✨از عرش فرشته ها اگر می آیند
✨به جشنِ دلِ پیامبر می آیند
✨زهراست عروس و شاه داماد علی
✨این دو چقدر به یکدگر می آیند!
✍علی اکبر لطیفیان
💐 گرامی باد سالگرد #ازدواج #حضرت_زهرا (س) و #حضرت_علی (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔🍃
صورتم سرخ شد از روضه ے گودال شما
آنزمانے ڪه محاسن تو به خون شانه زدی
هرڪس از راه رسید از بدنت چیزے برد
السلام اے ڪه به گودال ڪرم خانه زدی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹توی فرودگاه دیدمش گفتم : مهدی جان چه خبر؟ الآن کجا مشغولی؟
بهم گفت: من و رو فرستادن توی یه پادگان و شدم مسئول تربیت بدنی فاطمیون صبح تا شب تو پادگان هستیم و کارم فقط بخور و بخوابه!
👌بهش گفتم : ولی ما خیلی کارمون بهتره و عملیاتی تر هستیم و کاش نمی رفتی اونجا میومدی پیش ما.
‼️سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. بعد شهادتش فهمیدم مسئول اطلاعات عملیات لشکر فاطمیون بوده و اون روز برای این که ریا نشه بهم گفت : که فلان جا کار می کنه و کارش بخور و بخوابه.
🌷مهدی خیلی مخلص بود. محرم با هم توی هیئت بودیم. از دور زیر نظرش داشتم. توی سینه زنی مثل شمع در مصیبت اهل بیت می سوخت و اشک می ر یخت. انقدر به #امام_رضا علاقه داشت که آخر سر هم شب شهادت امام رضا (ع) کربلائی شد.
#شهید_مهدی_موحدنیا
#روایت_همرزم_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
17.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 راهکار زندگی شیرین از زبان مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی (ره)
💕به مناسبت ایام #ازدواج حضرت زهرا (س) و امیرالمومنین (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_پنجم گوشه اتاق پذیرایی، روی #زمین نشسته و خسته از این همه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_ششم
خسته از این همه #تلاش بی نتیجه، سرم را به #دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته ام نگاه میکردم که انگار نشانه ای از زندگی از هم #پاشیده_ام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان #ظهر بلند شد.
کف دستم را روی #زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از #شدت سرگیجه چشمانم #سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا #تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای #نماز روی سجاده ام نشستم.
حالا این فرصت چند دقیقه ای #نماز، چه مجال #خوبی بود تا با #خدا درد دل کنم و همه رنجهای زندگی ام را به پای محبت بیکرانش #زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر #فکرم به جایی نمیرسید و نمیدانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه #مقاومت شیعه گری اش خارج میشد و نه پدر از خر شیطان پایین می آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه #زهر زخمهای مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم.
نمازم که تمام شد به #اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر #بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا #پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی هیچ مقدمه و ملاحظه ای به قلب عاشقش تاختم: "چی کار میکنی مجید؟ #تکلیف من رو روشن کن!"
و او هنوز در #کوچه پس کوچه های دلواپسی #گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال #بیرحمانه_ام، با نگرانی پرسید: "چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی #نگرانت شده بودم. میخواستم دیگه راه بیفتم بیام..."
و من دیگر #حوصله ناز و کرشمه های #عاشقانه را نداشتم که بی توجه به آنچه میگفت، #شمشیرم را از رو کشیدم: "مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمیتونم #تحمل کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_ششم خسته از این همه #تلاش بی نتیجه، سرم را به #دیوار گذاش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هفتم
نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زندگی اش، این همه #بد_خلق و تنگ #حوصله شده که باز هم با #دلشوره_ای که به جانش افتاده بود، پرسید: "چی شده الهه جان؟"
و من #منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را #آغاز کنم: "مجید! زنگ زدم تا برای #آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟"
و خدا میداند که این #تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز #جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به #لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می گویم که #مات و #مبهوت حال خرابم، با #لحنی گرفته پرسید: "یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..."
و نمیدانست بر دل من چه #گذشته که این همه #سخت و سنگ شده که #گریه امانم را بُرید و با بیقراری #ضجه زدم: "تو اصلاً میدونی چی به سرِ #من اومده؟!!! اصلا از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این #خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این #خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این #خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً #خبر داری که بابا هر روز چقدر با من #دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو #طلاق بگیرم؟!!!"
و دیگر چیزی برای از #دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ #غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به #خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: "میدونی بابا منو مجبور کرد که برم #تقاضای طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ #خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای #طلاق؟!!!"
گوشم به قدری از #هجوم گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه #تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر #سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم #زندگی_ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز #تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه #ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: "مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت #طلاق میگیرم..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
شبِ جمعه است هواے حرم افتاده سرم
بارَم و بستم و در ڪوچه ے دل در به درم
عشقِ تو ڪرده منو بے سرو پا مستِ جنون
هر طرف گنبد و من ڪفترِ بے بال و پَرم
هستی محرابی✒️
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
انگار می دانست بعد از حج مادرش را نمی بیند...
🕋چند سال پیش به مکه مشرف شد. همه فامیل دوست داشتند برای بدرقه به فرودگاه بروند. دوست نداشت دل کسی بشکند، برای همین ماشین بزرگی را کرایه کرد که همه بتوانند بیایند.
🥀مادرش کمی کسالت داشت. توی ماشین منتظر بودیم تا با مادر خداحافظی کند. آمدنش کمی طول کشید. متوجه شدیم با مادر خلوت کرده و از او حلالیت گرفته است. گویی به او الهام شده بود که این آخرین دیدار با مادر است.
💔زمانی که مکه بود، مادرش فوت کرد. هنوز کارهای دفن انجام نشده بود که گویا ایشان از آن فاصله دور موضوع را فهمیده بود. به همه کسانی که شماره شان را داشت زنگ زد و حال مادرش را پرسید. همه طوری رفتار کردند که محمد متوجه چیزی نشود اما او فهمیده بود. یکی از بستگان را قسم داد که میخواهم برای آخرین بار با مادر حرف بزنم و چیزی بگویم.
😔گوشی را گذاشتیم کنار گوش مادر. در همان وضعیت از مادر حلالیت گرفت. وقتی برگشت، حال خوبی نداشت. چشمش که به پرچم های سیاه افتاد حالش بدتر شد. گفت: از حضرت رسول (ص) خواستم که به من صبر دهد و برای مادرم دعا کردم.
#روایت_بستگان_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
هیچ وقت کسی را شماتت نکنید، هرکس گرفتاری پیدا کرد حق ندارید قضاوت کنید!
نگویید : «فلانی که این پیشامد برایش اتفاق افتاده به خاطر این است که فلانکار را کرده»
چه می دانیم؟ ما حق نداریم چیزی بگوییم.
در قیامت از ما سوال میکنند و میگویند چنین چیزی نبوده و شما اشتباه کردی
✨در محضر خوبان
📝آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~