eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_دوازدهم ▪از لطافت لحنم، لبخندی کمرنگ روی صورتش نقش بست؛ نفس بلندی
📕رمان 🔻 ▪دیگر دلم راضی نمی‌شد با حامد تماس بگیرم؛ او هم مشغلۀ کاری را بهانه کرده و کمتر زنگ می‌زد اما اگر تماسی هم می‌گرفت، دیگر حرفی پیش نمی‌کشید و من هم زبانم نمی‌چرخید چیزی بپرسم. ▫محمد هر روز پاپیچم می‌شد و من دلم را خوش می‌کردم که حرف آن غروب جمعه فقط نگرانی حامد برای من بوده مبادا مأموریت‌های مکررش اذیتم کند تا بعد از ظهر یکشنبه ۳۰ اردیبهشت که خبری خماری چرت نیم‌روز را از سرم پراند. ▪بنا بود فردا هم‌زمان با میلاد امام رضا (علیه‌السلام) جشن عقدمان برگزار شود و خبر نداشتم این روز نه فقط برای من که برای تمام ایران، آبستن مصیبتی می‌شود که هرگز جبران نخواهد شد. ▫چیزی به ساعت ۴ بعد از ظهر نمانده و من هنوز گیج چرت نیم ساعته‌ای که زده بودم، با چشمانی بی‌حال سراغ گوشی رفتم بلکه حامد پیامی داده باشد و حس تلخی که این چند روز مذاق جانم را گَس کرده بود، به کامم شیرین کند. ▪نه تماس از دست داده‌ای، نه پیامکی و نه حتی پیامی در یکی از شبکه‌های اجتماعی و پیش از آنکه دلم از اینهمه بی‌توجهی‌اش بگیرد، نگاهم میخکوب خبری در اکثر کانال‌ها شد: «وقوع حادثه برای یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور در سفر به آذربایجان شرقی» ▫خبر نگران‌کننده بود اما تصورش را هم نمی‌کردم همین یک خط به یکی از تلخ‌ترین خبرهای ایران تبدیل شود. دیگر حامد فراموشم شده بود، هوای عاشقی از سرم پریده و با دلهره کانال‌های خبری را بالا و پایین می‌کردم بلکه اخبار تازه‌ای برسد اما هر چه می‌گذشت، همه‌چیز بدتر می‌شد. ▪خط خبرها از حادثه برای یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور به بالگرد حامل آیت‌الله رئیسی رسیده و حادثه تبدیل به فرود سخت شده بود. ▫با محمد تماس گرفتم بلکه از طریق همکارانش خبر محرمانه‌ای داشته باشد و گمانه‌زنیِ آن‌ها هم سقوط بالگرد رئیس جمهور و بی‌خبری از آیت‌الله رئیسی بود. ▪آنطور که در جزئیات خبرها مطرح میشد وزیر امور خارجه و امام جمعه و استاندار تبریز هم در همین بالگرد بودند؛ سقوط بالگرد قطعی شده و همه فقط برای زنده بودن سرنشینان دعا می‌کردند. ▫ناز و غمزه برای نامزدم از خاطرم رفته و با اینکه امروز هیچ تماسی نگرفته بود، خودم به تلفن همراهش زنگ زدم اما جواب نداد تا استرس این رفتار سرد او، آن‌هم در شب عقدمان روی قلبم تلمبار شود. ▪مادرم تسبیح به دست، ختم صلوات برداشته و مقابل تلویزیون، چشم‌انتظار خبری یک نفس ذکر می‌گفت. پدرم با رفقایش در ارتش تماس می‌گرفت و بین اینهمه تماس، حتی یک خبر امیدوارکننده پیدا نمی‌شد. ▫ساعت‌ها به سختیِ عجیبی سپری می‌شد و من زیر آواری از دلهره و دلواپسی، باید دنبال دلیلی برای رفتار حامد هم می‌گشتم. ▪دلم را خوش می‌کردم او هم مثل من نگران خبری از رئیس‌جمهور، درگیر کار رسانه است و خبر نداشتم در سایۀ این خوش‌خیالی‌ام، چطور عشقم را به باد می‌دهند. ▫شب میلاد امام رضا (علیه‌السلام) تمام مقدمات عقد از طرف خانواده‌ها مهیا شده بود، چادر حریر سفید و شال و مانتوی شیری رنگی که برای مراسم عقد در محضر خریده بودم، مقابل چشمم به چوب لباسی آویخته و دل من معطل حداقل یک تماس از دامادم بود تا سرانجام ۹ شب یاد من افتاد. ▪به‌قدری دلگیر بودم که به اکراه تماسش را پاسخ دادم و همان ابتدا از روی دلتنگی گلایه کردم: «چرا هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟» و به جای من، انگار او طلبکار بود: «واقعاً نمی‌بینی تو چه وضعیتی هستیم؟» ▫در این سال‌ها هیچگاه اینقدر تند برخورد نکرده بود؛ چاره‌ای نداشتم جز اینکه این یکی را هم به حساب اضطرابش بگذارم و با لحنی معصومانه درددل کردم: «منم از شدت استرس دوست داشتم با تو حرف بزنم.» ▪شبنم بغض روی صدایم نشسته بود و همین نفس‌های نَم‌دارم، دلش را نرم کرد: «شرمندم، خیلی گرفتار شدم.» و پیش از آنکه بپرسم خودش خبر داد: «الان داریم میریم سمت ورزقان، باید فیلم تهیه کنیم.» ▫یک لحظه شک کردم درست شنیدم یا نه؟ فردا صبح مراسم عقدمان بود، با محضر هماهنگ کرده و اقوام دعوت شده بودند و حالا حامد می‌خواست عازم سفر شود؟ ▪زبانم قفل شده و او بی‌خیال دنیایی که روی سرم خراب کرده بود، همچنان می‌گفت: «تا الانم داشتیم با بچه‌ها واسه ماشین و دوربین و بقیه چیزا هماهنگ می‌کردیم.» ▫به‌قدری با عجله حرف می‌زد که حتی امان نمی‌داد یک کلمه بپرسم. برای خودش بریده و دوخته و انگار نه انگار قلب من اینجا در قفس سینه بال‌بال می‌زد که به سیم آخر زدم: «حواست هست چی داری میگی؟ ما فردا صبح محضر وقت گرفتیم حامد!» ▪و انگار این مرد، آن پسرعمویی که من می‌شناختم و عاشقش بودم، نبود که در جوابم فریاد کشید: «معلوم نیس تا فردا چه خبر میشه و چه بلایی قراره سر مملکت بیاد، اونوقت تو میگی بلند شیم بریم محضر عقد کنیم؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✍ حوالی ساعت ۷ صبح در فرودگاه مهرآباد آماده سوار شدن به هواپیما بودیم. بقیه همراهان سوار شده بودند. من پای پلکان منتظر رسیدن آقای رئیس جمهور بودم. از ماشین پیاده شد و به محض اینکه من را دید بعد از سلام و احوالپرسی گفت از سفر پاکستان چه خبر!؟ گفتم خدمتتان می‌رسم و توضیح می‌دهم. از پلکان هواپیما بالا رفت و مثل همیشه ابتدا وارد کابین خلبان شد. با آنها خوش و بش کرد و سپس روی صندلی خودش نشست. هنوز هواپیمای آقای رئیس جمهور پرواز نکرده بود که سید مهدی آمد و پیامی را منتقل کرد. از نوع مواجهه و گفتگویی که بین ایشان صورت گرفت، متوجه شدم پیام حاوی احتیاط هایی در خصوص پاسخ احتمالی اسرائیل به ایران بود. رژیم صهیونیستی تحرکاتی داشت و احتمال داده می‌شد که بخواهد به تلافی عملیات وعده صادق یک، اماکنی را در ایران مورد هدف قرار بدهد. لذا باتوجه به سفر آیت الله رییسی به سمنان و شاهرود، نوعی هشدار داده شد که خروج رئیس جمهور از تهران ریسک دارد و ممکن است خطری متوجه ایشان باشد. اما از همان نوع خطرپذیری که مقام معظم رهبری انجام دادند و در نماز جمعه نصر حضور یافتند، آقای رئیس جمهور با لحن قاطعی فرمودند: «گفتم که می‌رویم. سفرمان اعلام عمومی شده است و همه مردم از آن اطلاع دارند لذا سفر را انجام می‌دهیم.» آقای رئیس جمهور دنبال حفظ آرامش در جامعه بود و سعی می‌کرد از تولید احساس ناامنی جلوگیری نماید ... کتاب راز پرواز📚 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃 "پنج شنبه" است... می شود محضِ رضایِ خدا، نگاهت را خیراتِ دلم کنی؟ یادشان با صلوات💐 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
حسین ستودهenc_17566001487967736397506.mp3
زمان: حجم: 3.95M
یابن الحسن آجرک الله من واسه اشکات بمیرم این روزا با پیرهن سیاهم روضه برا بابات میگیرم... 😭💔 هشت سالروز (ع)🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_سیزدهم ▪دیگر دلم راضی نمی‌شد با حامد تماس بگیرم؛ او هم مشغلۀ کا
📕رمان 🔻 ▪سنگینی کلماتش شبیه تگرگی از سنگ در سرم کوبیده شد؛ احساس کردم تمام استخوان‌های بدنم از درد در هم شکست و نفسم بند آمد. ▫️قلبم از غصه یخ زده و طوری عصبی شده بودم که حتی نمی‌توانستم رفتارش را تحلیل کنم. ▪️دلم می‌خواست تمام این حرف‌ها شوخی باشد و احساس می‌کردم عشقم را گم کرده‌ام که در اوج عصبانیت، شبیه دخترکی ترسیده به گریه افتادم: «تو چِت شده حامد؟ پریروز میگی باید بیشتر فکر کنم، این چند روز دیگه مثل قبل نه بهم زنگ زدی نه پیام دادی، حالا کجا داری میری؟ مگه من چه گناهی کردم که داری اینجوری تنبیهم می‌کنی؟» ▪گلویم از گریه پُر شده بود و او نمی‌دانست چطور قلب شکسته‌ام را وصله بزند که مثل گذشته برای به دست آوردن دلم به التماس افتاد: «محیا! من غلط بکنم بخوام تنبیهت کنم! من بمیرم نبینم تو اینجوری گریه می‌کنی ولی به خدا الان همه چیز به هم ریخته! من از بعدازظهر که خبر رو شنیدم نتونستم حتی یه قطره آب بخورم! باور کن اصلاً به حال خودم نیستم که بخوام به چیزی فکر کنم.» ▫️آشفتگی فکرش از صدای شکسته‌اش پیدا بود و باور کردم نمی‌توانم مانع رفتنش شوم؛ غرورم اجازه نمی‌داد برای ماندنش بیش از این تلاش کنم و او همان شب راهی ورزقان شد. ▪️موبایل در دستم مانده و انگار جریان زندگی از دستم رفته بود که نگاهم خیره به نقطه‌ای ناپیدا، گم شده و ضربان قلبم هر لحظه کُندتر می‌شد. ▫️از اتاقم بیرون نمی‌رفتم؛ رمقی به قدم‌هایم نمانده بود تا تکانی بخورم و نمی‌دانستم به پدر و مادرم چه باید بگویم. ▪️ظاهراً حامد هم جرأت نکرده بود به کسی حرفی بزند؛ این را زمانی فهمیدم که زن‌عمو با مادرم تماس گرفت و با گریه خبر داد پسرش بی‌خبر از آن‌ها رفته است. ▫️ذهنم ویران‌تر از آنی بود که چیز زیادی از آن لحظات در خاطرم مانده باشد و نمی‌دانم آن ساعت‌ها چطور در خانۀ ما سپری می‌شد. ▪️پدرم با خشمی که زیر پوششی از صبر پنهانش کرده بود، در سکوتی سنگین فرو رفته و مادرم با نگرانی مرتب با زن‌عمو تلفنی صحبت می‌کرد تا ببینند تکلیف مراسم فردا چه می‌شود. ▫️محمد طوری عصبی شده بود که با گام‌هایی بلند دور خانه می‌چرخید و بی‌وقفه با حامد تماس می‌گرفت اما به گمانم در جاده بود که تلفنش آنتن نمی‌داد. ▪️در این میان کسی نبود تا یک کلمه از دردهای مانده بر دلم برایش بگویم و کسی که همیشه محرم درددل‌هایم بود حالا خودش دلیل تمام دردهایم شده و حتی یک خبر از حال خرابم نمی‌گرفت. ▫️در سایت‌های خبری، روایت تازه‌ای از وضعیت بالگرد رئیس‌جمهور نبود و من سرگردانِ سرنوشت زندگی‌ام که درست مثل حال یک ملت امشب به هم ریخته بود، بی‌هدف در موبایلم می‌گشتم که ایمیل جدیدی برایم آمد. ▪️چندبار پلک زدم تا مطمئن شوم درست می‌بینم؛ دکتر مرصاد امیری ایمیلی برایم فرستاده و در این وضعیت، فقط همین یکی را کم داشتم. ▫️عنوان ایمیل دعوت به شرکت در یک کارگاه هوش مصنوعی بود و از مشخصات ایمیل فهمیدم دعوتنامه‌ای است که به طور گروهی برای تمام مخاطبینش ارسال کرده است. ▪️مطمئن بودم بی‌توجه به مخاطبی خاص، ایمیل را برای همه فرستاده است اما همین ایمیل اتفاقی، خیلی چیزها را به خاطرم آورد و گره نگرانی‌هایم را کورتر کرد. ▫️از همان روزی که حامد تماس را قطع کرد و تا شب تلفنش خاموش بود، باید حدس می‌زدم حکایت احساسات این مرد که به گوشش رسید، او را نسبت به عشق‌مان دلسرد کرده و این روزها دنبال هر بهانه‌ای می‌گردد تا از من دورتر شود. ▪️همیشه خیال می‌کردم دکتر امیری از من متنفر است، حالا از دلیل رفتارهای عجیبش خبر داشتم و دیگر من از او متنفر بودم که می‌دیدم به سادگی زندگی‌ام را در زیباترین لحظاتش خراب کرده است. ▫️شب پایانی اردیبهشت ۱۴۰۳، برای تمام ایران به سختی سپری می‌شد و برای من سخت‌تر که حتی دیگر با حامد تماسی نگرفتم تا سرانجام حوالی ساعت ۶:۳۰ صبح که یکی از کانال‌های خبری را باز کردم و دیدم تصویر آیت‌الله رئیسی با یک جمله زیر عکس منتشر شده است: «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» و هشتگی که نفسم را گرفت: «» ▪️از دیشب هر لحظه امیدمان کمتر می‌شد و باز باورم نمی‌شد کسی مثل او را به همین سادگی از دست بدهیم. ▫️دیگر حامد و مراسم عقدم از خاطرم رفته بود، مات و متحیر از اتاق بیرون آمدم و دیدم پدر و مادرم هر کدام گوشۀ یکی از مبل‌ها در خوشان مچاله شده و محمد کنج خانه کِز کرده است. ▪️تصویر شهید رئیسی روی صفحۀ تلویزیون، نوار مشکی و صوت تلاوت قرآن... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا