شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصتم عروسک پشمی کوچکی را که همین #امروز صبح با مجید از بازار #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_یکم
از #وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه #نزدیکتر میشد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد #تیر میکشید که کسی محکم به در چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه #بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا #زمین نخورم.
گوشم به صدای درِ #حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر میزد.
از ترسی که #سراپای وجودم را گرفته بود، بیصدا #نفس میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط #خدا را صدا میزدم تا به #فریادم برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را
پاره کرد: "کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل اینکه #مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: "آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم #مهمونی!"
و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین میرفت، با لحنی #تمسخرآمیز ادامه داد: "برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون #پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ #بی_پدر برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان #خنده پاسخ داد: "میخوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات #میرقصه! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد #افسار رو بنداز گردنش و هی!!!!"
و باز هیاهوی #مشمئزکننده خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا #تپش قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و #دخترم راحت شده بود و در عوض با هر #اهانتی که به پدرم میکردند، خنجری در سینه ام فرو میرفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید:
"من که سر از کار این #دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد: "نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! #نوریه میگه کلاً بچه های #عبدالرحمن همه شون بی بخارن! حالا این کتابهایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون #پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!"
که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: "آب از این گرمتر میخوای؟ #عبدالرحمن تو مُشت #خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیب ما! دیگه چی میخوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_یکم از #وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه #نزد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_دوم
سرم از #حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به #زبان می آوردند، منگ شده و دلم از #بلایی که به سر ِخانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه #جاسوس این خانه شده و هنوز نمیدانستم به جز اموال #پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه میکشند که یکی میان خنده گفت:
"ولی #حیف شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره #عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم #عقدش میکردم!"
و دیگری با #ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خنده هایشان #گوشم را کر
کرد و دیگر نمیفهمیدم چه میگویند که نگاه #بیحیا و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش میزد. تازه میفهمیدم مجید آن #شب در انتهای چاه #چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام #نمیشد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این #لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود.
#آیت_الکرسی میخواندم تا هم دل خودم، هم قلب #کوچک کودکم به نام و یاد خدا #آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران #نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم میگرفت.
حالا تمام خاطرات ماه های #گذشته مقابل #چشمانم رژه میرفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه #شرکای #خوش نام و قدیمی اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری #غریبه وارد تجارت شد و به سرمایه گذاری در دوحه دل بست و هنوز #سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه #ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این #ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی #ناموس پدرم میدانستند و هنوز نمیدانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده اند که بلاخره پس از ساعتی پدر و #نوریه بازگشتند.
پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه #تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج #ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید #خانه را آنها داده است و من دیگر در این خانه چه #امنیتی داشتم که کلید #خانه و تمام
زندگی ام به دست این #اراذل افتاده بود!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱
وَه چه هنگامه ی تلخیست وداع آخر...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
و باز هم مثل #انتخابات پارسال مجلس که به اشخاص انقلابی رای دادیم...
امسال هم برای ریاست جمهوری به کسی رای خواهیم داد که خون امثال تو را جواد پایمال نکند...
پا روی خون شما ها نگذارد،
با اجنبی بگو بخندی نباشد و با وطنی عبوس و بی ادب!
بدون شک کاری می کنیم که پیش شما شهدا رو سفید باشیم.
امروز سالروز شهادتت بود...
حواسمان هست که نگاهت و نگاه هم جواری های بهشتی ات به ما هست.
پس ما هم حواسمان را جمع می کنیم.
به کسی رای می دهیم که اصلح باشد.
به کسی که نیاز نباشد به خاطر تصمیم هایش سر شکسته باشیم نزد شماها...
انقلابی عمل می کنیم جواد.
دعا کن برایمان.
#شهید_جواد_تیموری
۱۷ خرداد سال ۹۶ توسط داعش ملعون و در ساختمان مجلس با زبان روزه به شهادت رسید.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
عمری است مرا مونس جان نام حسین است
دل خواست که در سایه این نام بمیرم...!
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
یکی از زنان سوریه با مشاهده منش شهید شیعه شد
✔️جنگ سوریه جنگی متفاوتی است. شناخت خودی و غیر خودی کار آسانی نیست. افرادی چون شهید پورهنگ که حجم کاری آن ها بالا بود برای چند روز مرخصی باید از مدتها قبل برنامهریزی میکردند تا مسئولیت را به فرد دیگری محول کنند. ایشان هم مستشار نظامی بود و در کنار این کار فرهنگی میکرد.
✨اثرگذاری فعالیتهای همسرم باعث علاقمندی مردم سوری به تشیع بود که این عامل محبوبیتش و یکی از دلایل مسمومیت ایشان باشد.
🧕یکی از خانمهای سوری با دیدن فعالیتها و منش همسرم، شیعه شد و این زنگ خطری برای دشمنان شد که اگر نمی توانند ایشان را در میدان جنگ به شهادت برسانند با نقشه از بین ببرند. از این رو نوع شهادت شهید پورهنگ با دیگر شهدای سوریه فرق داشت.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید (خواهر حاج اصغر)
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🦋به نیابت از رفیق شهیدم : 🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️ ❣️ #شهید_وحید_زمانی_نیا #انتخابات #من_را
🦋به نیابت از رفیق شهیدم :
🗳🇮🇷 رای میدهم به صلابت ایرانم✌️
❣️ #شهید_مصطفی_محمدمیرزایی
#انتخابات
#من_رای_میدهم🗳
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_دوم سرم از #حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به #زبان م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_سوم
ساعتی نشستند و #صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی #چاپلوسی_اش را میکردند تا بلاخره رفتند و شرّشان را از خانه #کم کردند.
نمیدانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به #تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمیرسید که میدانستم با آتش #عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمیکند.
از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی آمد که تمام #نخلستانها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمیتوانستم بنشینم و تماشا گر ِ بر باد رفتن همه زندگی #پدرم باشم که از شدت خشم و غصه ای که پیمانه پیمانه سر میکشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینهام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس میگرفت، فقط #گریه میکردم.
هرچند نمیتوانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه میکردم و میدانستم با این بی تابیها چه #آتشی به دلش میزنم، ولی من هم سنگ صبوری جز #همسر مهربانم نداشتم که همه خونابه های دلم را به نامِ تنهایی ام سحر شد و سردرد و کمردرد به کامش میریختم تا #سرانجام شب طولانی #مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بیخوابی دیشب به خانه بازگشت.
دیگر #خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم #دلچسب نبود که از فشار غصه های #دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی #ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال #خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال میکرد: "چی شده الهه جان؟ من که دیروز میرفتم حالت خوب بود."
در جوابش چه میتوانستم بگویم که نمیخواستم خون #غیرت را در رگهایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های #برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمیتوانستم برایش بگویم دیشب آنها در این #خانه بودند و از حرفهایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال #کثیفی که در خاطر ناپاکشان دور میزد و باز تنها به #بهانه حال ناخوشم ناله میزدم که آنچه نباید میشد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_سوم ساعتی نشستند و #صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_چهارم
#مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی #مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد #کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات #جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره #نحسش نیفتد.
با کتابهایی که در دستش گرفته بود، #میدانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی هایش را به #سردی میدادم که با تعجب سؤال کرد: "تو دیشب خونه بودی؟!!!"
از شنیدن نام #دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه #متحیرم، با دلخوری ادامه داد: "من فکر کردم دیشب با #شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب #خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداشهای من #باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب #میومدی پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!"
از بازگویی ماجرای دیشب #وحشت کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش #مجید سخت میترسیدم که #پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه #نیم_خیز شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که #ابرو در هم کشید و گفت: "من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم #بفهمه، خیلی بهش بر میخوره!"
در جواب این همه #وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام #نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد:
"این کتابها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید #وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به #خرافاتی که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی #گریه زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به #خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون!"
و من که خبر آوردن این #کتابها را دیشب از میان قهقهه #مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی نمیکردم و در عوض از #اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این #ماجرا هم ختم به خیر شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرجا دو راهی است
هر آینه کربلاست...
#مشارکت_حداکثری✌️
#راه_شهدا_ادامه_دارد...🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
گوئی خوابیدهای
اما کاش باور کنیم،
حیات عند ربِ شما را؛
که بیدارترینِ دو عالمید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر
سلام بر آن مظلومِ بى یاور
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱مجموعه #استوری از مواضع رئیسی در مناظره
➕بنده آمادهام با هر یک از دولتمردان به جمع مردم برویم و نگاه مردم را ببینیم
➕لایحه صیانت از حقوق بانوان چهارصد روز است در دولت معطل شده!
➕دانشجوی سال اول وزارت خارجه هم میداند که نباید در حین مذاکره بگوید خزانه خالیست
➕رقیب ما از دویست نفر شکایت کرده، من حتی یک شکایت هم نکردم!
➕ما گشت ارشاد خواهیم داشت؛ اما برای مدیران
#انتخابات
#برای_مردم
دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_چهارم #مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_پنجم
او همچنان به خیال خودش #ارشادم میکرد: "ببین ما وظیفه داریم اسلام #اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت #شیعه به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلاً #مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!"
و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای #اسلام میتپد و با لحنی به ظاهر #مهربان ادامه داد:
"تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همه مون به عنوان یه #مسلمون وظیفه داریم به هر وسیله ای که میتونیم برای #نابودی این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هرکس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط #میتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار #مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته!"
و حالا نه فقط از ماجرای #دیشب که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون میزد و به نام #جهاد در راه خدا، ریختن خون مسلمانان #شیعه را مباح اعلام میکرد و میدانستم همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود.
هر چند از ترس #توبیخ پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانی اش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانه ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی اش، کتابها را روی میز شیشه ای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأ کید کرد: "فقط این کتابها با هزینه #بیت_المال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت #خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش #شریک شی!"
و من به قدری #سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و #شاید از رنگ پریده ام فهمید حوصله #خطابه_هایش را ندارم که بلاخره #بساط تبلیغ وهابی گری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم.
حالا منتظر خروج مجید از اتاق و #جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع #توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش #روشن میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، #مجید از اتاق بیرون آمد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_پنجم او همچنان به خیال خودش #ارشادم میکرد: "ببین ما وظیف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_ششم
صورتش از غیظ #غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از #ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ #سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت #آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی #شیر و ظرف خرما بازگشت.
فرصت نکرده بود #شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به #آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست.
به روی خودش نمی آورد از زبان #زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز #چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم #لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا #خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: "دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟"
و دیگر دلیلی نداشت بر زخم #قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان #نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر #دلم شکایت کنم که #مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
"دیشب ساعت هفت بود که برادرهای #نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین #فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه #گوشه نشسته بودم تا اصلا ً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن."
صورتش هر لحظه برافروخته:تر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از #عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند #حجم خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:
"الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه #تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که #حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از #ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده #غریبه تا هروقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!"
با نگاه معصومانه ام به #چشمان مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا #یواشتر! بابا میشنوه!" و نتواستم مانع #بیقراری قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان #گریه ناله زدم: "
مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. #بابام همه زندگی اش رو به #نوریه و خونواده اش باخته. مجید! دیگه #بابام هیچ اختیاری از خودش نداره..."
و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک #برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای #محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمِ های قلبم را پیش #چشمانش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه هایم را داد: "الهه! ما از این خونه #میریم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| پدر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
فرزند من فدای رهبر، فدای #حاج_قاسم
پ.ن : این مصاحبه مربوط به قبل کرونا است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
به یاد وصل تو
آیه به آیه قطره اشک
به روی گونه ی هر بیقرار میلرزد...
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊