✳️ قرار بود موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت.
به حاج حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد.» او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه اش منفی باشد.»
🔸 اتفاقا نتیجه تست مثبت شد.
بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می گرفتند. حاج حسن مثل عادت همیشگی اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر.
بعد از نماز شروع کرد برای بچه ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتما می خواهد از پاداش نیروها برای شان بگوید؛
اما مطلب دیگری گفت:
«بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده؛ یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول بدهیم، نمازمان را اول وقت بخوانیم.»
🔹 برای ما می گفت؛
وگرنه نماز او همیشه اول وقت بود.
📚 «با دست های خالی»
بقلم مهدی بختیاری
نشر یا زهرا (س)
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#غدیر
#ذی_الحجه
#ازدواج
@shahid_ketabi
🔅 قبل از عملیات فــاو؛ بچههای گردان راهی مشهد الرضا (ع) شدند. در باغی که محل اسکان نیروها بود؛ بچهها توسلی به ساحت مقدس حضرت پیداکردند و سینهزنی مفصلی انجام شد.
🔸 ابراهیم خیلی تو عالم خودش بود.
بچهها که بیرون آمدند، ایشان هم با آن حالت معنوی خودش به برادر عزیزمان حاج عباس آهسته گفت :
«آقـا، گـــرفـتی؟!»
حاجی گفت: «چی؟»
بعد میگوید: «من گــرفتـم؛ ولی مدیونی تا من زنده هستم به کسی بگویی.»
🌹 نمیدانم چه تماس و توسلی با حضرت برقرار کرد که همان جا امضای #شهادت را از خود آقـــا گرفت.
✓ وصیت شــهید:
.. و دشمنان مکتبم ببینند که گرچه چشمها و دستها و پاها و قلب و سینه و سرم را از من گرفتهاند؛ اما یک چیز را نتوانستهاند از من بگیرند و آن ایمان و هدفم میباشد؛ که عشق به الله است و معشوقم به مطلق جهان هستی و عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است.
خدایا جندالله را که با سوگند به ثارالله، در لشگر روح الله، برای شکست عدوالله، استقرار حزب الله، زمینه ساز حکومت بقیه الله است؛ حمایت کن. آمین یا رب العـالمین.
🌷 #شهـید_ابـراهیــم_اصفــهانی
فرمانده گردان عمار لشکر حضرت رسول (ص)
شهـادت بهــمن ۶۴ / فتـح فــــاو
گلــزار شهدای بهشت زهــرا (س)
قطعه ۲۷ / ردیف ۸
#امام_زمان
#غدیر
#ازدواج
#حجاب
@shahid_ketabi
در گرگ و میش هوا جلوی چادر فرمانده گردان نشسته بودیم و داشتیم خستگی در میکردیم و باهاش حرف میزدیم که یکهو صدای خمپاره آمد. توپ بود. من به حساب آشنایی با مهمات، پریدم و گفتم: «حاجی این گلوله تلفات گرفت!» و به سرعت دویدیم به طرف صدا. توی راه از دور یکی از بچهها رسید به من و گفت: «مصطفی! سوییچ توییتا رو بده که بچهها داغون شدن!»
قبل از رسیدن به محل اصابت هنوز نفهمیده بودیم چه شده. رسیدن همان و دیدن بچههایی که با ترکش، پخش و پلا و هر کدام یک گوشه افتاده بودند همان.
گلوله توپ به سینهکش کوه خورده بود و ترکش آمده بود پایین و در آنِ واحد هشت نه نفر را لَت و پار کرده بود! هر کدام رفتیم طرف یکی. توی هاگیر واگیر جمع کردن بچهها و رسیدگی بهشان یکهو باران هم شروع به باریدن کرد. دست دست نکردیم. تا قبل از اینکه شدید شود زخمیها را ریختیم پشت توییتا و با اینکه لاستیکش پنجر شده بود فرستادیم عقب.
تنها شهید معرکه، آن روز #کاظم بود. او هم با ترکش همان خمپاره #شهید شد. البته او بیرون نبود و داخل چادر نشسته یا خوابیده بود. کاظم هیکل تنومندی داشت. دو سه نفری چسبیدیمش و با زخمیها در توییتا گذاشتیم. فکر میکنم هنوز جان داشت و مقداری تکان میخورد. چون تا گذاشتیمش داخل ماشین بدنش وِل شد و حس کردم همانجا تمام کرد.
شدت باران انقدر زیاد شد که تا چهلوهشت ساعت بعد، راهها را بست.
کاظم اینطوری از بین ما رفت.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
#امام_زمان
#حجاب
#شب_جمعه
#غدیر
#خاطرات
@shahid_ketabi
..صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق میزد. آلبوم را گرفتم و خواستم آنرا کنار بگذارم. آلبوم را از دستم کشید و گفت:
«گُلم! ولش کن؛ این آلبوم تمام زندگی منه؛ انگیزه ماندن و
جنگیدن منه.»
گفتم: «خودت رو اذیت میکنی.»
اشکهایش دانهدانه میچکید روی گونههایش.
🔸 گفت: «فرشته؛! اینا همه عاشق آقا اباعبدالله(ع) بودن. بخاطر آقا خیلی عرق ریختن؛ خیلی زخمی شدن؛ خیلی بیخوابی کشیدن؛ خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن؛ خیلی زیر آفتاب سوختن؛ اما یه بار نگفتن خسته شدیم؛ تشنهایم؛ خوابمان میآد.
🔸 به این عکسها نگاه میکنم تا اگه خسته شدم، یادم نره #شهید_قراگوزلو شبها به جای خواب و استراحت، نماز شب و زیارت عاشورا میخواند و هایهای گریه میکرد.
🔸 به اینا نگاه میکنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم، یادم بیاد مصیّب میگفت: 'زیاد آرزو نکنین؛ چون مرگ به آرزوهای شما میخنده.'
👈 یادم باشه امروز زمان آرزو نیست زمان حرف نیست؛ باید عمل کنیم. هر کسی سَری داره باید هدیه بده؛ دست داره باید بده؛ اگه پیره و نمیتونه بیاد جبهه، باید از جبهه پشتیبانی کنه.»
🔹 میدانستم خسته و غصهدار است. به قول خودش از اول جنگ، یک گردان از دوستانش شهید شده بودند. کنارش نشستم و با هم به عکسهای شهدا نگاه کردیم. او بدون رودربایستی از من، اشک میریخت و من از گریه او بغض میکردم و میگریستم.
راوی: همسر شهید
📚 برگرفته از کتاب « گلستان یازدهم»
بقلم بهناز ضرابیزاده / نشر سوره مهر
#شهید_علی_چیت_سازیان
#عید_غدیر
#حجاب
#امام_زمان
@shahid_ketabi
.
🎥 یکی از فرزندان #شهید_بهشتی در واکنش به بیلبوردهای شهر تهران ادعا کرده: هیچ گونه استدلالی برای حجاب اجباری در سخنان پدرم مشاهده نمیشود!
آقای علیرضا بهشتی، اموال پدر به ارث میرسد ولی افکار پدر موروثی نیست. شما نماینده افکار پدرتان نیستید.
🔺 حمید رسایی
#حجاب
#امام_زمان
@shahid_ketabi
🔸 هــزاران سـال از آغاز حیـات بشـر بر این کـره خـاکی میگذرد و همۀ آنان تا به امـروز مـردهاند و ما نیز خواهیـم مُـرد و بر مـرگ ما نیز قـرنهــا خواهد گذشت.
🔹 خوشـا آنـان که مــردانه مـردهاند
و تو ای عــزیز میدانی که؛
تنهـا کسانی مــردانه میمیرند
کـه مــــردانــه زیـســته بـاشــند...
#شهید_آوینی
#غدیر
#عید_غدیر
#فرزنداوری
@shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥ان شاءالله به زودی در شبکه خبری معصومه جان😁
ـــــــــــــــــــــــ
#ویژه
#محض_خنده
@shahid_ketabi
یک بار رواق امام رضا(ع) نشسته بودیم و هر کدام توی حال خودمان مشغول خواندن ادعیه بودیم. یک لحظه چشمم به محمدحسین افتاد. دیدم سرش رفته توی کتاب دعا و حس و حال عجیبی دارد. بنظرم زیارت عاشورا میخواند. دوباره سرم را گرم کار خودم کردم. اما طاقت نیاوردم و باز نگاهش کردم. انگار در دنیای دیگری بود. عجیب غرقِ فکر بود. مقداری که نشستیم، رفتم زیارت کردم و برگشتم. بعد او بلند شد که برود. دیدم هنوز تو خودش است. تا خواست برود، پایش را چسبیدم و گفتم: «محمدحسین! مدیونی اگه بِری شهادتت رو پیش #امام_رضا بگیری و بیای.» نمیدانم چرا این حس بهم دست داده بود. گفتم الان میرود و میگیرد و برمیگردد. گواهیِ دلم بود؛ بیخودی.
یکی دو بار به جان بچهها قسمش دادم که: «محمدحسین، نگیر.» بار اول گفت: «نه». دوباره هم که تاکید کردم گفت: «نه بابا!» همین. و رفت.
یک ربعی طول کشید برگردد. آمد و دیدم بهتر شده و قبراق است. گفتم لابد سبک شده و طبیعی است. بلند شدم برویم.
جلوی رواق امام رضا(ع) بچهها گفتند آب میخواهیم. رفتم برایشان آب ریختم و برگشتم. وقتی لیوان آب را دادم دستشان، یک آن چشمم خورد به محمدحسین. رو به گنبد ایستاده بود و دستهایش را به طرف آن دراز کرده بود. برای یک لحظه حس کردم محمدحسین را دارند میشویند. انگار سرتاپایش را شستند؛ از بالا به پایین. این را واقعاً دیدم... . یقین پیدا کردم همانجا پاک شده. تا این صحنه را دیدم، ناخوآگاه توی دهنم چرخید و گفتم: «خدا ازت نگذره که شهادتتو گرفتی... .»
لیوان از دستم افتاد و دیگر اعصابم ریخت به هم و فکرم مشغول شد.
توی راه برگشت به باب الجواد(ع)، دلم طاقت نیاورد و به خانمش گفتم قسمتان میدهم نگذارید این بار به سوریه برود. خانمش با تعجب ازم پرسید: «چرا؟» گفتم: «فقط نذار بره.»
محمدحسین سرش پایین بود و ذکر میگفت و میآمد. حتی در راه، بچه را توی رواق جا گذاشت؛ زینب را. تا فهمیدم شروع کردم با او جر و بحث کردن که «تو حواست کجاست؟» میخواستم دقِّ دلیام را خالی کنم. علناً برایش داد زدم و بهش گفتم: «رفتی شهادتتو گرفتی و بچه رو فراموش کردی!» خانمش شنید. پرسید: «چی میگید؟!» دیگر نفهمیدم چه از دهنم در میآید. گفتم: «این بَشَرو به زینبتون قسم دادم که شهادتشو نگیره. ولی او گرفت!» گفتم خودم دیدم پای آبخوری شُستنَش و به چشمْ دیدم پاکش کردند.
خیلی حواسم به دور و برم نبود. داغ کرده بودم. یک مقدار به خودم آمدم. به خودش نگاه کردم و ادامه دادم: «توی این شوق و ذوق، بچه رو فراموش کردی؟» ولی او چیزی نمیگفت. ذکرگویان، دوید دنبال بچه. من هم پشتش راه افتادم و از پشت سر برایش غُرغُر میکردم. ولی او راه خودش را میرفت. انگار نه انگار.
چند قدم مانده به رواق امام رضا(ع)، یکهو محمدحسین بغلش را باز کرد و وسط جمعیت دخترش را در آغوش گرفت. نفهمیدم توی آن شلوغی چطور بچه را پیدا کرد. تا بغلش کرد، شروع کرد به عذرخواهی و مدام میبوسیدش. زینب هم زهرهترک شده بود. یکی از خادمها وقتی مرا دید و صدای مرا شنید با تعجب پرسید: «چی شده؟» دوباره هر چه را دیده بودم تکرار کردم... .
همه میگویند، #شهید با ریختن خونش پاک میشود. ولی من معتقدم محمدحسین، قبل از شهادتش پاک شد.
برشی از خاطرات #شهید_محمدحسین_حمزه که #حقیر در کتاب #حمزه نیاوردم.
توصیه میکنم حتما بخونید !
خاصه..
مثل بیشتر خاطراتش
#سایر_تالیفات
#شهید_مدافع_حرم
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
#شهید_محمدحسین_حمزه
شهادت فروردین ۱۳۹۵
خناصر سوریه
@shahid_ketabi
خاطرات و کرامات شهید عاملو
یک بار رواق امام رضا(ع) نشسته بودیم و هر کدام توی حال خودمان مشغول خواندن ادعیه بودیم. یک لحظه چشمم
حدود ۴۰ خاطره از کتاب حذف شد
از جمله این خاطره
به خودم قول دادم در کتاب بعدی بیارمش 🤲
اگر خدا بخواهد ...
@shahid_ketabi