شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_ششم روی دو زانو روی #قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_هفتم
هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش #تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند #کلمه ابراز احساس دلتنگی های عاشقانه ی او و سکوت #پُر_ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را #راضی کردم و پرسیدم: "کیه؟"
و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که #شنیدم. میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا #پشت در بکشاند و دل من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای #حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه اش پیش میرفتم.
چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن #غمخوار غمهایم در سینه #بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای #امامزاده، توسلها و گریه های بی نتیجه و وعده های دروغ #مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی کسی و غریبی آنقدر #عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه #دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد #غریبه مقابلم قد کشید.
قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای #مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و #حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.
چهار مرد #غریبه که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس #خوبی نداشتم که بلاخره یکیشان شروع کرد: "حاجی عبدالرحمن؟"
حلقه چادرم را دور #صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: "خونه نیس." و او با #مکثی کوتاه گفت: "اومدیم برای عرض #تسلیت." و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "ما از شرکای تجاری اش هستیم." و دیگری با حالتی #متملقانه پشتش را گرفت: "ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، #تازه از دوحه برگشتیم."
با شنیدن نام دوحه #متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساسِ ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی #پاسخشان را دادم که اشاره ای به داخل #حیاط کرد و بی ادبانه پیشنهاد داد: "پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟"
از این همه #گستاخی_اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: "شما برید نخلستون، اونجا هستن." که در #خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم #آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی #مشمئز کننده پرسید: "شما دخترش هستی؟"
از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر #وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: "می خواستم فوت #مادرت رو تسلیت بگم." در برابر این همه #وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن "ممنون!" در را بستم و #همانجا ایستادم تا صدای #استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان را شنیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
50.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید| مستند لشکر زینبی (س)؛ گوشههایی از دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب.
#پیشنهاد_دانلود❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
😓تازه مجروح شده بود...
وقتی رفتیم ملاقاتش بخاطر موج انفجار و شدت آتش موشک اصابت کرده به خودرو، موهای سر و مقداری از بدنش سوخته بود و سوختگی و جراحت باعث نشده بود که علی رغم جراحتش از وظیفش بگذره و چه ایثاری از این بالاتر...
👤حتی فرمانده می گفت پاشو برو مرخصی، می گفت کار بی بی روی زمینه...با همون لباس درمانگاه اومد گفت ماشینم ترکش خورده به شیشه هاش و شکسته و بارون شدیدی میاد، ماشینت رو امانت بده، گفتم ذوالفقار(۱) کی بر میگردونیش؟ گفت فردا صبح اول وقت...
گفتم باشه پس اگه اینجوریه دیگه ماشین خودت هم لازم نیست هر دو ماشین رو ببر....
💔بله رفت تا مسیر خناصر که دست داعش بود و سه روز مسیر حلب به دمشق بسته شده بود رو آزاد کردن (۲)
✍به روایت ابوعلی ( #شهید_مرتضی_عطایی) - همرزم شهید و دوست #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
۱) #شهید_حسین_فدایی
۲) بخاطر همین بسته بودن مسیر سه روز پیکر شهدا من جمله شهید سید ابراهیم " #شهید_مصطفی_صدرزاده" رو زمین مونده بود.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
بین سرها اگر سری داریم
بـه خدا خوب دلبری داریم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊
🔹اگر اختلافی بین من و اصغر آقا پیش می آمد همیشه ایشان پیشقدم می شدند و عذرخواهی می کردند و در طول ۲۰ سال زندگی مشترک هیچ چیزی برای من و فرزندانش کم نگذاشت.
👌این هم خدمتتان عرض کنم اصغر آقا در کنار تمام این خصوصیات، دفاع از حرم حضرت زینب (س) را مقدم بر همه کارها می دانستند.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_بانو_ایمانی_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_هفتم هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش #تلخ بود،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_هشتم
خیالم که از رفتنشان #راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض باز در حجله غم غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار #همسرم، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای مرد محرمِ زندگی ام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل #تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریه های بی کسی ام را از سر گرفتم.
چه خوش #خیال بودم که گمان میکردم احساس مجید پشت دیوار #دلم به انتظار نشسته و به هر هق هق نغمه دلتنگی ام، خانه #قلبم را دقّ الباب میکند و نمیدانستم پشت #هجومِ گریه های غریبی ام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماً حالا در پالایشگاه مشغول کار خودش بود و یادی هم از الهه مصیبتزده اش نمیکرد.
حالا بیش از بیست روز میشد که مرا ندیده بود و چند روزی هم میشد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم #پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم #فراموشم میکرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه #دلتنگش را پشت در میکشیدم. پشتم را به در تکیه داده که تکیه گاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریه های بی مادری ام که از اندیشه #هراس_انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش میزد.
میترسیدم که همینطور روزهایم به دل مردگی بی #اختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، #همسرم برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی #تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمیخواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمیتوانستم قدم به خانه اش بگذارم ولی حتی نمیتوانستم تصور کنم که ذره ای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین میشد و من در پس مصیبت #مرگ مادرم، همسر مهربانم را هم از دست میدادم، دیگر چه کسی میخواست خاطره لبخند زندگی را به خاطرم بیاورد؟
کف دستم را روی زمین داغ و خاک آلود حیاط گذاشته و به بهانه #تمرین روزهای بی کسی ام، به دستان سُستم تکیه کرده و تن خسته ام را از زمین کَندم و با قدمهایی #بیرمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو میکردم و با این رکودی که به بازار #عشق مجید افتاده بود، باید میپذیرفتم که دیگر #قلب او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهدا جاذبۀ عجیبی دارند.
اثر مغناطیسی شهدا در آدمهای سالم فوق تصور است و میتواند به عنوان یک محک برای ارزیابی دلهای نورانی و پاک قرار بگیرد.
#استاد_پناهیان🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
حسرتِ کرب و بلا و
عکسِ زیبای حرم...
دل گرفت از بس که با قابِ تو خلوت کرده است
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️✨
شاعری و
هی غزل میریزد از لبخندِ تو
هستی ام را من فدای
خنده هایت میکنم...
#حضرت_دلبر❣
تولدت مبارک آقاجان🎁
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
❤️✨ شاعری و هی غزل میریزد از لبخندِ تو هستی ام را من فدای خنده هایت میکنم... #حضرت_دلبر❣ تولدت
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی❤️
🔸🍃
در این روزگار پر از فتنه و آشوب تنها شهدا چراغ راه ما هستند...
دریغا که فقط عکسهایشان را لایک میکنیم
و وصیتنامه هایشان را از روی بیحوصلگی تا خط دوم میخوانیم!
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_هشتم خیالم که از رفتنشان #راحت شد، چادرم را از سرم برداش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_نهم
ساعتی به #غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی روی اُپن #آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا را که از #نانوایی سر کوچه گرفته بود، به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: "الهه! باز گریه میکردی؟"
برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت #سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با #مهربانی برادرانه اش پیشنهاد داد: "الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟" #سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز #اصرار کرد: "الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من #دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم."
سپس به چشمان #بی_رنگم خیره شد و #التماس کرد: "الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم #ساحل." و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم #مقاومت کنم و با همه #بیحوصلگی، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به #خیال خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجمِ سنگین #غم مانده بر قلبم، به این سادگی ها از بین نمیرود.
طول خیابان منتهی به #ساحل را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از #خوابی که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش #نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:
"خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد #خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم."
سپس به نیم رخ صورت #غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را میدانست، پرسید: "دلت برای مامان خیلی #تنگ شده؟" و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر #خلیج_فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "من که دلم خیلی براش تنگ شده!" از آهنگ آکنده به #اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای #خیسم به سمتم رو گرداند.
با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی #مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند #احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: "پس میدونی دلتنگی چقدر سخته!" از اشاره #مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: "الهه! میدونی دل مجید چقدر برات #تنگ شده؟ تو اصلاً میدونی داری با #مجید چی کار میکنی؟"
و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی اعتنا به خبری که #عبدالله از حالش میداد، #پوزخندی نشانش دادم و گفتم: "اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من میگرفت..."
که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: "الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که #جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به #چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب #سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه #اجازه بده بیاد تو خونه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نود_و_نهم ساعتی به #غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صدم
و بعد مثل اینکه نگاه #مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: "مجید هر روز با من #تماس میگیره. هر روز اول #صبح زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده."
و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح #عاشقی های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: "الهه! باور کن که مجید تو این #مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ #آروم شده؟ خوابش برده؟" سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته #اعتراف کرد:
"اگه من این چند روزه بهت #چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت #بدتر میشه. ولی تا کی می خوای #مجید رو طرد کنی؟ تا کی میخوای با این رفتار #سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش #بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!"
و حالا نرمی #ماسه_های زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج #خلیج_فارس و رایحه آشنای #دریا هم به ماجرای #شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: "همین #بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی اُورد، ولی از صداش #معلوم بود که خیلی به هم ریخته!"
از تصور حال #خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه #سُست شد که به اولین #نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به #دریا ایستاده بود، مثل اینکه #پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: "خیلی #نگران حالت شده بود. هرچی میگفتم الهه حالش خوبه، #قبول نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات #حرف بزنه، میخواست خودش از حالت باخبر بشه..."
و تازه متوجه احساس #غریبی شدم که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم: "مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟" در برابر #سؤال ناگهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: "حدود ساعت #سه. چطور مگه؟"
و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در #کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی ام ضجه میزدم و از منتهای بی کسی به در و دیوار خانه #پناه میبردم، دل او هم #بیقرارِ حال آشفته ام، پَر پَر میزده و #بیتاب الهه اش شده بوده که دیگر در هاله ای از هیجانی شیرین حرفهای عبدالله را میشنیدم: "هرچی میگفتم به الهه یه مدت #مهلت بده، دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه #تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊
😞شبی که #حاج_قاسم به شهادت رسید، اصغر آقا منزل بودند، دو شب بود منزل نیامده بودند، خیلی خسته بودند، گفتند که لباسهایم را تمیز کن، چون فردا صبح ساعت ۸ می خواهم سرکار بروم.
🌱گفتم فردا جمعه است یک استراحتی کنید، گفتند نه کار دارم باید حتما بروم، اینها را که گفتند و خوابیدند، نزدیک ساعت سه نصف شب بود تلفن اصغر آقا زنگ خورد، سراسیمه بلند شد گوشی را جواب داد و تلویزیون را روشن کرد و تند تند کانال ها را عوض می کرد، گفتم چه خبر شده؟
📲گفت هیچی، نت گوشیت را روشن کن.
گفتم چی شده چرا اینطوری می کنید؟
گفت که حاج قاسم شهید شده..
من باور نکردم، گفتم واقعیت داره؟ گفتند بله...
در همین موقع یکی از دوستانش یک عکس فرستاده بود که پایینش نوشته بود حاج قاسم به شهادت رسید...😭💔
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_بانو_ایمانی_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💫 #چاپ_دوم
📚معرفی کتاب:
شهید نوید" روایت زندگی پر از خیر و برکتی است که شانزده تیر سال هزارو سیصد و شصت و پنج در محله ی تهران پارس تهران، آغاز می شود و صحنه ی آخرش، در دل صحرای بوکمال سوریه، رقم می خورد. همان طور که خود شهید نوید آرزو کرده بود. همان طور بی سر، همان طور بی سامان..
در این کتاب، مجموعه ای از روایت ها، از زبان خانواده، دوست و همسر شهید نوید، دست در دست هم گذاشته اند تا آرزوهای جوان هم نسل و هم روزگار خودمان را بهتر بشناسیم.
📗 #شهید_نوید
🍃 بهکوشش: #مرضیه_اعتمادی
🍂 #انتشارات_شهید_کاظمی
✅ خرید کتاب از سایت انتشارات شهیدکاظمی
b2n.ir/s11275
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌱
تا که پرسیدم زِ قلبم عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانهاند
عشق در دست حسین بن علیست...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
دوست نداشتم نوشتن کتاب تمام شود چون من داشتم لابلای متنهایی که مینوشتم، دوباره با همسرم زندگی میکردم و خاطرات شیرین زندگی برایم دوباره تکرار میشد...
📝همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
🌱 #بی_تو_پریشانم📚
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹هر سال قبل از ایام عید نوروز به راهیان نور می رفت و خادم الشهدا بود. گاهی ۲۴ ساعت در راهیان نور نمی خوابید و می گفت باید برای زائران شهدا سنگ تمام گذاشت تا با خاطره ای خوش از این سفر بروند.
✨ارادتش به شهدا تا آنجا ادامه داشت که در مراسم تشییع شهدای گمنام و همچنین رفیق شهیدش مهدی اسحاقیان سنگ تمام گذاشت و می گفت باید خادم شهدا بود.
🌹آقا جواد می گفت باید شهدا را به همه نشان داد و تمام تلاشش را کرد که پیکر شهید اسحاقیان را به مراسم سحر ماه رمضان شبکه پنجم سیمای اصفهان ببرد زیرا اعتقادش این بود که باید شهدا را به جهانیان معرفی کنیم.
#روایت_همسر_مکرم|
#شهید_جواد_محمدی_درچه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹