eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 رهبر انقلاب، صبح امروز: تسلیت عرض میکنم شهادت ولی‌نعمت همه‌ی عالم وجود، به خصوص ما ایرانیها، امام رئوف علی بن موسی الرضا علیه الصلاة والسلام را. این جلسه هم به لطف آن بزرگوار بود که توفیق داد بتوانیم این جلسه را، این دیدار را، این محفل گرم و پرشور را تشکیل بدهیم. ۱۴۰۴/۶/۲ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| این اتّحاد مقدّس، این اجتماع عظیم، این سپر پولادین از دلهای مردم و اراده‌های مردم نباید خدشه‌دار بشود 👈مرور تصویری بیانات رهبر انقلاب در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیه‌السلام. ۱۴۰۴/۰۶/۰۲ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_نهم ▪️باران همچنان می‌بارید و حالا به جای او، من حوصلۀ چتر گرفت
📕رمان 🔻 ▪️در غربت نیویورک و در خلوت آپارتمان کوچکم تنها بودم، دنیایی از نگرانی روی سرم آوار شده و دستم به جایی بند نبود که ناامیدانه شماره محمد را گرفتم. ▫برای برقراری تماس با برادرم هزار بار دل‌دل کردم که اگر تلفن او هم خاموش بود، کار دلم تمام می‌شد و فقط خداخدا می‌کردم از این کابوس همین حالا بیدار شوم. ▪چند لحظه سکوت و پیامی که مثل پتک در گوشم کوبیده شد؛ خط محمد هم در دسترس نبود تا در و دیوار خانه روی سرم خراب شود. ▫ساعتی پیش با پدر و مادرم صحبت کرده بودم و از چیزی خبر نداشتند؛ می‌ترسیدم حرفی بزنم و قلب آن‌ها را هم متلاشی کنم که ناامید از همه جا، فقط به خدا التماس می‌کردم به داد دلم برسد. ▪دقایقی از غروب گذشته بود، آپارتمان در تاریکی فرو رفته و در اعماق همین فضای دلگیر، آبگینۀ دلم در هم شکست و خُرده شیشه‌های اشک از چشمم پاشید. ▫دلم برای خنده‌های محمد تنگ شده بود و برای لحن گرم حامد، تنگ‌تر. اگر بنا نبود دیگر صدای حامد را بشنوم ای‌کاش در تماس آخرم اینهمه عذاب نکشیده بود و همین حسرت کافی بود تا از دکتر امیری متنفر باشم. ▪طوری از نفس افتاده بودم که رمقی برای نماز خواندن نمانده و فقط با بی‌قراری سایت‌های خبری و شبکه‌های اجتماعی را زیر و رو می‌کردم بلکه نامی از شهدای حملۀ امروز باشد. ▫هر ثانیه‌ای که در بی‌خبری سپری می‌شد، نفسم تنگ‌تر می‌شد و از شدت اضطراب، تپش‌های قلبم به گلو رسیده بود که به امید معجزه‌ای، جسم نیمه جانم را از زمین کندم و برای خواندن نماز مغرب وضو گرفتم. ▪به اضطرار حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) خدا را قسم می‌دادم قلب مضطرّم را آرام کند و همین که سلام نماز را دادم، زنگ گوشی به صدا در آمد و شماره‌‌‌ای ناشناس روی صفحه افتاد. ▫می‌ترسیدم تماس را وصل کنم مبادا خبری همین خاکستر به جا مانده از دل سوخته‌ام را به باد دهد و به هر جان کندنی بود، پاسخ دادم که طنین صدایی زیباتر از ترنم باران در گوشم نشست: «سلام!» ▪باورم نمی‌شد دوباره صدایش را می‌شنوم که چشمۀ اشکم از حیرت بند آمد و او در برابر سکوت خیسم، دلش لرزید: «چیزی شده؟» ▫انگار نه انگار از صبح تلفن همراهش را خاموش کرده و گویی اصلاً خبر از حملۀ اسرائیل نداشت؛ اما دلشوره و دلهره کاری با من کرده بود که باز گلویم از گریه پُر شد و زبانم از هیجان به لکنت افتاد: «تو کجایی حامد؟... چرا تلفنت خاموشه؟ محمد کجاست؟ حالتون خوبه؟» ▪شاید هم خبرهایی به گوشش رسیده و ظاهراً آنچه امروز شنیده بود، بیشتر آزارش می‌داد که خبر حمله به تیم ایرانی را خلاصه کرد: «بچه‌های گروه ما نبودن...» و پیش از آنکه چیز دیگری بپرسم، بازجویی را شروع کرد: «دیگه چی بهت گفت؟» ▫از اینکه حتی به اشک‌هایم رحمی نکرد و بدون یک کلمه دلجویی، باز سراغ قصۀ صبح را گرفت، فهمیدم اعصابش هنوز آرام نشده و نمی‌خواستم حالش را بدتر کنم که بی‌هیچ گلایه‌ای از اینهمه بی‌خبر گذاشتنم، اعتراف کردم: «همون لحظه که تلفن رو قطع کردی، من بلند شدم و رفتم...» ▪شاید ساکت مانده بود تا وفاداری‌ام را ثابت کنم اما هنوز نامحرم بودیم و من تمام احساسم را به زحمت در چند جملۀ رسمی جا دادم: «من که از اول با اجازۀ خودت رفتم... اما وقتی فهمیدم ناراحت شدی دیگه نتونستم تحمل کنم... حتی یک کلمه جوابش رو ندادم و فقط اومدم تا با تو حرف بزنم... اما تلفنت رو خاموش کرده بودی...» ▫از کلام آخرم دلخوری می‌بارید و همین ابراز احساسات نصفه و نیمه، دلش را نرم کرده بود که نفس بلندی کشید و با صدایی گرفته عذر تقصیر خواست: «شرمندم، حالم اصلاً خوب نبود. الانم اومدیم جایی گوشی آنتن نمیده با خط ثابت دارم زنگ می‌زنم.» و همچنان فکرش درگیر گرداب امروز صبح بود که دوباره پاپیچم شد: «به نظرت راست می‌گفت یا داشت رد گم می‌کرد؟» ▪حقیقتاً دیگر حتی حوصلۀ فکر کردن به این موضوع را نداشتم و با حالتی خسته تکلیفش را مشخص کردم: «من واقعاً دیگه نمی‌خوام بهش فکر کنم. هر چی باشه برام هیچ اهمیتی نداره، منم هفتۀ دیگه میام ایران و تمام!» ▫خوش‌خیال بودم که با آمدنم به ایران همه‌چیز تمام می‌شود و خبر نداشتم تازه اینجا شروع ماجراست که با خاطری تخت قدم به فرودگاه امام خمینی گذاشتم و اولین کسی که دیدم، حامد بود. ▪جلوتر از همه خودش را به گیت ورود مسافران خارجی رسانده بود؛ با یک دسته گل بزرگ از شاخه‌های سفید گل مریم و غنچه‌های سرخ محمدی، به استقبالم آمده و هنوز چند روز به مانده عقدمان، تیپ دامادی زده بود... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
4.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کافیه فقط این لحظه رو تصور کنید... تولید شده با هوش مصنوعی ❣️ منو می‌شناسی همون نوکر بدت حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ فرا رسیدن ماه شریف و پرخیر و برکت ربیع الاول را به امام زمان(عج) و شما دوستان تبریک عرض می کنیم @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊 _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
🍃یک سال که برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفته بودیم، روز آخر که به علی زنگ زدم، صدای شلوغی می‌آمد. گفتم: «علی چه خبر است؟» گفت: «هیئت داریم.» گفتم: «تنهایی؟» گفت: «نه! آبجی هم هست. امشب وفات حضرت ام البنین(س) است.» 🍃وقتی برگشتیم دیدم یک سفره سبز رنگ بزرگ در خانه پهن کرده و یک مشک آب و تعدادی سر بند یا اباالفضل(ع) روی آن چیده بود. یک تابلوی یا اباالفضل العباس(ع) نیز روی دیوار نصب کرده بود. بزرگ‌ترین عید و شادی او نیمه شعبان بود. اعتقاد داشت که این شادی نباید فقط در خانه بماند و باید در خیابان‌ها به مردم هم آن را انتقال داد. رفیق شفیق و 📸 عکس دسته جمعی شهیدان امرایی، پاشاپور و پورهنگ یا جمعی از دوستان/ سمت چپ بالا شهید امرایی @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_دهم ▪️در غربت نیویورک و در خلوت آپارتمان کوچکم تنها بودم، دنیای
📕رمان 🔻 ▪️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سپید و شلواری نوک‌مدادی، آراسته‌تر از همیشه به چشمم آمد؛ محاسنی که تقریباً کوتاه کرده بود و چشمان برّاق و مشکی‌اش که از شادی می‌درخشید و به رویم می‌خندید. ▫همیشه بلد بود چطور بخندد تا کسی نفهد در دلش چه می‌گذرد و من هم نفهمیدم پشت این نگاه پرشور و خنده‌های شیرینش چه حس تلخی مخفی شده است. ▪دلتنگی‌ام بی‌انتها و به وسعت یک دنیا حرف برای گفتن داشتم اما نمی‌شد همۀ احساسم را همین ابتدا عیان کنم. ▫از شادی دیدنم روی پایش بند نبود و به قدری شیرین‌زبانی می‌کرد که امان نمی‌داد با بقیه یک دل سیر، حال و احوال کنم. ▪از آغوش پدر و مادرم راحت‌تر گذشتم اما آن شب در نیویورک، دلم از نگرانی برای محمد هزارپاره شده بود که حالا در ایران مثل جانم در آغوشش کشیدم و زیر گوشش به شوخی پرسیدم: «اگه زن بگیری بازم دلت میاد انقدر بری لبنان؟» و جواب شیطنتم در آستین حاضرجوابی‌اش بود که دستی پشت کمر حامد کوبید و رندانه پرسید: «مگه این شازده که دو سه هفته دیگه می‌خواد عقد کنه، راضی میشه کمتر بره لبنان؟» ▫حامد می‌خندید و من خبر نداشتم پشت این خنده‌ها و سفرهای مکررش به لبنان چه رازی پنهان شده که با قلبی غرق شوق، قدم به قدم مسیر مانده تا مراسم عقدمان را پیش می‌رفتم. ▪حدود شش ماه بود به ایران نیامده بودم، در این چهار سال گذشته هم هیچگاه اقامتم در تهران بیشتر از بیست روز نشده و حالا آمده بودم تا برای همیشه در وطنم بمانم که هوای بهاری و بهشتی اردیبهشت تهران را با ولعی عجیب نفس می‌کشیدم. ▫روزها، پاساژهای تهران را برای خرید لباس و وسایل جشن متر می‌کردیم و شب‌ها به دور همی با خانوادۀ عمویم سپری می‌شد که قرار بود تا پایان اردیبهشت عروس‌شان شوم. ▪حامد کمتر از حال و هوای جنگ غزه و جنوب لبنان می‌گفت و قول داده بود فعلاً حرفی از سفر به ضاحیه نزند اما محمد مثل اینکه تکه‌ای از قلبش در آنجا جا مانده باشد، در هر فرصتی از زخم‌های غزه می‌گفت. ▫نه او و نه حامد، هیچ‌کدام نظامی نبودند اما سلاح‌شان همین موبایل و دوربینی بود که در کولۀ کوچکی همراه‌شان بود و از مرز لبنان، راوی دردهای فلسطین و حماسه‌سازی‌های حزب‌الله می‌شدند. ▪این روزها بیشتر از هر زمان دیگری، اسرائیل دنبال ترور افراد مقاومت در جنوب لبنان می‌گشت، روزی نبود که با پهپاد خودرویی را هدف نگیرد و می‌ترسیدم شهید بعدی حامد یا محمد باشند که در همین روزهای مانده تا عقدم، بی‌آنکه حرفی به حامد بزنم دلم هر لحظه می‌لرزید. ▫به‌خصوص که احساس می‌کردم پس از اینهمه سال آشنایی، هنوز حرفی نگفته پشت لب‌های حامد مانده و می‌دیدم هر روز که به مراسم عقد نزدیک‌تر می‌شویم، سایه صدایش مرموزتر می‌شود و حدس می‌زدم سرنخ آن به کلاف سردرگم کارش می‌رسد. ▪می‌دانستم یکی دو هفته که از عقد بگذرد باز راهی لبنان می‌شود، نمی‌خواستم بندی بر پایش باشم؛ به هدفش ایمان داشتم و دست خودم نبود که سرانجام یک روز حرف دلم را زدم. ▫پیراهنی که برای روز عقد خریده بود، بهانه کرده و غروب جمعه‌ای به منزل‌مان آمده بود تا نظرم را در مورد سلیقه‌اش بپرسد. ▪این روزها از هر دری حرف می‌زد جز کار مستندسازی و مقاومت و لبنان که خودم پیش‌دستی کردم: «دوباره کِی می‌خوای بری؟» ▫چند لحظه به چشمانم خیره ماند؛ انگار دنباله بهانه بود تا باب سفر به لبنان را باز کند و به جای جواب، سؤال کرد: «فکر کنم تو راضی نیستی برم، درسته؟» ▪به رفتنش راضی بودم و ترس از دست دادنش، قاتل جانم شده بود: «من فقط می‌ترسم حامد...» ▫پیراهن سپید دامادی‌اش را دوباره در جعبه قرار داد، به سمت آشپزخانه سرک کشید تا شاید مطمئن شود مادر مشغول کار است و حواسش به ما نیست. ▪محمد خانه نبود، پدر داخل اتاقش دعای سمات می‌خواند و او خودش را روی مبل کمی جلوتر کشید تا فقط من صدایش را بشنوم: «این چند روز خیلی دلم می‌خواست باهات حرف بزنم ولی نتونستم. الان که خودت پرسیدی مجبورم بگم... نمی‌دونم وقت خوبی هست یا نه... » ▫پیش از آنکه شروع کند از آشوب افتاده به لحن و نگاهش دلم لرزید و کلمات او از پریشانی در هم می‌پیچید: «تو که شرایط کار منو می‌دونی... الانم که می‌بینی منطقه چه وضعیتی پیدا کرده... هر روز گره داره کورتر میشه... الان فعلاً بین لبنان و اسرائیل همه چی در حد تک و پاتکه، اما هر لحظه ممکنه جنگ گسترده شروع بشه...» ▪نمی‌فهمیدم چرا سه روز مانده به عقدمان برایم روضه می‌خواند و می‌دیدم به هر در و دیواری می‌زند که خودم دست دلش را گرفتم: «چی می‌خوای بگی پسرعمو؟ با من راحت حرف بزن!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
در مکتب سلیمانی اصغرها اکبر هستند و لایق بزرگی... به قول حاج قاسم، اصغر آقا تو اکبری اصغر نیستی.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊