حرکت خانوادگی اصغر در راه اسلام
🌷اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا برد. وقتی پرسیدیم: «چرا خانواده را به آنجا میبری؟»
میگفت: «وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانوادهاش را همراه کند.»
🕊حتی از چهره او مشخص بود که شهید و فدایی رهبر و فدایی حرم حضرت زینب (س) میشود. چون از کوچکی عشقش اسلام و انقلاب بود.
😔آخرین بار که او را دیدیم دم رفتن، دست و پای من و مادرش را بوسید و گفت برای ما دعا کنید. هیچ وقت توصیه خاصی نداشت اما همیشه فقط میگفت مراقب خود باشید و برای ما دعا کنید.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
درد دارد دویدن! و نرسیدن...
ڪه دویدن ما درجا زدن است...
به قول شهید آوینی تنها ڪسانی مردانه میمیرند ڪه مردانه زیسته باشند...
شهادت را نخواستیم و به خیال خودمان عاشق شهادتیم...
بسنده ڪردیم فقط به عڪس چسبانده شده ی دیوار اتاق!
عڪس و دلنوشته شهدایی ڪه فقط پست فضای مجازی شد!
ڪانالی ڪه پر شد از صوت و روایت شهدا!
و تصویر زمینه ی گوشی هایمان ڪه سنگینی نگاه شهید را درڪ نڪردیم...
شهادت تنها برای شهیدان است...
ڪه آسمان و خاڪ این عالم شهادت می دهند به برای خدا شدن شهیدان...
نخواستیم شهادت را
اگر میخواستیم هر مڪان و زمان ڪه باشیم شهادت ما را در بر خواهد گرفت...
+شهدا عاشقانه نمیخواهند رهرو میخواهند...
اللهـم عـجل لولیـڪ الفـــرج بحق شـــهداء
اللَّهُمَّ قَدْ تَعْلَمُ؛ مَا یصْلِحُنِی مِنْ؛ أَمْرِ دُنْیای وَ آخِرَتِی ؛ فَکنْ بِحَوَائِجِی حَفِیاً
الهی
آنچه دنیا و آخرتم؛
را اصلاح ڪند میدانی، پس به حوائجم ، به دیده ی رحـــمـت بنگر ..
@shohada_kan 🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یازدهم و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
نفسم به #سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید #مهیای رفتن میشدم که دیگر این #جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن #وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم.
قدمهایم را روی #زمین میکشیدم و باز باید #دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی میخواستم حداقل #مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه #وسایل خانه ام را جمع کنم و از همه #بیشتر دلم پیش اتاق زیبای #دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود.
دیگر نه خانه خاطرات #مادرم را میخواستم، نه خانواده ام را و نه حتی دلم میخواست مجید #سُنی شود که فقط میخواستم #جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر #نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد.
حالا فقط میخواستم #امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم #شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه ای #اشک چشمانم خشک #نمیشد و ناله ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم:
"آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم #بابا گفت میاد دنبالمون! #نترس عزیزم، بابا داره میاد!"
چادرم را با دستهای #لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل #شخصی_ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. #دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس #تنگی، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه #وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به #دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه ام کوبید: "کجا داری میری؟"
از وزن همین ساک #کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی #زمین رها کردم و همانطور که چادرم را #مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: "حتماً باید در رو #قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!"
و در برابر نگاه #بی_جان و صورت رنگ پریده ام، صدایش #رنگ عصبانیت گرفت و #قاطعانه تعیین تکلیف کرد: "تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!"
و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم #رضایت نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با #صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: "الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من #حروم زاده_اس! بچه ای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دوازدهم نفسم به #سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سیزدهم
اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، باسرانگشتم پاک کردم که #انگشت اشاره اش را به نشانه حرف آخر #مقابل صورتم گرفت و #مستبدانه حکم داد: "فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد #عقد میکنی!"
و با همه ترسی که از #پدر به جانم افتاده بود، نمیتوانستم #نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: "همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!"
دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه #لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا #خشم پدر، قد علم کردم: "من فردا جایی نمیام."
سفیدی چشمانش از #عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان #بغض معصومانه ادامه دادم: "میخوام برم پیش مجید..."
و هنوز حرفم #تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم #کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو #دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب #سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار #محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر #توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم.
طعم گرم #خون را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعره های دیوانه وارش را میشنیدم: "مگه نگفته بودم اسم این #بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم #سرت نمیشه؟!!! تو دیگه #ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!"
با پشت دست سرد و لرزانم ردّ #خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه ای که از بارش #اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم: "به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید..."
که چشمانش از خشمی #شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن #عربی_اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: "بخدا اگه یه مو از سر بچه ام کم بشه..."
که فریاد عبدالله، #فرشته نجاتم شد: "داری چی کار میکنی؟!!!" با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن #لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید: "میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!"
و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب #عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی #خودش نمی آورد که برای دختر باردارش چه نقشه #شومی کشیده و شاید از #غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر #غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم #پیاله شدن با این جماعت #بی_ایمان، همه سرمایه مسلمانی اش را به #تاراج داده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
@Ostad_Shojaeبریز به پای خدا.mp3
زمان:
حجم:
8.95M
✍ دهها سال، قال الباقر "ع" خواندنهای ما، به نتیجه نمیرسد اگر؛ قصد جراحی نداشته باشیم!
دیدن واقعیتها و درمان آنهاست که ما را در کلاس معصوم علیهالسلام به مقام شاگردی میرساند!
شاگرد این کلاس؛ مشتاقِ جراحی است!
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالاسلام_مومنی
#استاد_پناهیان
※ ویژه شهادت حضرت #باقرالعلوم علیه السلام
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
خیلے قشنگِ بگن :
همون ڪه عاشقِ حسینِ..♡
هرڪَس ڪه راهِ ڪربُبَلا شد طریقہ اش
بوےِ #حسین مےچڪد، از هر دقیقه اش
و شهدا راهشان راه عشق است...
عشق به حسین (ع)...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
833K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل کندن سخت است...
اما پدران و مادران شهید پرور گذشتند از فرزندانشان و با خود گفتند:
خونت رنگین تر از علی اکبر حسین نیست....
دلمان را از تو، برای حسین و آقازاده حسین علیه السلام کندیم...
❀ سلام بر علی اکبرهای امام زمان (عج)
شهدایی که امام خود را ندیده عاشقند،
و برای آمدنش از جان، مایه گذاشتند...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
عجب تیتری زده🙄
تحویل ایران با صدها #خوزستان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📿اعمال روز #عرفه
🌱سهشنبه ۲۹ تیرماه روز عرفه و روز شهادت مظلومانه مسلم ابن عقیل سلام الله علیه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سیزدهم اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین بلندم کند و من فقط #گریه میکردم و دور از چشم #پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را #تکرار میکردم.
همه بدنم میلرزید و باز خیالم #پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم: "الان اومدی، #مجید تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و #مضطرب پرسید: "چی شده الهه؟ مگه قرار بوده #مجید بیاد اینجا؟"
و من دیگر حالی برایم #نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید #حیا میکردم که از نقشه #بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت #بغض و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم: "من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟"
و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر #تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که #پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر #کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: "یه زنگ بزن ابراهیم و #محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو #روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این #خونه بذاره بیرون!"
ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به #زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام #خیره شد و در نهایت بیرحمی #تهدیدم کرد: "یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ #پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!"
و انگار #شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم #نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که #عبدالله به سمتش رفت و پرسید: "بابا چی شده؟" و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر #سرش فریاد کشید: "به تو چه؟!!! زنگ بزن #ابراهیم محمد بیان!"
و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز #نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و #نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره #مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: "جانم الهه؟"
از شدت #گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم: "کجایی #مجید؟" و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با #دلواپسی جواب داد: "من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام."
و من نمیخواستم آتش #خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با #دستپاچگی التماسش کردم: "همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام."ومیدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم #محاکمه شده و به اَشَد #مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را #بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:
"من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون #خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر #کوچه وایسا، من خودم میام." و به سرعت #ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم #گذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی #ایجاد شود که باز #گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊