التماس دعا دارم ✨🕊
شبتون مهدوی🍎☕️🍫
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
❤️🍃
روزی که با سلامِ تو آغاز میشود
تا شب حسینی است تمام دقایقش
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۳۸)
🔹کمکهای مشترکی که به افراد نیازمند داشتیم هم تجربه نابی بود. محبت بین ما دامنه وسیعی داشت.
✨نمیتوانم روشهای مختلف ابراز علاقه محمد در موردم را نادیده بگیرم. این ابراز علاقه به دور از اغراق و با هر بهانه، حتی بهانهای مثل ولنتاین، آن هم از یک روحانی #شیرینی_زیادی داشت.
🍃اطرافیان هم شاهد این ابراز احساساتها از #هدیه دادنها، گل خریدنها، همکاری در کارهای خانه مثل آشپزی و گردگیری و جارو زدن و از همه مهمتر ابزار علاقههای #زبانی بودند.
💫اینها در کنار هم یک زندگی رویایی را برایم رقم زده بود که لحظات سخت و ناراحت کنندهای که قطعاً در هر زندگی وجود دارد در مقابلشان #بیاثر میشد یا اجازه نمییافت تا ردی از آثارش در ذهنم بر جای گذارد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیستم باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری #مجید را تا صبح
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_یکم
یک بسته ما کارونی و یک #شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: "اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!" نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، #پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه ها عبور میکردیم که پرسید: "الهه! زندگی با مجید چطوره؟"
از سؤال #بیمقدمه اش جا خوردم و او دوباره پرسید: "میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟" و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: "از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!" و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط #خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.
لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: "الهه! #هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟"
و این همان #سؤالی بود که ته دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجودچنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش #حس نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت:
"پس یه وقتایی بحث میکنید!" از هوشمندی اش #لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: "تو شروع میکنی یا مجید؟"
نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: "داری بازجویی میکنی؟" لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: "نه #الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!" و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره #خودتم یه کاری میکنی!"
نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: "من فقط #چندبار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!" و عبدالله پرسید: "خُب اون چی میگه؟"
نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: "اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره #بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم #ناراحت شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم..."
سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی #ملتمسانه ادامه دادم : "عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون #اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه، عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟"
از این همه اصرارم #کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: "الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار #نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
انقلاب اسلامی،مقدمه ظهور.mp3
12.31M
کمربندها رو محکم ببندید؛
هرچه به نوک قلّه نزدیک میشیم؛
هوا کمتر میشه ... امتحانها سختتر میشه!
هرچه به رؤیت امام زمان "عج" نزدیکتر میشیم؛ افتادنها سنگینتر میشه!
قلبهامون رو زودتر #تعمیر کنیم!
وگرنه شاید تا دمِ خیمه برسیم،
اما داخل راهمون نمیدن 💥...
#انقلاب_ایران_و_آینده_جهان
#استاد_شجاعی🎤
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊اولین سالگرد سردار #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور، #آقاے_اصغر_حاج_قاسم
برای هدیه به شهید؛ ذکر صلوات، زیارت عاشورا و...👇
iporse.ir/6047946
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
اگر دشمنان گمان کردند با از بین بردن سلیمانیها این نهضت نابود خواهدشد، سخت در اشتباهند؛ زیرا هر ایرانی یک قاسم سلیمانی است...
#حاج_قاسمـــ🕊
#پیشنهاد_پروفایلـــ🖼
#من_هم_قاسم_سلیمانے_امـــ✋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
از دل،
همه را تکاندهام الا تو...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
📽نگاه رسانه ای #حاج_قاسم
برای اینکه نگاه رسانه ای شهید حاج قاسم را دقیق تر متوجه شوید، خاطره ای می گویم. شهید حاج قاسم شبکه های رسانه ای را به شدت می شناخت، در مقطعی از حساسترین روزهای جنگ بعضی از شبکه های داخلی با ما همکاری مناسبی نداشتند. اصطلاحا به خانه خاله اومده بودند، تیم رسانه ای که باید به صورت روزانه و گاهی به ساعت و دقیقه خبرتولید میکرد، از این کار سر باز می زد. به بهانه اینکه فلان مدیر ما در تهران برای درج این خبر ایجاب نشده است!!
‼️یا بهانههایی از قبیل غذای درستی نمی خوریم و چون ۲۰ روز مجبور بودند در کنار مجاهدین عزیز خطوط نبرد کنسرو میل کنند! یا اینکه جامون مناسب نیست! چون چادر زدن در بیابانهای شرق سوریه را و در بیخ گوش داعش گذران شب و روز کردن رو نمی پسندیدند!
🗞چند بار خبری مهم را، مستقیما از دهان مبارک شهید حاج قاسم شنیده بودم و برای نشر آن اقدام کرده بودم که با برخوردهای نامناسب تیم خبری مواجه شده بودم و نتیجه مطلوبی بدست نیاورده بودم.
[مثلا] خبری داغ در ارتباط مستقیم با خط جبهه مقاومت به آنها می دادیم که هر لحظه امکان اصابت گلوله ای به آنها بود و نمونه اش شهید بزرگوار "خزاعی" که در بنیامین حلب شهید شد و دقایقی قبل از شهادت باتفاق موضوعی را پیگیری می کردیم، یا خبری مهم را خبرنگارِ حاضر در سوریه به مدیر خود در تهران که زیر باد کولر نشسته بود، اطلاع می داد و او می گفت این خبر در اولویت ما نیست!
اینها به شدت شهید حاج قاسم و دیگران فرماندهان رو ناراحت میکرد.
✍احمدعبدالرحیمی، مستندساز جنگ
🖥موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_یکم یک بسته ما کارونی و یک #شیشه دارچین تمام خریدی بود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_دوم
سپس سرم را بالا آوردم و #قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال #مدعیانهام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش #بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که #ببوید، نه آن که عطار بگوید!»
و همین جمله کافی بود تا به #ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم #ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!»
و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت، نقشهای #لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام #گل بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!»
از شتابزدگیام #خندهاش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح #پلاسیده میشه!»
قدمهایم را به سمت چهار راه #تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، #شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم #آسانتر میکرد.
با سه شاخه گل #رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هرچه زودتر #دست به کار میشدم.
پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخههای #نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و #گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت.
شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ #هشدار موبایلم را به صدا در آورد. #پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، #جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم.
جشنی که میبایست به قول #عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب #اهل_سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد.
نماز #صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. #تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند و اگر #اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد! بعد از نماز سری به گلهای رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، #چشم به در دوخته بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💐سخنرانی پدر معزز شهید، آقای پاشاپور
🦋برگزاری شب خاطره #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور، شهید مدافع حرم و همرزم #سردار_دلها #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی به همت حوزه هنری استان کردستان با حضور خانواده این شهید بزرگوار در سنندج
🔹چهارشنبه، ۹۹.۱۱.۱۵
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋برگزاری شب خاطره #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور، شهید مدافع حرم و همرزم #سردار_دلها #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی به همت حوزه هنری استان کردستان با حضور خانواده این شهید بزرگوار در سنندج
🔹چهارشنبه، ۹۹.۱۱.۱۵
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💐سخنرانی مادر معزز شهید، خانم پاشاپور
🦋برگزاری شب خاطره #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور، شهید مدافع حرم و همرزم #سردار_دلها #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی به همت حوزه هنری استان کردستان با حضور خانواده این شهید بزرگوار در سنندج
🔹چهارشنبه، ۹۹.۱۱.۱۵
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
رخسـارِ شما . . .
سپیـد در پیش زینب (س) است
جانـا شفاعتی، بہ رخِ تیـرہ و تار مــا
#رفقای_ناب💞
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
#حسین_جانم
دلم را تنها به حقیقت
شبکههای ضریح تو گره زده ام
خودت خریدارش باش
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
👌همیشه و به ویژه بعد از دوران دانشجویی، سعی میکردم از جریانات و حوادث روز بیاطلاع نباشم. اخبار منطقه مثل تحولات فلسطین اهمیت زیادی برایم داشت.
🔹گاهی آنچنان درگیر میشدم که دیدن عکسها یا شنیدن اخبار در خصوص این مسائل بر روحیه و احساساتم تأثیر میگذاشت.
🔺با شروع ناآرامیهای سوریه و اعزام اصغر آقا اخبار سوریه برای من و بقیه اعضای خانواده رنگ و بوی دیگری گرفت. دلمان میخواست آتش جنگ زودتر خاموش شود تا هم حرمها در امنیت باشد، هم مردم مظلوم سوریه آرامش داشته باشند و هم نیروهای ایرانی از جمله برادرم به سلامت به خانههایشان برگردند. اما متأسفانه روز به روز جنگ بالا گرفت.
👺خبرهایی که از قساوت داعشیها میشنیدیم برایمان قابل باور نبود. جرأت نمیکردم فیلم و کلیپهای جنایتهایشان را ببینم. میدانستم بیشتر از ترس تا مدتها ذهنم درگیر خواهد شد. اگرچه خیلی وقتها فقط شنیدن شرح این سنگدلیها برای اثرگذاری کفایت میکرد....
روایت بانو زینب پاشاپور همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ و خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_دوم سپس سرم را بالا آوردم و #قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_سوم
ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن #مجید چیزی نمانده بود. باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه #تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام میکردم.
دستانم برای پختن #کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر #سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم.
ظرف مایه کیک را در #فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجرهها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا پختن کیک، #شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف پایهدار کیک و تنگ شربت #به_لیمو تکمیل شد.
به نظر صبحانه خوب و #مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقههای موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را #شکست و مژده آمدن مجید را آورد.
به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیتالکرسی میخواندم تا #سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در #راه_پله پیچید.
مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح #احساس میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از #غم را به دنبال میکشید، سلام کرد.
تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه #مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش #عوض شود.
کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته #نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که #سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند....
به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه #جشن دو نفرهاس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست #تعارفش کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!»
از موج شور و شعفی که در صدایم میغلطید، صورتش به #خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی #مبل نشست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊🌺
#حاج_حسین_یکتا:
کاری که برای خدا شروع بشه، خود خدا کمک میکنه؛ کارش میگیره. راهش نشون داده میشه و اهلش جمع میشن. و کارهایی که میخواد خدایی شروع بشه از وسط سختیها شروع میشه!
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊🌺✨🕊🌺✨🕊🌺✨🕊🌺
شهید واقعی مرحوم آیت الله ضیاآبادی.mp3
2.13M
🎼 #پادکست| شهید واقعی
🎙مرحوم آیت الله ضیاءآبادی
شهید واقعی کسی است که پیش از مردن #حق را مشاهده کرده است....
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🎼 #پادکست| شهید واقعی 🎙مرحوم آیت الله ضیاءآبادی شهید واقعی کسی است که پیش از مردن #حق را مشاهده کرد
▪️اِنّا لِله وَ اِنّا اِلیهَ راجِعون
عالم وارسته آیت الله سید محمد ضیاء آبادی دارفانی را وداع گفت.
🌷استاد اخلاق و تفسیر قرآن کریم و از علمای به نام تهران که نه تنها اهل درس و بحث در حوزههای علمیه بود که عامه مردم با او خاطرات فراوانی داشتند.
👤حجتالاسلام خسروپناه درباره ایشان می گوید:
آیت الله ضیاءآبادی از شخصیتهای علمی و عرفانی حوزههای علمیه بود و نقش بسیار مهمی در تربیت معنوی و اخلاقی مردم داشت، ایشان در یک کلام عالمی وارسته و مردم دار بود.
روحش شاد و قرین رحمت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊