🌱
حاجت خواسته را چند برابر داده
طیب الله به این لطف دو چندان کریم...
#یاباب_الحوائج❤️
🎊 ولادت #امام_موسی_کاظم (ع) مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💎گوش به فرمان رهبری
"اگر مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمیکردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید در کرمانشاه و همدان با اینها میجنگیدیم و جلویشان را میگرفتیم!"
🦋وقتی این کلام رهبر به گوشش رسید احساس تکلیف کرد برای رفتن. با اینکه کار درست و حسابی و آرامی هم داشت میگفت: «دلم راضی نیست به ماندن. الان وظیفه چیز دیگری است.»
🍃خیلی تلاش کرد که عازم شود. کارهای اعزامش چند ماهی طول کشید. دائم دعا میکرد که رفتنش قطعی بشود. نزدیک رفتنش که شد از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید.
⚠️یکی از آشنایان راضی نبود به رفتنش. با این استدلال که هنوز رهبر به عنوان یه مرجع تقلید حکم جهاد را صادر نکردند. خیلی جدی و بیرو دربایستی به او گفت :
🔴«من میدانم حرف دل رهبر چیست. لازم نیست که حتماً فرمان بدهند. آقا اشاره هم بکند ما با سر میرویم. اگه دستور جهاد صادر بشود که دیگر رفتن لطفی ندارد.»
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ❤️
✍harimeharam.ir
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍎🍃
این همه . . .
خط نوشتم و یکی
نستعلیقِ چشم های تو نشد . . .
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱
فرقی نمیکـند
ز کجا می دهی سلام
او میدهد جواب تو را
اصل نیت است...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
mdhy_anlyn_-_pr_zdh_dlm_z_tw_synh_-_mhmd_yzd_khwsty.mp3
4.47M
🎶پر زده دلم از تو سینه...
🎙محمد یزدخواستی
🎊 #میلاد_امام_موسی_کاظم (ع) مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_پنجم 🌙ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ششم
🚶♂️از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید : «همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید : «پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
🍃از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد : «خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید : «یوسف بهتره؟»
😔در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد : «#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
🔸سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت : «دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
😢اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم : «میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد : «اوضام خیلی خرابه!»
💔و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد : «انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد : «نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم : «دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
▪️سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد : «انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد : «#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
💣در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد : «تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد : «بلدی باهاش کار کنی؟»
‼️من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت : «نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
😓و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت : «هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
✔️این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد : «انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت؛ او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
🌷عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد : «دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
یک بار هادی به من گفت: زینب! فیلم خداحافظ رفیق را دیدهای؟
گفتم : نه
📺نشستیم با هم دیدیم. یک مدت فکر میکردم هادی هم مثل آدمهای درون فیلم هر شب دارد با موتور با دوستانش به بهشت زهرا (س) میرود. صحنههای این فیلم همهاش جلوی چشمهای من است. همهاش نگران بودم میگفتم نکند شباهتهای هادی با محتوای فیلم اتفاقی نباشد. الان میفهمم چرا هادی انقدر به فیلم "خداحافظ رفیق" علاقه داشت.
✨پ.ن : شهید ذوالفقاری با هیچکس از جنگیدن صحبتی نکرده بود جز مادر و پدرش. در تماسهای تلفنیاش آنها را در جریان میگذاشت و میگفت که قرار است برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) به جنگ برود. اما اشک و دلتنگی خواهرانش مانع میشد تا همه چیز را برای آنها بگوید.
مدافع حرم طلبه #شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
پسرک فلافل فروش
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🌱
دلتنگم
همین...
و این نیاز به...
هیچ زبان...
شاعرانه ای ندارد…
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
صد شکر که پیغمبر رحمت داریم
هم دست به دامان ولایت داریم
با ذکر شریف و مستجاب صلوات
امید شفاعت به قیامت داریم...
#غدیری_ام
#فقط_به_عشق_علی❤️
#شهید_مصطفی_محمدمیرزایی🌹 همشهری حاج اصغر در ری
instagram.com/shahid_mostafa_mohammadmirzayi
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
زیر دین چهارده معصومم اما گردنم
زیر دین حضرت موسی بن جعفر بیشتر
از غلامان شما هم میشود دنیا گرفت
من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر
#یا_باب_الحوائج❣
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#حسین_جانم🍎
يک وجب دوری برای عاشقان يعنی عذاب
لااقل يک شب مرا پيشَت ببر حتی به خواب...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ششم 🚶♂️از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_هفتم
🌷عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
🔸از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم : «پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد : «یه شیشه آب میاری؟»
😔بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد : «برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
🍼وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
👌دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
🚶♂دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم : «یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
✨انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد : «فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!»
✍و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
حزب الله!
هرچند وطن خویش را دوست می دارد
اما از تعلقات جغرافیایی آزاد است و برای آب و خاک نیست که می جنگد!
میهن او اسلام است.
#کلام_شهید
#شهید_سید_مرتضی_آوینی🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔🌱
به واژگانم نگاه میکنم
الفبای زندگی ام تو را کم دارد پدر
با این واژگان تهی، با این کلمه های بی کلام چه بنویسم؟؟!
چه بنویسم که نستعلیق قامتت را برای محمدحسین کوچک تدایی کند!؟
و لالایی شب هایش باشد؛ آن هنگام که سر بروی دامن مادر می گذارد و بهانه ات را می گیرد...
✍مهدی پاشاپور
📲برداشت از صفحه رسمی پسر بزرگ #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍎🌱
خاطرم نیست
چه شد دل به تو دادم آقا
بی سر و پا چو منی
در ره تو شد راهی...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دهنی جوانان لبنانی به غربزدهها!
آقای ما حسینه، ماییم فرزندان خمینی/ هدف ما ولایته، از طریق علی خامنهای؛ این کل داستان ماست...
#بیروت
#لبیک_یا_خامنه_ای
#من_قلبی_سلام_لبیروت
@beinesh
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_هفتم 🌷عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_هشتم
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
🔺پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد : «خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
😢چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد : «#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
✔️سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند : «بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
😥با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :
«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
کیست میثم؟
او که در عصر ستم...
از حقیقت گفت و
سر بر دار شد...
🏴سالروز شهادت #میثم_تمار را تسلیت عرض می کنیم.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حاج اصغر❣
می دانم از اینجا
که من نشسته ام
تا آنجا که تو ایستادہ ای
فاصله بسیار است
اما کافیست
تو فقط دستم را بگیری
دیگر فاصله ای نمی ماند . . .
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
👤حسن ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم عروسی را برگزار کنیم.
💌هر چهارشنبه برای هم نامه می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»
پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت : «بدون رسم و رسوم؟! جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟!
🍃گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!
🌷دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد.
✍راوی: همسر #شهید_حسن_آبشناسان
💍 #ازدواج
✔️خبرگزاری #دفاع_مقدس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍ #شهید_مصطفی_بازایی :
مهر هرکسی به دل بیفتد
دل مال اوست؛
مواظب امام حسین تـو دلت باش...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹