eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
854 عکس
349 ویدیو
20 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما از کاظم کرامت کم ندیدیم. این نبود که هر حرفی را بدون دلیل قبول کنیم. خود من چند بار امتحانش کردم تا پِی به درستی حرفش ببرم. یک بار توی حرف‌ها بهم گفت: «وقتی از خونه میومدی، به مادرت گفتی می‌خوام برم مشهد. درسته؟» با تعجب سر تکان دادم. ادامه داد: «ولی دروغ نگفتی. منظورت از مشهد، محل شهادت یعنی جبهه بوده!» وا رفتم. برداشتم این بود که هر وقت حس می‌کرد ماها مقداری دچار شک شده‌ایم، یک چشمه می‌آمد و دوباره همه شک‌ها را به یقین تبدیل می‌کرد. درست مثل همین مطلب. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
تنها عکسی از شهید که در حال از او گرفته شده است میدان اصلی شهر بانه سال ۱۳۶۲ @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظر یکی از خوانندگان کتاب به پیشنهاد شیخ عظیم کتاب را با خود به خانه آوردم. در نگاه اول با اینکه طراحی جلد و صفحه‌آرایی جدیدی دارد، من را نگرفت. کتاب را تورق کردم. از ۱۷۳ صفحه متن کتاب ۳۰ صفحه پیشگفتار ناشر و مقدمه نویسنده است. خوشم آمد. اصلا خیلی وقت است جدای از سوژه و متن اصلی کتاب روند تهیه و تولیدش برایم اهمیت ویژه‌ای پیدا کرده. باعث خوشحالی‌ست که اسم خانم حقی‌پور از مجموعه شهید جواد زیوداری به عنوان اعلام نویس این کتاب ذکر شده است. همان دو صفحه اول پیشگفتار متقاعدم می‌کند که حتما کتاب را بخوانم. انقدر پیشگفتار و مقدمه خوب نوشته شده که دوست دارم سریع به متن برسم. اما بیست سی صفحه اول کتاب انرژی‌ام را می‌گیرد. مرتب تکرار می‌شود که ماجراهای شهید باورکردنی نیست! انگار شک دارند از مطرح کردن یا ترس دارند از تکذیب. این شک آمیخته با ترس که شبه تعلیق کم‌رنگی‌ست بیشتر باعث می‌شود گاز خواندن را بگیرم و جلو بروم. دوست دارم سریع به اصل داستان برسم. اصل، خلسه‌های شهید کاظم است و ارتباطش با عالم معنا. اینکه این خلسه‌ها چگونه بوده و کشف و شهودها چه ماجراهایی را رقم زده و انعکاس زمینی‌اش چگونه بوده، جاذبه‌ای ایجاد کرد که پی داستان را بگیرم. من نسبت به اصل و خوارق عادات این چنینی اصلا شکی ندارم برعکس برایم طبیعی است. عکس‌های شهید کاظم را که در انتهای کتاب می‌بینم انگار سالهاست که می‌شناسمش ولی معتقدم این‌گونه کتاب‌ها پیش نیاز می‌خواهد. رده سنی می‌خواهد. نه می‌شود سانسورش کرد و نه باید ترویج بی‌رویه انجام داد. اگر نقد منصفانه بدون اغماض بخواهم داشته باشم نیاز است دوباره کتاب را ذره‌بینی بخوانم اما اجمالا بگویم: کتاب دوجا غلط املایی دارد. بعضی اطلاعاتش مدام تکرار می‌شود. یکی دو جا ابهام دارد. کلیتش را دوست دارم. توی این عصری که کلا حضرت صاحب و داستان تشرفات را فراموش کرده بودم تلنگری بود به منی که روزی العبقری الحسان می‌خواندم. حالا بماند بیراهه هایی که رفتیم و به مقصد نرسیدیم... این که انسان در طول زندگی‌اش چه کسی سر راهش قرار می‌گیرد و با چه کسانی آشنا می‌شود فلسفه عمیقی دارد که تدبیرش از عالم ماده جداست. من معتقدم حتی اینکه چه و فیلمی در چه موقعیت زمانی و مکانی به پست‌ آدم می‌خورد هم از همین جنس است. اینکه الان شهید کاظم به پستم خورده را غنیمت می‌شمارم اینکه یک جمعه را صرف یک شهید شیدا که بوی می‌دهد می‌گذرد یعنی هنوز از ما قطع امید نکرده‌اند. روح‌الله @shahid_ketabi
کاظم به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید می‌شوند. وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من می‌شم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود. به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع می‌گفت. سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم. وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلام‌مان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر. سعیدرضا(عربی) در عملیات کربلای ۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵. همانطور که کاظم گفته بود... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جبهه جنوب که بودیم نوعاً بچه‌ها با کاظم خیلی عَیاق بودند. یک بار بهش گفتم برایم از نمازشب حرف می‌زنی؟ اول امتناع می‌کرد. ولی وقتی اصرارم را دید، زبانش باز شد و چند جمله برایم حرف زد. انقدر زیبا توصیف کرد که هنوز تعابیرش را یادم مانده. می‌گفت: «آقای فرخ‌نژاد! نمازشب آدم‌و با ادب‌و با اخلاق می‌کنه، اخلاقِ حَسَنه بهش می‌ده. اون‌وقت خدا می‌شه استاد اخلاقش. وقتی هم خدا شد استادِ اخلاق کسی، همه چیزش‌و درست می‌کنه و کارش رِله می‌شه.» از دهنش شکر می‌ریخت. بعد تعبیر جالبی به کار بُرد؛ گفت: «آقای فرخ‌نژاد! بخدا نمازشب زمین‌و آسمون رو به هم می‌دوزه!» و من هم سعی کردم از همان روز توصیه‌اش را آویزه گوشم کنم... . برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
محمدحسین رابطه خوبی با داشت؛ از این نکته هم نباید غفلت کرد. او از بچگی با خاطرات امثال «» بزرگ شد؛ شهیدی که امام زمانی بود و از حضرت دم می‌زد. نَفَسِ این شهیدی که مورد عنایت بود به نفسِ محمدحسین گِره خورده بود. خلاصه از کسانی بوده که وصلِ به شهدا بود و از طریق آنها با امام زمان(عج) خودش... . همه، عنایت حضرات معصومین(ع) را به عینه دیدیم. اما محمدحسین از همه نزدیک‌تر. ایمان قوی می‌خواست که او داشت. برای خودم حداقل چند اتفاق افتاد که یقین کردم این گلوله‌باران(منطقه درگیری در سوریه) و هدفش، حساب و کتاب دارد. یکی از آنها این خاطره است: مسئول ایثارگران فاطمیون در «الحاضر»، روحانی سیدی بود. خودش برای ما می‌گفت که من در کفْن و دفن خیلی از فاطمیون حاضر بودم. دقت کردم و دیدم بسیاری از نیروهای فاطمی، از ناحیه پهلو تیرخورده‌اند؛ قسم می‌خورد! و این را یک نشانه و سند تأیید می‌دانست. خودش می‌گفت شبی خواب حضرت صدیقه طاهره(س) را دیدم. مشاهده کردم حضرت، دو دست خود را بالا آورده و نگه داشته است. دیدم یک دستِ حضرت، سوراخ سوراخ است و دستِ دیگرش خونی است. با تعجب گفتم: «مادر جان! اینا چیه؟» خانم فرمودند: «من با یک دستم، بچه‌های شهید خودم را جمع می‌کنم و با دست دیگرم جلوی تیر و ترکش‌های دشمن را می‌گیرم... .» مکاشفه عجیبی بود. برشی از کتاب خاطرات که در کتاب نیاوردم @shahid_ketabi
شعری با دستخط که همیشه آنرا برای دوستانش می‌نوشت به همراه امضای نمی‌دانم چرا وقتی که راه زندگی هموار می‌گردد بشر تغییر حالت می‌دهد خونخوار می‌گردد به روز عیش و عشرت می‌نوازد کوس بدمستی به روز تنگدستی مومن و دیندار می‌گردد (بنده حقیر ) @shahid_ketabi
«» خیلی شوخ بود. کنار تانکر آب و محل آب خوردن و وضوی بچه‌ها نوشته بود: «در مصرف آب صرفه‌جویی کنید». بعد زیرش به زبان سرخه‌ای نوشته بود: «هوژ کاسین بِرِیک». یعنی برادر کوچک شما. تا مدتی همه را درگیر این مسئله کرده بود که اینجا به زبان خارجی چه نوشته‌اند؟ نمی‌دانستند کار محمدتقی است و به زبان سرخه‌ای نوشته. گاهی هم به لهجه سمنانیِ نصف نیمه کاره شروع می‌کرد به حرف زدن و از کار و کردارش می‌خندیدیم. یک بار محمدتقی توی دو کوهه گفت: «من یه آیه قرآن می‌خونم، اون کسی که داره رد می‌شه، روشو برمی‌گردونه به طرف ما!» با تعجب گفتیم: «مگه می‌شه؟!» بعد شروع کرد به خواندن یک آیه و گفت: «کُلوا وَاشرَبوا و لا تُسرِفوا... .» یکی از بچه‌ها داشت از آنجا رد می‌شد. تا شنید، رویش را برگرداند طرف‌مان! محمدتقی یک دستی برایش تکان داد و دوباره راهش را کشید و رفت. یکی دو بار این کار را برایش تکرار کرد. کُپ کرده بودیم. با خودمان گفتیم مگر همچین چیزی می‌شود؟ اولش افتادیم به تکاپو تا تَه‌تویش را در بیاوریم. ولی بعد فهمیدیم نامِ فامیلی طرف «کُلو» بوده! زدیم زیر خنده. حالا نخند کِی بخند. فهمیدیم برای چه برمی‌گشته. بنده خدا را گذاشته بود سر کار. برشی از کتاب خاطرات حجت‌الاسلام مرتضی (کتابی که علاقه‌مندان را به مطالعه آن دعوت کرده است) @shahid_ketabi