❤️🍃
دست ما نیست
اگر دست به دامان توییم
فاطمه خواسته که
بی سر و سامان توییم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
رفتن شما تلنگری ست بر پیکره ی بی جانِ ما!
آری می شود کربلایی زیست در هر زمان و مکان
شهید نشوی، لاجرم خواهی مرد...
#شهیدانه
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
خدا از انسان یک درخواست بیشتر ندارد و آن اینکه انسان خودش را برای لحظۀ دیدار با خدا سالم و لایق نگه دارد، چون بالاترین لذت برای انسان ملاقات خود خداوند است. ما باید با عبور سالم از کنار چیزهای کمارزش و بیارزش؛ بیشترین لیاقت را برای بالاترین سطح از ملاقات با خدا پیدا کنیم.
✨در محضر خوبان
📝 استاد پناهیان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_سوم به #گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بلاخره #گر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_چهارم
هنوز یک روز از رفتن #حوریه_ام نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از #دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ #کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که #عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد.
مادرم کنارم نبود تا در این #لحظات سخت به سرانگشت #کلمات مادرانه اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از #شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز #کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل این همه تنهایی را برایش #زار بزنم.
حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی #غمخوار غمها و مرد #مهربان زندگی ام هم روی تخت #بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد.
دیشب تا #سحر آنقدر در گوش #عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره #متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این #اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت #زمخت افتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم.
اگر بگویم از لحظه ای که پاره تنم از وجودم #جدا شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظه ای دست از #باریدن نکشید، دروغ نگفته ام که با هر دو #چشمم گریه میکردم و باز آتش #مصیبتهایم خاموش نمیشد. من به خاطر خدا به #تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (ع) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمه ای قرار داد را #فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا میشویم.
دلم نمیخواست #ناسپاسی کنم، ولی نمیتوانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و #فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن #مجید، بر باد رفتن همه #سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا #معامله کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم.
هرچه بود، #کابوس هولناک آن شبم #تعبیر شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند #شمشیر برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه #وهابی بود که من و #مجید را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
دارد غلـط درون لغت نامه دهـخدا
بـاید نـوشت روبه روی عــشق کــربلا...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
یکی از شهیدان حزب الله لبنان لحظاتی پیش از شهادت با خون خود نوشت :
"سقطنا شهداء ولن نرکع..انظروا دمائنا وتابعوا الطریق"
در خون خود غلتیدیم و هیچگاه تسلیم نخواهیم شد... به خون ما بنگرید و راهمان را ادامه دهید...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🥀🕊
🏴
می زند آتش به قلبم سوز داغ عسکری
گیرد امشب اشک من هر دم سراغ عسکری
شد به سن کودکی فرزند دلبندش یتیم
گشت دُرّ اشکِ مهدی چلچراغ عسکری
#تسلیت_امام_زمانم💔
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🥀🕊
🌸🍃
اولویت اول اصغر کارش بود و اصلا عادت نداشت از مسائل کاریاش با ما صحبت کند و من، چون به مأموریتهای او عادت داشتم و میدانستم بخشی از کارش است، مخالفت نکردم.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_بانو_ایمانی_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_چهارم هنوز یک روز از رفتن #حوریه_ام نمیگذشت و هنوز نمیت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_پنجم
نگاهم زیر پرده ای از #اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج #تنهایی با خدای خودم زیر لب #نجوا میکردم:
"خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا #دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر #حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ #خدایا! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به #مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..."
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز #شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم #پرستاران و بیماران اتاقهای کناری از گریه های بی وقفه ام #خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا #صدای ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، #مظلومانه گریه میکردم.
ساعت از یک #بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک #احوال یارم بود که پیش از آنکه #جواب سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: "مجید چطوره؟"
پاکت #کمپوت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار #تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد: "خوبه..."
و دل #بیقرار من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز #سؤال کردم: "خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟"
و میترسیدم کسی درباره #مصیبت دیروز خبری به #گوشش رسانده باشد که با #دلواپسی پرسیدم: "خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی #فلزی کنار تختم رها کرد و گفت:
"نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به #هوش اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون #دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی #نگرانت شد. همش میگفت نباید به الهه #استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!"
سپس #مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز #حسرت ادامه داد: "ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از #بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد.
با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به #اضطراب افتاده و دیگر #نمیتوانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از #قلبم بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال #سلامت من و دخترش دلخوش است.
دقایقی طول کشید تا بلاخره #طوفان گریه هایم قدری #قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از #گرسنگی ضعف میرفت.
عبدالله به ظرف غذایی که روی #میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: "چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر #غم نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد #امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم.
عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با #دلسوزی نصیحتم کرد: "الهه جان! دیشب شام نخوردی، #پرستار میگفت امروز #صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات #گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری #ادامه بدی، دَووم نمیاری!"
و من پاسخی برای این #خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای #عاشقی همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی #معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: "دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. #گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:
"اتفاقاً مجید هم میخواست باهات #صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. #بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی #اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!"
و من به قدری #دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با #انگشتان لرزانم #موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به #عبدالله کردم: "دعا کن از صدام چیزی نفهمه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋
🌿✨
آقا مبارک اسـت ردای امامتت
ای غایب از نظر بـه فدای امامتت
🦋
🌿✨
میخواستند حق تـو را هم قضا کنند
کذابها کجا و عبای امامتت
🦋
🌿✨
مـا زنده ایم از برکات ولایتت
مـا عهد بسته ایم بـه پای امامتت
آغاز #ولایت حجه بن الحسن #امام_زمان (عج) تبریک و تهنیت باد
#عید_بیعت مبارکباد🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
آنان که ندانند از اسرار قیامش
جان دادن با شوق، از اسرار حسین است
ای آنکه تویی در طلب جنت اعلا
رضوان خداوند به دربار حسین است
محسن غلامحسینی🖌
عکس از: قاسم العمیدی📸
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#وقتتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
کاش کارامون امام زمان پسند بشه
ما که هر کار کردیم فقط خودمون پسندیدیم یا دیگران پسندشون شد یا برای پسند دیگران کار انجام دادیم!
چه خوبه توی این روز #عید_بیعت؛ عهد ببندیم و به آقا #امام_زمان بگیم ما تلاش میکنیم کاری کنیم تو بپسندی، اگر پسندت بشه بدون شک خالق خودت و خودم هم می پسنده...
کاش شهیدانه زیستن رو نه فقط به خاطر شهادتش، بلکه به خاطر خالق یکتا و رضایت خالق در خودمون بیشتر پرورش بدیم...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_پنجم نگاهم زیر پرده ای از #اشک به چله نشسته و کسی را بر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_ششم
و عبدالله #مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که #سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره #بیمارستان و داخلی اتاق مجید را #زمزمه کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم #سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: "بله؟"
صدایش به #سختی بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی #عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته #صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی #آهسته آغاز کنم: "سلام..."
و با شنیدن #صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت #احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: "سلام الهه! حالت خوبه؟"
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از #اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به #تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: "من خوبم! تو #چطوری؟ خیلی درد داری؟"
به آرامی #خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه #ساکت شد و بعد با #صدایی که از شدت درد #بُریده بالا می آمد، جواب داد: "منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون #فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!"
حرفی زد که قلبم از #زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این #قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: "منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم..." و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از #سوز صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: "الهه جان! #شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد!"
از درد دل مردانه اش، #چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و #سراپای وجودم از غصه میسوخت که اگر همه #سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره #تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ #دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد:
"ولی نمیذارم تاوان #اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش #خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون #تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!"
و شاید نفسهای #خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با #لحنی که از سوختن #زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: "قربونت #بشم الهه جان! آروم باش #عزیز دلم! اگه غصو بخوری، #حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!"
دیگر حوریه ای در #جانم نبود که به هوای آرامش #قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم #بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر
مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بیصدایم را نشنود، ولی #سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید: "الهه... چیزی شده؟"
از شدت گریه چانه ام به #لرزه افتاده و زبانم قدرت #تکان خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را #حس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟"
و مگر میتوانستم بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام #شکست و ناله ام به #گریه بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه #سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار #وحشتزده وارد اتاق شدند.
نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس #مجیدم را هم به شماره انداخته ام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: "مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم #چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه #خورده دلش گرفته!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
همیشه [میرزا علی احمدی میانجی] میگفت : «همۀ گرفتاریها از توقع است». وقتی یاد بگیری از کسی توقع نداشته باشی هم خودت راحتتری هم دیگران.
📕 کتاب مربعهای قرمز صفحه ۱۴
خاطرات شفاهی #حاج_حسین_یکتا
🍃مرحوم آیتالله میرزا علی احمدی میانجی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
در وصف شما هرچه
بخواهیم بدانیم باید که
فقط سوره وَالشَّمس بخوانیم...
آرامش این لحظہ ما لطف شماهاسٺ
رفتید که ما راحت و آسوده بمانیم
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_علی_امرایی(شهیدی که به جای #حاج_قاسم ترور شد)، سمت چپ بالاترین ردیف
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌷🍃
شبتون مهدوے☕️🍬
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
💔🍃
بین بازار غلامان نظر اندخته ای
جنس مرغوب نبودم نخریدی باشد
دست عشاق گرفتی و حرم بردی آه
طبق معمول ز من دست کشیدی باشد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
عکس دیده نشده از #حاج_قاسم با شیخ بدرالدین حسون مفتی اعظم سوریه در هواپیما
پ.ن : بین گشت و گذار بین سایت ها، یه سری عکس قدیمی پیدا کردم از اوایل دوره ای که حاج قاسم سوریه و عراق بود...
دلم رفت...
گفتم شما رو هم همراه کنم💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
تصویر منتشر نشده از حاج قاسم و فرمانده کتائب امام علی شبل الزیدی در جوار حرم امامین عسکریین (ع)
#امام_حسن_عسکری(ع)
پ.ن : بین گشت و گذار بین سایت ها، یه سری عکس قدیمی پیدا کردم از اوایل دوره ای که حاج قاسم سوریه و عراق بود...
دلم رفت...
گفتم شما رو هم همراه کنم💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
ما تشنه عشقیم شنیدیم که گفتند
رفعِ عطشِ عشق فقط نام حسین است...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊