eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا🌷🍃 شبتون مهدوے🍹🍏 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~ ⭐تنها طریقی که به هدف می رساند همان طریقه معرفت النفس است که نزدیکترین راه ها  نیز هست و این راه همان راه انقطاع و بریدن از غیر خدا و توجه کامل به خداوند سبحان و مشغول گشتن به شناخت نفس است. 👈و کیفیت این راه چنین است که با مراعات دستوراتی که در شرع برای دستیابی به انقطاع رسیده است همچون توبه، انابه، محاسبه، مراقبه، حکمت، جوع، خلوت، بیداری، آغاز می شود و سالک با عمل به دستورات و انجام عبادات به مجاهدت با نفس می پردازد و با اندیشیدن و پند اندوختن، عبادات و اعمال را مدد رساند تا این که منجر به انقطاع کامل و غفلت از نفس و توجه تام به خداوند سبحان می گردد. ✨در محضر خوبان 📝علامه طباطبایی (ره) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
حال دل دو قلوهای حاج محمد... 🌿خانواده محمد آقا شکر خدا خیلی باروحیه هستند. بچه‌هایش تازگی‌ها خیلی دلتنگی می کنند و می گویند بابا چرا به ما سر نمی زند و چرا نمی آید ما را بیرون ببرد. مادرشان یک طوری آنها را قانع می کند. مدام می گویند کِی می خواهیم برویم پیش خدا. (۱) 😅می گویند بابابزرگ چرا تو رفته‌ای جبهه شهید نشدی؛ بابای ما شهید شد؟ چرا دایی اصغر شهید شده؟ سئوالات جالبی می کنند. (۲) (۱) (۲) (پدر و مادر همسرِ حاج محمد) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_نهم پاکت کمپوت #آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در
💠 | حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد: "راستش من بهش گفتم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که بگیرن، نمیتونم دخترم رو کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد." و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان در دهانش چرخید که نه دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد کنی!" دیگر تپشهای را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت: "عماد انقدر رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد ، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!" که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به موبایل افتاد، زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!" و بعد صدای قهقهه خنده های با برادر ، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم میکردم و با زبانی که از وحشت به افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دهم حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشر
💠 | و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به خوردم و دیگر توانی برای زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: "فدات شم! عزیزم..." و دلم به سلامت خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. از دردی که در دل و کمرم بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم نمیشد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر ، من از شدت شرم گریه میکردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز برایش مانده باشد که به فریاد من و برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر میدید که نمیتوانستم شماره دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر پشت گوشی چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: "الهه..." و نگذاشتم حرفش تمام شود که با از اشک و ناله به صدای و مهربانش پناه بُردم: "مجید! تو رو خدا به برس! تو رو بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا بده..." و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به رفته بودم و حالا با این همه التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: "چی شده الهه؟حالت خوبه؟" و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: "الهه! چی شده؟ تو رو خدا بگو حالت خوبه؟" و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط میکرد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا ساعت دیگه میرسم." و دیگر یادش رفته بود که پیش چطور برایش خط و نشان بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: "الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟" و در برابر این همه تنها توانستم یک کلمه بگویم: "مجید فقط بیا..." و دیگر برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز بود که روی زمین انداختم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊 🕊 🕊 خسته در بند غمم بال و پرم می سوزد نفسم با جگر شعله ورم می سوزد با دلم زهر چه کرده ست خدا می داند جگرم نه که زپا تا به سرم می سوزد 🏴 شهادت (ع) تسلیت باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱 شبتون شهدایے🏴🌱 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین