سید محمدرضا نوشه وریا سید الکریم آقا.mp3
زمان:
حجم:
3.8M
ای مرادم
میدونی همه چیمو دست تو دادم
فدای تو میشن همه خونوادم
ای مرادم
#میلاد_حضرت_عبدالعظیم_حسنی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من ساکنم
ولی جانی دارم که مسافر است...
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللّهِالْحُسَیْن(ع)
أَلسَّلٰامُعَلَیکَیٰاعَلیاِبنِموسَیأَلرّضٰآ(ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
صبر آقا مرتضی و شوخطبعیاش نکته بارز خلقیاتش بود که باعث میشد حتی در بدترین شرایط از کسی نرنجد و قهر نکند. گاهی موقعیتهایی پیش میآمد که تعجب میکردم چطور عصبانی نمیشود و از کوره در نمیرود. آقا مرتضی خیلی از مسائل به ظاهر جدی برای دیگران را به شوخی میگرفت و با خنده از کنارشان عبور میکرد.
#مدافع_حرم
#شهید_مرتضی_کریمی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_چهارم ▪سراپای وجودم گوش شده بود تا اگر خبری هست، بشنوم و پرد
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_بیست_و_پنجم
▪تا رسیدن به بیمارستان، هزار صحنه از پیکر مجروح و صورت زخمیاش در ذهنم ساختم و همین که وارد اتاق شدم، نگاهم از نفس افتاد.
▫️هر دو چشمش بسته و صورتش پوشیده از زخم و خراش بود. هر دو دست تا مچ، باندپیچی شده، یکی از دستها کوتاهتر از دیگری بود و دیدن همین صحنه، قلبم را از تپش انداخت.
▪️امیدوار بودم خبر حامد اشتباه باشد و چشمانش هنوز ببیند اما حالا میدیدم نه فقط چشمان زیبایش که انگشتان یک دست هم بریده شده و همچنان کلام شیرینش، بانمک بود: «شما برای چی اومدید بیمارستان؟ مگه جانباز ندیدهاید؟»
▫️پدر از قبل زیر گوش من و مادر خوانده بود مقاوم باشیم مبادا روحیۀ محمد خراب شود اما انگار در سینۀ برادرم جگر شیر بود که ما آهسته گریه میکردیم و او با همان چشمان بسته به اشکهای ما میخندید و سر به سرمان میگذاشت: «از این به بعد میرید خواستگاری بگید داماد همون چند تا آپشنی هم که قبلاً داشت دیگه نداره!»
▪️با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا صدای گریههایم به گوشش نرسد اما مگر میشد دلم برای چشمهایی که شبیه آیینه میدرخشید و در هر شرایطی میخندید، تنگ نشود؟
▫️ای کاش بار آخری که از خانه میرفت بیشتر نگاهش میکردم و بمیرم که در دست راستش دیگر انگشتی نمانده بود تا گزارش و سناریوی مستندهایش را بنویسد و با همین حال هنوز فکر ضاحیه بود: «امروز سیدحسن سخنرانی داره.»
▪️سپس با همان چشمان بسته و صورت باندپیچی شده، سرش را چرخاند و شاید میخواست من را پیدا کند که به سمت صدایم چرخید و پرسید: «نمیدونی ساعت چنده؟ میشه تلویزیون رو روشن کنی؟»
▫️تلویزیون دیواری اتاقش را روشن کردم و دیگر طاقت ندیدن چشمانش را نداشتم که از اتاق بیرون زدم و همان پشت در، چلچراغ اشکهایم در هم شکست.
▪️از همانجا صدای سید را میشنیدم که از بزرگترین عملیات اهدای خون در لبنان برای کمک به مجروحین تشکر میکرد و همچنان برای صهیونیستها رجز میخواند.
▫️در شبکههای اجتماعی میدیدم مردی لبنانی و یا بانویی ایرانی که برای اهدای چشمشان به مجروحین حزبالله التماس میکردند و در این محشر، دکتر مرصاد امیری برای جاسوسیِ اسرائیل به تهران آمده بود تا مشابه چنین آتشی را در ایران هم به پا کند.
▪️میان شهدا و مجروحین لبنانی، زن و کودک کم نبودند، برادر خودم قربانی همین قائلۀ صهیونیستی شده بود، مراسم عقد و عشق و زندگیام فدای همین ماجرا شده و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که جمعه بعد از ظهر حامد تماس گرفت و اینبار جوابش را دادم.
▫️مطمئن نبودم باید چه کاری انجام دهم، فرصت نشده بود با محمد حرفی بزنم و همین که حامد باز سراغ دکتر امیری را گرفت، سپر انداختم: «سهشنبه از طرف شرکت تماس گرفتن و گفتن شنبه برم... اما بعدش قضیه محمد پیش اومد...»
▪️طوری ساکت شده بود که احساس کردم تماس قطع شده اما گوشی هنوز دستش بود و به گمانم از حضور دوبارۀ من در آن شرکت آتش گرفته بود که پس از چند لحظه خاکستر نفسهایش گوشم را پُر کرد: «خوبه، پس قضیه فقط نفوذ نبوده!»
▫️کنایۀ پنهان در کلامش مثل زهر، کام دلم را تلخ کرد و او با پوششی از خونسردی زیر پایم را کشید: «فردا میری؟»
▪️موبایل را از این دستم به آن دستم دادم و هنوز دو دل بودم: «من میترسم باهاش روبرو بشم...»
▫️نفس بلندی کشید و حرف دلش را بیریا زد: «منم دوست ندارم باهاش روبرو بشی... اما راه دیگهای نداریم... یه چند روز که اونجا بودی خودم بهت میگم باید چیکار کنی.»
▪️چند ساعت تا فردا بیشتر نمانده و در همین چند ساعت، چند بار پشیمان شدم؛ پا پس کشیدم و باز چشمان از هم پاشیدۀ محمد، مطمئنم میکرد باید بروم تا سرانجام شنبه صبح، وارد شرکت شدم.
▫️از همان لحظۀ اول، تمام تن و بدنم میلرزید؛ مسئول دفتر هماهنگ کرد تا وارد اتاق شدم و تنها خدا میداند چه آشوبی در دلم به راه افتاده بود که آهسته سلام کردم و او همانطور که با تلفن صحبت میکرد، با اشارۀ سر پاسخم را داد و تعارف زد تا بنشینم.
▪️نگاهش نمیکردم اما احساس میکردم زیرچشمی تمام حواسش به من است و همین که تلفنش تمام شد، با حالتی مردد آغاز کرد: «حدس میزدم دیگه اینجا نیاید!»
▫️نمیدانستم این مرد چرا اینهمه رُک و صریح برخورد میکند، لابد این هم بخشی از تیپ جاسوسیاش بود و شاید میخواست من را خلع سلاح کند.
▪️سرم را بالا آوردم و دیدم نگاهم میکند و چه نگاه سنگینی که در همان ابتدا دست و پایم را گُم کردم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
دعوت نامه شهید
رفیق و همرزم معزز #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
چشمم روی صفحه مهدی بود که متوجه شدم، همسر شهید پورهنگ پیامی فرستاد : «سلام زهراجان، چه اتفاقی برای شوهرت افتاده؟»
سریع پیام دادم «چی شده؟»
هیچ جوابی دریافت نکردم. بعد از آن، پشت سر هم پیامهایی با همین نوشتار از دوستان دیگر میرسید. نفسم داشت بند میآمد. از هیات خارج شدم. با یکی از دوستان که حدس میزدم با خبر باشد تماس گرفتم : «فقط به من راستش را بگویید!»
💔خبری که میشنیدم تاروپود قلبم را به هم بافت و راه رگهایم را بست. نفسهایم به شماره افتاد. اشکهایم آرام آرام از زیر چادر جاری شد. سفارشهای مهدی به ترتیب از ذهنم گذشت...
مهدی چهارشنبه صبح به معراج الشهدا تهران رسید. لباس نو پوشیدم و نماز شکر خواندم. به خود نهیب میزدم :
«زهرا محکم باش، این لحظات دیگر تکرار نمیشود! شوهرت دارد میرود و دیگر جسم او را نمیبینی! محکم باش! محکم!»
#شهید_مهدی_حسینی| روایت همسر شهید
همرزم و رفیق #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
43.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 روضه خوانی حجت الاسلام و المسلمین میرلوحی
🍃🌸نهمین سالگرد شهادت مدافع حرم شهید زمینه ساز ظهور #امام_زمان(عج)، شهید پهلو شکسته #شهید_مهدی_حسینی
🔰پنجشنبه ۱۰ مهر ماه،
بهشـــت حضرت زهـــرا (س)، قطعه ۲۶، بر سر مزار شهید
@mahdihoseini_ir
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
36.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸نهمین سالگرد شهادت مدافع حرم شهید زمینه ساز ظهور #امام_زمان(عج)، شهید پهلو شکسته #شهید_مهدی_حسینی/ #شب_جمعه
📸 مداحی/ روضه تقدیم به نغمه بانو دختر شهید
۱۴۰۴.۰۷.۱۰
@mahdihoseini_ir
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_پنجم ▪تا رسیدن به بیمارستان، هزار صحنه از پیکر مجروح و صورت
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻#قسمت_بیست_و_ششم
▪چند ماه دغدغه و دلهره و عشقی که رهایم کرد و برادری که به سختی صدمه دید، طوری جانم را گرفته بود که دیگر از آن دختر با اعتماد به نفس دانشگاه کلمبیا، چیزی باقی نمانده و فقط زمانه مجبورم کرده بود در این نمایش پُر از نقاب، نقش بازی کنم.
▫به کنایهاش پاسخی ندادم و او انگار راه گلویش بسته بود که نفس عمیقی کشید و باز هم برای گفتن هر کلمه چند لحظه مکث میکرد: «با توجه به چیزایی که بین ما گذشته، نمیدونم چرا قبول کردید با من کار کنید اما من برای اینکه دوباره با شما تماس بگیرم فقط یه دلیل داشتم!»
▪مستقیم نگاهش کردم تا همان یک دلیلش را بشنوم و او حرف را به جایی کشید که انتظارش را نداشتم: «از دانشگاه که اخراج شدم فقط یه نفر بود که بخوام بخاطرش آمریکا بمونم اما بعد از چند روز دیگه هیچ کسی واسم نمونده بود... نیویورک و اون دانشگاه و پارک ریورساید و اون نیمکت همش برای من شده بود خاطرۀ بد!»
▫میفهمیدم بیرحمیام را به رخم میکشد، به روی خودم نمیآوردم و این جاسوس عاشق همچنان برایم درددل میکرد: «افسردگیام دوباره تشدید شده بود، دکتر توصیه کرد یه مدت برم یه جای دیگه... همون زمان به طور اتفاقی از طرف این شرکت واسم یه درخواست همکاری اومد و منم برگشتم ایران.»
▪میدانستم این دعوت به همکاری اتفاقی که به سادگی از آن صحبت میکند، بخشی از پازل جاسوسی اوست اما سعی میکردم بیتفاوت باشم تا باز هم با همان لحن ساده و صمیمی برایم بگوید: «من مثل شما آدم چندان مذهبی و معتقدی نیستم... اما به دلیلی که نمیتونم بهت بگم سرنوشت این کشور خیلی برام مهمه!»
▫به نظرم بسیار حرفهای و با رعایت تمام جزئیات دروغ میگفت که نگاهش غرق آرامش بود و سرانجام حرفش را زد: «تنها دلیلی که باعث شد دوباره قبول کنم با تو تمام وقت کار کنم و هر روز جلو چشمم باشی همین بود که بین تمام افرادی که برای استخدام تو این شرکت اومدن، تو خیلی بهتر از بقیه بودی! اگه میخواستم به فکر خودم باشم قطعاً نباید تو رو استخدام میکردم اما اگه بخوام به فکر پیشرفت کار باشم، تو بهترین گزینهای!»
▪سپس به صندلی تکیه زد، با نگاه نافذش به عمق چشمانم فرو رفت و با حالتی رسمی و قاطعیتی عجیب، تکلیفم را مشخص کرد: «من با خودم کنار اومدم تا شما اینجا فقط همکارم باشید، از شما هم میخوام همه چی رو فراموش کنید تا کار به خوبی پیش بره!»
▫از آسمان و ریسمانی که به هم بافته و احساسی که میخواست پشت نگاه آرام و لحن مردانهاش پنهان کند، میتوانستم بفهمم عجالتاً میخواهد من را در این شرکت نگه دارد و از سرنوشتی که نمیدانستم چه خواهد شد، میترسیدم.
▪حامد میگفت اگر باز هم سراغم را بگیرد، دلیل نزدیک شدنش به من فراتر از یک حلقۀ نفوذ بوده اما حالا او میخواست همین احساسش را پنهان کند تا فقط با هم کار کنیم و من از همین تصمیمش وحشت کرده بودم.
▫میترسیدم اساساً احساسی در میان نباشد و فقط میخواهد پای من را هم به ماجرای جاسوسی باز کند.
▪دیگر نه آن استاد متنفر سر کلاس بود و نه آن مرد عاشق پارک ریورساید که با لحنی رسمی راهنماییام کرد تا برای تکمیل روند اداری استخدام با واحد منابع انسانی هماهنگ کنم و اقرار میکنم در نقش بازی کردن مهارتی عجیب داشت.
▫ساعتی بین اتاقها و راهروهای شرکت معطل بودم تا کار استخدامم تمام شد، قرار بود برای ملاقات محمد به بیمارستان برویم و مادر منتظرم بود که به سرعت به سمت آسانسور رفتم و مقابل در، دکتر امیری را دیدم.
▪بر خلاف او، تلاش من برای نقش بازی کردن ناشیانه بود که از دیدنش آشکارا جا خوردم و او با لبخندی ساده سؤال کرد: «کارتون تموم شد؟»
▫دستم را برای زدن دکمۀ آسانسور پیش بردم و یک کلمه پاسخ دادم: «بله.» و او بلافاصله پرسید: «پس چرا دارید میرید؟ مگه امروز کارتون رو شروع نمیکنید؟»
▪دست خودم نبود که هر بار به چشمانش نگاه میکردم از اینکه به قصد مزدوری برای اسرائیل به ایران آمده بود، سخت میترسیدم! سختتر اینکه از احساسش خبر داشتم و او ادعا میکرد میخواهد این عشق را برای ایران نادیده بگیرد!
▫نمیشد اینهمه تناقض را هضم کنم که هر بار در برابر شنیدن صدا یا حتی دیدن نگاهش، حالم به هم میخورد و به ناچار جواب دادم: «برادرم بیمارستانه، باید برم...»
هنوز حرفم تمام نشده، نگاهش رنگ نگرانی گرفت و مضطرب سؤال کرد: «چرا بیمارستانه؟»
▪درِ آسانسور باز شد و فعلاً این بهترین فرصت برای فرار بود که داخل شدم و نمیدانم چرا بدترین پاسخ ممکن را خلاصه کردم: «تو لبنان زخمی شده...»
▫شاید هم ناخودآگاه میخواستم واکنشش را بسنجم و طوری حیرت کرد که با دست، مانع بسته شدن درِ آسانسور شد و با لحنی لبریز تردید تکرار کرد: «لبنان؟!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊