eitaa logo
خاطرات‌وکرامات شهید عاملو
2.6هزار دنبال‌کننده
901 عکس
355 ویدیو
22 فایل
نویسنده : @alirezakalami صاحب ۱۳ عنوان کتاب از زندگینامه شهدا و سه کتاب از خاطرات #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡 ادمین تبادل : @shahid_gomnam18
مشاهده در ایتا
دانلود
بی‌مقدمه! بنا دارم در کنار نگارش جلد سوم کتاب-اگر خدا خواست- از ، خاطرات خوانندگان و علاقه‌مندان به شهید را نیز در کانال نشر بدم و در صورت لزوم بعدها آن را منتشر بکنم. لذا درخواست می‌کنم هر کدام از اعضای محترم، اگر کسی را می‌شناسنه که از شهید کرامتی دیده(به هر نحو! از برآورده شدن حاجت، شفا گرفتن تا خواب ☺️) به صورت یا برای حقیر بفرسته تا در کانال قرار بدم. سپاسگزار و ملتمس دعایم 🙏😔 @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 وصیت‌نامه بسیار عجیب یک شهید ! ✍سردار حاج حسین کاجی: بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌ طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم، از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود، در وصیت‌نامه نوشته بود: «من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل‌بیت(ع) ارتباط دارند، اهل‌بیت(ع)، را دعوت می‌کنند. من در شب حمله یعنی فردا شب به می‌رسم و جنازه‌ام ۸ سال و ۵ ماه و ۲۵ روز در منطقه می‌ماند، بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی(ره) در بین شما نیست، این اسراری است که ائمه(ع) به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم دلداری بدهید، به آنها روحیه بدهید و بگویید که (عج) پشتوانه این انقلاب است. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم، بگویید که ما را فراموش نکنند.» بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول(ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز از آن گذشته است! 📚 منبع : کتاب خاطرات ماندگار صفحه ۱۹۲ تا ۱۹۵ @shahid_ketabi
خاطرات‌وکرامات شهید عاملو
📝 وصیت‌نامه بسیار عجیب یک شهید ! ✍سردار حاج حسین کاجی: بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان ع
برای همه کسانی که هنوز باور ندارند شهدا به مقامات عالی رسیدند و یکی از کراماتشان این بود که اهل نظر شدند و در دنیا گاهی با اهل‌بیت(ع) مراوده و مصاحبت داشتند. برای امثال خودم... @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مصاحبه با سمنان در خصوص کتاب 🎙 «رویای بانه»؛ روایت هم‌کلامی با در عالم رویا علیرضا کلامی نویسنده کتاب حوزه دفاع مقدس بیان می‌کند: رویای بانه کلیدواژه‌ای است که خواننده را به سمت این کتاب جذب می‌کند. شهید کاظم عاملو در عالم خلسه با شهدا هم‌کلام بود و گفتگو می‌کرد. هم‌رزمانش ناظر این رویاهای صادقه و هم‌کلامی بودند، ما هم بالطبع نام این کتاب را رویای بانه گذاشتیم. این اتفاقات در شهر بانه در زمان دفاع مقدس افتاد. هم‌رزمان شهید می‌دیدند که در هنگام خواب، برای شهید حالت خاصی اتفاق می‌افتد که این حالت را خلسه نام گذاشته بودند. در این حالت شهید با شهدا صحبت می‌کرد و پیام‌هایشان را دریافت می‌کرد. هم‌رزمان او سعی به ضبط کردن صدای او می‌کنند و متن این گفتگوها را که شهید با صدای بلند انجام می‌داد را یادداشت می‌کنند که هم‌اکنون یادداشت‌ها و نوار ضبط شده صدای شهید موجود است. متن کامل این گفتگو را در سایت نوید شاهدسمنان بخوانید👇 https://semnan.navideshahed.com/fa/news/551931 @shahid_ketabi
ماجرای سرگردانی و گمگشتگی این بنده شیدا و این آلوده بی پروا را از کجا باید گفت و چگونه باید کتاب گشود؟ اصلاً چه لزومی دارد پرداختن بدان؟ فی‌الحال مقصود تویی! تویی که پر گشودی و به اوج آسمانها رسیدی و رفتی که رفتی! ماه رمضان شد و روز بیست و سوم و جمعه‌ای که دوست داشتم از احوالاتت در آن روزها بیشتر بدانم و بشنوم؛ از سَر و سِرّی که با معشوق خود داشتی و از لذت‌هایت در آغوش آن یار مهربان. کاظم جان! کشیدی و کشاندنت لذت داشت. نشاندی و نشاندنت حکمت. توانی بده تا از حال خود نگویم و زبان در کام بگیرم و قلم فقط برای آن به حرکت درآید که تو خواستی. خدا داند چه ایامی بر من گذشت و می‌گذرد. مدتی بود که دستم به قلم و کار نمی‌رفت. با خود گفتم شاید ضریح حضرت یحیی بن موسی و قبرت کلید حل مشکل و مفتاح ورود به دریای بیکران و زلال خلسه‌ها و دفترچه باشد که شد. حال خودت بگو چه بنویسم و چگونه؟ از کجا شروع کنم و چگونه ختم کنم این نوشتار را؟ هر کجا و هر گوشه دفترچه را که باز می‌کنم، حیران می‌شوم و فاصله را می‌بینم؛ فاصله ما را تا او. از کجا باید شروع کنم؟ چه را باید بنویسم و چه را نه؟ حالا که بیداردلی شده مرشد راه، راحت‌تر می‌توانم دست به کار شوم؛ شروعش جرأت می‌خواست که او آن را بخشید. کاظم جان! هر زمان که آمدم تا به تو سری بزنم، عاشق و سائل و دل‌سوخته‌ای کنارت بود. خرده چه می‌توان گرفت که تو خود آن را می‌خواهی و تو خود ارتش را دادی. و وضوح این کلام برایم از تلالو خورشید در آسمان پر رنگ‌تر است. و حالا رسیدن و گشودن دفترچه‌ای که نمونه و نظیر ندارد و آرزوی دیرینه‌ام دیدنش بود را به فال نیک می‌گیرم و حکایت و سفرنامه ملکوتی و معنوی شهید را با استمداد از امام عصر عجل الله، قطب عالم امکان و محور عالم وجود و بوسه بر مزار آن یار عاشق شروع می‌کنم؛ باشد که راهنمایی باشد برای سرگردانانی چون من که طی‌طریق می‌کنند و مراتب سلوک می‌پیمایند. «سفرنامه» تنها عنوانی است که می‌توانم برای تلطیف و آن عجایبی که در دفترچه دیدم انتخاب کنم. عجایبی که اگر بتوانم برخی‌اش را بازگو کنم و گوشه‌ای از آن را فاش کنم. در خاطرم هست که در برنامه وزین «زندگی پس از زندگی» وقتی مجری محترم از تجربه‌گران می‌پرسید که آیا بویی را در عالم پس از این دنیا تجربه کرده‌اید یا نه، همگی جواب منفی می‌دادند و سکوت می‌کردند. مقدمتا باید عرض کنم با فهم این بنده کمترین تجربه آن بنده عاشق و شهید عارف فراتر از تمام چیزهایی است که شنیده و دیده‌ام. کاظم در آن عالم تجربه‌ای شیرین و نابی را گذرانده است. در حدی که در یکی از خلسه‌ها می‌گوید «چه بوی گلابی می‌آید! به‌به!» گرچه این مربوط به روزهای ابتدایی ماجراست؛ آنجا که دیگر بچه‌ها و دوستان قضیه را جدی می‌گیرند و بنا می‌کنند به ضبط کردن و نوشتن. اما ای کاش می‌شد سخنِ دل، عیناً و دست‌نخورده وارد این خطوط می‌شد! کاش حجابی بین ذهن و عین نبود، که نیست و نباید باشد! چه باید کرد که «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز» چقدر سخت می‌توان الهامات که نصیب دل می‌شود را در اختیار قلم و زبان نهاد! چه جان‌کندنی دارد. فقط تنزل است و تأویل. و الا زلالی آن کجا و کدورت و تاریکی این کجا؟ و چقدر دقیق بود آن سخن سید شهیدان اهل قلم که می‌گفت: «از وقتی خود را شناختم، تصمیم گرفتم که دیگر حدیث نفس ننویسم و خود را از میان بردارم.» ۱ @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبر انقلاب، عصر دیروز در دیدار رمضانی دانشجویان : در دوران دفاع مقدس دو فرصت تعالی و عروج بصورت مشترک در کنار هم قرار گرفتند. جوانهایی که وارد میدان جنگ شدند حرکتشان و اوج‌گیری‌شان جوری بود که فردی مثل امام راحل، امام بزرگوار که سالهای متمادی سلوک و عرفان را تجربه کرده بود به حال آنها غبطه میخورد، من نمیدانم شماها شرح حال این شهدا را میخوانید؛ این کتابها را یا نه؟ من میخوانم و اشک میریزم و استفاده میکنم برای من حقیقتاً استفاده دارد. من خیال میکنم شما یکی از کارهایی که میکنید حتماً همین باشد شرح حال این شهدای عزیز را بخصوص بعضی‌هایشان را که خیلی معنویت دارند بخوانید. اینها استفاده کردند. ۱۴۰۲/۰۱/۲۹ @shahid_ketabi
🌱درجه‌کمال‌انسان‌به اندازه‌مقاومتی‌است‌که ‌دربرابرخواسته‌های‌نفسانی خودابرازمی‌دارد @shahid_ketabi
شب اول است و هنوز بچه‌ها گیجند! فکر می‌کنند کاظم سرما خورده و این حال از سرماخوردگی و تب و لرز است. می‌نشینند بالا سرش و سیمایش را نظاره می‌کنند‌. کاظم اوایل چند بار نام «حمید» را صدا زد و قربان صدقه‌اش رفت و حمیدجان حمیدجان کرد و دوباره ساکت شد.(حمید، خواهرزاده شهید است و وی به او علاقه خاصی دارد) بچه‌ها با تعجب، چراغ نفتی اتاق را می‌گذارند کنارش تا شاید گرم شود و به قول خودشان هذیان نگوید. پتویی هم دورش می‌پیچند. این کارها که افاقه نمی‌کند، یکی دو بار بیدارش می‌کنند تا حالش تغییر کند و از هذیان‌گویی در آید. به هر تقدیر آن شب می‌گذرد. شب دوم است. چشم‌های کاظم که روی هم می‌رود، گونه‌ها سرخ می‌شود و دانه‌های عرق از پیشانی سرازیر می‌شود. بر اثر لرزشِ زیاد، حتی صحبت‌ها هم لرزش دارد و شکسته‌شکسته ادا می‌شود. امشب وقتی بیدارش کردند به حسن حمزه می‌گوید: این دفعه هر اتفاقی افتاد بیدارم نکن. حسن هم سری تکان می‌دهد و می‌پذیرد. کاظم همانجا زیر یکی از تخت‌های اتاق دوباره دراز می‌کشد و طولی نمی‌کشد که صحبت‌ها از نو آغاز می‌شود. این دفعه ماجرا متفاوت است. روی صحبت او یکی از بچه‌های جهادیه است؛ این بار مخاطب، «شهید مسعود شحنه» است. مسعود از هم‌محله‌ای‌های شهید عاملو بود و در جهادیه زندگی می‌کرد و دوست صمیمی بودند و با هم سَر و سِرّی داشتند. کاظم با سوز درونی عجیبی به مسعود می‌گوید: توهم رفتی مسعود جان؟ منو تنها گذاشتی؟ قول میدم راهتو ادامه بدم مسعود جان! آنگاه مکث کوتاهی می‌کند و می‌گوید: چه صورت قشنگی داری؛ قشنگ شدی! ناگفته نماند که کاظم در حال ، گفتگو می‌کند و با سکوتی که نشان از این دارد که با شخص مورد نظر در حال گفتگو است، پاسخ لازم را می‌دهد. بنابراین تنها می‌شود حدس زد که مخاطبِِ گفتگو چه بر سر زبان آورده است. گاهی هم خود شهید سوال‌ها و کلمات شنیده شده را تکرار می‌کند. البته از محتوای صحبت‌های این شب، به نظر می‌آید او خود را بالا سر جنازه «مسعود» می‌بیند و این جملات را چند بار تکرار می‌کند : چی گفتی؟ چه تابوتی! چهره‌ات خیلی پر نوره کاش منم مثل تو شهید بشم مسعود جان! منو شفاعت کن. شفاعتم کن منم بیام پیشت. مسعود جان منو تنها نذار. بعد از تو من چیکار کنم؟ چطوری به صورت مادر پدرت نگاه کنم؟ چه جوری؟ چه جوری؟ و به گریه می‌افتد. بچه‌ها بیدارش می‌کنند و او دوباره جابجا شده و از نو پلک روی هم می‌گذارد و به محض بسته شدن چشم‌ها بنا می‌کند به حرف زدن: مسعود جان کاری کن که منم لیاقت داشته باشم بشم. شفاعتم کن(منظور این است که از خداوند متعال و اهل بیت ع بخواه که شهادت نصیبم گردد) در ادامه می‌گوید: مسعود جان! سلام منو به بچه‌ها برسون. تو و مجید(شحنه) رفتید. نترس یک سال نشده منم میام(در مورد پیشگویی تاریخ شهادت کاظم عاملو از زبان خودش بسیار می‌توان سخن گفت) این بار می‌رم جبهه و راهتو ادامه می‌دم مسعود جان. و سپس ادامه می‌دهد: انتقام خون شمارو از صدامیان کثیف و از این آمریکا می‌گیرم. کاظم قبلا مقداری پول از «شهید مجید شحنه» گرفته و به او بدهکار است. این جا می‌گوید: به مجید بگو ببخشید فراموش کردم پولتو بدم. و باز دوباره خود را در بالای تابوت «شهید مسعود شحنه» می‌بیند و سخنان دیگری به زبان می‌آورد: مسعود جان! شهادت سعادت می‌خواد و نصیب هرکسی نمی‌شه. منو شفاعت(واسطه شو) کن تا من بیام. به شهدای جهادیه بگو شفاعت کنن منم بیام. (اصلا)با صدای بلند سر جنازه‌ات میگم منو شفاعت کن! بعد به شهدای هم محله‌ای خطاب می‌کند و می‌گوید: جوان‌های ما همه رفتن. همه جوان‌های خوب محله رفتن. پس منم شفاعت کنید بیام مسعود جان! (همین)الان نظری کن... . دیگه چطوری قرآن بخونم؟ دیگه چطوری قرآن یاد بگیرم؟ تو بودی که یادم دادی مسعود جان!.. . نجواهای کاظم با دوست خود جانسوز است و از اعماق وجود در می‌آید. ولی جملات آخر بسیار تعجب‌برانگیز است. کاظم می‌گوید: اگه رفتم جبهه شهید نشدم ناراحت نشو. شاید لیاقت نداشتم. ولی دفعه دیگه کاری می‌کنم که بیام پیش شما! برام جا نگه دارید؛ می‌خوام پهلوی شما بخوابم؛ قبرم پهلوی قبر شما باشه. و شروع می‌کند به گفتن شهادتین اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله ... . بعد از این شب عجیب است که ماجرای ملاقات کاظم در پست نگهبانی با (ع) اتفاق می‌افتد. در تاریخ دفترچه نوشته شده ۱۳ آذر ۶۲ ۲ @shahid_ketabi