eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 نمی دهم به جَنان عطر کوچه باغت را کمی به ما برسان تربت عراقت را.. 📝ناصرشهریاری @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 گاهی تمام خواهش های دنیا خلاصه می شود در دو کلمه : ای شهیدِ من... مرا دریاب... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دهم به پیراهن #سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که د
💠 | سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت در سینه ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی بنشینم. دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه وارد شود، به تب و تاب افتاده و هر لحظه آشفته تر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: "الهه! کجایی الهه؟" شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که کردم و دیدم تازه نماز را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: "پس کجایی الهه؟" با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از بیرون رفتم. میشنیدم که با صدای بلند "تکبیر" میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا تمام شده و به یاری ام بیاید، ولی فریادهای پدر برای ماندن نمیگذاشت. نگاه تارم را به راه دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت پدر مقابلم شد: "پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟" سرم به قدری شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: "بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!" و برای من که تازه را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن ، چه نمایش بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با پُر ناز و ، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، پدر شصت ساله ام باشد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_یازدهم سجاده ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حال
💠 | دختری ریزنقش و سبزه رو که چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظاتِ ک بودن در حضور او چقدر کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به برده بودند، از اتاق بیرون آمدم. کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه خودم را از پله ها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته ام، به سمتم دوید. برای یک لحظه کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم. گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا بعد که در سالن بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می نالیدند، سردردم را می کرد. به دستم سرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و شده بود. از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده ام، پرسید: "بهتری خانمی؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: "شوهرت رفته دنبال جواب خونت، الان میاد." و من که رمقی برای گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آن طرفتر مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست به خانه برگردم و همین که به یاد افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای ، چشمانم را گشود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: نباید جوری حرف بزنیم که معنایش این است که سیاست های کشور را قبول نداریم و دشمن را شاد کنیم... ۱۴۰۰.۰۲.۱۲ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊 یک مُشت خاک ... که به نگاهت بال و پَر گرفت! قصد پرواز کرده است! یا رحیمـ✨ زیر بالم را بگیـــر، تا فقط بسمت تو، اوج بگیرد! رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا
🌱 مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا﴿۲۳، سوره احزاب﴾ در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند. یاد کنیم شهدا را آنهایی که در بهترین مکان جای دارند و نزد پروردگارشان روزی می خورند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊