4.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کافیه فقط این لحظه رو تصور کنید...
تولید شده با هوش مصنوعی
❣️ منو میشناسی همون نوکر بدت حسین...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
فرا رسیدن ماه شریف و پرخیر و برکت ربیع الاول را به امام زمان(عج) و شما دوستان تبریک عرض می کنیم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
🍃یک سال که برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفته بودیم، روز آخر که به علی زنگ زدم، صدای شلوغی میآمد. گفتم: «علی چه خبر است؟»
گفت: «هیئت داریم.»
گفتم: «تنهایی؟»
گفت: «نه! آبجی هم هست. امشب وفات حضرت ام البنین(س) است.»
🍃وقتی برگشتیم دیدم یک سفره سبز رنگ بزرگ در خانه پهن کرده و یک مشک آب و تعدادی سر بند یا اباالفضل(ع) روی آن چیده بود. یک تابلوی یا اباالفضل العباس(ع) نیز روی دیوار نصب کرده بود.
بزرگترین عید و شادی او نیمه شعبان بود. اعتقاد داشت که این شادی نباید فقط در خانه بماند و باید در خیابانها به مردم هم آن را انتقال داد.
#شهید_علی_امرایی
رفیق شفیق #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_مادر_شهید
📸 عکس دسته جمعی شهیدان امرایی، پاشاپور و پورهنگ یا جمعی از دوستان/ سمت چپ بالا شهید امرایی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_دهم ▪️در غربت نیویورک و در خلوت آپارتمان کوچکم تنها بودم، دنیای
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻 #قسمت_یازدهم
▪️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سپید و شلواری نوکمدادی، آراستهتر از همیشه به چشمم آمد؛ محاسنی که تقریباً کوتاه کرده بود و چشمان برّاق و مشکیاش که از شادی میدرخشید و به رویم میخندید.
▫همیشه بلد بود چطور بخندد تا کسی نفهد در دلش چه میگذرد و من هم نفهمیدم پشت این نگاه پرشور و خندههای شیرینش چه حس تلخی مخفی شده است.
▪دلتنگیام بیانتها و به وسعت یک دنیا حرف برای گفتن داشتم اما نمیشد همۀ احساسم را همین ابتدا عیان کنم.
▫از شادی دیدنم روی پایش بند نبود و به قدری شیرینزبانی میکرد که امان نمیداد با بقیه یک دل سیر، حال و احوال کنم.
▪از آغوش پدر و مادرم راحتتر گذشتم اما آن شب در نیویورک، دلم از نگرانی برای محمد هزارپاره شده بود که حالا در ایران مثل جانم در آغوشش کشیدم و زیر گوشش به شوخی پرسیدم: «اگه زن بگیری بازم دلت میاد انقدر بری لبنان؟» و جواب شیطنتم در آستین حاضرجوابیاش بود که دستی پشت کمر حامد کوبید و رندانه پرسید: «مگه این شازده که دو سه هفته دیگه میخواد عقد کنه، راضی میشه کمتر بره لبنان؟»
▫حامد میخندید و من خبر نداشتم پشت این خندهها و سفرهای مکررش به لبنان چه رازی پنهان شده که با قلبی غرق شوق، قدم به قدم مسیر مانده تا مراسم عقدمان را پیش میرفتم.
▪حدود شش ماه بود به ایران نیامده بودم، در این چهار سال گذشته هم هیچگاه اقامتم در تهران بیشتر از بیست روز نشده و حالا آمده بودم تا برای همیشه در وطنم بمانم که هوای بهاری و بهشتی اردیبهشت تهران را با ولعی عجیب نفس میکشیدم.
▫روزها، پاساژهای تهران را برای خرید لباس و وسایل جشن متر میکردیم و شبها به دور همی با خانوادۀ عمویم سپری میشد که قرار بود تا پایان اردیبهشت عروسشان شوم.
▪حامد کمتر از حال و هوای جنگ غزه و جنوب لبنان میگفت و قول داده بود فعلاً حرفی از سفر به ضاحیه نزند اما محمد مثل اینکه تکهای از قلبش در آنجا جا مانده باشد، در هر فرصتی از زخمهای غزه میگفت.
▫نه او و نه حامد، هیچکدام نظامی نبودند اما سلاحشان همین موبایل و دوربینی بود که در کولۀ کوچکی همراهشان بود و از مرز لبنان، راوی دردهای فلسطین و حماسهسازیهای حزبالله میشدند.
▪این روزها بیشتر از هر زمان دیگری، اسرائیل دنبال ترور افراد مقاومت در جنوب لبنان میگشت، روزی نبود که با پهپاد خودرویی را هدف نگیرد و میترسیدم شهید بعدی حامد یا محمد باشند که در همین روزهای مانده تا عقدم، بیآنکه حرفی به حامد بزنم دلم هر لحظه میلرزید.
▫بهخصوص که احساس میکردم پس از اینهمه سال آشنایی، هنوز حرفی نگفته پشت لبهای حامد مانده و میدیدم هر روز که به مراسم عقد نزدیکتر میشویم، سایه صدایش مرموزتر میشود و حدس میزدم سرنخ آن به کلاف سردرگم کارش میرسد.
▪میدانستم یکی دو هفته که از عقد بگذرد باز راهی لبنان میشود، نمیخواستم بندی بر پایش باشم؛ به هدفش ایمان داشتم و دست خودم نبود که سرانجام یک روز حرف دلم را زدم.
▫پیراهنی که برای روز عقد خریده بود، بهانه کرده و غروب جمعهای به منزلمان آمده بود تا نظرم را در مورد سلیقهاش بپرسد.
▪این روزها از هر دری حرف میزد جز کار مستندسازی و مقاومت و لبنان که خودم پیشدستی کردم: «دوباره کِی میخوای بری؟»
▫چند لحظه به چشمانم خیره ماند؛ انگار دنباله بهانه بود تا باب سفر به لبنان را باز کند و به جای جواب، سؤال کرد: «فکر کنم تو راضی نیستی برم، درسته؟»
▪به رفتنش راضی بودم و ترس از دست دادنش، قاتل جانم شده بود: «من فقط میترسم حامد...»
▫پیراهن سپید دامادیاش را دوباره در جعبه قرار داد، به سمت آشپزخانه سرک کشید تا شاید مطمئن شود مادر مشغول کار است و حواسش به ما نیست.
▪محمد خانه نبود، پدر داخل اتاقش دعای سمات میخواند و او خودش را روی مبل کمی جلوتر کشید تا فقط من صدایش را بشنوم: «این چند روز خیلی دلم میخواست باهات حرف بزنم ولی نتونستم. الان که خودت پرسیدی مجبورم بگم... نمیدونم وقت خوبی هست یا نه... »
▫پیش از آنکه شروع کند از آشوب افتاده به لحن و نگاهش دلم لرزید و کلمات او از پریشانی در هم میپیچید: «تو که شرایط کار منو میدونی... الانم که میبینی منطقه چه وضعیتی پیدا کرده... هر روز گره داره کورتر میشه... الان فعلاً بین لبنان و اسرائیل همه چی در حد تک و پاتکه، اما هر لحظه ممکنه جنگ گسترده شروع بشه...»
▪نمیفهمیدم چرا سه روز مانده به عقدمان برایم روضه میخواند و میدیدم به هر در و دیواری میزند که خودم دست دلش را گرفتم: «چی میخوای بگی پسرعمو؟ با من راحت حرف بزن!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
4.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 حسین جان! گناهام باعث نمیشه از اینکه بگم دوستت دارم خجالت بکشم...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
در مکتب سلیمانی
اصغرها اکبر هستند و لایق بزرگی...
به قول حاج قاسم،
اصغر آقا تو اکبری اصغر نیستی....
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_یازدهم ▪️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سپید و شلواری نوک
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻 #قسمت_دوازدهم
▪از لطافت لحنم، لبخندی کمرنگ روی صورتش نقش بست؛ نفس بلندی کشید، چند لحظه ساکت ماند و نتوانست اصل حرفش را بزند که باز هم به جاده خاکی زد: «من میترسم تو به خاطر من اذیت بشی...» و کلامش به آخر نرسیده، تلفنش زنگ خورد.
▫️چشمش که به صفحۀ موبایل افتاد، طوری دست و پایش را گم کرد که نشد مخفیاش کند. با دستپاچگی تماس را قطع کرد، به وضوح رنگ صورتش پرید و مقابل نگاه کنجکاوم به مِنمِن افتاد: «شاید خیلی دیر شده باشه ولی به نظرم
... شاید لازم باشه بیشتر فکر کنی...»
▪️سعی کردم عادی باشم اما قلبم طوری به قفسۀ سینه کوبیده شد که برای یک لحظه نفسم رفت؛ مشخص بود معنی اینهمه مقدمهچینی تردیدی است که به دلش افتاده و میخواهد خرجش را به حساب من بنویسد.
▫️نمیخواستم ناراحتیام را نشان دهم، صورتم خیس عرق شده بود و نمیدانم چه کسی پشت آن تماس بود که حتی فرصت نداد حرفی بزنم.
▪️از جا بلند شد و با همان خوشرویی همیشگیاش که میتوانست تمام پریشانیهایش را پنهان کند، سر به سر حال خرابم گذاشت: «تا عمو نیومده بیرون و بگه تو که هنوز اینجایی، من برم!»
▫️با تأخیر از جا بلند شدم، چادرم را مرتب کردم و فقط خدا میداند دلم چطور زیر و رو شده بود که به زحمت لبخندی نشانش دادم و او با خنده خداحافظی کرد تا من بمانم و دنیایی که با چند جمله روی سرم خراب کرده بود.
▪️آنهمه دلتنگی که تا وقتی ایران نبودم، در هر تماس التماسم میکرد زودتر برگردم و اینهمه شور و هیجانی که این چند روز از خودش نشان داده و حرفی که حالا زده و این غروب جمعه را دلگیرترین غروب زندگیام کرده بود.
▫️همان یک جمله هر لحظه مثل پتک در سرم کوبیده میشد و کاسۀ سرم بهقدری از درد پُر شده بود که تماس مرموزی که با تلفنش برقرار شد و دستپاچگیاش، فراموشم شده و نمیدانستم گره کور همان تماس، کلاف زندگیام را سردرگم کرده است.
▪️پدر و مادرم بینهایت مهربان و همدل بودند و نمیخواستم دلشان را بلرزانم که حرفی نزدم اما محمد سنگ صبورم بود؛ ساعتی بعد به خانه برگشت و در اولین فرصتی که دست داد، به اتاقش رفتم.
▫️پشت میز کارش نشسته بود، بین فایلهای لپتاپ دنبال چیزی میگشت و همزمان روی موبایل، خبرها را هم میخواند.
▪️دنبال بهانه بودم تا سر صحبت را باز کنم که خودش به هوای لبنان بهانه را جور کرد: «دیشب چند بار اسرائیل بعلبک رو بمبارون کرده. اینجور که پیداست ممکنه به زودی به لبنان حمله کنن.»
▫️لحنش گرفته و عمق ناراحتیاش از خطوط در هم رفتۀ صورتش پیدا بود و پیش از آنکه حرف دیگری بزند، من پرسیدم: «اگه جنگ بشه، بازم تو و حامد میرید لبنان؟»
▪️جان دادن برای جبهۀ مقاومت، برای ما جای سؤال و جواب نداشت که ناباورانه نگاهم کرد؛ پدرمان جانباز جنگ و تمام این سالها در خدمت ارتش بود و مادرم بابت اینهمه سختی و دوری و شرایط دشوار زندگی حتی یک کلمه شکایت نکرده بود.
▫️من هم با همۀ عشقی که به حامد داشتم، همچنان پای رفتنش به لبنان بودم اما حالا حرفی زده بود که پای دلم را لرزانده و مقابل نگاه مشکوک محمد اعتراف کردم: «احساس میکنم حامد به خاطر همین قضیه برای ازدواج مردد شده...»
▪️خبرم طوری سنگین بود که دست از کار کشید، کاملاً به سمتم چرخید و متحیر پرسید: «کدوم قضیه؟»
▫️گلویم را بغض گرفته بود، اشک تا پشت پلکم آمده و نمیخواستم احساساتی باشم که با همان گلوی گرفته، محکم حرف زدم: «گفت شرایط کاریاش سخته و بهتره بیشتر فکر کنم...»
▪️اجازه نداد حرفم تمام شود و با حالتی عصبی پرسید: «الان؟! تازه الان میگه بهتره بیشتره فکر کنی؟ این چند سال یادش نبود که باید فکر کنید؟» و دقیقاً این همان سؤالی بود که پیدا کردن پاسخش دیوانهام کرده و با این حال نمیخواستم چیزی خراب شود که به جای حامد، تلاش کردم ماجرا را رفع و رجوع کنم: «فکر کنم نگران من بود... شاید فکر کرده من دودل شدم...»
▫️خودم میدانستم بیخودی "اما و اگر" میکنم و میترسیدم محمد حرفی بزند که باز هم وساطت کردم: «تو نمیخواد چیزی بهش بگی، خودم باهاش حرف میزنم...» و باز هم با عصبانیت کلامم را شکست: «چه حرفی میخوای بزنی؟ سه روز تا عقدتون مونده هنوز تکلیفتون مشخص نیس!»
▪️گونههایش از ناراحتی گل انداخته و اعصابش طوری به هم ریخته بود که پشیمان از آنچه گفته بودم، فقط اصرار میکردم فعلاً سکوت کند و باور نمیکردم با همین سکوت، زندگیام چقدر راحت به هم میریزد...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشاره رهبر انقلاب به نقش رضا پهلوی در جنگ 12 روزه!!!
- خاک بر سر اون ایرانی!
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ سِدْرَهِ الْمُنْتَهى، اَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ جَنَّهِ الْمَأْوى، اَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ زَمْزَمَ وَالصَّفا.
سلام بر فرزند سدره المنتهى (بالاترین مکان در بهشت)، سلام بر فرزند بهشتى که جایگاه آسایش است، سلام بر فرزند زمزم و صفا.
📚زیارت ناحیه مقدسه از امام عصر ارواحنا فداه
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊