eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شڪفتن هیـچ گلی زیباتر از لبخند شما نیست عصرتـون پـر از آرامش... عصرتون بخیر☕️🍩 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
آدم واقعا گاهی اوقات از بعضی از تحریف های محرم و عاشورا می مونه‌....! حضرت قاسم داماد نبوده. یه نوجوان بوده که در کربلا حضور داشته‌‌...‌ بعضی برمیدارن مراسمهای عجیب غریب دور از دین میگیرن بابت این تحریف که آدم دیگه مونه چی بگه.... بعضا هم تقصیر مردم نیست. بعضی از مداحان در روضه و مداحی ها چیزهایی میگن که بعضی از مردم باور میکنند.... حکایت یکی که برداشته بود حرف پیامبر رو در رابطه با حضرت ابوالفضل گفته بود. با اینکه اصلا پیامبر حضرت ابوالفضل ندیدن. و ایشون پسر حضرت ام البنین و امام علی هستند. یعنی چند سال بعد از شهادت حضرت زهرا اصلا به دنیا آمدند.... چه برسه به اینکه پیامبررو دیده باشند.... کاش میشد به این عزیزان چند جلد کتابی که استاد مطهری در نقد این تحریفات نوشتند می دادیم بلکم بهتر میشد. سر حضرت قاسم مراسم میگیرن که یعنی مثلا داماد بوده والا نبودن. یا مثلا بانو لیلا مادر حضرت علی اکبر اصلا کربلا نبودن! اما متاسفانه چیزهایی نوشته و گفته میشه ک درست نیست. به قول استاد مطهری بعضی ها برای گرم تر کردن مجالسشون هر دروغی رو می بندن که حقا که اهل بیت راضی نیستند. اصلا وقایع عاشورا و اسارت اهل بیت به قدر کافی حزن انگیز است.... چه نیاز است به دروغ.... اندکی تفکر لازم است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #سومین_پیشنهاد #قسمت_چهل_و_هفتم علی اومد به خوابم، بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پا
📖 دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخیدم سمتش، صورتش بهم ریخته بود. - چرا اینطوری شدی؟ سریع به خودش اومد، خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت. - ای بابا از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره. از صبح تا حالا زحمت کشیدی. رفت سمت گاز - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من. دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه، شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم. - خیلی جای بدیه؟ - کجا؟ - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده. - نه شایدم، نمی دونم. دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم. - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست. چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه، اصلا نمی فهمیدم چه خبره. - زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که پرید وسط حرفم. دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد. - به اون آقای (۱) محترمی که اومده سراغت بگو همون حرفی که بار اول گفتم تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه چهارمیش. نه اولیش. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون. اون رفت توی اتاق، من کیش و مات وسط آشپزخونه.... ادامه دارد... --------------------------- ۱) شهید مفقودالاثر ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🍃🕯🍃🕯🍃🕯 #حرکت_کاروان_اسراء_از_کربلا_به_شام #قسمت_پنجم حضرت زینب سلام‌الله علیها در جمع زنان وارد مج
🍃🕯🍃🕯🍃🕯 عبیدالله گفت: «دیدی خدا با خاندانت چه کرد؟!» حضرت زینب سلام‌الله علیها به‌خوبی و با شجاعت تمام فرمودند: «ما رأیت الا جمیلا؛ جز زیبایی ندیدم. آنها کسانی بودند که خدا مقدر فرموده بود کشته شوند و آنها نیز اطاعت کرده و به سوی آرامگاه خود شتافتند و به زودی خدا تو و آنها را با هم روبه‌رو می‌کند و آنها از تو، به درگاهی خدای تعالی شکایت و دادخواهی خواهند کرد. اینک نگاه کن که آن روز چه کسی پیروز خواهد شد. مادرت به عزایت بنشیند‌ای پسر مرجانه!» عبیدالله با شنیدن لقبش و نسبتش با مادر بدکاره‌اش ترسید و خواست قصد جان حضرت زینب سلام‌الله علیها را کند که یکی از مأمورانش او را از این کار نهی کرد. پس با عصبانیت و خشم گفت: «خدا دلم را با کشته شدن برادر نافرمانت حسین علیه السلام و خاندان و لشکر سرکش او شفا داد.» حضرت سلام‌الله علیها فرمودند: «به خدا قسم بزرگ ما را کشتی، نهال ما را قطع کردی و ریشه من را درآوردی. اگر این کار مایه شفای توست، همانا شفا یافته‌ای.» ابن زیاد که جوابی در برابر سخنان گهربار و شجاعانه حضرت زینب سلام‌الله علیها نداشت، با حالتی خشمگین دوباره گستاخی کرد و ضعف ابدی خود در مقابل خاندان امام علی علیه السلام را نشان داد و گفت: «این هم مثل پدرش علی علیه السلام سخن‌پرداز است. به جان خودم پدرت هم شاعر بود و سخن به سجع می‌گفت.» حضرت زینب سلام‌الله علیها فرمودند: «زن داغدار کجا و سجع گفتن کجا!» ....😭 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊 🍃🕯🍃🕯🍃🕯
enc_16593950448856378351461.mp3
4.93M
توی نصف روز پیر شدی برات بمیرم....💔 یازینب(س)🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 مرحوم سعید راد و روایتش از غرور ملی بعد از انقلاب اسلامی: 🔸من ۱۹ سال ناخواسته در خارج زندگی کردم ولی همه چیز آن‌ها دروغ است، در آمریکا اصلا اصول اخلاقی وجود ندارد. 🔸می‌خواستند همان استعمار و زورگویی قدیمی را در ایران اجرا کنند ولی امثال شهید سلیمانی این اجازه را ندادند. درگذشت این بزرگمرد رو در این ایام تسلیت میگم خدمت مردم و جامعه هنر... نبود همچین اشخاصی با این طرز فکر و عقیده ناراحت کننده هست. خدا بیامرزتشون. فاتحه ای ختم کنیم نثار روحشون🌹
📖 حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن و فرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت، درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعد از ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا... او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
شکر خدا که خرج عزای تو می شوم روضه به کار و زندگی ما مقدم است @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌱 اصغر واقعا یک رزمنده مجاهد و یک عارف به تمام معنا بود. اخلاص توی کلام، رفتار و عملش حس می‌شد. هر وقت جلسه داشتیم، بعد از اتمام جلسه که از هم جدا می‌شدیم گاهی برای کاری تماس می‌گرفتم. می‌گفتم: «کجایی؟» می‌گفت: «دمشقم.» ساعت دوی شب! ‌‌هاج‌وواج می‌ماندم که این ساعت دمشق چه می‌کند. یا می‌پرسیدم: «کجایی؟» می‌گفت: «حماة.» می‌رفت سراغ کارش و مدام در چرخش و رفت‌وآمد بود. اصلا در یک چارچوب خاص نمی‌گنجید. فرماندهی که جسور، موفق و بابرنامه بود... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
دارم فکر میکنم اگر حاج قاسم بعد تو شهید می شد، چه خاطره های زیادی بود که حتما برای ما می‌گفت.... اما گوشه ای از زندگیت همچنان گمنام است اکبرِ اصغرِ حاج قاسم.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
واقعا بعضی مداحان حواسشون نیست یا میخوان مثلا به فرض خودشون بهتر درک شه....!!!!!!! ظهری دوستی برای من پیامی فرستاده بود که یکی از مداحان به نام روضه بی بی رقیه خیلی دیگه زیادی مصور کرده بود روضه رو.... از شدت ناراحتی ناهارمم نیمه کاره موند. خداوکیلی مگه قراره صحنه جرم رو بازسازی کنند بعضی ها که اینجوری رفتار می‌کنند؟ روضه مصوری درست میکنی چیکار کنی؟ مثل بنده خدایی که گفته بود به شیرخواره هاتون گرسنه شدند دیرتر شیر بدهید تا لحظه ای مثل حال حضرت علی اصغر درک شه!!!! آخه بچه طفل معصوم رو زجر بدیم تا این قضیه درک شه.... خب ببخشیدا اینجوری حال حرمله رو درک میکنیم بیشتر ! بعد این کارها که انجام میشه یا دین زدگی پیش میاد، یا دشمن استفاده میکنه برای زدن دینمون.... نمیدونم هنوزم هست یا نه اما یه زمانی توی بچگیم یادمه عده ای برمی‌داشتند یه قسمتی و انظار، قمه زنی می‌کردند تا کربلا رو درک کنند. آخه چه معنی داره چرا افراط...... بعد توی کشورهای دیگه از شیعه چیز بدی یاد میشه. البته شکرخدا خیلی کم شده مردم آگاه شدند. مداحان روضه خوان مجلس گردان ها دقت کنند. نکنه فکر کنند برای دین کار می‌کنند اما ضد دین شود....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #کیش_و_مات #قسمت_چهل_و_هشتم دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخیدم سمتش، صورتش بهم ریخته
📖 تازه می فهمیدم چرا علی گفت من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه. اشک توی چشم هام حلقه زد، پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. - بی انصاف خودت از پس دخترت برنیومدی من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره، دنبالش راه افتادم سمت دستشویی. پشت در ایستادم تا اومد بیرون. زل زدم توی چشم هاش، با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس می کرد حرفت رو نگو چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. - یادته ۹ سالت بود تب کردی؟ سرش رو انداخت پایین، منتظر جوابش نشدم. - پدرت چه شرطی گذاشت؟ هرچی من میگم، میگی چشم... التماس چشم هاش بیشتر شد، گریه اش گرفته بود. - خوب پس نگو. هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه. پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود. - برو زینب جان، حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری. و صورتم رو چرخوندم، قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه. تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد. براش یه خونه مبله گرفتن حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود. پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم نمی خواستم دلش بلرزه. با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود. بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن.... ادامه دارد... توجه: شخصیت اصلی این داستان سرکار خانم دکتر سیده زینب حسینی هستند، شخصی که از این به بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد. --------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🍃🕯🍃🕯🍃🕯 #حرکت_کاروان_اسراء_از_کربلا_به_شام #قسمت_ششم عبیدالله گفت: «دیدی خدا با خاندانت چه کرد؟!» ح
🍃🕯🍃🕯🍃🕯 پسر مرجانه (لعنت الله علیه) بعد از اینکه در برابر حضرت زینب سلام‌الله علیها به لکنت زبان افتاده و پرده از جنایت و وقاحت بزرگ خود برداشته‌شده می‌دید، آن بزرگان را راهی زندان کرد. 🥀به این ترتیب اسیران کربلا به مدت حدود هفت شبانه‌روز در زندان کوفه اسیر بودند. 📑انتشار خبر شهادت امام حسین علیه السلام در شام و مدینه سرزمین‌های اسلامی در سال ۶۱ هجری تحت قدرت ملعون‌ترین چهره تاریخ یعنی یزید بن معاویه قرار داشت. عبیدالله بن زیاد که از سوی یزید لعنت الله علیه حاکم کوفه شده و مأموریت خود در به شهادت رساندن امام حسین علیه السلام و اسیر کردن خانواده آن حضرت را انجام داده بود، در روز سیزدهم محرم به شام و مدینه نامه‌هایی فرستاد. 🚩به این ترتیب در آن روز خبر شهادت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام در آن سرزمین‌ها منتشر شد.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊 🍃🕯🍃🕯🍃🕯
مرحوم استاد فاطمی نیا: سوره فجر سوره حضرت حسین علیه‌السلام است. آن را در نمازها بخوانید که مورد رحمت حق قرار بگیرید. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
برشی از سریال عشق کوفی... یاحسین جان💔
داستان در مورد دختر و پسری بود که پسر از علویان و خانواده دختر از دوستداران یزیدیان بود.... بعد از ماجراهایی این دو بهم میرسند. پسر برحسب اینکه ممکن است دختر را به یزید لعنت الله علیه بدهند به خواستگاری دختر می رود تا از این اتفاق شوم جلوگیری کند. دختر این را به گوشش میرساند. خانواده ی دختر که از دوستداران یزید ملعون بودن به همسر پسرشان هم رحم نکرده و به دلیل اینکه عروسشان جنایاتشان را فاش می‌کرد دور از چشم پسرشان، او را به قتل می‌رسانند.... بعد از عروسی، دختر و پسر به مکه می‌روند غافل از این که پسر همراه خود نامه حسین ابن علی را دارد تا به عزیزان حسین (ع) برساند. دختر متوجه می‌شود و هنوز چون معتقد به کارهای همسرش نیست، دلخور برمی‌گردد. غافل از اینکه خانواده اش شوهرش را زندانی کرده اند و گفته اند باید در جنگ با امام حسین باید باشی وگرنه تو را به قتل می‌رسانیم و موضوعات دیگری هم مطرح می کنند. پسر ابتدا لباس یزیدیان را می پوشد بالاجبار، ولی در نهایت موفق میشود از دستشان فرار کند.... و متاسفانه در پایان داستان بعد از اینکه خودش و همسرش اسیر یزیدیان می‌شوند سر این جوان را از تن جدا می‌کنند و به شهادت می‌رسد و در پی به شهادت رساندن همسرش نیز هستند که حالا هم عقیده با پسر هم هست و دوستدار اهل بیت شده.... 😔 و همان لحظه صحنه دیگری نمایش داده می‌شود... صحنه ورود اسرا کربلا به کوفه و استقبال ناجوانمردانه کوفیان.... الا لعنت الله علی القوم الظالمین🏴