آن مراسم ساده ما با حضور چند پاسدار داشت خطبه عقد را میخواند، علی جملهای گفت که توقع نداشتم در استثناییترین روز و لحظه زندگیام بشنوم. همانطور که با چشمانش به زمین نگاه میکرد، گفت: «میگویند در این لحظه شما هر چه از خدا بخواهید برآورده میشود. برای من دعا میکنید؟»
من که خیلی حساس شده بودم بدانم این چه آرزو و خواستهای است که علی را در این لحظه وادار به سفارش کرده، پرسیدم: «آرزویتان چیست؟»
گفت: «اگر به من علاقه دارید و به خوشبختی من فکر میکنید از خدا برایم طلب شهادت کنید.»
سعی کردم از دعا کردن برای چنین آرزویی طفره بروم، اما علی قسمم داد. جالب اینجاست که تا پایان جنگ تمام پاسدارهایی که در آن مراسم حضور داشتند و نیز خود آیتالله مدنی به شهادت رسیدند.
🍃نشر به مناسبت سالروز شهادت شهید مدنی
پ.ن: بعد از اینکه خانم عبدالعلی زاده شروع میکنند دعاکردن برای #شهید_علی_تجلایی و همینطور گریه میکردن، شهید مدنی میگن دخترم دعاهای خوب دیگه هم هست و اِن شاءالله خدا دوتا دختر بهتون بده یا میده، و همینطور هم میشه. شهید تجلایی و مرحومه عبدالعلی زاده صاحب دو دختر به نامهای مریم و حنانه شدند. شهید تجلایی همچنان گمنام هستند و مزار یادبودشان در وادی رحمت تبریز، مزار همسرشان شده است.
عکس مربوط به مراسم عقد هست.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/توصیه حضرت به دوری از هوای نفس حاج غلام عباس حیدری دستجردی
تابستان یکی از سالهای ۴۷ یا ۴۸ شمسی بود؛ به دهی که زادگاهم می باشد (دستجرد) رفته بودم و پیوسته می خواستم که جمال امام زمان علیه السلام را زیارت کنم و برای زیارت آقا، برنامه ای شامل دعا و نماز، اجرا نموده و در آن حال در عشقش گریه می کردم.
شبی از شبها که کسالتی هم عارضم شده بود و بنا بود ساعت ۱۲ شب طبق دستور پزشک دارو بخورم، ساعت ۹:۳۰ خوابیدم و نیّت کردم که ساعت ۱۲ بیدار شوم و بیدار هم شدم.
چراغ فانوسی که فیتیله اش را پایین کشیده بودم تا در موقع حاجت از آن استفاده شود، خاموش بود. به محض اینکه رفتم تا آن را روشن کرده و دوا را بخورم، دیدم سید جلیل القدر و با وقاری که وجودش خانه را روشن کرد، وارد اطاق شدند.
به مجرد دیدن آن جمال دل آرا، مشغول فرستادن صلوات شدم، سید آمدند تا نزدیک من و من بلندتر صلوات می فرستادم. قیافه آقا به نحوی نورانی بود که من طاقت مشاهده و ایستادن روی پاهای خود را نداشتم. زبانم یارای تکلم نداشت؛ در این حال آقا رو به من کرد و فرمود: «هنوز اسیر نفست می باشی؟»
من مانند کسی که برق او را گرفته باشد، مثل یخ افسرده شده، خجالت کشیدم. آقا رفت و من مشغول گریه شدم....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واجِبِشَرعیِعِشقاَست!
سَلامِسَرِصُبح...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃سال ۹۵ فرماندهی منطقه لاذقیه به اصغر محول شد. جایی که فقط سایه جنگ رویش افتاده بود و شرایطش از همه نظر با سایر مناطق سوریه فرق داشت.
لاذقیه خاستگاه بشار اسد بود و علویونِ هواخواه دولت آنجا ساکن بودند. یک منطقه بکر و خاص که فضایش خیلی از جنگ دور بود. حالا اصغر این منطقه را که از نظر فرهنگ اسلامی زیر صفر بود و از هیچ وجهی با اسلام و ایران همخوانی نداشت، تحویل گرفت.
🍃این منطقه در اختیارش بود و هرجا که میخواست میتوانست زندگی کند، اما دریغ از ذرهای خلاف شرع و اخلاق، دریغ از یک نیمنگاه بد یا منحرف. روح و جسمش را با هم ساخته بود.
اصغر در این منطقه به نیروهایی که اکثرا همراهیاش نمیکردند فرماندهی میکرد و خم به ابرو نمیآورد. با این حال روی ارتش و نیروهای دفاع وطنی سوریه و وجب به وجب منطقه مسلط بود. نیروهای تحت امرش بیشتر سوری بودند. صدایش، حضورش و رفتارش روی همه اینها موثر بود. بودن اصغر برایشان قوت قلب بود.
#روایت_همرزم_شهید/صادقی
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
همتی وزیر اقتصاد پزشکیان گفته کنترل تورم وظیفه من نیست، مسئولش بانک مرکزیه!
پس یعنی الان قبول داره که مسئول تورم ۶۰ درصدی دولت روحانی و نابود شدن اقتصاد، خودش بوده که زمان روحانی رئیس بانک مرکزی بود؟!
واقعا با جماعت گردن نگیر عجیبی طرفیم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حجتالاسلام سید علی موسوی خمینی به موضوع مهمی اشاره دارد :
🔻در زمان ۱۰ ساله امام راحل، افراد سخنور و اندیشمند و با ریشه، که بین مردم محبوبیت داشتند، در واقع سخنان امام جامعه را به خوبی تبیین می کردند و امام کمتر مورد سیبل دشمنان بود.
‼️ولی در زمان جانشینش امام خامنه ای، حتی خواص جامعه که زمانی در خط مقدم نظام و مسئول بودند، خلاف مسیر رهبری گام بر داشتند و امام جامعه یک تنه، بار فرهنگی تبیین در امور مختلف را بعهده دارد.
😔 لاجرم این امام جامعه است، که مورد سیبل بیشتر دشمنان قرارگرفته...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
لحظاتتان سرشار از عشق
و پر از امواج مثبت
دلتون گرم و خالی از غم
عمرتون باعزت
لحظاتتون شاد....
عصرتون بخیر 😉🧁☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفدهم زهر کلامش طوری جانم را گرفت که دیگر نشد در برابر سیل اشکهایم مقاومت کن
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هجدهم
عامر روی کاناپه خوابش برده بود و به گمانم در میشیگان نماز خواندن هم از خاطرش رفته بود که هرچه نورالهدی صدایش میزد، از این پهلو به آن پهلو میچرخید و بین خواب و بیداری بهانه میچید: «الان بلند میشم.»
آفتاب طلوع کرده بود و عامر هنوز خواب بود، نمازش قضا شده و من حتی نمیفهمیدم با اینهمه بیقراری دیشب و با این حال و روز من، چطور میتواند اینقدر راحت بخوابد.
من و نورالهدی تا صبح پلکمان روی هم نرفته بود که من بیتاب پدر و مادرم بودم و خمار خیال آن غریبه و او نگران همسرش که در عملیات آزادی فلوجه بود و ماجرای دیگری که من از آن بیخبر بودم.
در اتاق، خودم را پنهان کرده و در را هم میبستم مبادا چشمم بار دیگر به عامر بیفتد و او بلاخره بیدار شده بود که شنیدم نورالهدی توبیخش میکند: «دیشب رفته بودی منطقه سبز؟»
از دوران دانشجوییام در دانشگاه بغداد، در خاطرم مانده بود منطقه سبز، محوطه کاخ سابق صدام و بعد از آن محل استقرار نیروهای آمریکایی و در حال حاضر مکان ادارات دولتی مهم و سفارتخانههای آمریکا و انگلیس است و نمیدانستم عامر آنجا چه میکرده که با صدایی خوابآلود ادعا کرد: «بلاخره یکی باید واسه این کشور یه کاری بکنه!»
متوجه منظورش نشدم و پاسخ ژست وطندوستیاش در آستین نورالهدی بود: «تو اگه فکر این کشور بودی بعد از اینکه درسِت تموم میشد، برمیگشتی برای کشورت کار میکردی! حالا ۱۵ روز اومدی عراق که هرشب بری ضد دولت شعار بدی؟ اشغال پارلمان و تظاهرات هرشب شما چه دردی از این مردم دوا میکنه؟»
اما دل عامر پیش من مانده و میخواست دوباره صدایم را بشنود که بیتوجه به آنچه نورالهدی میگفت، بحث را به هوایی دیگر برد: «به جا این حرفا ببین میتونی آمال رو راضی کنی من یکم باهاش حرف بزنم؟ فکر اینکه دیروز اذیتش کردن داره دیوونم می کنه!»
غیرتش زخمی شده بود و نورالهدی نمیخواست زخم دل من دوباره سر باز کند که با لحنی گرفته پاسخ داد: «اگه دوست داری آمال و هزارتا دختر دیگه مثل آمال تو این کشور امنیت داشته باشن، چرا هر شب میری منطقه سبز و ضد ایران شعار میدی؟»
سپس آه بلندی کشید طوری که از پشت همین دیوارها حرارتش را حس کردم و با صدایی زخمی، جراحتهای مانده بر جان عراق را به رخ برادرش کشید: «این سالها عراق نبودی و ندیدی داعش نصف کشور رو گرفت و داشت به بغداد میرسید! بهخدا اگه فتوای جهاد آیت الله سیستانی و تشکیل حشدالشعبی و کمک ایران نبود، بغداد هم اشغال میکردن! حالا که پیشروی ارتش و نیروهای مردمی شدت گرفته و کمر داعش تو عراق شکسته، شماها رو تحریک میکنن به هر بهانهای تظاهرات کنید و ضد ایران و دولت عراق شعار بدید، مبادا این کشور یه ذره روی آرامش ببینه!»
از حرفهای نورالهدی میفهمیدم شبهای بغداد آشفته شده و همان یک کلمهای که از ایران گفته بود، خون عامر را به جوش آورد و صدایش را بلند کرد: «چرا انقدر سنگ ایران رو به سینه میزنید؟ ایران جز دخالت تو عراق چیکار میکنه؟ ایران باید از عراق بره...»
و هنوز خط و نشان کشیدنش تمام نشده بود که نورالهدی مردانه به میدان زد: «انگار تو آمریکا خبرها درست بهت نمیرسه و نمیدونی اگه حاج قاسم نبود بغداد که هیچ، حتی اربیل هم سقوط میکرد!»
و برای ادعایش مدرکی محکم داشت که اجازه نداد عامر پاسخی بدهد و با لحنی مقتدر ادامه داد: «شهرهای سَنجار و آمرلی هر دو در محاصره داعش بودن. مردم سنجار به امید نیروهای حزب دمكرات كردستان بودن اما وقتی صبح شد هیچ نیروی دموکراتی تو شهر نبود. همه فرار کرده بودن و شهر رو دو دستی تحویل داعش دادن تا هرچی مرد تو شهر بود رو سر بریدن و دخترها و زنهای ایزدی رو همه رو به اسارت بردن اما مردم آمرلی با کمک نیروهای ایرانی مقاومت کردن. درحالی که آمرلی کاملاً در محاصره داعش بود، حاج قاسم با هلیکوپتر وارد شهر شد و بعد از سه ماه محاصره، بلاخره شهر رو آزاد کرد!»
نورالهدی میگفت و اینهمه باران کلماتش در دل سنگ عامر اثر نمیکرد که میشنیدم با حالتی عصبی به در و دیوار میزند بلکه ایران را متهم به دخالت در عراق کند و نورالهدی یکتنه مردِ میدان این مباحثه بود که باز پاسخ میداد: «اونی که تو سر شما فرو کرده ایران داره تو عراق دخالت میکنه و باید از این کشور بره، میخواد حاج قاسم تو خط مبارزه با داعش نباشه، اینو بفهم عامر!»
جنایات داعش را به چشم دیده و طعم سخت محاصره را چشیده بودم و همین دیروز مردانگی یکی از نیروهای خط حاج قاسم، فرشتۀ نجاتم شده بود که از شرح حماسی نورالهدی، ندیده عاشق این سردار ایرانی شده و به خدا التماس میکردم پیش از آنکه پدر و مادرم از خبر ربوده شدن تنها دخترشان دق کنند، زودتر فلوجه هم را به دست حاج قاسم آزاد کند...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سردار نوعی اقدم:
خدا رحمت کند، شهید باکری را. مگر میشود شاگرد باکری حرف بزند اما از استادش نقل قولی نداشته باشد. شهید باکری به ما یاد داده اگر به شرط اخلاص توکل کنی به اراده خداوند متعال حرکت کنی، خدای متعال تمام موانع را از مسیرت برمیدارد و غیر ممکنها را ممکن میکند و من این را به عینه در بحران و بحبوحه و در شرایط سخت مرگ و حیات دیدهام.
این مصادیق بسیار بزرگی در رفتار، ادبیات، مدیریت نبرد و فرماندهی حاج قاسم است که عقبهاش خدا است و حاج قاسم ثابت کرد در تقابل با دشمن و شیطان بزرگ آمریکا، آهن پارهها تعیین کننده نبودند بلکه ارادهها تعیین کننده بودند.
در تقابل انسان با انسان زمانی که اراده انسان الهی باشد آن زمان میتواند فرد غالب باشد و در این زمان دیگر چیزی تاثیر ندارد و اگر اراده الهی بشود، تمامی مسائل حل میشود..
حاج قاسم بهراحتی تشخیص میداد که امروز خاکریز امام حسین(ع) کجاست و خاکریز یزید کدام است.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
Ramazan 1403.01.14 - Shab 23 - H-Sarollah.Rasht - 03 - Abozar Biukafi - Dastan I-Reza A.mp3
7.64M
🔉 #روضه | ماجرای توبۀ اعدامی به واسطۀ امام رضا (ع)
🎙 با نوای #حاج_ابوذر_بیوکافی
📆 سهشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳
🕌 آستان مقدس حضرت فاطمه اُخریٰ (س)
🏳️ هیأت ثاراللّٰه (ع) رشت
✨ #امام_رضا_ع
#ایران_حرم_است
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@AbozarBiukafi_ir
@shahid_hajasghar_pashapoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹روضه| زهر افتاده به جان جگرم مهدی جان...
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)🏴
پدر معزز #امام_زمان(عج)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ الان دست او در دست تو می باشد!
آقا سید محمد، صاحب مفاتیح الاصول و مناهل الفقه، از خط علامه حلی، که در حواشی بعضی کتبش آورده، نقل می کند:
«علامه حلی در شبی از شبهای جمعه تنها به زیارت قبر مولایش ابی عبدالله الحسین علیه السلام می رفت. ایشان بر حیوانی سوار بود و تازیانه ای برای راندن آن به دست داشت. اتفاقاً در اثنای راه شخصی پیاده در لباس اعراب به او برخورد کرد و با ایشان همراه شد.
در بین راه شخص عرب مسأله ای را مطرح کرد. علامه حلی(ره) فهمید که این عرب، مردی است عالم و بااطلاع، بلکه کم مانند و بی نظیر؛ لذا بعضی از مشکلات خود را از ایشان سؤال کرد تا ببیند چه جوابی برای آنها دارد با کمال تعجب دید ایشان حلال مشکلات و معضلات و کلید معماها است.
باز مسائلی را که بر خود مشکل دیده بود، سؤال نمود و از شخص عرب جواب گرفت و خلاصه متوجه شد که این شخص علامه دهر است؛ زیرا تا به آن وقت کسی را مثل خود ندیده بود ولی خودش هم در آن مسائل متحیر بود.
تا آن که در اثناء سؤالها، مسأله ای مطرح شد که آن شخص در آن مسأله به خلاف نظر علامه حلی فتوا داد. ایشان قبول نکرد و گفت: این فتوا برخلاف اصل و قاعده است و دلیل و روایتی را که مدرک آن باشد، نداریم.
آن جناب فرمود: دلیل این حکم که من گفتم، حدیثی است که شیخ طوسی در کتاب تهذیب نوشته است.
علامه گفت: چنین حدیثی در تهذیب نیست و من به یاد ندارم دیده باشم که شیخ طوسی یا غیر او نقل کرده باشند.
آن مرد فرمود: آن نسخه از کتاب تهذیب را که تو داری از ابتدایش فلان مقدار ورق بشمار در فلان صفحه و فلان سطر حدیث را پیدا می کنی.
علامه با خود گفت: شاید این شخص که در رکاب من می آید، مولای عزیزم حضرت بقیة الله روحی الفداه باشد؛ لذا برای این که واقعیت امر برایش معلوم شود در حالی که تازیانه از دستش افتاد، پرسید: آیا ملاقات با حضرت صاحب الزمان علیه السلام امکان دارد یا نه؟
آن جناب چون این سؤال را شنید، خم شد و تازیانه را برداشت و با دست باکفایت خود در دست علامه گذاشت و در جواب فرمود:
«چطور نمی توان دید و حال آن که الان دست او در دست تو می باشد؟»
همین که علامه این کلام را شنید، بی اختیار خود را از روی حیوانی که بر آن سوار بود بر پاهای آن امام مهربان، انداخت تا پای مبارکشان را ببوسد که از کثرت شوق بیهوش شد.
وقتی بهوش آمد کسی را ندید و افسرده و ملول گشت. بعد از این واقعه وقتی به خانه خود رجوع نمود، کتاب تهذیب خود را ملاحظه کرد و حدیث را در همان جایی که آن بزرگوار فرموده بود، مشاهده کرد و در حاشیه کتاب تهذیب خود نوشت:
این حدیثی است که مولای من صاحب الامر علیه السلام مرا به آن خبر دادند و حضرتش به من فرمودند: در فلان ورق و فلان صفحه و فلان سطر می باشد.
آقا سید محمد، صاحب مفاتیح الاصول فرمود: من همان کتاب را دیدم و در حاشیه آن کتاب به خط علامه، مضمون این جریان را مشاهده کردم.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊