eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
215 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_یکم ▫️از شدت اضطراب، تمرکزم به کلی از دست رفته و طوری ترسیده بود
📕رمان 🔻 ▪️طوری عصبی شده بود که حتی منتظرم نماند؛ با گام‌هایی بلند طول خیابان را طی کرد و دوباره سوار ماشینش شد. ▫️مطمئن بودم چند ساعتی که پیام و تماس‌هایش را بی‌پاسخ رها کرده‌ام، ناراحتش می‌کند اما اینهمه عصبانیتش عجیب بود؛ باعجله دنبالش رفتم و همین که سوار شدم، بی‌مَحابا فریاد کشید: «تو اینجا داری چه غلطی می‌کنی؟!» ▪️این مدت کم آزارم نداده و با همین غیظ و غضب بی‌جا، بی‌حد و اندازه دلم را شکسته بود که دیگر نتوانستم چشم‌پوشی کنم و پاسخ فریادش را با لحنی محکم حوالۀ طلبکاری‌اش کردم: «همون غلطی که تو مجبورم کردی!» ▫️از جسارتم جا خورد و صبر‌ من دیگر تمام شده بود که بند به بند بدنم از اینهمه دغدغه در هم خرد شده و همه را سر حامد خراب کردم: «تو چرا همش از من طلبکاری؟! چرا هر چی عقده داری سر من خالی می‌کنی؟! اصلاً می‌فهمی من دارم چه زجری می‌کشم؟! تو این مدت یه بار شد ازم بپرسی چجوری دارم اینهمه بدبختی رو تحمل می‌کنم؟! یه بار شد زنگ بزنی حال خودم رو بپرسی؟!» ▪️انتظار داشتم در برابر زخم‌هایی که صبرم را از پا درآورده بود، با چند کلمه هم شده، دلداری‌ام دهد اما حالش خراب‌تر از این حرف‌ها بود و دوباره سرم عربده کشید: «تو یه بار شد خودت رو بذاری جا من؟! چند ساعته هر چی زنگ می‌زنم، هر چی پیام میدم، هیچ خبری ازت نیس! تو می‌فهمی این چند ساعت من چه حالی شدم که تو این شرکت صاحب‌مرده چه بلایی سرت اومده؟» ▫️بی‌انصافی بود اگر عشقی که پشت فریادهایش برایم بال‌بال می‌زد، نبینم؛ از دیدن احساس پُرشورش، کام دلم اندکی شیرین شد و او با همین داد و بیدادها همچنان مشق عاشقی می‌کرد: «به‌خدا من الان تو وضعیتی گیر کردم که تو حتی تصورشم نمی‌تونی بکنی! همه تن و بدنم واسه تو می‌لرزه و مجبورم تحمل کنم، پس دیگه یه کاری نکن که بدتر عذاب بکشم!» ▪️دردهای مانده در دلم به قدری عمیق بود که حتی با داد و بیداد هم دوا نمی‌شد؛ از تمام آنچه می‌توانستم عیان کنم تنها یک قطره اشک بی‌صدا گوشۀ چشمم نشست و ساکت ماندم تا باز هم از زخم‌های من عبور کند و سراغ سوژه‌اش را بگیرد: «می‌تونی به لپ‌تاپش دسترسی پیدا کنی؟» ▫️من نه مثل دکتر امیری جاسوس بودم و نه مثل حامد یک نیروی امنیتی که محکم پاسخ دادم: «نه!» ▪️دوباره چشمانش از ناراحتی شعله کشید و حقیقتاً دیگر حامد من نبود که باز هم داد کشید: «ما اطلاعات اون لپ‌تاپ رو می‌خوایم! تا همین الانم خیلی دیر شده!» ▫️از اینهمه خشونت بی‌حساب و کتابش، کلافه شده بودم؛ نمی‌خواستم شرایط از این بدتر شود که با کلماتی شمرده برایش دلیل می‌چیدم و هر چه می‌گفتم، اصلاً متوجه نبود. ▫️می‌خواست تا جایی که می‌توانم و در هر چند مرحله‌ای که می‌شود، تمام اطلاعات لپ‌تاپ دکتر امیری را منتقل کنم و من مطمئن بودم، این کار نشدنی است. ▪️شاید یک ساعت بحث کردیم، هیچ‌کدام قصد تسلیم شدن نداشتیم و سرانجام من خسته از این مجادلۀ طولانی به خانه برگشتم. ▫️این بازی به اندازۀ کافی پیچیده بود و اصلاً دلم نمی‌خواست با سرزنش‌های دکتر امیری پیچیده‌تر شود که تمام شب روی اشکالات گزارشم کار کردم و فردا صبح برایش فرستادم اما به گمانم دیروز طوری دلش را زده بودم که هیچ پاسخی به پیامم نداد. ▪️حامد همچنان پیگیر دسترسی به لپ‌تاپ بود؛ هر بار که جواب رد می‌دادم، عصبی‌تر می‌شد و سرانجام سه‌شنبه شب با یک پیام آتشم زد: «هنوز یه هفته نگذشته که سید رو اونجوری زدن! اگه فردا یه اتفاقی تو ایران افتاد، می‌تونی خودت رو ببخشی؟» ▫️از کودکی با هم بزرگ شده بودیم و بلد بود چطور قفل قلعۀ مقاومتم را بشکند اما بار آخر طوری با سنگینی کلامم در صورت دکتر امیری کوبیده بودم که این یکی دو روز حتی همدیگر را ندیده بودیم و حقیقتاً نمی‌دانستم چطور می‌خواهم سراغ لپ‌تاپش بروم. ▪️تلویزیون روشن بود، شبکۀ خبر تحلیل سیاسی پخش می‌کرد و من به حال خودم نبودم که خیره به صورت مجری و کارشناس، کنج کاناپه در خودم فرو رفته بودم. ▫️محمد من را نمی‌دید اما انگار از سکوتم، نغمۀ غم‌هایم را شنیده بود و فی‌البداهه سر به سرم گذاشت: «با رئیس‌تون صحبت کن ببین می‌تونه استخدامم کنه؟» ▪️نمی‌دانست همین رئیس، گره کور کلاف سر در گم فکرم شده است و باز شیطنت کرد: «بهش بگو همه چیز داداشم خوبه فقط هیچی نمی‌بینه!» ▫️از جملۀ آخرش تا مغز استخوانم سوخت و او با همان قند و نمک آمیخته در لحنش همچنان می‌گفت: «البته واسه ادارات ما که هیچکس هیچ‌کاری نمی‌کنه، کور هم باشی مشکلی نیس...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده، در پخش زندۀ تلویزیون غوغا شد.
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_یکم ▫️از شدت اضطراب، تمرکزم به کلی از دست رفته و طوری ترسیده بود
▪️صدا و سیمای جمهوری اسلامی، آسمان شب تلاویو را زنده پخش می‌کرد تا اصابت موشک‌های بالستیک ایرانی را همه با چشم ببینند و این یعنی عملیات وعدۀ صادق ۲ که دو ماه منتظرش بودیم، سرانجام آغاز شده است... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ | از تکثیر شهید سلیمانی وحشت دارند! حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: امروز مستکبران از نام شهید سلیمانی وحشت دارند، ببینید در فضای مجازی با اسم او چه برخوردی دارند میکنند؛ از اسمش هم میترسند و از تکثیر او وحشت دارند. ۱۴۰۰/۱۰/۱۱ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 شهیدی که در هذیان‌هایش با دخترش حرف می‌زد... جلال ماموریت آخر را طور دیگری برگشته‌است. بدنش پاره‌پاره‌است. اما هنوز هیبت همان جلال گذشته را نگه‌داشته‌است. دردهایش استخوان سوز است ولی می‌خندد. به تلافی همه دردهایی که می‌کشد، به جای فریاد و ناله می‌خندد. فاطمه، خواهر جلال می‌گوید: شهادت را همیشه دوست داشت اما می‌خواست تا جان دارد زندگی کند و استوار باشد. دردهای جلال زیاد است. آنقدر که هنگام خواب هذیان می‌گوید. آمنه همسر شهید می‌گوید: «یکبار آنقدر حرف زد فکر کردم نکند تلفن حرف می‌زند. دیدم خواب است. توی خواب دخترش را صدا می‌زند و می‌گوید: "ساریه زهرا بیا بابا بهت شکلات بده!" درد امان جلال را بریده بود اما باز بقیه را دلداری می‌داد. شنیده‌ بود یکی از دوستانش در بیمارستان بی‌قراری می‌کند. زنگ میزند و می‌گوید: مرد گنده خجالت نمی کشی جلوی پدرو مادرت گریه می‌کنی؟ حالا خوب است شکر خدا فردا مرخص می‌شوی.» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
از شما می خواهم پشتیبان ولایت فقیه باشید و لحظه ای از راه رهبری خارج نشوید. فرازی از @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_دوم ▪️طوری عصبی شده بود که حتی منتظرم نماند؛ با گام‌هایی بلند طو
📕رمان 🔻 ▪بی‌اختیار از جا پریدم، خیره به صفحۀ تلویزیون آنچه می‌دیدم، باورم نمی شد و انگار قلبم به گلو رسیده بود که تمام کلماتم می‌تپید: «ایران به اسرائیل حمله کرده! پخش زنده داره نشون میده!» ▫️از هیجانی که به جان جملاتم افتاده بود، مادر سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد. پدر همانطور که سرپا بود، قدمی به تلویزیون نزدیک‌تر شد تا بهتر ببیند، محمد با همان چشمان بسته، تقلّا می‌کرد و بمیرم که برای نخستین بار در این چند روز احساس کردم از اینکه چشمانش نمی‌بیند، دلش آتش گرفته است. ▪️عملیات سنگین موشکی ایران علیه اسرائیل، طوری حالم را عوض کرده و دلم را به وجد آورده بود که پس از ماه‌ها می‌خندیدم و محمد با نمک‌ِ پاشیده روی لحنش حرص می‌خورد: «خداوکیلی این درسته که دو ماه صبر کنید بعد دقیقاً بذارید تا من کور شدم، اسرائل رو بزنید که نتونم ببینم؟» ▫️میان خنده، کاسۀ چشمانم از گریه پُر شده بود که امشب دشمن را اساسی زده بودیم اما در این دو ماه، نه تنها چشمان محمد که کسی مثل سیدحسن نصرالله از دست‌مان رفته بود! ▫دیگر فردا کسی نبود تا با لهجۀ شیرین لبنانی و لبخندی شیرین‌تر از کارستان ایران بگوید و طوری برای اسرائیل رجز بخواند که تمام ضاحیه قیام کند و فریاد "لبیک یا نصرالله" سر دهد. ▪️ساعتی از حملۀ ایران سپری نشده، فیلم اصابت‌های متعدد موشک‌ها در شبکه‌های اجتماعی منتشر شد و محمد بال‌بال می‌زد تا لااقل صدای فیلم‌ها را برایش پخش کنم. ▫️کنارش نشسته بودم و تلاش می‌کردم هرچه در تصاویر می‌بینم با جزئیات کامل برایش وصف کنم؛ از مشخصات محل اصابت، تعداد موشک‌ها و زاویۀ فیلم‌برداری، همه را می‌گفتم و او با هر صدای اصابت موشکی که می‌شنید، می‌خندید و قطره اشک من بی‌صدا می‌چکید. ▪️می‌دانستم جاسوسی که در شرکت لانه کرده، امشب عزا گرفته و حالا صورتش دیدنی شده است؛ با همین خیال خوش فردا وارد شرکت شدم و بر خلاف انتظارم، یکی دو ساعت بعد، احضارم کرد. ▫️گمان می‌کردم امروز حوصلۀ کاری برایش نمانده باشد و پیش از آنکه وارد دفترش شوم، از صدای خنده‌ای که در راهرو پیچیده بود، جا خوردم. ▪️درِ اتاق باز بود، با موبایل صحبت می‌کرد و طوری گرم تعریف و خنده بود که من را در چهارچوب در ندید و خودم با چند ضربه به درِ شیشه‌ای اتاق، اجازۀ ورود خواستم. ▫️به پشت سر چرخید و همین که چشمش به من افتاد، نگاهش تا اعماق چشمانم فرو رفت؛ با تکان سر، سلام کرد و با اشارۀ دست، تعارف زد تا وارد شوم و بنشینم. ▪️نگاهم روی دیوار روبرو قفل شده و او مقابل من برای صحبت کردن راحت نبود که تماسش را تمام کرد و بر خلاف همیشه، اینبار من شروع کردم: «کاری با من داشتید؟» ▫️از انرژی و نشاطی که در لحنم می‌درخشید، ابروهایش بالا رفت؛ لبخند معناداری لب‌هایش را از هم گشود و با شیطنت پنهان در چشمانش، زیر پایم را خالی کرد: «خدا رو شکر حملۀ ایران بلاخره حال شما رو خوب کرد!» ▪️از نگاه و صدا و تمام حرکاتش متنفر بودم و از صمیمی شدنش، متنفرتر که بی‌توجه به کنایه‌ای که بارم کرده بود، حرف را به فضای کار کشیدم: «خروجی فاز دوم رو تا هفتۀ بعد براتون میفرستم.» ▫️اما باز هم انگار حرفم را نشنید که سرش را به زیر انداخت، چندبار با سرانگشت به لبۀ میز زد و با خنده‌ای که تمام خطوط صورتش را پُر کرده بود، ادعا کرد: «هر جوری دوست داری می‌تونی فکر کنی اما منم از حملۀ ایران خوشحالم!» ▪️سپس سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را ببیند اما نمی‌توانست به این سادگی فریبم دهد؛ باز هم اهمیت ندادم و او با همان بی‌خیالی و خنده، تسلیم شد: «دوست نداری در موردش صحبت نمی‌کنم.» ▫️سپس لپ‌تاپش را باز کرد و همانطور که با دقت دنبال چیزی می‌گشت، پیشنهاد داد: «لطفاً لپ‌تاپ خودت رو بیار می‌خوام این بخش رو همینجا با هم تکمیل کنیم.» ▪️به اندازۀ یک پلک زدن نگاهم در نگاهش نشست؛ در همین فاصله، تصمیمم را گرفتم و از همین تصمیم، تمام تنم تکان خورد اما شاید این بهترین فرصت بود که قدم اول نقشه را با ادای یک جمله اجرا کردم: «از صبح لپ‌تاپم هنگ کرده، نرم‌افزار بالا نمیاد.» ▫️از اینکه دروغ گفتم، وجدانم ناراحت بود؛ منتظر بودم حرفی بزند تا یک گام دیگر بردارم و انگار بخت یارم بود که آنچه می‌خواستم، در همین قدم اول تقدیمم کرد: «بیا بشین اینجا.» و بلافاصله از جا بلند شد و از پشت میزش کنار رفت. ▪️باورم نمی‌شد به همین سرعت به لپ‌تاپش دسترسی پیدا کرده باشم و فقط دعا می‌کردم فرصت کافی برای جابجایی داده‌ها پیدا کنم. ▫️با تأنی از جا بلند شدم و با دلی که از ترس در قفسۀ سینه جا نمی‌شد، به سمت میزش رفتم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
19.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 نماهنگ (آقای اصغر) 📍نشر مجدد به مناسبت ایام (س) به همراه تصاویری از رشادت های در جبهه مقاومت 🎼کاری از گروه سرود احلی من العسل @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. حسین جانم... در دلم، باز هوایی است که طوفانیِ توست... شاعر: حسین منزوی🖌 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊