❤🍃
گزافه نیست…!
که ”من لا رفیق له” گویم..
حسین فاطمه باشد،،،
رفیق لازم نیست…!
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۳)
بعد از چند جلسه که درباره همه دغدغهها #صحبت کردیم، حس کردم این آدم همان کسی است که دنبالش بودم. #محبت_حقیقی را بین کلامش میدیدم. خودش هم چنین چیزی را دوست داشت و قول ساختن یک زندگی #عاشقانه را به من داد. قولِ شهید همتوار #ترک_سیگار را هم به من داد و روی حرفش ماند...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیستم چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_یکم
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه #خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظره ای فراتر از #افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود.
بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک #سِنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم.
تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به #ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانه ای، تنی هم به آب میزدند یا خانواده هایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و #طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش میرفتیم.
بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در #ذهن داشت، از روحیات دانش آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها #موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: "تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم."
همانطور که نگاهم به افق سرخ #غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: "چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد: "هرچی دوست داری! هر چی دلت میخواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: "ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن #شیرین نمیشه!"
از پاسخ رندانه ام خندید و گفت: "حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس #عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: "الهه! الان چه آرزویی داری؟" بی آنکه از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: "دوست دارم آرزوهام تو #دلم باشه!"
و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک #آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه #شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید!
این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این #اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده ام کرده بود، به گونه ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم #غریبه شده ام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: "الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم."
با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری #فرعی گفتم: "باشه، از همینجا برگردیم." و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه ها هم پارچه نوشته های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به #عبدالله کرده و پرسیدم: "الآن چه ماهی هستیم؟"
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: "فکر کنم امشب شب اول محرمه." و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: "این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه مون #مجید افتادم!" و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۴)
هنوز کلاس اول نرفته بود که برای خودش بساط #باقلوافروشی راه انداخت. دعوایش کردم. دلم نمیخواست حالا که حاجعزیز رفته جبهه کسی خیال کند آنقدر کم و کسر داریم که بچهها رفتهاند سرِ کار. نه این که کم و کسر نداشته باشيم، اما نمیگذاشتم خم به ابروی بچهها بیاید. چیزهای زیادی از #قالیبافی یادم مانده بود.
کنار قاليبافی، برای رزمندهها هم کمک جمع میکردم. حیاط خانهمان را گذاشته بودیم برای پخت مربا و دوختن لباس زیر برای رزمندههايي که توی #جبهه بودند. دعوايش كردم، اما اصغر گوشش بدهکار نبود. قول داد بساطش را جایی پهن کند که توی چشم همسایهها نباشد.
پول همه باقلواهایی را که ميفروخت #جمع میکرد و برای خواهر و برادرهایش هدیه میخرید. عروسک یا ماشینی که #دلشان میخواست.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱
#حاج_حسین_یکتا :
بچهها به خدا از #شهدا جلو میزنید اگه رعایت کنید که دلِ #امام_زمان (عج) نَلَرزه.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
در عشق تو حالیست
که فانی شدنی نیست...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
می گفت:
یه کاری کن من برم سپاه...
بهش گفتم:
امیدجان شما ماشاءالله برقکاری و فَنی ات خوبه، چرا میخوای بری؟!
گفت:
آخه تو این لباس زودتر میشه به آرزوی شهادت رسید...
#شهید_امید_اکبری
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_یکم نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_دوم
"چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد سر خیابون #مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.
با تعجب پرسیدم: "یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد #اهل_سنت نماز بخونه؟!!!" و او پاسخ داد: "نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی #وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست."
سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :
"حالا من مونده بودم برای #مُهر میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین." از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده اش گرفته بود، همچنان میگفت: "اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، #چپ_چپ نگاش میکرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت."
از لحن عبدالله #خنده ام گرفته بود، ولی از این همه شیعه گری اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و #جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: "آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!" که عبدالله پاسخ داد: "به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!"
از دریچه پاسخ #موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: "می دونی الهه! شاید خیلی اهل #مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه." کنجکاوانه پرسیدم: "چطور؟"
و او پاسخ داد: "وقتی داشتیم از #مسجد می اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش #عذاب می داد و هی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!" و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: "همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه #حق_الناس رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!"
که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، #صلواتی فرستاد و با گفتن "بعد نماز جلو در منتظرتم." به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊