eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
24.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 واکنش سخنگوی دولت به نامه رئیس جمهور منتخب 🔹امیدوارم از نقاط قوت و برنامه های دولت شهید رئیسی بهره برداری کنند. 🔹مخبر در جلسه هیات دولت تاکید کردند تا روز تحلیف همه با سرعتی مثل سرعت روز اول به فعالیت ادامه بدهند. 🚨حاشیه سازی نکنیم تا دولت جدید بدون حاشیه کارش رو شروع کند. @ShahidJomhor @shahid_hajasghar_pashapoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- خسته‌ام ازهرآنچـه‌ڪه‌مرا وصل‌این‌دنیانموده دلم‌حال‌وهواۍِ‌جمـعِ‌ شھیدان‌رامۍخواهد.... طلبه @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
باشد که تمام نگرانی های شما با خورشید غروب کند.... و یک شب آرام و آرام در انتظار شما باشد عصرتون بخیر و حسینی🍎🍏 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #بیت_المال #قسمت_سی_و_هفتم احدی حریف من نبود، گفتم یا مرگ یا علی. به هر قیمتی باید
.... و جعلنا خوندم، پام تا ته روی پدال گاز بود. ویراژ میدادم و می رفتم. حق با اون بود. جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته. بدن های سوخته و تکه تکه شده... آتیش دشمن وحشتناک بود، چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود. تازه منظورش رو می فهمیدم وقتی گفت: دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن. واضح گرا می دادن. آتیش خیلی دقیق بود. باورم نمی شد توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو. تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید.‌. بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن. با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم. دیگه هیچی نمی فهمیدم. صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن. چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم، بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم. غرق در خون، تکه تکه و پاره پاره، بعضی ها بی دست، بی پا، بی سر... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده، هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود. تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم. بالاخره پیداش کردم، به سینه افتاده بود روی خاک چرخوندمش، هنوز زنده بود. به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون. از بینی و دهنش، خون می جوشید. با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید...😔 چشمش که بهم افتاد لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد، با اون شرایط هنوز می خندید… زمان برای من متوقف شده بود… سرش رو چرخوند، چشم هاش پر از اشک شد، محو تصویری که من نمی دیدم... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم. پرش های سینه اش آرام تر می شد. آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش… خوابیده بود… 😭💔 یاحسین‌.... ادامه دارد... --------------------------- پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی الخصوص شهدای گمنام و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان سوختند و چشم از دنیا بستند صلوات... اِن شاء الله به حرمت صلوات ادامه دهنده راه شهدا باشیم نه سربار اسلام! ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#بدون_تو_هرگز #وجعلنا.... #قسمت_سی_و_هشتم و جعلنا خوندم، پام تا ته روی پدال گاز بود. ویراژ میدادم و
میدانم که اینجایی.‌‌....mp3
زمان: حجم: 5.45M
هوا از عطر تو غوغاست می دانم که اینجایی می دانم که اینجایی... عزیزم سایه ات پیداست می دانم که اینجایی می دانم که اینجایی...💞 🎙 صادق آهنگران تقدیم به التماس دعا🤲 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
نود روز به هزار و یک سختی تمام شد. خانه را حسابی آب و جارو کردم منتظر برگشتن مهدی بودم که تلفن زنگ ز
چشمم روی صفحه مهدی بود که متوجه شدم، همسر شهید پورهنگ پیامی فرستاد : «سلام زهراجان، چه اتفاقی برای شوهرت افتاده؟» سریع پیام دادم «چی شده؟» هیچ جوابی دریافت نکردم. بعد از آن، پشت سر هم پیام‌هایی با همین نوشتار از دوستان دیگر می‌رسید. نفسم داشت بند می‌آمد. از هیات خارج شدم. با یکی از دوستان که حدس می‌زدم با خبر باشد تماس گرفتم : «فقط به من راستش را بگویید!» 💔خبری که می‌شنیدم تاروپود قلبم را به هم بافت و راه رگ‌هایم را بست. نفس‌هایم به شماره افتاد. اشک‌هایم آرام آرام از زیر چادر جاری شد. سفارش‌های مهدی به ترتیب از ذهنم گذشت... مهدی چهارشنبه صبح به معراج الشهدا تهران رسید. لباس نو پوشیدم و نماز شکر خواندم. به خود نهیب می‌زدم : «زهرا محکم باش، این لحظات دیگر تکرار نمی‌شود! شوهرت دارد می‌رود و دیگر جسم او را نمی‌بینی! محکم باش! محکم!» سالروز شهادت قمری اول @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊