eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
239 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✨همہ می‌خندیدند و می‌گفتند: اینجا است، یعنی اینقدر با همہ خودمانی، صمیمی و راحت بودند. 👤هرڪسی هر ڪار و داشت، اولین جایی ڪه می‌آمد، منزل ما بود و ایشان هم با رویی برخورد می‌ڪرد. 😓با آن همہ خستگی ڪه از سرڪار می‌آمد، اگر در خانہ بود، یڪ وقت تا ساعت یڪ یا دو می‌نشست. گرم و صمیمی‌ بود و هر چہ در خانہ بود، با جان و دل در اختیار همہ می‌گذاشت اینطور نبود ڪه خودش را برای ڪسی بگیرد و یا در جمعی از حرفی بزند 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_یکم وضو گرفتم و با دستهایی #لرزان قرآن را از مقابل آیینه
💠 | با چشمانی که از غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به افتاده بود: "مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید میبردیمش..." هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و با چشمانی که از میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شکوه های من و شنیدن های او گذشت تا سرانجام گلایه ها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: "الهه جان... پاشو روی تخت بخواب." و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این بخور." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم: "مجید! حال مامانم خوب میشه؟" بانگاه مهربانش، چشمان به نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونه هایم میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام میداد: "توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءالله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: "الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید باروحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... " که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: "نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته..." مجید از لب بلند شد و با گفتن "آروم باش الهه جان!" از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: "به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب داد: "نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد: "الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن..." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت. با نگاه به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله شد و با لحنی عصبی گله کرد: "مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم ! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟" با شنیدن این جملات نتوانستم مانع قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با میگفت: " ! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس می افته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به غمهایم پای تخت نشست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ گفت: «اگه ما اینجا (تو جبهه) تیکه‌تیکه بشیم، اِرباً اربا بشیم چقدر خوبه! نریم اِرباً اربا رو فقط تو کتابا بخونیم!» رفت تو سنگر، خمپاره اومد، تیکه‌تیکه شد! بچه‌ها! [شهدا] میخواستن، میشد؛ ما میخوایم ولی نمیشه! [باید ببینیم] چیکار کردن، چقدر با خدا رفیق شدن، قاطی شدن، که ألا بذکرالله تطمئن‌القلوب؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 خواهر فکر کن! چند چفیه خونی شد، تا چادرت خاکی نشود...!!! مبادا قیامت شرمنده باشی پیش مادرمان زهرا سرافکنده باشی حجاب تو سنگره ماست... 🦋 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🌼🌱 شبتون شهدایے☕️🍪🍎
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گر انتخاب جنّت و ڪویت به من دهند ڪوے تو را به جنّت و رضوان نمے دهم ✍سید رضا موید @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۴۶) 🔸از بدو ورود به سعی کردم با اعتماد و حسن نیت نسبت به آدم‌های غریبه‌ای که می‌دیدم رفتار کنم. به هر حال ما در آن کشور بودیم و باید مورد پذیرش قرار می‌گرفتیم. 👌به خصوص که همسرم در طول دوره ماموریتش توانسته بود با و حسن رفتار اعتمادشان را جلب کند و حالا این متوجه من هم بود. ✔️از طرف دیگر خودم و خانواده‌ام را مردم ایران تلقی می‌کردم و سعی می‌کردم تا جای ممکن رفتار غلطی از طرفم سر نزند. 🏡حتی وقتی خانه‌ای که باید در آن ساکن می‌شدیم را در نهایت کثیفی و تحویل گرفتیم، تمام تلاشم را کردم تا در زمان حضور و بعد از من همه چیز در نهایت تمیزی باشد تا خاطره از مردم ایران در ذهن مردم سوریه باقی نماند... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_دوم با چشمانی که از #بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم
💠 | ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من نمیگرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و دارد و از اینکه با این حالم این همه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد. نگاهی به صورت خسته اش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گامهایی کوتاه از اتاق رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم میداد. به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم. نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم. حق با مجید بود، باید خودم را میکردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه و آرامش مادر میشدم، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختم و بدون اینکه به یاری دل بیقرار و دست تنهای عبدالله بروم، فقط خون دلم را به کام همسر ریختم، هرچند این وظیفه ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش، پرده های نازک دلم را میلرزاند. نمازم را با گریه تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هرچه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بیتابی میکند، آرامشی عنایت فرماید... 🔹🔹🔹🔹 یک قطعه دیگر از آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با آهسته گفت: "بَسه مادرجون، دیگه نمیخوام." نگاهم به چشمان گود رفته و گونه های استخوانی اش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای کرد که با گفتن "چقدر هوا گرمه!" از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع اش میگذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت تر و بدنی که مدام لاغرتر میشد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر میخندد، به قلب مادر امید ببخشم. با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنکتر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه شده حیاط قدم میزد. در این دو سه هفته ای که مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به می آمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود را تغییر دهد، سری میزدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند. نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی پرسید: "الهه جان! از خونه چه خبر؟" به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش مینشستم، با لبخندی پاسخ دادم: "همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، خیلی بهانه شما رو میگرفت. لعیا میگفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس میکنه که اونم با خودشون بیارن." سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: "إن شاءالله این دفعه که اومدید خونه، میکنیم، بیان دور هم باشیم." آهی کشید و گفت: "دلم برای بچه ها خیلی تنگ شده بخصوص برای ! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی کنم." از شنیدن این حرفش دلم غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با ای کوتاه گفتم : "إن شاءالله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه." چقدر بود شعله کشیدنهای آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصه هایم، فقط بزنم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🖼 تصویرسازے| تنھا مولود کعبھ 🎨نقاش : استاد حسن بحرینے ديگر به نسخھ هاے اطبا نياز نيست، یڪ يا علــے دوای دل غصه دار ما... 🌙 (ع)✨ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| از بهترین روزهای عمر  🌷 در جمع رزمندگان مدافع حرم در خط مقدم نبرد برای فتح آخرین قلعه داعش (البوکمال)، از بهترین و در عین حال سخت‌ترین روزهای عمر جهادی خود می‌گوید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🌹🌱 شبتون شهدایے☕️🍩🍊