2.54M
مراسم با وداع #شهید_معصومه_کرباسی شهید راه قدس در معراج شهدا
۱۴۰۳.۰۸.۰۱
شهادت : لبنان، به دست رژیم صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
1.26M
مراسم با وداع #شهید_معصومه_کرباسی شهید راه قدس در معراج شهدا
۱۴۰۳.۰۸.۰۱
شهادت : لبنان، به دست رژیم صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
31.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یازهرا....
مراسم با وداع #شهید_معصومه_کرباسی شهید راه قدس در معراج شهدا
۱۴۰۳.۰۸.۰۱
شهادت : لبنان، به دست رژیم صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم با وداع #شهید_معصومه_کرباسی شهید راه قدس در معراج شهدا
۱۴۰۳.۰۸.۰۱
شهادت : لبنان، به دست رژیم صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
مراسم با وداع #شهید_معصومه_کرباسی شهید راه قدس در معراج شهدا
۱۴۰۳.۰۸.۰۱
شهادت : لبنان، به دست رژیم صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
😭💔
مراسم با وداع #شهید_معصومه_کرباسی شهید راه قدس در معراج شهدا
۱۴۰۳.۰۸.۰۱
شهادت : لبنان، به دست رژیم صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
178K
مراسم با وداع #شهید_معصومه_کرباسی شهید راه قدس در معراج شهدا
۱۴۰۳.۰۸.۰۱
شهادت : لبنان، به دست رژیم صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خدا یازهرا💔
مراسم با وداع #شهید_معصومه_کرباسی شهید راه قدس در معراج شهدا
۱۴۰۳.۰۸.۰۱
شهادت : لبنان، به دست رژیم صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
923.7K
مراسم با وداع #شهید_معصومه_کرباسی شهید راه قدس در معراج شهدا
۱۴۰۳.۰۸.۰۱
شهادت : لبنان، به دست رژیم صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم با وداع #شهید_معصومه_کرباسی شهید راه قدس در معراج شهدا
۱۴۰۳.۰۸.۰۱
شهادت : لبنان، به دست رژیم صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
مراسم با وداع #شهید_معصومه_کرباسی شهید راه قدس در معراج شهدا
۱۴۰۳.۰۸.۰۱
شهادت : لبنان، به دست رژیم صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
#شهید_معصومه_کرباسی
#شهید_رضا_عباس_عواضه
رضا💞معصومه
شهادت : لبنان به دست رژیم منحوس صهیونیستی
۱۴۰۳.۰۷.۲۸
دوستان اِن شاءالله برسم خونه قسمت بعدی #سپر_سرخ رو قرار میدم.
دعاگوی جمیع شما بودم طبق معمول.
الحمدلله که قسمت شد.
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_یکم حلقۀ ظریف و سادهای که با سلیقۀ خودم خریده بودیم، دستم کرد و میخواس
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_شصت_و_دوم
میدیدم میخواهد به ظاهر هم که شده، عاشقی کند اما در همین چند ساعت پس از محرم شدنمان، حتی نتوانست یکبار نامم را صدا بزند و زبانش برای ادای هیچ واژۀ محبتآمیزی نمیچرخید و میترسیدم همیشه همینطور با دلم غریبه بماند.
ساعت ۹ صبح بود که دنبالم آمد؛ زینب روی صندلی عقب ماشین منتظرم بود و میخواستم احساسش را محک بزنم که در عقب را باز کردم تا کنار زینب بنشینم و او روی دستگیره، دستم را گرفت.
فهمیده بود میخواهم واکنشش را ببینم و با لبخندی ساختگی سر به سرم گذاشت: «اون شب که نامحرم بودیم جلو نشستی، حالا میخوای بری عقب؟»
دستم روی دستگیره و زیر دستانش مانده و با این شوخی رندانه حسابی غافلگیرم کرده بود که خندیدم و او از یادآوری لحظات آن شب پس از هفت سال باز هم شرمنده شد. انگار وحشت چشمانم به خاطرش مانده و هنوز دلش برای تنهاییام در آن لحظات میلرزید: «حلالم کن اونشب انقدر ترسیده بودی!»
از اینکه با لحنی صمیمی حرف میزد، در دلم قند آب میکردند و دوست داشتم باز هم از احساسش برایم بگوید که با مهربانی درِ جلو را برایم باز کرد و من همانطور که سوار میشدم، جواب شوخیاش را دادم: «اون شب تو منو جلو سوار کردی اگه دست خودم بود میرفتم عقب!»
روی صندلی نشستم، پایین چادرم را جمع کردم تا لای در نماند و او همزمان که در را میبست با هوشمندی زیر پایم را خالی کرد: «خانم اون ماشین یه کابین بود، اصلاً صندلی عقب نداشت!»
در بسته شد و من کیش و مات شیطنتش مانده بودم چه پاسخی بدهم تا سوار شد، استارت زد و همزمان با راه افتادن ماشین، با حسی عجیب حرف را به حال و هوای غریب همان شب برد: «هیچوقت فکر نمیکردم کارمون به اینجا برسه.»
نمیدانست من از همان شب عاشقش شدم و حالا همان مرد، همسر و محرمم بود که پس از سالها، سفرۀ ترس آن لحظات را برایش باز کردم: «من داشتم از وحشت سکته میکردم، حاضر بودم بمیرم اما از دست اون وحشی نجات پیدا کنم.»
از ترسی که به تنهایی تحمل کرده بودم، چند لحظه با دلسوزی نگاهم کرد و حالا همسرش بودم که از تصور تصمیم حیوان داعشی، چشمانش از غیرت آتش گرفت و زیرلب حرفی زد که نفهمیدم.
ابروهایش در هم رفته و احساس میکردم از اینکه حرف آن شب را پیش کشیده، به شدت پشیمان شده است که پنجره را پایین کشید تا هوای تازه حالش را عوض کند و به مدد اعصابش، با سرانگشت روی فرمان ضربه میزد.
صورتش سرخ شده و سکوتش بهقدری پُر از خشم و خشونت بود که دیگر کلامی نگفتم تا پس از چند دقیقه آرامتر شد و خودش سرِ صحبت را از منزل جدیدمان شروع کرد: «سعی کردم یه خونهای پیدا کنم که از هر نظر راحت باشی، ولی اگه نپسندیدی بگو تا بازم بگردم و هر خونهای دوست داشتی بگیرم.»
و هنگامی که به خانه رسیدیم، حقیقتاً از هر نظر باب میلم بود. خانهای یک طبقه و دلباز که دور تا دورش رو به حیاط و کوچه، پنجره بود؛ با آشپزخانهای جادار و کابینتهایی سفیدرنگ که روشنایی خانه را بیشتر میکرد.
در زندگی قبلی مجبور بودم در منزل مجردی عامر و با وسایل همسر سابقش زندگی کنم اما مهدی میخواست این خانه را با سلیقۀ خودم بچینم که هر روز با هم خرید میرفتیم؛ تخت و کمد و وسایل اتاق خواب و تجهیزات آشپزخانه و فرش و مبل و پرده و هرآنچه لازم داشتم، در یکی دو هفته خریدیم و در روزهای اول ماه مبارک رمضان و در نخستین روز بهار، زندگی مشترکمان آغاز شد.
زینب هر روز سرحالتر میشد، بهتر غذا میخورد، چند کلمه بیشتر حرف میزد و همین تغییر، برای نشاندن برق شادی در چشمان مهدی کافی بود اما نه بهقدری که غم فاطمه را از قلبش ببرد و نه به اندازهای که حتی یک لحظه برایم عاشقی کند.
هر شب حسابی به خودم میرسیدم، با خوش سلیقگی چند رنگ غذا و حلوا درست میکردم، سفرۀ افطار مفصلی میچیدم و منتظر بازگشتش به خانه، چندبار در آینه تمام جزئیات صورت و لباسم را بررسی میکردم و او در همان نگاه اول، قلب چشمانش میشکست.
احساس میکردم هر بار درِ خانه را به رویش میگشایم، به جای من فاطمه را میبیند که یک لحظه با حسرت نگاهم میکرد، بعد به زحمت میخندید و با احساسی ساختگی حالم را میپرسید اما نمیتوانست یک لحظه دستم را بگیرد یا حتی یک کلمه عاشقانه بگوید و من هر روز، به امید فردا مقابل اشکم شکیبایی میکردم که خواسته بود به قلبش فرصت دهم و نمیدانستم در این برزخ بیاحساسیاش تا چند روز دیگر عذاب خواهم کشید.
شاید اگر مهربانی بینهایتش نبود، یک لحظه هم نمیتوانستم طاقت بیاورم و او هر بار که متوجه دلخوریام میشد با همین محبت بی حد و اندازه عذر تقصیر قلب شکستهاش را میخواست: «بهخدا من شرمندتم، هر کاری بتونم میکنم که این زندگی همونجوری بشه که تو میخوای.»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
مرغ دلم به عشق شما پر کشیده است
تا آسمان کرببلاتان پریده است
من آمدم برای شما نوکری کنم
من را خدا برای همین آفریده است...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃حلب آزاد شده بود ولی موقعیت پرخطر و شکنندهای داشت. اگر داعش با النصره دست میدادند میتوانستند راه زمینی را ببندند.
🍃اصغر معتقد بود برای تدارک این منطقه باید جایی غیر از حلب هم یک بنه پشتیبانی داشته باشد تا سوخت، غذا، مهمات و دیگر ملزومات رزمندگان را در آن دپو کند و به موقعِ نیاز از آن استفاده کند. چند نقطه را شناسایی کرده بود و خیلی خوب این بنهها را تجهیز کرده بود.
🍃میگفت: «من میتوانم بیایم نزدیک شما و حتی توی حلب هم برایتان بنه تدارکاتی بزنم که اگر مرکز دپوی (۱) شما را زدند، خیالتان از بابت تدارکات و مهمات راحت باشد.»
#روایت_همرزم_شهید(حبیب صادقی)
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
____-----_____-----_____-------____
۱)انبار وسایل و کالا و تجهیزات
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌷 رهبر انقلاب: مسائل امروز منطقه تاریخساز است/اگر امثال شهید سنوار و شهید نصرالله و جهاد آنان نبود سرنوشت منطقه جور دیگری رقم میخورد
رهبر انقلاب ظهر امروز در دیدار دستاندرکاران برگزاری کنگره ۱۵ هزار شهید استان فارس:
🔹ما امروز در گیرودار یک مسئله اساسی و مهم در منطقه هستیم. همین مسائل مربوط به منطقه غرب آسیا، مسائل لبنان، مسائل غزه، مسائل کرانه باختری، اینها قضایای تاریخسازی است. هر کدام از این حوادث میتواند منشأ یک جریان و یک حرکت تاریخی به یک سمتی بشود.
🔹اگر امثال #شهید_سنوار پیدا نمیشدند که تا لحظهی آخر بجنگند، سرنوشت منطقه یک جور بود، حالا که پیدا شدند یک جور دیگر است.
🔸اگر بزرگانی مثل #شهید_سیدحسن_نصرالله پیدا نمیشدند که جهاد و عقل و شجاعت و فداکاری و از خودگذشتگی را با هم مخلوط کنند و به میدان بیاورند، حرکت یک جور بود، حالا که پیدا شدند، حرکت یک جور دیگر است؛ اینها خیلی مهم است.
۱۴۰۳/۸/۲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊