eitaa logo
قرارگاه شهیدحمید و عباس‌‌آقا
275 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
945 ویدیو
12 فایل
بسمه رب شهدا و الصدیقین 🌸 می‌گفت همیشـه توی عبـادت، متوجـه باش . . . ! #خدا عاشـق می‌خواد🍃 نه‍ مشتری بهشت ‼️ #شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی🌷 ارتباط با خادم شهید @Khadem_Shahid_hamid
مشاهده در ایتا
دانلود
رفته بودیم فروشگاه محصولات فرهنگی امام زاده. تصمیم گرفتیم برای منزل جدید مان تابلویی از امام_خامنه‌ای بگیریم. موقع حساب کردن، از فروشنده پرسید: « دُرّ نجف دارید؟» نداشت. از فروشگاه که بیرون آمدیم، انگشتانش را تا جلوی صورتم بالا آورد و گفت: «این انگشتر درّ نجف همیشه همراهمه. شنیده ام هر کسی انشگتر درّ نجف همراهش باشد، روز قیامت حسرت نمی خورد.باید بروم این نگین را دو تکه اش کنم تا تو هم داشته باشی. دوست ندارم روز قیامت حسرت بخوری» 🕊شهید حمید سیاهکالی🕊 🌱@shahid_hamid_siahkaly
تصمیم گرفتم که برم به امامزاده شهرمون امامزاده عبدالله بن موسی بن جعفر ،بلکه یکم سبک بشم...ناراحتی برای کسالت پدر خانمم یه طرف دوری از شهید و کنسلی سفر یه طرف به نیابت از شهید دانشگر شروع کردم به مناجات تا حالم خوب بشه همینجور هم شد اواسط تیرماه بود که همراه خانمم به استان سمنان سفر کردیم با این تفاوت که اینبار مقصدمون سمنان نبود نیت ما صله رحم بود برای همین به شاهرود رفتیم شهری که داداشم اونجا زندگی میکرد تا بعد یه سال همدیگر رو ببینیم دو روز مهمان شاهرود بودیم روز سوم مصادف شد با روز عرفه پیش خودم گفتم عالیه خیلی خوب میشه امروز رو سمنان باشیم چه روزی بهتر از روز عرفه و چ چیزی بهتر از زیارت شهدا ولی ما بلیط نداشتیم هر جا زنگ زدیم گفت بلیط ما تکمیل شده و جای خالی نداریم ناامید نشدیم.... صبح بود سوار تاکسی شدیم و رفتیم به ترمینال شهر شاهرود همونجا روی صندلی نشستیم و رفتن اتوبوس هارو پشت سر هم می‌دیدیم دریغ از جای خالی... ... ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly
نمیدونم چی شد اما میدونم اینم کار خدا بود یه جایی یه وقتی در زمان مناسب برامون رقم زد یه دفعه دوتا جای خالی واسه سمنان پیدا شد ماهم خوشحال سوار اتوبوس شدیم بقول معروف میگن کور از خدا چی میخواد دو چشم بینا....ماهم منتظر بودیم الان انتظار به پایان رسیده بود داخل اتوبوس بیکار بودم یخورده در مورد شهید دانشگر تحقیق کردم و فیلم ملازمان حرم قسمت شهید دانشگر رو دیدم تا بیشتر شهید رو بشناسم وقتی درباره شهدا بیشتر میدونی و بیشتر میشناسیشون طوری باهاشون انس میگیری که انگار خیلی وقته باهات رفیقن،انگار از دوره کودکی می‌شناختی!چیزی مثل هم بازی کوچه های کودکی... نزدیکای شهر سمنان بودیم،پیش خودم گفتم تو این گرما همراه خانومت میخوای کجا بری مگه سمنان آشنا داری؟؟ اصلا حواسم نبود که من اونجا یه رفیق آسمونی دارم کسی که صددرصد رسم مهمون نوازی رو بلده وگرنه مهمون دعوت نمیکنه ... ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly
تصمیم گرفتم که داخل اینستاگرام دنبال پیج هایی بگردم که با اسم شهید دانشگر فعالیت دارن الحمدالله رب العالمین هنوز هم وقتی به فضای مجازی سر میزنی ،بخشیش رنگ و بوی شهدایی داره.تعداد پیج ها زیاد بود من همینجوری شانسی روی یکی کلیک کردم... و پیام دادم ... میخواستم ببینم کجا میتونیم برای اقامت بریم برام فرقی نداشت هتل یا مهمانپذیر،فقط حالا که با اهل و عیال بودم دوست نداشتم سخت بگذره 🔷🔷🔷🔷 + سلام وقتتون بخیر ما از یزد میایم سمنان شماره یه سوئیت یا هتل میخواستم چند دقیقه بعد جواب اومد _ سلام شماره تماستون رو بدین به دوستان میگم که بهتون اطلاع بدن باورم نمیشد انقدر سریع بخوان جوابمون و بدن،این یکی هم یکی از خونه های پازل شد برای حکمت این سفر دل داده بودیم به سفری که میزبانش شهید بود و وجودمون رو مملو از عطر حضورش میکرد ظهر ساعت حدودا یک بود که رسیدیم سمنان تو اوج گرما مونده بودم چیکار کنم ، کجا برم؟؟ ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده! تو فکر بودم که چیکار میشه کرد که دوباره همون آقا زنگ زد جواب دادم گفت سلام آقا محل اقامتتون جور شد آدرس رو بهم داد و قطع کرد با خوشحالی گفتم عباس آقا دمت گرم معلومه هوای همه مهمونات و داری ،اصلا اصلشم همینه مگه میشه میزبان به مهمونش بی توجهی کنه! با خوشحالی آدرس رو دادم به راننده تاکسی و به سمت مقصد به راه افتادیم ... ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly
رسیدیم به تابلو امامزاده یحیی و پیاده شدیم راننده گفت برین داخل همین کوچه،هالی که میخواید رو پیدا میکنین حالا ما بودیم که دربه در دنبال هتل اسفنجان می‌گشتیم بالاخره جوینده یابنده است و ماهم هتل رو پیدا کردیم .هتل اسفنجان سمنان یا بهتره بگم خانه تاریخی طاهریان منم که عاشق خانه های تاریخی و سنتی بودم. رفیقم عباس آقا خوب منو میشناخت که اینجور جایی رو واسم جور کرده بود😊مارو جایی اسکان داد که باید... از قدیم گفتن کجا خوش است؟ آنجا که دل خوش است داخل اتاق مستقر شدیم که همون آقا دوباره زنگ زد که بیاین امانتی که عباس آقا داده رو تحویل بگیرین.تعجب کردم،امانتی؟؟؟چه امانتی ای! رفتم بیرون از اتاق، یه اقایی خوش سیما،که شبیه شهدای زنده بود😅 بعد از سلام و احوال پرسی و خوشامدگویی، دو پرس غذا بهم داد و گفت شما مهمون ویژه عباس آقا هستین قند تو دلم آب شد ...چی از این بهتر یه شهید مقصد سفرت و انتخاب کنه و دعوتت کنه به شهرش،محل اسکان و جور کنه و غذای ناهارت‌ و هم فراهم کنه....اگر مهمون نوازی به این نمیگن پس مهمون نوازی چیه اون آقا ادامه داد: کنار هتل امامزاده یحیی هست حتما به زیارتش برین ... ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly
توی ادامه حرفاش گفت:(یه شهید اونجا هست به اسم حاج حسن شاطری که زیارتش خالی از لطف نیست.) اینو گفت ،خداحافظی کرد و رفت بعد از خوردن ناهار به امامزاده یحیی رفتیم برای زیارت بعد جست‌وجو داخل گلزار شهدا مزار شهید شاطری رو پیدا کردیم یه مناجات کوچیک داشتیم .به راستی که شهدا سبب آرامش اند تاکسی گرفتیم و به سمت امامزاده اشرف و مزار شهید دانشگر رفتیم حدود ساعتای چهار بود که رسیدیم اونجا تا شروع مراسم یه ساعتی وقت بود خواستم یه سر به زیارت عباس آقا برم سنگ مزارها مشخص نبود چون صحن امامزاده واسه مراسم دعای عرفه فرش شده بود ولی میشدحدس زد از شلوغی جمعیت روی یک فرش که مزار عباس آقا کجاست چون بالاخره عباس دانشگر بود و مهمان نوازی. همینجوری از راه دور یه سلام دادم و تشکر کردم بابت معرفتش و یه فاتحه فرستادم مراسم هنوز شروع نشده بود که یه شماره غریبه از استان سمنان زنگ زد بهم. حالا من مونده بودم کی میتونه باشه به ذهنم خطور نکرد کی پشت خطه،هر چی فکر تو سرم بود گذاشتم کنار و جواب دادم : +الو سلام آقای نارگانی؟ _سلام بله بفرمایید +خوبین؟من بابای شهید عباس دانشگر هستم حالا من تا مرز سکته رفتم از خوشحالی. اصن چجوری شماره منو پیدا کردن اینقد ذوق کرده بودم که خدا میدونه ... ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly
در ادامه گفتن: _ شما مهمون ویژه ی پسرم عباس هستین بعد از مراسم دعای عرفه حتما به منزل ما بیاین عباس آقا مهمون داری رو خیلی خوب بلد بود گرچه من این سری یه جورایی مهمون ناخونده و دقیقه نودی بودم با این تلفن حس قشنگی بهم داد که دعای عرفه رو واسم خیلی زیبا کرد دعای عرفه که تموم شد با جمع کردن تعدادی از فرش ها مزار عباس مشخص شد،ولی بازم انقد شلوغ بود نشد کنارش بشینم و درددل کنم صبر کردم تا نماز مغرب نماز رو که خوندیم دیگه صحن امامزاده خیلی خلوت شده بود رفتم کنار مزار شهید نشستم تا درددل کنم ... کسی که تا اینجا مرام و معرفت رو در حق ما تموم کرده بود دیگه کم کم از عباس خداحافظی کردم تا برم به منزل پدری شهید سوار تاکسی شدیم و چند لحظه ای چشامو بستم تا اینکه رسیدیم دل تو دلم نبود برای اینکه قرار بود پا به خونه ای بزارم که رنگ و بوی شهدایی داشت و کلی چیز از شهید در این خونه به یادگار مونده بود. خیلی زیبا بود، کوچه ای که به نام شهید دانشگر نام گذاری شده بود . تا وسطای کوچه رفتیم و با آقای دانشگر تماس گرفتم ایشون هم اومدن بیرون با خیلی تعارف و احترام منو به خانه ای دعوت کردن که عباس آقا داخلش پروبال گرفت و پرواز کرد به سوی آسمان ... ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly
کنار حیاط تختی گذاشته شده بود که یه دفعه یاد خاطره ی لیوان آبی افتادم که پدر شهید به عباس گفت واسم بیار و در ادامش اون داستان نماز اول وقت رو گفت کم کم وارد اتاق شهید دانشگر شدیم ...هنوز هم حضورش حس میشد اتاقی پر از وسایل و یادگاری های عباس از کتاب های دوره دبستان تا کت و شلوار دامادی و .... خیلی حس خوبی بود داخل اتاقی نشسته باشی که یه جوون مؤمن انقلابی شب و روز داخل اون راز و نیاز کرده باشه درواقع توی این خونه مهمون خوده شهید بودیم بعد از یخورده صحبت با حاج مؤمن دانشگر مادر شهید با دوتا لیوان شربت به جمع ما پیوستن بعد از احوال پرسی حاج خانوم دانشگر یخورده خاطره از عباس گفتن که شنیدنش خالی از لطف نبود مخصوصا اگر چاشنی این خاطره ها مادرانه هایی باشد که خرج فرزند میشه حاج مؤمن کتاب های شهید دانشگر رو بهم معرفی کردن واسه مطالعه کردن کمی که گذشت، مادر شهید رفتن و با یه جعبه کوچیک برگشتن ... ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly
یه دفعه حاج مؤمن از جای خودش بلند شد و با تعجب به حاج خانم گفتن اینو واسه چی آوردی 😂 من جا خوردم که مثلا چی میتونه داخل این جعبه باشه ؟؟؟ توی این فکرا بودم که با صدای حاج خانم دانشگر رشته افکارم پاره شد وقتی گفتن:ایشون مهمون ویژه ی پسرم هستن باید این وسایل رو ببینه حاج مؤمن رو به من گفت: پسرم قدر خودتو بدون هر کسی داخل این جعبه رو ندیده یا حداقل لمسشون نکرده درِ جعبه که باز شد قلبم آتیش گرفت وسایلی که موقع شهادت عباس همراهش بود یه مهر سوخته یه انگشتر سوخته و یه سربند داخل این جعبه بود حس کردم عطر عباس به مشامم میرسه باورم نمیشد دارم وسایلی و میبینم که یه روزی عباس با اون ها زندگی کرده خیلی واسم سوال بود که چرا این وسایل همه سوخته بودن بعدا متوجه شدم که عباس بعد از اصابت موشک تاو که در کنارش فرود آمده بود به شهادت رسیده حاج مؤمن گفتن: امروز خیلی رو پا بودم خسته شدم میرم که کمی استراحت کنم . بعد از این که حاج آقا مارو تنها گذاشتن به حاج خانم گفتم: من یه یادگاری از خود شهید میخوام ضربان قلبم بالا رفت وقتی به این فکر میکردم وسیله ای میتونم داشته باشم که یه روزی جزو وسایل روزمره یه شهید بوده مادر شهید جواب داد: پسرم شما خیلی دیر اومدی هرچی که از عباس بوده رو بردن دیگه چیزی نمونده دلم ریخت راضی نبودم دست خالی برم برای همین گفتم : درسته که دیر اومدم ولی باید هنوز یچیزی مونده باشه که من دست خالی از پیشتون نرم ... ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly
انگار عباس از قبل هدیه من رو کنار گذاشته بود مگر می‌شود مهمان دعوت کنی و مقدمات مهمان داری را مهیا نکنی! مادر شهید رفتن و برگشتن حاج مؤمن دوباره اومد گویی تعجب کرده باشه،گفت : اینو دیگه واسه چی اوردی؟ حاج خانم گفتن: نمیخوام مهمون ویژه ی پسرم دست خالی از اینجا بره مادره دیگه هوای بچه اش رو که داره هیچ حواسش به رفقای بچه اش هم هست حاج مؤمن با خنده گفت :اینو بگیر که نری پیش عباس بَدِ منو بگی بیاد تو خوابم گوشمو بپیچونه😂😂 حالا هدیه عباس چی بود یه تیکه پارچه سبز یادگار از سفر اربعین که به مادرش هدیه داده بود همون سفری که مسیر عاشقیه‌ و شوق رسیدن به سفينة النجاة رو در دل می پرورونه‌ خیلی خوشحال شدم با این هدیه حاج خانم به عنوان یادگاری یه انگشتر و یه تسبیح و چندتا پیکسل به خانمم هم هدیه دادن پدر شهید وسایل عباس رو به ما نشون داد و بعد از اون یه عکس یادگاری با پدر شهید گرفتم دیگه کم کم از پدر و مادر عباس خداحافظی کردیم از منزل خارج شدیم رفتیم به سمت اقامت گاه تا شب رو استراحت کنیم و صبح حرکت کنیم به سوی شهرمون حس و حالم غیر توصیف بود،قدم به قدم که توی شهر راه میرفتم رد و پای عباس را حس می کردم به هرحال یه روزی عباس هم در این خیابان ها قدم گذاشته است ... ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly
در این بین عموی شهید هم بهم زنگ زدن که به حسینیه شهدای مدافع حرم سمنان بریم همونجایی که عباس اونجارو واسه محرم مشکی پوش کرده بود جایی که شهید عزیزمون خادمی میکرده برای اباعبدالله، دقیقا همون جایی که از آخر مجلس شهدا را چیدند🥺 به دلیل اینکه وقت نداشتیم نشد که اونجارو ببینیم اخر شب دوباره همون آقا (ادمین) بهم زنگ زدن که فردا صبح باهم یه قرار بزاریم مکان هم جایی بهتر از امامزاده یحیی سراغ نداشتیم چون راهش به من خیلی نزدیک بود بعد از نماز صبح رفتم به امامزاده یحیی یخورده صبر کردم تا اون آقا اومدن... بعد از احوال پرسی، منو با طرح شهید عباس دانشگر معرفی کردن که داخل شهرمون دانش آموزان رو با شهدا اشنا کنیم طرح خوبی بود که بچه ها با شهدای مدافع حرم آشنا بشن چون شهدای مدافع حرم نسبت به شهدای هشت سال دفاع مقدس به نسل ما نزدیک تر بودن در کنار این معرفی، تعدادی کتاب "آخرین نماز در حلب" به همراه تعدادی وصیت نامه شهید دانشگر بهم دادن تا بهتر بتونیم این طرح رو اجرا کنیم علاوه بر این ها،خاطراتی از عباس واسم تعریف کردن و ساعت ۸ شد صحبت درباره همکاری و مسائل کاری که ب پایان رسید ،همراه با نوای صلوات خاصه آقا پر کشیدیم به حرم امام رضا چه روزایی بابرکتی می‌گذشت در شهر عباس دانشگر باشی داخل امامزاده و فضای معنوی نشسته باشی و دلت رو راهی حرم سلطان خراسان کنی....چی از این بهتر سفر سمنان با همه خوشی های زود گذرش گذشت... ولی به من ثابت شد که شهدا واقعا زنده هستن فقط کافیه یخورده دلت رو باهاشون همراه کنی این رو شهید عباس دانشگر به من ثابت کرد از فراهم کردن مقدمات سفر گرفته تا آخرین روزی که مهمون شهرش بودم لحظه ب لحظه هوام و داشت اصلا تو این سفر حس نکردم شهر غریب یعنی چی ... ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly
رفیقای عزیزم بدونید الگو بهتر از شهدا جایی پیدا نمیکنین مورد داریم که خواننده و فوتبالیست و .... رو الگو قرار میدن اما این مهمه تنها الگویی که اون دنیا دستتو میگیره شهدا هستن من تو همه جمعی نشستم از معتاد و قمار باز و مشروب خور بگیر تا خدا داند ولی هیچ جمعی قشنگ تر از جمع بچه هایی که رفیق شهید دارن و شهیدانه زندگی میکنن نیست هممون اینو خوب میدونیم که جمع دوستانه روی فرد تاثیر میزاره پس خوب دقت کنید چه کسی رو بعنوان دوست انتخاب میکنید شهدا کسی هستن که اگر بعنوان رفیق انتخاب شون کنی غمی توی زندگی روی دلت نمیمونه،از پشت خنجر نمیخوری و... شادی روح همه شهدا از صدر اسلام تا به امروز،صلوات! ⌈.🌱.@shahid_hamid_siahkaly