شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پانزدهم عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن طرفتر
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_شانزدهم
از زمان اشغال عراق توسط آمریکا، فلوجه روی آرامش ندیده و بخاطر بمبهای شیمیایی که آمریکا بر سر مردم ریخته بود، همچنان کودکان معلول متولد میشدند و آمار بیماریهای جسمی و روانی و سقط جنین در بیمارستانها بیداد میکرد.
حالا چندماهی میشد زمزمۀ حضور تکفیریها در شهر، هول دیگری به دل مردم به خصوص اندک جمعیت شیعۀ شهر انداخته بود. میدانستم حکم تشیع در قانون تکفیریها مرگ است؛ این مدت تصاویر سلاخی مردم شیعه و سنی سوریه را در اینترنت دیده بودم و ندیده میشد تصور کنم چه جهنمی در انتظار مردم فلوجه است.
روزها بود در سرمای زمستان، تب تنش در شهر بالا گرفته و با این حال باور نمیکردیم به این زودی کار از کار بگذرد که همان شب داعش خبر فتح فلوجه را جار زد و شهر رسماً سقوط کرد.
فلوجه، شهری که با بیش از ۵۰۰ مسجد به شهر مسجدها شهرت داشت، از نخستین مناطقی بود که به دست داعش افتاد و خبر نداشتیم تا چند ماه آینده نه فقط فلوجه که شهرهای بزرگ عراق مثل موصل و تکریت هم اشغال میشوند.
شاید از هول همین اتفاق بود که آن شب خبری از تماس عامر هم نمیشد و تمام تن و بدن من از ترس میلرزید. از وحشت آشوب شهر، دلم زیر و رو شده و ساعت از نیمهشب گذشته بود که سرانجام تماس گرفت.
نمیدانست از کدام سرِ قصه آغاز کند و من میخواستم عیار عاشقیاش را بسنجم که مظلومانه پرسیدم: «بازم میخوای بری؟»
میخندید و خندههایش از هر گریهای تلختر بود: «تو که نمیترسی؟»
مگر میشد نترسم وقتی در یک شهر ۳۵۰ هزار نفری، ما شیعیان در اقلیت بودیم و او چارۀ نجاتم را در فرار از شهر میدید: «الان خیلی از سُنیهای فلوجه هم از شهر فرار کردن و رفتن سمت کربلا. شنیدم تو کربلا برای آوارههای فلوجه اردوگاه زدن.»
از سکوتم خیال میکرد تسلیم طرحش شدم و انتهای این نقشۀ فرار، مهاجرت به آمریکا بود که مثل یک جنتلمن سینه سپر کرد: «از فلوجه که اومدی بیرون، با خودم میبرمت آمریکا و اونجا رو چشمام ازت مراقبت میکنم.»
آنچه برایم تدارک دیده بود، رؤیایی به نظر میرسید اما چطور میتوانستم پدرومادرم را اینجا تنها رها کنم که سالها در این شهر زندگی کرده و حالا حاضر به ترک فلوجه نمیشدند.
پدرم پزشک ماهر و قدیمی فلوجه بود؛ تابلوی طبابتش در درمانگاههای اصلی شهر، امید مردم بود و غیرتش قبول نمیکرد در این بحبوحۀ درگیری، بیمارانش را تنها بگذارد.
عامر مرتب با او هم تماس میگرفت تا راضیاش کند از شهر خارج شود و در یکی از تماسها، پدرم با بغضی مردانه التماسش کرد: «من نمیتونم از اینجا برم، مردم به من نیاز دارن اما اگه میتونی بیا آمال و مادرش رو با خودت ببر بغداد.»
عامر ادعا میکرد عاشق من است و باز از ترس جانش جرأت نمیکرد قدم به فلوجه بگذارد. چند روز تا پروازش بیشتر نمانده و پشت تلفن گریه میکرد تا ما از فلوجه خارج شویم و هیچکدام خبر نداشتیم داعش اجازه خروج از شهر را نمیدهد که اگر مردم همه میرفتند، دیگر سپری برای مقابله با ارتش عراق برایش باقی نمیماند.
این را زمانی فهمیدم که پدرم در آخرین تماسی که عامر با او گرفت، در اتاق را بست تا من و مادرم نشنویم و با اینحال شنیدم با صدایی خفه خبر میدهد: «ای کاش همون روز که بهت گفتم میومدی و آمال رو میبردی، خروجیهای شهر بسته شده. دیگه نه ما میتونیم خارج بشیم نه تو میتونی بیای!»
حالا مردم مظلوم این شهر تنها سپر باقیمانده در دست والی فلوجه بودند تا مانع حملۀ همه جانبۀ ارتش شود و به هر آب و آتشی میزد مبادا کسی از شهر خارج شود.
زمستان ۲۰۱۴ سردترین و سختترین زمستان عمرم شده بود؛ در شهر خودم زندانی شده و کسی که میگفت عاشق من است و بنا بود همسرم شود، هر لحظه از من دورتر میشد و در تماس آخر، غیر از بغض و گلایه حرفی برای گفتن نداشت: «آمال! چرا تو الان نباید کنار من باشی؟»
و پیش از آنکه حرف دیگری به زبانش بیاید، بغضش متلاشی میشد و میان گرداب گریه دستوپا میزد: «چرا من الان باید تنها برم؟ چرا باید تو رو تو اون جهنم تنها بذارم و برم؟»
هر کلمه مثل خنجری در قلبم فرو میرفت، خونابۀ غم تا گلویم میرسید و دیگر حتی نمیخواستم طعم اشکهایم را بچشد که چشمانم را در هم میکشیدم مبادا قطره اشکی بچکد و او همچنان میگفت.
نمیفهمیدم چرا من را مقصر این جدایی میداند و دیگر حتی نفسی برای بحث و جدل نداشتم که با اینهمه ادعای عاشقی،راضی به رها کردن من میان هزاران کفتار داعشی شده و امشب راهی سفر رؤیاییاش میشد.
از سنگینی سکوتم، نفسش بند آمده و دیگر کار دلش از گریه گذشته بود که سرم عربده میکشید: «تو نمیفهمی با من چی کار کردی! هزار بار التماست کردم، به دست و پات افتادم ولی تو فقط میخواستی تو این خرابشده بمونی!»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
12_Motiee_Misaq-Haftegi950809[02]_(www.rasekhoon.net).mp3
8.21M
🏴 سالروز #وفات_حضرت_سکینه(س)
🌱ایشون از دختران امام حسین (ع) هستند که چند سال بعد از واقعه کربلا به رحمت خدا رفتند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
36.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 #شهید_بهشتی :
عاشق شوید...
زندگی به عشق است...
عشق است كه در درون انسان آتش زندگی و شعلهٔ زندگی را بر میافروزاند...
🔉 #نماهنگ| عاشق شوید
🎙 با نوای #حاج_ابوذر_بیوکافی
🖌 شاعر: محمد مروستیزاده و حبیب اولیاییفر
🎬 تنظیم: محمدرضا خوانساری
🎚 نسخۀ #استودیویی
✨ #پیشنهاد_دانلود
@AbozarBiukafi_ir
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف یافتگان خدمت امام زمان(عج)/ امام زمان او را به دو چیز بشارت داد! #قسمت_اول مردی از اهل کاشان
💠 تشرف یافتگان خدمت امام زمان(عج)/
امام زمان او را به دو چیز بشارت داد!
#قسمت_دوم(آخر)
ماجرا از زبان خودش:
"بسیار اندوهگین بودم و فکرم به شدت مشغول بود. دائم در این اندیشه بودم که در نهایت کار من به کجا خواهد انجامید و برای حل مشکلم به چه کسی باید پناه برم؟!
در همین حال جوانی خوشرو و گندمگون داخل صحن شده و بر من سلام کرد و به اتاقی که در آن مقام بود داخل شده و در نزد محراب چند رکعت نماز در نهایت خضوع و خشوع به جا آورد که تا آن زمان هرگز نمازی مثل آن ندیده بودم.
زمانی که نمازش تمام شد، نزد من آمد و احوالم را جویا شد. عرض کردم: به بلایی دچار شده ام که سینه ام از آن تنگ گردیده و خداوند نه مرا شفا می دهد تا سلامتی ام برگردد و نه مرا از این دنیا می برد تااین گرفتاری و بیماری خلاص شوم.
پس فرمود: اندوهگین نباش. به زودی خداوند هر دو را به تو مرحمت می کند.
سپس از آن مکان بیرون رفت.
در این هنگام متوجه شدم پیراهنی که روی درخت بود روی زمین افتاده است. از جای خود برخاستم و پیراهن را برداشته و شستم و بار دیگر بر روی درخت پهن کردم.
ناگاه به خود آمدم و با خود گفتم من که قدرتی بر ایستادن و تحرک نداشتم! پس چگونه توانستم حرکت کنم؟!
فی الحال یقین کردم که آن شخص حضرت صاحب الزمان (عج) است. پس برای یافتن او از آن مقام شریف خارج شدم و به اطراف آن صحرا نگاه انداختم ولی کسی را نیافتم. پس بسیار نادم شدم و حسرت خوردم که چرا آن حضرت را نشناختم.
وقتی آن مرد صاحب حجره از صحرا برگشت و مرا در آن حال دید متحیر شد و پس از شنیدن آنچه در غیابش رخ داده بود به جهت توفیقی که از دست داده بودیم بسیار حسرت خورد."
پس به برکت عنایت حضرت ولی عصر (عج)، این مرد مجددا سلامتی خود را به دست آورد و زمانی که دوستانش از حج بر گشتند، تا مدت کوتاهی با آنان بود. ولی پس از مدتی بیمار شد و از دنیا رفت و در صحن مقدس به خاک سپرده شد.
و اینچنین صحت آن دو خبری که حضرت حجت بن الحسن (صلوات الله علیه) به او داده بود واقع گردید.
📚منبع: نقل علامه مجلسی در کتاب بحارالأنوار
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✨ ابراز ارادت امیررضا معصومی به ساحت مقدس حضرت فاطمه سلام الله علیها
معصومی در رقابت های جهانی کشتی در اسپانیا با نتیجه ۴ بر ۲ بنجامین کوتر از آمریکا را از پیش رو برداشت و به مدال طلا دست یافت.
مبارک باشه🥇
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
عاقِبَت خَتمِ بِہ خِیرَم مۍڪُنَد این نُوڪَری
هَرڪِہ اَربابَش تُـو باشۍ سَربُلَندِ عالَم اَست....
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله جوادی آملی:
میخواهید از چنگال شیطان فرار کنید....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 میثم مطیعی و بچه شیعههای تایلند
پ.ن: #میثم_مطیعی اخیرا یک سفر تبلیغی به تایلند داشتند که طبق معمول اسلام ستیز ها و مدعیان اخلاق.... بازتاب زننده ای داشته اند.
#شیعیان_تایلند
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
مقام معظم رهبری:
اگر مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمیکردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید در کرمانشاه و همدان با اینها میجنگیدیم و جلویشان را میگرفتیم!
وقتی این محمد کلام رهبر به گوشش رسید احساس تکلیف کرد برای رفتن. با اینکه کار درست و حسابی و آرامی هم داشت میگفت: دلم راضی نیست به ماندن. الان وظیفه چیز دیگری است.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سید طالع باکویی، معروف ترین مداح آذربایجانی، در اسرائیلیترین کشور خاورمیانه علیه اسرائیل و صهیونیستها و در حمایت از فلسطینیها سرود خواند.
در شرایطی که جمهوری آذربایجان حامی تمام و کمال منافع صهیونیستها و اسرائیلیها در منطقه است، سید طالع باکویی مداح سرشناس و معروف آذربایجانی در این کشور، علیه اسرائیل و در حمایت از فلسطین و غزه سرودی خوانده و آن را در اینستاگرام خود منتشر کرده است.
همچنین قرار است در بزرگترین محفل قرآنی جهان که در مشهد و جوار حرم مطهر امام رضا علیه السلام روز پنجشنبه ۲۲ شهریورماه برگزار خواهد شد در حمایت از مردم مظلوم غزه سرود بخواند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
الهی هیچ وقت گل خنده
از روی ماهتون کم نشه
الهی همیشه سلامت باشید
عصرتون خوشمزه و بخیر😉🍉
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شانزدهم از زمان اشغال عراق توسط آمریکا، فلوجه روی آرامش ندیده و بخاطر بمبهای
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفدهم
زهر کلامش طوری جانم را گرفت که دیگر نشد در برابر سیل اشکهایم مقاومت کنم، سدّ صبرم شکست و اشک از هر دو چشمم فواره زد: «بسه عامر، دیگه ادامه نده! من نخواستم یا تویی که چند دقیقه قبل از عقد به من میگی میخوای بری آمریکا؟ فکر میکنی من دوستت ندارم؟ اما تو نخواستی منو ببینی! تو غیر از خودت به هیچکس فکر نمیکنی!»
یک ساعت مکالمه تنها به گریه و گلایه و شکایت گذشت و حرف آخر را او به تلخی زد: «من میرم، چون دیگه اینجا موندنم فایدهای نداره! اما همیشه منتظرت میمونم تا بیای پیشم.»
گریه از کلماتش میچکید و این گفتگو داشت جانمان را میگرفت که بدون خداحافظی تماسمان تمام شد. او همان شب رفت و من سه سال در شهر وحشتناکی که داعش برایمان ساخته بود، اسیر شدم.
آنچه در این سه سال از جنایات و وحشیگری داعش دیدم، برای پیر کردن دل و سفید شدن موهایم کافی بود و به خدا با هیچ کلامی قابل بیان نبود! از قتل عام سربازان باقیمانده در شهر و گورهای دستهجمعی و سربریدن و زنده سوزاندن مردم و قوانین جنون آمیز و این ماههای آخر هم غارت آذوقۀ خانهها که منابع مالی داعش در فلوجه به آخر رسیده و محصولات زمینهای کشاورزی و هر آنچه در انبارهای مردم مانده بود، به یغما میبردند.
حالا من به دست پلیس مذهبی داعش و به هوای هوسی که به دلش افتاده بود، از فلوجه ربوده شده و در میان راه با جوانمردی غریبهای نجات پیدا کرده بودم و نمیدانستم درست در چنین شبی، عامر اینجا چه میکند.
در این سه سال هرآنچه از عشق و احساسش در دلم بود، مُرده و امشب بیش از آنکه عاشقش باشم، متنفر و عصبی بودم. میدانستم اگر آن تلفن قبل از عقدمان برقرار نشده بود، من همان روز همسر عامر شده و به بغداد آمده بودم و اینهمه عذاب نمیکشیدم که در پاسخ دلشورۀ چشمانش، به تلخی طعنه زدم: «میشیگان خوش گذشت؟»
نورالهدی مضطرب نگاهمان میکرد، عامر محو خشم چشمانم شده بود و من مثل شمعی که در حال مردن باشد، میسوختم و همزمان شعله میکشیدم: «اصلاً خبر داری چی به سر من اومده؟ میدونی امروز داشتن منو کجا میبردن؟ میدونی امروز ...»
خجالت کشیدم بگویم امروز از چه جهنمی رها شده و انگار از همین اشارۀ پنهان، همه چیز را فهمیده بود که سرش را با هر دو دستش گرفت و به مدد حال خرابش، موهای مشکیاش را چنگ میزد.
عرق غیرت در صورتش میجوشید، رگ پیشانیاش از خون پُر شده و لحنش رعشه گرفته بود: «تو که خبر نداری من چی کشیدم! فکر میکنی میشیگان به من خوش گذشت؟ مگه میشه جایی که تو نباشی به من خوش بگذره! سه سال هر روز منتظر بودم این اخبار لعنتی یه خبری از فلوجه بده! هر روز منتظر بودم تلفنم زنگ بخوره و تو پشت خط باشی.»
سپس با موج احساس نگاهش به ساحل چشمانم رسید و با بغضی که گلوگیرش شده بود، بیصدا نجوا کرد: «آمال! من این سه سال به هیچکس نتونستم فکر کنم جز تو! به هیچ دختری فکر نکردم به این امید که یه روز دوباره تو رو ببینم!»
چندبار پلک زد تا اشکی که در چشمش نشسته بود مهار کند و آخر نشد که یک قطره تا روی گونهاش پایین آمد و با همان چشمان خیسش به رویم خندید: «اما این از خوشبختی منه که وقتی برای یه مرخصی ۱۵ روزه اومدم عراق همون زمان بتونم تو رو ببینم!»
او میگفت و من دیگر حتی نمیخواستم صدایش را بشنوم که دستان لرزانم را بالا گرفتم تا ساکت شود و با نفسی که برایم نمانده بود، دنیا را روی سرش خراب کردم: «هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت!»
و حرفی برای گفتن نمانده بود که با قدمهای سست و سنگینم به سمت اتاق کنج خانه رفتم و دیگر نمیشنیدم نورالهدی چه میگوید و با چه جملاتی میخواهد آرامم کند.
تا سحر گوشۀ اتاق در خودم فرو رفته بودم، صدای قدمهای عامر را میشنیدم که مدام دور خانه میچرخید و نورالهدی لحظهای رهایم نمیکرد و با نرمی لحنش نازم را میکشید: «باور کن من بهش نگفتم بیاد! امشب قرار بود بیاد خونه ما ولی وقتی تو اومدی من بهش زنگ زدم نیاد. خیلی اصرار کرد دلیلش چیه، مجبور شدم بگم تو اینجایی ولی بازم بهش گفتم نیاد!»
و نبض احساس برادرش زیر سرانگشتش بود که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: «ولی وقتی فهمید تو اینجایی دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم. میخواست هرجور شده تو رو ببینه!»
میدانستم دوستم دارد و دیگر در قلب من ردّی از محبتش نمانده بود که هرچه نورالهدی زیر گوشم میخواند، با سردی چشمانم تمام احساسش را پس میزدم تا آوای اذان صبح از منارههای مساجد بغداد میان نخلهای شهر پیچید و من به عزم وضو از اتاق بیرون رفتم...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلام
واقعا اهلبیت حواسشون به ماها هست
برای موضوعی نیاز به توجه و عنایت امام رضا داشتم دارم البته، بعدنماز عزیزی زنگ زد گفت روبروی ضریح امام رضا هستم .گفتم اینایی که میگم به آقا بگو.واقعاامام رضا خیلی مرده .
#ارسالی_اعضا✉️
_____________
علیکم سلام و رحمت الله
خیر باشه اِن شاءالله، خداروشکر امام رضا داریم.
پس بعد از نماز حضرت صداتون کردن که باهاشون حرف بزنید.
من اینجور موقع ها که از طرف این بزرگان همچین اتفاقی می افته میگم خودشون صدات میکنند پشت خط میگن بگو حرف بزن ببینم چی شده. ☺️
یاد دختربچه ای افتادم که صداش چند وقت پیش پخش شد و می گفت الو میشه گوشی رو بدید امام رضا.
اون لطافت بچه هه خیلی خوب بیان کرده بود این ارتباط قلبی حضرت رو.
امیدوارم موضوعتون مورد عنایت خاص حضرت قرار بگیره
شماره امام رضا خدمت شما :
05148888
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
پیام ناشناس🌹👇
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
وقتی شهید آیتالله مدنی در آن مراسم ساده ما با حضور چند پاسدار داشت خطبه عقد را میخواند، علی جملهای گفت که توقع نداشتم در استثناییترین روز و لحظه زندگیام بشنوم. همانطور که با چشمانش به زمین نگاه میکرد، گفت: «میگویند در این لحظه شما هر چه از خدا بخواهید برآورده میشود. برای من دعا میکنید؟»
من که خیلی حساس شده بودم بدانم این چه آرزو و خواستهای است که علی را در این لحظه وادار به سفارش کرده، پرسیدم: «آرزویتان چیست؟»
گفت: «اگر به من علاقه دارید و به خوشبختی من فکر میکنید از خدا برایم طلب شهادت کنید.»
سعی کردم از دعا کردن برای چنین آرزویی طفره بروم، اما علی قسمم داد. جالب اینجاست که تا پایان جنگ تمام پاسدارهایی که در آن مراسم حضور داشتند و نیز خود آیتالله مدنی به شهادت رسیدند.
🍃نشر به مناسبت سالروز شهادت شهید مدنی
پ.ن: بعد از اینکه خانم عبدالعلی زاده شروع میکنند دعاکردن برای #شهید_علی_تجلایی و همینطور گریه میکردن، شهید مدنی میگن دخترم دعاهای خوب دیگه هم هست و اِن شاءالله خدا دوتا دختر بهتون بده یا میده، و همینطور هم میشه. شهید تجلایی و مرحومه عبدالعلی زاده صاحب دو دختر به نامهای مریم و حنانه شدند. شهید تجلایی همچنان گمنام هستند و مزار یادبودشان در وادی رحمت تبریز، مزار همسرشان شده است.
عکس مربوط به مراسم عقد هست.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/توصیه حضرت به دوری از هوای نفس حاج غلام عباس حیدری دستجردی
تابستان یکی از سالهای ۴۷ یا ۴۸ شمسی بود؛ به دهی که زادگاهم می باشد (دستجرد) رفته بودم و پیوسته می خواستم که جمال امام زمان علیه السلام را زیارت کنم و برای زیارت آقا، برنامه ای شامل دعا و نماز، اجرا نموده و در آن حال در عشقش گریه می کردم.
شبی از شبها که کسالتی هم عارضم شده بود و بنا بود ساعت ۱۲ شب طبق دستور پزشک دارو بخورم، ساعت ۹:۳۰ خوابیدم و نیّت کردم که ساعت ۱۲ بیدار شوم و بیدار هم شدم.
چراغ فانوسی که فیتیله اش را پایین کشیده بودم تا در موقع حاجت از آن استفاده شود، خاموش بود. به محض اینکه رفتم تا آن را روشن کرده و دوا را بخورم، دیدم سید جلیل القدر و با وقاری که وجودش خانه را روشن کرد، وارد اطاق شدند.
به مجرد دیدن آن جمال دل آرا، مشغول فرستادن صلوات شدم، سید آمدند تا نزدیک من و من بلندتر صلوات می فرستادم. قیافه آقا به نحوی نورانی بود که من طاقت مشاهده و ایستادن روی پاهای خود را نداشتم. زبانم یارای تکلم نداشت؛ در این حال آقا رو به من کرد و فرمود: «هنوز اسیر نفست می باشی؟»
من مانند کسی که برق او را گرفته باشد، مثل یخ افسرده شده، خجالت کشیدم. آقا رفت و من مشغول گریه شدم....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واجِبِشَرعیِعِشقاَست!
سَلامِسَرِصُبح...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊