🌹 ایشون حاجیه خانم صفیه گلزاری(معروف به مادر ایران) هستند
مادر خانوادهای با ۹ شهید...
👈خواهر شهید
👈همسر شهید
👈#مادر_شهید
👌 ما به ایشون میگیم #مادر_ایران؛ نه زنی که با خون بچهش کاسبی راه انداخته.
#حجاب
#غدیر
#شهادت_امام_جواد
#ماه_ذی_القعده
#امام_زمان
@shahid_ketabi
✳️ قرار بود موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت.
به حاج حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد.» او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه اش منفی باشد.»
🔸 اتفاقا نتیجه تست مثبت شد.
بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می گرفتند. حاج حسن مثل عادت همیشگی اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر.
بعد از نماز شروع کرد برای بچه ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتما می خواهد از پاداش نیروها برای شان بگوید؛
اما مطلب دیگری گفت:
«بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده؛ یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول بدهیم، نمازمان را اول وقت بخوانیم.»
🔹 برای ما می گفت؛
وگرنه نماز او همیشه اول وقت بود.
📚 «با دست های خالی»
بقلم مهدی بختیاری
نشر یا زهرا (س)
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#غدیر
#ذی_الحجه
#ازدواج
@shahid_ketabi
🔅 قبل از عملیات فــاو؛ بچههای گردان راهی مشهد الرضا (ع) شدند. در باغی که محل اسکان نیروها بود؛ بچهها توسلی به ساحت مقدس حضرت پیداکردند و سینهزنی مفصلی انجام شد.
🔸 ابراهیم خیلی تو عالم خودش بود.
بچهها که بیرون آمدند، ایشان هم با آن حالت معنوی خودش به برادر عزیزمان حاج عباس آهسته گفت :
«آقـا، گـــرفـتی؟!»
حاجی گفت: «چی؟»
بعد میگوید: «من گــرفتـم؛ ولی مدیونی تا من زنده هستم به کسی بگویی.»
🌹 نمیدانم چه تماس و توسلی با حضرت برقرار کرد که همان جا امضای #شهادت را از خود آقـــا گرفت.
✓ وصیت شــهید:
.. و دشمنان مکتبم ببینند که گرچه چشمها و دستها و پاها و قلب و سینه و سرم را از من گرفتهاند؛ اما یک چیز را نتوانستهاند از من بگیرند و آن ایمان و هدفم میباشد؛ که عشق به الله است و معشوقم به مطلق جهان هستی و عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است.
خدایا جندالله را که با سوگند به ثارالله، در لشگر روح الله، برای شکست عدوالله، استقرار حزب الله، زمینه ساز حکومت بقیه الله است؛ حمایت کن. آمین یا رب العـالمین.
🌷 #شهـید_ابـراهیــم_اصفــهانی
فرمانده گردان عمار لشکر حضرت رسول (ص)
شهـادت بهــمن ۶۴ / فتـح فــــاو
گلــزار شهدای بهشت زهــرا (س)
قطعه ۲۷ / ردیف ۸
#امام_زمان
#غدیر
#ازدواج
#حجاب
@shahid_ketabi
در گرگ و میش هوا جلوی چادر فرمانده گردان نشسته بودیم و داشتیم خستگی در میکردیم و باهاش حرف میزدیم که یکهو صدای خمپاره آمد. توپ بود. من به حساب آشنایی با مهمات، پریدم و گفتم: «حاجی این گلوله تلفات گرفت!» و به سرعت دویدیم به طرف صدا. توی راه از دور یکی از بچهها رسید به من و گفت: «مصطفی! سوییچ توییتا رو بده که بچهها داغون شدن!»
قبل از رسیدن به محل اصابت هنوز نفهمیده بودیم چه شده. رسیدن همان و دیدن بچههایی که با ترکش، پخش و پلا و هر کدام یک گوشه افتاده بودند همان.
گلوله توپ به سینهکش کوه خورده بود و ترکش آمده بود پایین و در آنِ واحد هشت نه نفر را لَت و پار کرده بود! هر کدام رفتیم طرف یکی. توی هاگیر واگیر جمع کردن بچهها و رسیدگی بهشان یکهو باران هم شروع به باریدن کرد. دست دست نکردیم. تا قبل از اینکه شدید شود زخمیها را ریختیم پشت توییتا و با اینکه لاستیکش پنجر شده بود فرستادیم عقب.
تنها شهید معرکه، آن روز #کاظم بود. او هم با ترکش همان خمپاره #شهید شد. البته او بیرون نبود و داخل چادر نشسته یا خوابیده بود. کاظم هیکل تنومندی داشت. دو سه نفری چسبیدیمش و با زخمیها در توییتا گذاشتیم. فکر میکنم هنوز جان داشت و مقداری تکان میخورد. چون تا گذاشتیمش داخل ماشین بدنش وِل شد و حس کردم همانجا تمام کرد.
شدت باران انقدر زیاد شد که تا چهلوهشت ساعت بعد، راهها را بست.
کاظم اینطوری از بین ما رفت.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
#امام_زمان
#حجاب
#شب_جمعه
#غدیر
#خاطرات
@shahid_ketabi
🔸 هــزاران سـال از آغاز حیـات بشـر بر این کـره خـاکی میگذرد و همۀ آنان تا به امـروز مـردهاند و ما نیز خواهیـم مُـرد و بر مـرگ ما نیز قـرنهــا خواهد گذشت.
🔹 خوشـا آنـان که مــردانه مـردهاند
و تو ای عــزیز میدانی که؛
تنهـا کسانی مــردانه میمیرند
کـه مــــردانــه زیـســته بـاشــند...
#شهید_آوینی
#غدیر
#عید_غدیر
#فرزنداوری
@shahid_ketabi
مست نجفAUD-20230130-WA0000.mp3
زمان:
حجم:
5.93M
♡ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
مست نجف؛ عاشق اینه بره پیوسته نجف! ♥️👌🤌
#غدیر
#علی_اکبر_حائری
@shahid_ketabi
در سوریه بودیم.
محمد قبل از شهادت آمد پیش من که فرماندهشان بودم؛ گفت: «کی برمیگردیم؟»
گفتم: «دقیق نمیدونم. چطور؟!»
گفت: «پسر کوچولوم زنگ زده گفته: بابا! کی میای منو ببری استخر؟» او بهش گفته بود: «تو اگه سه شب دیگه بخوابی، من اومدم.»...
یاد این خاطره که
میافتم اذیت میشوم...
برشی از کتاب #حمزه
خاطرات شهید مدافع حرم
محمدحسین حمزه
👈خــــریــــد کـــتـــاب
البته این بخش از کتاب ارتباط مستقیمی با شهید حمزه و کتابش نداشت. وقتی به وصیتنامه #شهید_محمد_طحان برخورد کردم، دلم به درد آمد و این چند خط را به یادگار نوشتم...
رفقا، اول شهدا 🥀
بعد، خانواده شهدا ...
خدا شاهده مدیونیم 😔
#غدیر
@shahid_ketabi
زدیم به کوه و صحرا و گوشهای دنج نشستیم. ننشسته دوباره شوخیاش
گل کرد. مرا فرستاد جلو تا مداحی کنم و بدون غلط، «زیارت عاشورا» بخوانم.
خودش هم سنگ بزرگی گرفت دستش و گفت: «خدا نکنه یه بچه شیعه
نتونه عاشورا بخونه!» میگفت: «بیچارهت میکنم!» به روخوانی معمولی هم راضی نبود، میگفت: «باید مثل سعید حدادیان بخونی». میدانستم
شوخی نمیکند و میزند. خندیدم و التماسکنان گفتم: «تو رو قرآن نزن، میخونم».
زیارت عاشورایی که همیشه در جیب محمد بود را ازش گرفتم و یکذره
ادا اطوار درآوردم تا دست بردارد؛ ولی محمد ازم خواست شوخی نکنم،
جدی باشم و درست بخوانم.
مهرماه بود؛ هوا نه گرم بود، نه سرد. توی
ِ بیابان سوتوکورِ خدا، فقط چراغ تلفن همراه روشن بود.
دعا را شروع کردم.
به میانهی دعا که رسیدم، حس کردم محمد ساکت است و حرفی نمیزند.
درحال زمزمه و با ترس و لرز ، یکآن برگشتم و به عقب نگاهی انداختم.
دیدم تمام صورت محمد بدون اینکه روضه یا مصیبتی بخوانم، خیس اشک
شده!
برگشتیم.
وقتی بهش گفتم: «من اینطوری گریهم نمیگیره،» گفت:
«این یه توفیقیه که بتونی برای امام حسین گریه کنی!»
برشی از کتاب #شائولین_تا_شام
خاطرات شهید محمد قنبریان
کپی با ذکر نام کانال لطفا 🙏
تصویر محمد در حالی که سرش را تراشیده، مربوط است به خناصر سوریه و چند روز قبل از شهادت...
#غدیر
#سایر_تالیفات
@shahid_ketabi
مدتی بعد آقا سید پیشنهادی داد.
از من خواست بروم چاشم و پیرمردها و پیرزنهای فامیل را بردارم و به خانه بیاورم. نظرش این بود اگر میتوانم، مدتی به آنها رسیدگی کنم و اموراتشان را رتق و فتق نمایم. میخواست کمتر تنهایی بکشم. گفتم: «خب چرا همه؟» گفت: «یکی رو بیاری، شاید بقیه دلگیر بشن.» چون او میخواست قبول کردم.
رفتم روستا. از مادربزرگ من گرفته تا عمه پدر سیدرضی را جمع کردم؛ دَه پانزده نفر میشدند. همه بالای هفتاد هشتاد سال سن. بیچارهها میگفتند: «چی میخواد از جونمون سید؟» هر کدام از آنها را یک نفر باید نگهداری میکرد. میگفتم: «دستور فرمانده است، من فقط سربازم.»
سید گفت اتوبوس بگیر که اذیت نشوند؛ مثل اُسرا هم یکسره آنها را به تهران نیاور! بین راه در سمنان آنها را ببر رستوران و نهار بده بهشان.
گفتم: «چشم»
به محض رسیدن، تماس گرفت و دوباره اُرد داد؛ از من خواست همه را دکتر ببرم و برایشان چِکاب بنویسم؛ یک روز هم آنها را به چشمپزشکی ببرم، که نکند چشمشان ضعیف شده باشد. گفت برای گرفتن خون، اگر سختشان است، بگو یکی بیاید خانه و از آنها آزمایش خون بگیرد. یک روز هم برای سونوگرافی وقت بگذارم که خدایی نکرده مشکلی نداشته باشند.
وقتی مهمانها متوجه میشدند چه خوابی برایشان دیدهایم، آهوناله سر میدادند و میگفتند: «ما دیگه وقت مردنِمون آخه. آزمایش برای چی؟!» میگفتم: «دستور آقا سیده! من هیچکارم!»
چند تا تاکسی گرفتم و همه را سوار کردم. آنها را بردم آزمایشگاه سقراط در چهارراه کوکاکولا؛ چند نفرشان را میبردم داخل مینشاندم و میآمدم نفرات بعدی را میبردم. این وسط سید ول کن نبود؛ پشت هم زنگ میزد و حالشان را میپرسید. گفتم: «همه سالمن الحمدلله. مشکلی ندارن.»
دستورات بعدی هم اجرا شد.
سه ماه زمستان همه پیش من بودند. خانه شده بود مثل خانه سالمندان! بندگان خدا برای اینکه کمکحالم باشند میگفتند: «سید خانم! میری بیرون، نخود لوبیایی چیزی داری بده تا برگردی برات پاک کنیم.»
فصل بهار رسید.
سید گفت: «خدا را خوش نمیاد اینا رو دستخالی برگردونی.» رفتم برای آنها و بچههایشان سوغاتی گرفتم و به روستا برگرداندم.
بد نبود. مدتی دور و برم شلوغ شد و از فشار زندگی کاست. ولی سید تا سالها بعد ولشان نکرد. بندگان خدا خودشان هم حق انتخاب نداشتند. چون او گفته بود، باید میشد. هر چه میگفتند: «ما رو کجا میبری؟» و بچهداری مرا بهانه میکردند، الّا و لابد قبول نمیکرد. با سردی هوا، بار و بندیل جمع میکردند که میکردند، و الّا سید به زور متوسل میشد!
برشی از کتاب #سرباز_بودم
خاطرات شفاهی سیده مهناز عمادی
همسر #شهید_سیدرضی_موسوی
کپی با ذکر منبع لطفا 🙏
#غدیر
#سایر_تالیفات
#در_حال_نگارش
@shahid_ketabi
خداوندا!
دلبستگیها چقدر زیادند و وسوسهها چه فراوان!
گناهان هر روز جلوهای تازه پیدا میکنند و نَفس هر لحظه رنگ و لعاب فریبنده دنیایی به خود میگیرد. عجب دشمنِ دنی و پستی است این نفس دیو صفت و چه خودنماییها که نمیکند.
#شهدا!
اگر من به حال خود باشم، در دره عمیق گناه پرت خواهم شد. من از خود هیچ ندارم. این را لااقل شما خوب میدانید. تنها داشته و دارایی من خودتان هستید. تنها عشق و دلبستگی زلال و ملکوتی شما هستید و خاطرات شما.
شبِ گذشته به این میاندیشیدم که این(یاد شهدا) چه رزق معنوی خوبی بود که خدای متعال در دامن و در زندگیمان گذاشت و این بواسطه کدامین ویژگیمان بود. ولی جوابی برایش پیدا نکردم و نخواهم کرد. این شاید حاصل یک شب سوختن خالصانه و استماع خاطرات یک شهید از سر خلوص بوده باشد که حتی خود ما هم آن را حساب نکرده باشیم.
نمیدانم.
هر چه هست توفیق از طرف خداست.
هر چه هست از پس شکرش برنخواهیم آمد و تا قیامت و تا ابدیت مدیون شما هستیم.
همان را دادید که میخواستیم و همان را گرفتیم که باید میگرفتیم.
خدا کند عملا خطایی از ما سر نزند که این رزق سرشار و نورانی را از ما دریغ کنند. گرچه هر لحظه شیطان رجیم در کمین است و وسوسه نفس خبیث آزار میدهد.
پس ما را نگه دارید تا آخرین نفس که از شما بگوییم و بنویسیم.
اما این را از یاد مبرید که تنها هدیهای که ما را خوشنود میکند یک چیز هست. آن هم بدون هیچ شرطی، رسیدن به وصال شماست.
آری؛
آلودهترینیم!
تنها چیزی که آراممان میکند و سکینه میبخشد، شهادتی است که ما را به وصالشان نائل کند و به آنها رساند و در آغوش آنهایمان گذارد...
امروز در عاشورا چه رزق خوش و شیرینی نصیبم شد؛ گفتم اگر سیدالشهدا(ع) «وترالموتور» شد و تنهای تنها زیر سم اسبان رفت و جسم نورانی و ملکوتیاش لگدمال ظلم و جور شد، چه عجب و چه باک که این کمترین نوکرش نیز اینگونه شود
که والعاقبه للمتقین...
#غدیر
#دلنوشته_یک_عاشق
@shahid_ketabi