eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
212 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
4.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کافیه فقط این لحظه رو تصور کنید... تولید شده با هوش مصنوعی ❣️ منو می‌شناسی همون نوکر بدت حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ فرا رسیدن ماه شریف و پرخیر و برکت ربیع الاول را به امام زمان(عج) و شما دوستان تبریک عرض می کنیم @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊 _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
🍃یک سال که برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفته بودیم، روز آخر که به علی زنگ زدم، صدای شلوغی می‌آمد. گفتم: «علی چه خبر است؟» گفت: «هیئت داریم.» گفتم: «تنهایی؟» گفت: «نه! آبجی هم هست. امشب وفات حضرت ام البنین(س) است.» 🍃وقتی برگشتیم دیدم یک سفره سبز رنگ بزرگ در خانه پهن کرده و یک مشک آب و تعدادی سر بند یا اباالفضل(ع) روی آن چیده بود. یک تابلوی یا اباالفضل العباس(ع) نیز روی دیوار نصب کرده بود. بزرگ‌ترین عید و شادی او نیمه شعبان بود. اعتقاد داشت که این شادی نباید فقط در خانه بماند و باید در خیابان‌ها به مردم هم آن را انتقال داد. رفیق شفیق و 📸 عکس دسته جمعی شهیدان امرایی، پاشاپور و پورهنگ یا جمعی از دوستان/ سمت چپ بالا شهید امرایی @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_دهم ▪️در غربت نیویورک و در خلوت آپارتمان کوچکم تنها بودم، دنیای
📕رمان 🔻 ▪️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سپید و شلواری نوک‌مدادی، آراسته‌تر از همیشه به چشمم آمد؛ محاسنی که تقریباً کوتاه کرده بود و چشمان برّاق و مشکی‌اش که از شادی می‌درخشید و به رویم می‌خندید. ▫همیشه بلد بود چطور بخندد تا کسی نفهد در دلش چه می‌گذرد و من هم نفهمیدم پشت این نگاه پرشور و خنده‌های شیرینش چه حس تلخی مخفی شده است. ▪دلتنگی‌ام بی‌انتها و به وسعت یک دنیا حرف برای گفتن داشتم اما نمی‌شد همۀ احساسم را همین ابتدا عیان کنم. ▫از شادی دیدنم روی پایش بند نبود و به قدری شیرین‌زبانی می‌کرد که امان نمی‌داد با بقیه یک دل سیر، حال و احوال کنم. ▪از آغوش پدر و مادرم راحت‌تر گذشتم اما آن شب در نیویورک، دلم از نگرانی برای محمد هزارپاره شده بود که حالا در ایران مثل جانم در آغوشش کشیدم و زیر گوشش به شوخی پرسیدم: «اگه زن بگیری بازم دلت میاد انقدر بری لبنان؟» و جواب شیطنتم در آستین حاضرجوابی‌اش بود که دستی پشت کمر حامد کوبید و رندانه پرسید: «مگه این شازده که دو سه هفته دیگه می‌خواد عقد کنه، راضی میشه کمتر بره لبنان؟» ▫حامد می‌خندید و من خبر نداشتم پشت این خنده‌ها و سفرهای مکررش به لبنان چه رازی پنهان شده که با قلبی غرق شوق، قدم به قدم مسیر مانده تا مراسم عقدمان را پیش می‌رفتم. ▪حدود شش ماه بود به ایران نیامده بودم، در این چهار سال گذشته هم هیچگاه اقامتم در تهران بیشتر از بیست روز نشده و حالا آمده بودم تا برای همیشه در وطنم بمانم که هوای بهاری و بهشتی اردیبهشت تهران را با ولعی عجیب نفس می‌کشیدم. ▫روزها، پاساژهای تهران را برای خرید لباس و وسایل جشن متر می‌کردیم و شب‌ها به دور همی با خانوادۀ عمویم سپری می‌شد که قرار بود تا پایان اردیبهشت عروس‌شان شوم. ▪حامد کمتر از حال و هوای جنگ غزه و جنوب لبنان می‌گفت و قول داده بود فعلاً حرفی از سفر به ضاحیه نزند اما محمد مثل اینکه تکه‌ای از قلبش در آنجا جا مانده باشد، در هر فرصتی از زخم‌های غزه می‌گفت. ▫نه او و نه حامد، هیچ‌کدام نظامی نبودند اما سلاح‌شان همین موبایل و دوربینی بود که در کولۀ کوچکی همراه‌شان بود و از مرز لبنان، راوی دردهای فلسطین و حماسه‌سازی‌های حزب‌الله می‌شدند. ▪این روزها بیشتر از هر زمان دیگری، اسرائیل دنبال ترور افراد مقاومت در جنوب لبنان می‌گشت، روزی نبود که با پهپاد خودرویی را هدف نگیرد و می‌ترسیدم شهید بعدی حامد یا محمد باشند که در همین روزهای مانده تا عقدم، بی‌آنکه حرفی به حامد بزنم دلم هر لحظه می‌لرزید. ▫به‌خصوص که احساس می‌کردم پس از اینهمه سال آشنایی، هنوز حرفی نگفته پشت لب‌های حامد مانده و می‌دیدم هر روز که به مراسم عقد نزدیک‌تر می‌شویم، سایه صدایش مرموزتر می‌شود و حدس می‌زدم سرنخ آن به کلاف سردرگم کارش می‌رسد. ▪می‌دانستم یکی دو هفته که از عقد بگذرد باز راهی لبنان می‌شود، نمی‌خواستم بندی بر پایش باشم؛ به هدفش ایمان داشتم و دست خودم نبود که سرانجام یک روز حرف دلم را زدم. ▫پیراهنی که برای روز عقد خریده بود، بهانه کرده و غروب جمعه‌ای به منزل‌مان آمده بود تا نظرم را در مورد سلیقه‌اش بپرسد. ▪این روزها از هر دری حرف می‌زد جز کار مستندسازی و مقاومت و لبنان که خودم پیش‌دستی کردم: «دوباره کِی می‌خوای بری؟» ▫چند لحظه به چشمانم خیره ماند؛ انگار دنباله بهانه بود تا باب سفر به لبنان را باز کند و به جای جواب، سؤال کرد: «فکر کنم تو راضی نیستی برم، درسته؟» ▪به رفتنش راضی بودم و ترس از دست دادنش، قاتل جانم شده بود: «من فقط می‌ترسم حامد...» ▫پیراهن سپید دامادی‌اش را دوباره در جعبه قرار داد، به سمت آشپزخانه سرک کشید تا شاید مطمئن شود مادر مشغول کار است و حواسش به ما نیست. ▪محمد خانه نبود، پدر داخل اتاقش دعای سمات می‌خواند و او خودش را روی مبل کمی جلوتر کشید تا فقط من صدایش را بشنوم: «این چند روز خیلی دلم می‌خواست باهات حرف بزنم ولی نتونستم. الان که خودت پرسیدی مجبورم بگم... نمی‌دونم وقت خوبی هست یا نه... » ▫پیش از آنکه شروع کند از آشوب افتاده به لحن و نگاهش دلم لرزید و کلمات او از پریشانی در هم می‌پیچید: «تو که شرایط کار منو می‌دونی... الانم که می‌بینی منطقه چه وضعیتی پیدا کرده... هر روز گره داره کورتر میشه... الان فعلاً بین لبنان و اسرائیل همه چی در حد تک و پاتکه، اما هر لحظه ممکنه جنگ گسترده شروع بشه...» ▪نمی‌فهمیدم چرا سه روز مانده به عقدمان برایم روضه می‌خواند و می‌دیدم به هر در و دیواری می‌زند که خودم دست دلش را گرفتم: «چی می‌خوای بگی پسرعمو؟ با من راحت حرف بزن!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
در مکتب سلیمانی اصغرها اکبر هستند و لایق بزرگی... به قول حاج قاسم، اصغر آقا تو اکبری اصغر نیستی.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_یازدهم ▪️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سپید و شلواری نوک
📕رمان 🔻 ▪از لطافت لحنم، لبخندی کمرنگ روی صورتش نقش بست؛ نفس بلندی کشید، چند لحظه ساکت ماند و نتوانست اصل حرفش را بزند که باز هم به جاده خاکی زد: «من می‌ترسم تو به خاطر من اذیت بشی...» و کلامش به آخر نرسیده، تلفنش زنگ خورد. ▫️چشمش که به صفحۀ موبایل افتاد، طوری دست و پایش را گم کرد که نشد مخفی‌اش کند. با دستپاچگی تماس را قطع کرد، به وضوح رنگ صورتش پرید و مقابل نگاه کنجکاوم به مِن‌مِن افتاد: «شاید خیلی دیر شده باشه ولی به نظرم ... شاید لازم باشه بیشتر فکر کنی...» ▪️سعی کردم عادی باشم اما قلبم طوری به قفسۀ سینه کوبیده شد که برای یک لحظه نفسم رفت؛ مشخص بود معنی اینهمه مقدمه‌چینی تردیدی است که به دلش افتاده و می‌خواهد خرجش را به حساب من بنویسد. ▫️نمی‌خواستم ناراحتی‌ام را نشان دهم، صورتم خیس عرق شده بود و نمی‌دانم چه کسی پشت آن تماس بود که حتی فرصت نداد حرفی بزنم. ▪️از جا بلند شد و با همان خوشرویی همیشگی‌اش که می‌توانست تمام پریشانی‌هایش را پنهان کند، سر به سر حال خرابم گذاشت: «تا عمو نیومده بیرون و بگه تو که هنوز اینجایی، من برم!» ▫️با تأخیر از جا بلند شدم، چادرم را مرتب کردم و فقط خدا می‌داند دلم چطور زیر و رو شده بود که به زحمت لبخندی نشانش دادم و او با خنده خداحافظی کرد تا من بمانم و دنیایی که با چند جمله روی سرم خراب کرده بود. ▪️آنهمه دلتنگی که تا وقتی ایران نبودم، در هر تماس التماسم می‌کرد زودتر برگردم و اینهمه شور و هیجانی که این چند روز از خودش نشان داده و حرفی که حالا زده و این غروب جمعه را دلگیرترین غروب زندگی‌ام کرده بود. ▫️همان یک جمله هر لحظه مثل پتک در سرم کوبیده می‌شد و کاسۀ سرم به‌قدری از درد پُر شده بود که تماس مرموزی که با تلفنش برقرار شد و دستپاچگی‌اش، فراموشم شده و نمی‌دانستم گره کور همان تماس، کلاف زندگی‌ام را سردرگم کرده است. ▪️پدر و مادرم بی‌نهایت مهربان و همدل بودند و نمی‌خواستم دل‌شان را بلرزانم که حرفی نزدم اما محمد سنگ صبورم بود؛ ساعتی بعد به خانه برگشت و در اولین فرصتی که دست داد، به اتاقش رفتم. ▫️پشت میز کارش نشسته بود، بین فایل‌های لپ‌تاپ دنبال چیزی می‌گشت و همزمان روی موبایل، خبرها را هم می‌خواند. ▪️دنبال بهانه بودم تا سر صحبت را باز کنم که خودش به هوای لبنان بهانه را جور کرد: «دیشب چند بار اسرائیل بعلبک رو بمبارون کرده. اینجور که پیداست ممکنه به زودی به لبنان حمله کنن.» ▫️لحنش گرفته و عمق ناراحتی‌اش از خطوط در هم رفتۀ صورتش پیدا بود و پیش از آنکه حرف دیگری بزند، من پرسیدم: «اگه جنگ بشه، بازم تو و حامد میرید لبنان؟» ▪️جان دادن برای جبهۀ مقاومت، برای ما جای سؤال و جواب نداشت که ناباورانه نگاهم کرد؛ پدرمان جانباز جنگ و تمام این سال‌ها در خدمت ارتش بود و مادرم بابت اینهمه سختی و دوری و شرایط دشوار زندگی حتی یک کلمه شکایت نکرده بود. ▫️من هم با همۀ عشقی که به حامد داشتم، همچنان پای رفتنش به لبنان بودم اما حالا حرفی زده بود که پای دلم را لرزانده و مقابل نگاه مشکوک محمد اعتراف کردم: «احساس می‌کنم حامد به خاطر همین قضیه برای ازدواج مردد شده...» ▪️خبرم طوری سنگین بود که دست از کار کشید، کاملاً به سمتم چرخید و متحیر پرسید: «کدوم قضیه؟» ▫️گلویم را بغض گرفته بود، اشک تا پشت پلکم آمده و نمی‌خواستم احساساتی باشم که با همان گلوی گرفته، محکم حرف زدم: «گفت شرایط کاری‌اش سخته و بهتره بیشتر فکر کنم...» ▪️اجازه نداد حرفم تمام شود و با حالتی عصبی پرسید: «الان؟! تازه الان میگه بهتره بیشتره فکر کنی؟ این چند سال یادش نبود که باید فکر کنید؟» و دقیقاً این همان سؤالی بود که پیدا کردن پاسخش دیوانه‌ام کرده و با این حال نمی‌خواستم چیزی خراب شود که به جای حامد، تلاش کردم ماجرا را رفع و رجوع کنم: «فکر کنم نگران من بود... شاید فکر کرده من دودل شدم...» ▫️خودم می‌دانستم بیخودی "اما و اگر" می‌کنم و می‌ترسیدم محمد حرفی بزند که باز هم وساطت کردم: «تو نمی‌خواد چیزی بهش بگی، خودم باهاش حرف می‌زنم...» و باز هم با عصبانیت کلامم را شکست: «چه حرفی می‌خوای بزنی؟ سه روز تا عقدتون مونده هنوز تکلیف‌تون مشخص نیس!» ▪️گونه‌هایش از ناراحتی گل انداخته و اعصابش طوری به هم ریخته بود که پشیمان از آنچه گفته بودم، فقط اصرار می‌کردم فعلاً سکوت کند و باور نمی‌کردم با همین سکوت، زندگی‌ام چقدر راحت به هم می‌ریزد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشاره رهبر انقلاب به نقش رضا پهلوی در جنگ 12 روزه!!! - خاک بر سر اون ایرانی! @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین