eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_نهم تیزی کلامم خماریِ این خواستگاری ناخواسته را از سرش پراند که سرش را
رمان لحنش به‌قدری با محبت بود که بی‌اختیار به سمتش چرخیدم؛ شاید برای دلخوش کردن من به زحمت لبخندی زد و با مهربانی نجوا کرد: «خوشبختی حق شماست. نذارید این حق رو هیچکس ازتون بگیره، حتی به‌خاطر زینب، این حق رو از خودتون نگیرید!» سپس از کنارم بلند شد، با متانت چند قدم زد، دوباره روبرویم ایستاد و احساسش را بی‌ریا عیان کرد: «بدون در نظر گرفتن زینب، ببینید می‌تونید من رو قبول کنید؟» از نگاه سرگردانم اوج پریشانی‌ام را حس کرد و فهمیده بود نمی‌توانم به همراهی‌اش اطمینان کنم که با حالتی مصمم ضمانت داد: «می‌دونم شما تو زندگی قبلی‌تون تجربۀ تلخی داشتید اما من قول میدم نذارم تو زندگی با من اذیت بشید.» برای نخستین بار هر دو در چشمان همدیگر خیره مانده و من می‌دیدم برای گفتن هر کلمه چه عذابی می‌کشد که تلاش می‌کرد لبخند بزند و روی چشمانش را پرده‌ای از اشک گرفته بود. مرتب پلک می‌زد تا دربرابر هجوم گریه مقاومت کند و عوضِ اشک، عشق فاطمه از آسمان چشمانش بی‌دریغ می‌بارید. می‌فهمیدم تنها به خاطر زینب می‌خواهد عشقش را قربانی کند و برای راضی کردن دل من ناشیانه تقلا می‌کرد که کلافه از جا بلند شدم. نه محتاج محبتش بودم نه وجدانم قبول می‌کرد این دختر معصوم را رها کنم که قاطعانه تکلیفش را مشخص کردم: «شما هر وقت بخواید می‌تونید زینب رو بیارید پیش من، هر چند روز دلش بخواد می‌تونه اینجا بمونه اما من نمی‌تونم با شما ازدواج کنم.» دیگر منتظر پاسخش نماندم و زینب هم با من از جا بلند شده بود که دستش را گرفتم، سمت پله‌ها به راه افتادم و کلام بلند مهدی، جانم را به آتش کشید: «گفتم فقط منو ببین! بازم که میگی زینب!» با عصبانیت به سمتش چرخیدم؛ در برابر آیینه دل‌شکستۀ چشمانش نشد صبوری کنم و غم مانده روی قلبم را با نفس‌هایی خسته نشانش دادم: «من فقط تو رو می‌بینم که هیچ احساسی به من نداری!» نگاه زینب به من بود که شاید تا این لحظه ناراحتی‌ام را ندیده بود و مهدی برای دخترش حاضر بود به هر آب و آتشی بزند که قدمی به سمتم آمد و مردانه تمنا کرد: «اگه خودم رو قبول داری، برای احساسم به من فرصت بده!» در تاریکی حیاط و نور ملایم مهتابی، چشمانش شبیه دریا شده و صداقت در کلماتش موج می‌زد: «انتظار نداشته باش انقدر زود بتونم با شرایط جدید کنار بیام ولی قول میدم یه کاری کنم که همیشه آرامش داشته باشی!» در برابر نجابت نگاه و حرارت لحن گرمش، برای گفتن هر حرفی کلمه کم آورده بودم و او برایم سنگ تمام می‌گذاشت: «من مرتب مأموریت میام عراق، بعضی‌وقتا هم میرم سوریه و لبنان اما بیشتر عراق هستم. برای اینکه شما راحت باشید منم میام همینجا زندگی می‌کنم، اینجوری خودم هم بیشتر پیش زینب هستم. تو بغداد خونه می‌گیریم که خیلی از پدر و مادرتون دور نباشید.» او می‌گفت و هر کلامش شبیه قطرات باران، زمین خشک قلبم را نرم می‌کرد و باز پای دلم می‌لنگید و می‌ترسیدم هرگز نتواند عاشقم شود. سفرشان برای زیارت عتبات، چند روز طول کشید و در تمام این مدت، او با زینب هر روز برای دیدارم تا فلوجه می‌آمد. ساعت‌ها صحبت می‌کرد تا شخصیتش را بهتر بشناسم و می‌دیدم چه زجری می‌کشد تا داغ مصیبت فاطمه را پشت لبخندهایی نیمه‌جان پنهان کند مبادا باز پشیمان شوم و خبر نداشت من هر بار که چشمانش را می‌بینم، عشق قدیمی در قلبم تازه‌تر می‌شود. شب نیمۀ شعبان دیگر دست خالی به دیدارم نیامد و از بازار کربلا، چادر حریر سفیدی سوغات آورده بود و سرانجام من با همین چادر تبرک، پای سفرۀ عقدش در حرم کاظمین نشستم. از آن روزی که عقدم با عامر به هم خورد، هر بار وارد حرم می‌شدم خاطرات تلخ عامر، حال خوش زیارتم را به هم می‌زد و حالا مهدی با صورت جذاب و چشمان مهربان و نگاه نجیبش کنارم نشسته بود تا زیباترین تصویر زندگی‌ام در همین حرم جان بگیرد. ساعتی به اذان مغرب ۲۵ ماه شعبان، خطبۀ عقد ما در صحن باصفای کاظمین قرائت شد و تنها خدا می‌داند در دلم چه غوغایی بود که میان خطبه یک لحظه نگاهم در چشمان مهدی نشست و دیدم نگاهش جایی دور از من، گم شده و گرهِ گریه، تار و پود مژگانش را به هم بافته است. می‌دانستم حسرت حضور فاطمه، جانش را به آتش کشیده و او نمی‌خواست دل من بشکند که به رویم خندید و چه خنده‌ای که همزمان قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید. صوت صلوات که در فضا پیچید، باور کردم مَحرم مهدی شدم و هنوز برای لمس احساسش آماده نبودم که دستم را میان انگشتان گرمش گرفت تا حلقه ازدواج‌مان را دستم کند. نگاه مهربانش به چشمانم بود و می‌خواست فقط شریک شادی‌هایش باشم که از بین هزار غم نهفته در نفس‌هایش، با کلام شیرینش کام دلم را طعم عسل کرد: «ممنونم که قبول کردی، ان‌شاءالله شرمندت نشم.» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽ فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ ۖ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ پس اگر چنین نکنید - که هرگز نخواهید کرد - از آتشی بترسید که هیزم آن، بدنهای مردم (گنهکار) و سنگها [= بتها] است، و برای کافران، آماده شده است! آیه ۲۴/ بقره📝 : ۱- يقين به حقّانيت راه وهدف، يكى از اصول رهبرى است. «وَ لَنْ تَفْعَلُوا» ۲- اكنون كه احساس عجز و ناتوانى كرديد، تسليم حقّ شويد. «وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا» ۳- انسان جمود و كافر، هم رديف سنگ است. «النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ» ۴- خباثت‌هاى درونى انسان گناهكار، در قيامت تجسم يافته و آتش گيرانه مى‌شود. «وَقُودُهَا النَّاسُ» ۵- كفر و لجاجت، انسان مقام جانشينى خداوند را به هيزم دوزخ تبديل مى‌كند. «وَقُودُهَا النَّاسُ» ۶- رهايى از آتش دوزخ، در گرو ايمان به قرآن و تصديق پيامبر اسلام است. «فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ ... أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ» .چنانكه در طول تاريخ و در ميان آن همه سنگ وچوب، هرگز حجر الاسود مورد پرستش‌واقع نشده ونقش بت را نداشته و هرگز آتش‌گيرانه دوزخ نخواهد شد. آرى! حجرالاسود دست خدا در زمين و حافظ اسرار و گواه بر اقرار فطرت‌هاى بشرى است. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/کلاس درسی با حضور امام زمان (عج) #قسمت_اول علامه نوری در کتب دارالسلام و
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/کلاس درسی با حضور امام زمان (عج) من ساکت شدم و درباره سخن او فکر میکردم، تا به در خانه شما رسیدیم. مقابل در ایستادیم. عرض کردم: بفرمایید مولای من. من از اهل خانه هستم. فرمود شما بفرمایید که انا صاحب و الدار (که منم صاحب خانه و صاحب الدار) (این دو از القاب آن حضرت است) از ورود امتناع نمودم. دست مرا گرفت و قبل از خود وارد خانه نمود. داخل مسجد که شدیم دیدیم تعدادی طلبه نشسته اند و منتظرند که سید قدس الله روحه جهت تدریس از خانه خارج شود و جهت احترام، جای نشستن او خالی بود و کسی در آنجا ننشسته بود و در آن موضع کتابی گذاشته بود. سپس آن شخص رفت و در آن محل که محل نشستن سید رحمه الله بود نشست. آنگاه آن کتاب را گرفت و باز کرد (و آن کتاب شرایع، تالیف محقق بود) و از میان اوراق کتاب چند جزء مسوده که بخط سید بود بیرون آورد و شروع به خواندن آن کرد (خط سید به گونه ای بود که هر کسی نمیتوانست آن را بخواند) و به طلاب می فرمود: آیا تعجب نمیکنید در این فروع؟ والد اعلی الله مقامه در جنه نقل کرد که وقتی از درون خانه بیرون آمدم آن مرد را دیدم که در جای من نشسته. به محض اینکه مرا دید برخواست و از آن مکان جا به جا شد. ولی به او اصرار کردم که در همان مکان جلوس بفرماید. و دیدم مردی است خوش منظر و زیبا چهره در لباسی غریب. وقتی نشستیم رو به او نمودم و خواستم از حالش سئوال کنم و بپرسم که او کیست و وطنش کجا است ولی حیا کردم. سپس شروع به بحث نمودم. او نیز در آن بحث صحبت هایی می فرمود. مانند مروارید غلطانی بود که به شدت مرا مبهوت کرد. یکی از طلاب گفت سکوت کن. تو را چه به این سخنان! تبسم کرد و ساکت شد... 📚 منبع: کتاب عبقری الحسان. ج ۲، ص۹۲ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✨بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین✨
. باعِشق‌ِحُسین‌هَرڪِہ‌سَروڪارنَدارد . . . خُشڪیـدِه‌نَهالیسـت؛ پَـروبـال‌نَدارد @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃به اصغر می گفتم اینقدر بسیج نرو. زن و بچه‌ات هم حقی بر گردنت دارند. می‌گفت: مامان ما از پدرمان یاد گرفته‌ایم. چرا جلوی فعالیت‌های من را می‌گیری؟ 🍃ما با زن و بچه‌های اصغر یک جا می نشستیم. ما بالا بودیم و آنها هم پایین می نشستند. خانه بزرگی هم نداشتیم. وضع مالی به خصوصی هم نداشتیم. به پدرش می گفت یک صد تومانی به من بده؛ بچه هایی که تا حالا مشهد نرفته‌اند، ‌گناه دارند؛ ببرمشان مشهد. 🍃می گفتم: تو زن و بچه‌ات را می گذاری و می روی؟! می گفت: ‌این بچه ها نباید به راه بد کشیده شوند. باید مواظبشان باشیم. @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
الهی تاجهان باشد به شادی در جهان باشید عصرتون شاد و دلپذیر عصرتون بخیر 🍨 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصتم لحنش به‌قدری با محبت بود که بی‌اختیار به سمتش چرخیدم؛ شاید برای دلخوش کرد
رمان حلقۀ ظریف و ساده‌ای که با سلیقۀ خودم خریده بودیم، دستم کرد و می‌خواست در همین لحظات اولِ محرم‌شدن حرف دلش را بگوید که سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته زیر گوشم زمزمه کرد: «من نمی‌تونم محبت تو رو جبران کنم، اما هر کاری می‌کنم که قشنگ‌ترین لحظه‌ها رو برات بسازم.» آیینه چشمانش با حریری از اشک می‌درخشید و می‌فهمیدم چه حال سختی دارد که دلش سوخته و با تمام دردهای مانده روی سینه‌اش صبورانه می‌ساخت تا به روی من بخندد. اعضای خانواده‌ها برای تبریک دورمان جمع شده و چشم من دنبال زینب بود مبادا در این شلوغی احساس غربت کند که او را روی پایم نشاندم و مهدی با مهربانی پیشنهاد داد: «نیم ساعت تا اذان مغرب وقت داریم، بریم زیارت؟» شاید هر دو حرف برای گفتن فراوان داشتیم و هیچ‌جا مثل حرم نمی‌شد که با لبخندی دلبرانه و با اشارۀ چشمم، پذیرفتم. زینب را از آغوشم گرفت، هدیه‌هایی که برایمان آورده بودند به مادرم سپردم و با هم از جا بلند شدیم. میهمانان از این اتاق گوشۀ صحن بیرون می‌رفتند و آخرین نفر پدر و مادر فاطمه مقابل در منتظر ما ایستاده بودند. مادرش رویم را بوسید و نمی‌توانست عراقی صحبت کند که آنچه در دلش بود، سید گفت: «دل بچۀ منو شاد کردی، ان‌شاءالله در دنیا و آخرت خدا دلت رو شاد کنه.» دستم هنوز در دست مادر فاطمه مانده بود و سید با محبت ادامه داد: «تا خونه‌تون آماده بشه و زینب رو ببرید، ما اینجا می‌مونیم و کنارش هستیم.» سپس به سمت دو گنبد زیبای کاظمین چرخید و با خوش‌زبانی توصیه کرد: «حالا برید رزق زندگی‌تون رو از باب‌الحوائج و باب‌المراد بگیرید.» شانه به شانۀ هم از اتاق خارج شدیم و به سمت حرم به راه افتادیم؛ یکی دو هفته تا آغاز بهار مانده و انگار هوای حرم از همین حالا بهاری شده بود که نسیم خنک و خوش‌رایحه‌ای از سمت رواق‌ها صورتم را نوازش می‌کرد و از قدم زدن روی فرش‌های حرم، حال دلم بهشتی شده بود. زینب در آغوش پدرش، پوشیده در پیراهن صورتی و پُر از شکوفه‌ای، شبیه فرشته‌ها شده و من از این لحظه باید جای خالی مادرش را پُر می‌کردم که رو به حرم، تمنا می‌کردم یاری‌ام کنند و همزمان صدای مهدی در گوشم نشست: «برای من خیلی دعا کن!» به اندازۀ طول چند فرش تا ورودی رواق راه بود و از اینجا بانوان و آقایان از هم جدا می‌شدند اما مهدی نظر بهتری داشت: «همینجا کنار هم بشینیم زیارت‌نامه بخونیم.» از کتابخانه میان صحن، کتابی دست گرفت و میان یکی از قالی‌ها تعارف زد تا بنشینم و خودش کنارم روی دو زانو نشست. زینب خودش را سمت من کشید و احساس کردم کمی خسته شده که کمکش کردم روی پایم بخوابد و مهدی با صدایی آهسته قرائت زیارت‌نامه را آغاز کرد. سلام اول را که خواندم، طوری قلبم به لرزه افتاد که یقین کردم امام کاظم و امام جواد (علیهماالسلام) پاسخ سلامم را با مهربانی دادند و از همین احساس، چلچراغ اشکم در هم شکست. با هر دو دست صورتم را پوشانده و نمی‌خواستم مهدی شاهد گریه‌هایم باشد که انگار به اندازۀ تمام این سال‌ها، غصه و مصیبت در دلم بود و حالا در پناه ائمه و در کنار مردی که قول داده بود مردانه کنارم باشد، می‌توانستم بار دلم را زمین بگذارم. از هق‌هق گریه‌هایم، صدای مهدی هم به لرزه افتاده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، به سختی کلمات زیارتنامه را ادا می‌کرد و من فقط از خدا می‌خواستم در عوض روزهای سخت و سیاهی که سپری کرده بودم، دل مهدی را آرام کرده و عشق من را به قلب او هدیه کند. از شدت گریه و لرزش بدنم، زینب سرش را از روی پایم بلند کرد و نمی‌خواستم یک لحظه دل کوچکش بلرزد که بلافاصله در آغوشش کشیدم و با همین لحن گریان و همان آهنگ همیشگی، نامش را زیر گوشش می‌خواندم. زیارتنامه که به آخر رسید، آسمان چشمانم از اینهمه بارش بی‌وقفه، سبک شده و دلم انگار به اندازۀ وسعت این عالم باز شده بود که با چشمانم به روی مهدی خندیدم و قلب او همچنان شکسته بود که با لبخند غمگینی پرسید: «برای منم دعا کردی؟» چشمان خودش هم مثل دو لاله قرمز شده و شاید سینه‌اش سنگین‌تر از این حرف‌ها بود و نمی‌توانست مثل من راحت زار بزند که با لحنی لطیف پاسخ دادم: «فقط برای تو و زینب دعا کردم عزیزم.» از قند و نبات آمیخته در کلامم، برای اولین بار چشمانش درخشید و شاید از تهِ دل خندید و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید که هر دو از جا بلند شدیم، دست به سینه رو به حرم سلام دادیم و برای اقامۀ نماز از هم جدا شدیم. بنا بود فردا برای دیدن خانه‌ای که مهدی در بغداد برایم در نظر گرفته بود، دوباره به این شهر بیاییم اما تا آماده شدن خانه فعلاً منزل پدرم بودم که به همراه خانواده تا فلوجه برگشتم و شب از فکر مهدی خوابم نمی‌برد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خدا وقتی بخواد عزیزت کنه، جوری می‌شه که میرن با صندلی‌ای که روش نشسته بودی، عکس می‌گیرن. 📸 داگلاس موری روزنامه‌نگار انگلیسی 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ وَبَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ۖ كُلَّمَا رُزِقُوا مِنْهَا مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقًا ۙ قَالُوا هَٰذَا الَّذِي رُزِقْنَا مِنْ قَبْلُ ۖ وَأُتُوا بِهِ مُتَشَابِهًا ۖ وَلَهُمْ فِيهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ ۖ وَهُمْ فِيهَا خَالِدُونَ و مژده ده کسانی را که ایمان آوردند و نیکوکاری پیشه کردند که جایگاه آنان باغهایی است که نهرها در آن جاری است، و چون از میوه‌های گوناگون آن بهره‌مند شوند گویند: این مانند همان میوه‌هایی است که پیش از این در دنیا ما را نصیب بود، و از نعمتهایی مانند یکدیگر بر آنان آورند، و آنها را در آن جایگاههای خوش، جفتهایی پاک و پاکیزه است و در آن بهشت، جاوید خواهند زیست. آیه ۲۵/ بقره📝 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/کلاس درسی با حضور امام زمان (عج) #قسمت_دوم من ساکت شدم و درباره سخن او فک
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/کلاس درسی با حضور امام زمان (عج) (آخر) وقتی که بحث تمام شد به او گفتم: از کجا به حله آمده اید؟ فرمود از بلد سلیمانیه. گفتم چه وقت حرکت کردید؟ فرمود دیروز خارج شدم در حالی نجیب پاشا سلیمانیه را فتح کرده و با شمشیر و قهر آنجا را گرفته و احمد پاشا پابانی را که در آنجا سرکشی میکرد را برکنار نمود و و بجای او عبدالله پاشا برادرش را نشاند. والد مرحوم قدس سره گفت من از خبر او متحیر شدم و اینکه این فتح و خبر به حکام حله نرسیده و به ذهنم نرسید که از او بپرسم چگونه دیروز راه افتاده و اکنون به حله رسیده در حالی که میان حله و سلیمانیه برای سوار تندرو بیش از ده روز راه است. آنگاه آن شخص امر فرمود یکی از خدام خانه را که برای او آب بیاورد. خادم ظرف را گرفت که آب از حب بردارد. او را صدا کرد و فرمود: با این ظرف آب نیاور. زیرا حیوان مرده ای درون آن است! خادم نگاه کرد و در آن چلپاسه ی* مرده ای دید. ظرف دیگری برداشت و برایش آب آورد. پس از نوشیدن آب از جا برخواست که برود. من نیز به احترام او برخواستم. مرا دعا کرد و رفت. زمانی که از خانه بیرون رفت به گروهی که در آن مکان بودند گفتم چرا خبر او را در فتح سلیمانیه انکار نکردید؟ گفتند چرا خودت انکار نکردی؟ پس حاجی علی سابق الذکر مرا به آنچه در راه واقع شده بود خبر داد و جماعت اهل مجلس به آنچه در غیاب من از خواندنش در آن مسوده و تعجب کردن از فروعی که در آن بود واقع شده بود خبر دادند. والد فرمود: به آنها گفتم جستجو کنید ولی گمان نمی کنم که او را بیابید. و الله او صاحب الامر روحی فداه بود. آن جماعت در طلب آن جناب متفرق شدند ولی اثری از او نیافتند. سپس فرمود ما تاریخی را که در آن روز از فتح سلیمانیه خبر داد را ثبت کردیم. و بشارت خبر آن پس از ده روز به حله رسید. 📚 منبع: کتاب عبقری الحسان. ج ۲، ص۹۲ * چلپاسه : مارمولک @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✨بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین✨
. غلامتان به من آموخت در میانه‌ی خون که روسیاهی ما نیز راه حل دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. شهید پورهنگ در تیراندازی و امور نظامی مهارت داشت. دلش می‌خواست به خط مقدم برود و مدام آنجا باشد، اما کارهایی که در لاذقیه شروع کرده بود، ناتمام مانده بود. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
آدم اگر خودش دلسوز خودش نباشد، هیچ دلسوزی دیگری برای او اثر نخواهد داشت. در روایات متعدد آمده که شخص مومن نیازمند است به واعظ درونی. واعظ درونی نیرویی است که هیچ چیز خارجی نیاز ندارد. خودش، خودش را موعظه می‌کند و اگر نیرومند باشد خودش را رها نمی‌کند تا زمانی که از بدی دست بردارد. اگر انسان این حالت را نداشته باشد و دغدغه‌ای در وجودش نباشد، دلسوزی پدر و مادر و رفیق و ... به دردش نمی‌خورد. اگر انسان یک خطایی می‌کند و راحت است، یک مشکل اساسی دارد. اگر کسی ایمان داشته باشد در پس خطای خودش نمی‌تواند آرام باشد. چون چیزی در درونش او را آزار می‌دهد که همان واعظ درونی است. آدم اوایل جوانی و نوجوانی از چنین نیروی برخوردار است. اگر انسان مدام خطا کرد این نیرو ضعیف می‌شود و سپس از بین می‌رود. برای بدست آوردن این نیرو باید به طور جدی رفتارش را کنترل کند و رفتار و اعمالش را تصحیح نماید. در هر صورت آدم هوا و هوس دارد و این طبیعی است. حالا آیا نیروی مقابل وجود دارد یا خیر؟ اگر این نیرو وجود داشته باشد می‌تواند بایستد. استاد جاودان📝 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از درگاه خداوند متعال بهترین ها را برایتان آرزومندم.... عصرتون بخیر😉 بفرمایید چای ☕️🍫 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهید💌 وداع با پیکر مطهر شهیده راه قدس ⏰امروز سه شنبه ۱ آبان از نماز مغرب 📍معراج شهدای مرکز 🔹خانم معصومه کرباسی دو روز پیش توسط رژیم صهیونی به همراه همسرش در لبنان ترور شد. نزدیکترین مترو، مترو حسن آباد و امام خمینی (ره) و پانزده خرداد التماس دعا🌹