#نقل_خاطره_کوتاه
#شهید_مسعود_عسگری
موضوع: #بیت_المال
بعد از فتح شهر الحاضر بود که به لطف خدا و مدد اهل بیت بدون شهید و مجروح، عملیات تموم شد. رزمنده ها خیلی خوشحال بودن و هر کسی به نحوی شکر گذاری میکرد و درحال شادی بود. منم اسلحه رو مسلح کردم و دوتا تیر هوایی زدم یه دفعه یه نفر زد رو شونم برگشتم دیدم #مسعودِ با ناراحتی گفت چیکار میکنی!!؟ گفتم: خب خوشحالم. شهر و فتح کردیم دارم #تیر_هوایی می زنم. مسعود گفت: #بیت_الماله برادر #بیت_المال...
با اینکه من بزرگتر بودم و تقریبا #مسعود هم سن بچه من بود، ولی این حرفش تا #عمق_وجودم رفت و همیشه صداش تو گوشمه و خدارو شکر میکنم که لیاقت همراهی و همرزمی شهدا رو نصیبم کرده
#نقل_از_همرزم_شهید
آشنایی با حال و هوای زندگی #شهید_مسعود_عسگری در:
پیج اینستا گرام
https://www.instagram.com/shahid_masoud_asgari/
@shahid_masoud_asgari
نقل خاطره کوتاه
#شهید_مسعود_عسگری
موضوع: میلاد امام حسین(ع) و سفر حج
با #مسعود و بچه های دیگه خیلی خوشحال بودیم که داریم میریم سفر حج و بیشتر از همه بخاطر اینکه در ماه شعبان این سفر معنوی قسمت ما شده بود .
روز قبل از میلاد #امام_حسین(ع) سوار هواپیما شدیم و خوشحال از اینکه روز میلاد #امام_حسین(ع) زائر حرم نبوی و بقیع هستیم. وقتی رسیدیم مدینه متوجه شدیم که سوم شعبان در عربستان دیروز بوده😳.
با #مسعود و بچه ها کلی بحث کردیم که بالآخره ما تولد #امام_حسین(ع) کجا بودیم؟
آخر سر بعد از کلی بحث های فلسفی و سنگین و بی نتیجه ،همگی متفق القول نتیجه گرفتیم که ما اصلا سوم شعبان روی زمین نبودیم و تو آسمون بودیم😂😂😂
#نقل_از_دوست_شهید
آشنایی با حال و هوای زندگی #شهید_حاج_مسعود_عسگری در پیام رسان:
#ایتا
https://eitaa.com/shahid_masoud_asgari
#سروش
https://sapp.ir/shahid_masoud_asgari
#نقل_خاطره_و_دلنوشته_از_شهید_مسعود_عسگری و #شهید_احمد_قنبری
از طرف همه دوستای مسعود که باهم و چنتایی از فلاح(منطقه۱۷، ابوذر) به سمت فرودگاه سپهر می رفتیم
#حس_خوب اینکه وقتی #دلتنگ_رفیقت میشی ، شروع می کنی به مرور خاطرات...
یاد اون روزای سرد زمستون می اُفتی که شب قبلش باهم هماهنگ می کردیم برای برنامه پرواز فردا.
معمولا #شهید_قنبری اطلاع می دادُ میگفت که فردا فلانی و فلانی بیان فرودگاه سپهر
لحظات شیرین اونموقع ایی بود که رفیقت (#مسعود) ، صبح زود ، سر ساعت اومده جلوی در خونه ، به موبایلت زنگ می زنه:
_الو سلام
_سلام
_کجایی؟
_جلو در خونتون
_جلوی در😳
(با اینکه همیشه میگفتم از خونتون را افتادی زنگ بزن که من زودتر بیام پایین ، میومد جلوی در بعد زنگ میزد می گفت من جلوی درم 🙈 مارو شرمنده می کرد)
میری پشت پنجره می بینی که موتورُ زده روجک ، انقد لباس پوشیده که فقط #چشماش معلومه. ولی می شد #لبخندشو😊 از #چشماش فهمید.
زود میایی جلو درُ ، سلام و علیکُ...
_تو رانندگی می کنی یا من؟ ...
_فرقی نمیکنه...
اونی که عقب می نشست ، باید گوشی و هنزفریُ ردیف می کرد. یکیش تو گوش خودت ، یکی دیگش تو گوش #رفیقت.
هر چقدر به فرودگاه سپهر نزدیکتر می شدیم سردتر می شد.
#بهترین_حس_دنیا اون لحظه ای هست که #سرت_دقیقاً_پشت #سَر_رفیقتِ تا باد به صورتت نخوره و البته هنزفری هم از گوشامون در نیاد ...😉
وقتی می رسیدیم فرودگاه ، وارد آشیانه که می شدیم ، #شهید_قنبریُ میدیدم که همیشه با یه سلام و احوال پرسی کوتاه ، و با اون پرستیژ خاص خودش، سریع می گفت:
لباساتونو عوض کنید . وسیله پروازی شماره... بزارید بیرون و چکش های قبل پروازُ انجام بدین. دفتر پروازُ بنویسید....
ما هم می گفتیم:
استااااااد یخ😬 زدیم تا اینجا بیاییم . بزار یخمون باز بشه.
یادش بخیر #شهید_قنبری تو اون #سرما ، قبل از #پرواز ، همیشه #وضو می گرفت...
مسعود و بقیه بچه ها هم که #قبل_از_پرواز_وضو_می_گرفتن ، به #تبعیت_از_اخلاق_استاد_قنبری بود.
هر کدوممون که می رفتیم پرواز ، بقیه کنار دیسپچ یا برج مراقبت روی صندلی می نشستیم و پرواز #رفیقمونُ نگاه می کردیم.
یادمه #مسعود همیشه به کسایی که با جایرو پلن(یه نوع هواپیمای فوق سبک) پرواز می کردن ، به شوخی اعتراض می کردُ می گفت شما همش کار مارو خراب می کنید😕😉😂
آخه مسعود خلبان کایت بود و کایت چون بال ثابت بود، موقع نشستن در باند، اگر قبلش یه جایرو می نشست، vortex (واژگونی هوا ) ایجاد می شد و شرایط برای نشستن کایت سخت می شد.
البته باید بگم که مسعود تو دوره خلبانی بین هم دوره ایی هاش ، در کمترین زمان آموزشی تونست #پرواز_تنهایی(solo) بدون استاد رو انجام بده
پرواز که تموم می شد ، هر چند نفری از بچه ها که تو فرودگاه سپهر بودیم همه باهم موتورامونو سوار می شدیم و میومدیم سمت خونه. البته بعضی وقت ها هم می رفتیم سمت آموزشگاه (مقر #گردان_حیدر_کرار)
هر وقت که قرار بود مسعودُ برسونم خونشون ، همیشه از سمت پارک شهدای گمنام میرفتیم و وقتی به کوچه نزدیک می شدیم و تابلوی کوچه معلوم می شد ، به شوخی می گفتم:
واقعا امام زمان (عج) تو این کوچه هست؟(بخاطر اسم کوچشون که بنام صاحب الزمان عج بود)
مسعودم با یه لبخند😊☺️😉 همیشگی میگفت:
والا نمیدونم...
شاید...
خدا کنه...
کاش که همسایه ما می شدی...
با وجود امثال من که امام زمان (عج) این سمت نمیاد...
(#مسعود همیشه #بی_ریا و #بی_ادعا بود)
جلوی در خونشون یه پله هست که همیشه موتورو طوری جلوی در نگه می داشتم که وقتی پیاده می شد #پاش روی #زمین نیاد... و مستقیم روی پله پیاده بشه.
می گفت چیکار می کنی؟
منم می گفتم:
می خوام دیگه زحمت نکشی این پله رو بالا بری ، صاف بری خونه ، اذیت نشی.
عجب...
این#نعمت_بزرگی بود که در مسیر یاد گیری#آموزش_های_تخصصی ، خداوند روزی ما کرد که لحظات اندکی از عمرمونو در کنار #ستاره_هایی_بودیم_که_فکر_می_کردیم_می_شناسیمشون...
اما...
شادی روحشون و برای اینکه الآن کنار امام حسین (ع) مارو هم یاد کنن صلوات
#ارسالی_دوست_شهید
https://eitaa.com/shahid_masoud_asgari
https://sapp.ir/shahid_masoud_asgari
#نقل_خاطره
موضوع: تمرینات تاکتیکی و آمادگی برای ماموریت شمالغرب
سیزدهم شهریور سال 1390 بود که خبر شهادت #شهید_محمد_جعفر_خانی و رزمندگان یگان ویژه صابرین سپاه تو منطقه #شمالغرب کشور( #جاسوسان ) توسط گروهک تروریستی #پژاک همه جا پیچید و باعث ناراحتی و افسوس بخاطر از دست دادن چنین شیرمردانی شد...
از فرماندهان وقت خبر رسید که باید خودمونو آماده کنیم برای ماموریتهای مرزی داخل کشور و مقابله با تحرکات #گروههای_تروریستی، فیلم محل شهادت شهدای جاسوسان و پیکرهای مطهر شهدا رو پیدا کردیم که با شرایط و خصوصیات منطقه آشنا بشیم جدای مسائل نظامی خیلی از دیدن صحنه شهادت ناراحت و منقلب شدیم خونمون به جوش اومده بود اعتقاد و تصمیممون خیلی راسخ تر و محکم شد...
با برنامه ریزی های مختلف شروع کردیم به آموزش و تمرینات متناسب با منطقه این عکسهایی رم که میبینید از #مسعود و بچه ها برای کوههای اطراف تهران و پاییز همون ساله که در راستای آمادگی برای #ماموریت_های اون موقع بود و چون قرار بود همه نیازهای خودمونو مثل خوراک و... از منطقه تامین کنیم یا به نوعی #زندگی_در_شرایط_سخت و تمرین کنیم هر کسی به مقدار توانش چوب و هیزم جمع کرد تا وقتی که به محل استقرار رسیدیم آتیش روشن کنیم هم برای گرم شدن هم مصارف دیگه. #مسعود هم تو مسیر که میرفت هر جا #چوب میدید برمیداشت با یه طناب میبست و رو دوشش حمل میکرد انگار از بچگی تو روستا زندگی کرده بود با #کوه و #صحرا رفیق بود به طبیعت و کوه و ورزشم خیلی علاقه داشت خلاصه رسیدیم به محلی که تیم شناسایی از قبل با جی پی اس مشخص کرده بود. چادرها رو زدیم آتیش و روشن کردیم نشستیم دورش و کلی صحبت و بگو بخند بعدشم نگهبانی تا صبح و آماده شدن برای تمرینات و کارهایی که قرار بود انجام بدیم...
#بدرالدین
#شهید_محمد_جعفر_خان
#شهید_مسعود_عسگری
https://eitaa.com/shahid_masoud_asgari
https://sapp.ir/shahid_masoud_asgari
اینستاگرام
@shahid_masoud_asgari
@shahid_masoud_asgari1
فرق انسان با سایر مخلوقات در #عاشق شدن است...
و تو #مسعود جان...
در ورودی شهر #العیس دیگر روحت از شوق وصال #معشوق در جسمت بیتاب بود و در #عاشقانه ترین #غروب زندگی ات در کوچه #عشق #رقص_خون کردی...
و #پای_تو...
#دستو_انگشت_تو...
#سینه و #چشم زیبای تو... گواهی دادن که تو #عاشق بودی...
#شهید_مسعود_عسگری
كانال
@shahid_masoud_asgari
اينستا
shahid_masoud_asgari
خاطره از #شهید_مسعود_عسگری
بعضی اوقات میشد که #مسعود یه حالات معنوی عجیبی داشت که تا الانم کسی نمیدونه چیه و علتش چی بوده🤔
اونم این بود که یه دفعه میرفت تو حال خودش، نه زیاد حرف میزد نه چیزی میگفت، خیلی کم تو چشم بود.
فقط اینو میدونستم میره هیئت و هیئت سید جوادی رو خیلی دوست داشت.
این مورد در کوتاه مدت چند بار اتفاق افتاد. مثلا چهار یا پنج روز ولی یه بار چند ماه ازش خبری نبود. چون همیشه پیش بچه ها بود خیلی زود نبودنش احساس شد و همه نگران بودن و پیگیر که مسعود کجاست چرا خبری ازش نیست؟ چرا گردان نمیاد؟ چون همیشه با من بود خیلی ازم میپرسیدن این موضوع و چون اخلاقشو کاملا میدونستم میگفتم بزارید تو حال خودش باشه میاد.
ولی این مورد خیلی طولانی شد و جوری بود که تلفن و پیامک کسی رم جواب نمیداد.
نگرانی کم بود دلتنگی هم بهش اضافه شده بود و همه دنبالش میگشتن. دوستان خیلی بهم میگفتن به مسعود زنگ بزن و برو بیارش ببینیم چی شده؟ گفتم صبر کنید تا سر موقعش...
چند ماهی گذشت احساس کردم خود مسعودم دلش تنگ شده.
شب بود بعد از اذان مغرب گوشی رو برداشتم این متن و براش پیامک کردم اون وقتا گوشی اندروید و پیام رسان و اینا نداشتیم متن این بود:
درود بر کسانی که از #پاکی شان دوستی #آغاز می شود از #صداقتشان دوستی #ادامه می یابد و از #وفایشان دوستی #پایانی ندارد.
و #مسعود با متنی شبیه این جواب منو داد:
سلام بر دوستانی که #پاکند و #صداقتشان ثابت شده است و #وفایشان #ماندگار
خیلی دلم براش تنگ شده بود. زنگ زدم بهش. جواب داد! گفتم سلام معلومه کجایی!!؟
#مسعود با اون صدای #آرامش بخشش جواب داد و منم یه مقدار بغض کردم و گفتم کجایی؟ باید همین الان ببینمت . بیشتر حرف بزنم گریه ام میگیره ...
گفت: نزدیکم . بیا جلوی حوزه بسیج قبلی خودتون.
منم مثل موشک موتور و روشن کردم سریع رفتم اونجا. قبل از من رسیده بود و رو موتور نشسته بود. محکم بغلش کردم روشو بوسیدم😘😘😘
گفتم خیلی بی معرفتی. خندید😊و گفت نه دیگه اونقدر😁
دوباره بغلش کردم و گفتم بریم گردان.
گفت بریم. رسیدیم و یه مقدار حرف زدیم و مثل همیشه باهم به سمت خونه راه افتادیم سر #دوراهی_همیشگی #دست همو گرفتیم و خداحافظی و جدا شدیم از روز بعد دوباره #مسعود همون #مسعود پر انرژی و روحیه گردان و خیلی فعال #بدون_غرور و کلاس گذاشتن...
بچه ها همه زنگ میزدن و از من تشکر میکردن میگفتن دمت گرم فقط حرف تورو گوش میکنه. ممنون که دوباره آوردیش خیلی دلمون براش تنگ شده بود.
برای خود من جای سواله ما که دوری چند روزشو طاقت نمی آوردیم حالا چجوری چندسال تونستیم با این موضوع کنار بیایم!!؟ و ندیدن روی ماهشو تحمل کنیم...
به نقل از #بدرالدین
@shahid_masoud_asgari
سال 91 ایام نیمه شعبان با چند نفر از دوستان و #مسعود مُشرَّف شدیم حج عمره که یه جمع صمیمی و خیلی عالی حدود 20 نفر میشدیم.
جُدای اَعمال حج و انجام واجبات و زیارت، به قدری شوخی مى کردیم و مى خندیدیم که #روحانی کاروان مى گفت:
شما معنویت حج و از بین بردین😐 مى گفت بابا یه دعایی مناجاتی چیزی... بنده خدا نمیدونست که هر شب بچه ها دور هم #دعا میخونن و زیاد تو جمع عمومی راحت نیستن...
حالا بریم سراغ این عکس که تو یه فروشگاه به اسم باوارث بلازا که #مسعود برای شوخی با #کلاه عکس انداخت.
علت اونم این بود یه نوجوان ۱۴_۱۵ ساله تو کاروان بود که ما برای اولین بار تو رستوران هتل دیدیم یه دونه از اینا کلاه ها سرش بود با خانواده اومده بودن اول فکر کردیم برای مسخره بازی کلاه سرش گذاشته کلی بهش خندیدیم و گذشت
رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم اتفاقی اون پسره رو دیدیم با همون کلاه؛ خیلی عادی گفتیم جوونه دیگه و ... فردا رفتیم برای #طواف #مستحبی یه دفعه #مسعود گفت:
عِه اون پسره👈🕵
همون پسره تو #طواف با همون #کلاه🎩 آقا دیگه شده بود #سوژه... رفتیم فروشگاه برای خرید. #مسعود رفت از تو قفسه یه دونه از اون کلاه ها برداشت، گفت از این به بعد من با این #کلاه اعمال #حج و انجام میدم ببینید بهم میاد😐😂.
کلی #خنده و شوخی و ...
یکی از بچه هام ازش عکس یادگاری انداخت...
به نقل از #بدرالدین
#شهيد_مسعود_عسگرى
#خلبان_شهيد_مسعود_عسگرى
#مدافعان_حريم_ولايت
#شهيد_مصطفي_نبى_لو
#مدافعان_حرم_زمينه_سازان_ظهور
#مدافع_حرم_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#زنده_نگه_داشتن_ياد_شهدا_كمتر_از_شهادت_نيست
@shahid_masoud_asgari
بعد از تعطیلات عید نوروز سال ۹۰ ، یکی از بچه ها ( #داوود_مگنون )گفت بیاید کارتون دارم. منو #مسعود و چنتا از بچه ها جمع شدیمو رفتیم پیشش.
درباره اینکه چرا آقا داوود معروف به #مگنوم بود میرسیم بهش...
اما علت جمع شدن ما دور هم این بود که این آقا داوود تو بازار آهن مشغول بود و یه پروژه پیمانکاری از شهرداری گرفته بود برای ساخت دریچه های آهنی فاضلاب که تو خیابون کار میذاشتن . چیزی در حدود ۵۰۰ دریچه ۱۰۰ کیلویی!
خلاصه چون کارش عقب افتاده بود، می خواست یه بخشی از کارش رو بده ماها انجام بدیم .
ادامه در کانال 👇
@shahid_masoud_asgari
بعد از تعطیلات عید نوروز سال ۹۰ ، یکی از بچه ها ( #داوود_مگنون )گفت بیاید کارتون دارم. منو #مسعود و چنتا از بچه ها جمع شدیمو رفتیم پیشش.
درباره اینکه چرا آقا داوود معروف به #مگنوم بود میرسیم بهش...
اما علت جمع شدن ما دور هم این بود که این آقا داوود تو بازار آهن مشغول بود و یه پروژه پیمانکاری از شهرداری گرفته بود برای ساخت دریچه های آهنی فاضلاب که تو خیابون کار میذاشتن . چیزی در حدود ۵۰۰ دریچه ۱۰۰ کیلویی!
خلاصه چون کارش عقب افتاده بود، می خواست یه بخشی از کارش رو بده ماها انجام بدیم . از اونجایی هم که #هیچکاریبرایمانشدنداشت ماهم قبول کردیم با وجود اینکه تا حالا #الکترود رو هم از نزدیک ندیده بودیم😂😐. سهم ما شد حدود ۱۵۰ دریچه.
قرار های اولیه گذاشته شد. نیازها، ابزار، مکان کارگاه،نفرات، #تقسیم_کار و هرچی که نیاز بود #برنامه_ریزی شد.تو همه این مراحل این #مسعود بود که با #مهارت و #جسارتی که داشت پیش قدم بود. با داربست ها و برزنتی که داشتیم یه کارگاه ۱۰۰متر مربع درست کردیم.
دستگاه جوش و متعلقات و برق و سیم کشی هم با تدبیر یکی از بچه ها و #مسعود ۱روزه جور شد. حالا رسیدیم به آموزش جوشکاری و شابلون زنی توسط اوس یعقوب😂.اونایی که میشناسنش میدونن بدش میومد بهش بگیم اوس یعقوب .ما هم برای این که سربه سرش بزاریم بهش میگفتیم اوس یعقوب. خلاصه با کمک همدیگه و حمایت بزرگترهای کار بلد ، اولین سری از دریچه ها رو تحویل دادیم، اونم #زودتر از موعد مقرر. آقا داوود که خوشحال شده بود از این قضیه؛ بعنوان #شیرینی برای بچه ها #بستنی_مگنوم خرید. همین حرکتش باعث شد تا بعداً سر کوچکترین کارها هم #مسعود مجبورش کنه برامون #مگنوم بخره البته با #رضایت خودش و معروف بشه به #داوود_مگنوم . خلاصه این پروژه جوشکاری با تمام فراز و نشیب هایی که داشت تموم شدو اونجا بود که با #مهارت های #فنی #مسعود و #اخلاق_خوب بچه ها تو کار بیشتر آشنا شدیم .
هنوزم که از اون منطقه رد میشم یاد خاطرات اون روزا میفتم. یاد چکشی که خورد رو انگشتم و هیچ وقت پیدانشد😐😂
یاد #شوخی های #مسعود و بچه ها . چه خوبه تو سال #رون_تولید انجام کار رو عار ندونیم و بتونیم #مفید باشیم برای جامعمون...
کانال #شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
#سرباز بودمُ برای مرخصی به تهران اومدم. هنوز با #مسعود جان خیلی رفیق نبودم. رفته بودم حوزه مقاومت #بسیج که #مسعود جان رو اونجا دیدم. با #لبخند همیشگیش☺️🙂 گفت چه خبر؟
گفتم: سلامتی، #بی_پولی و ... تازه اومدم مرخصی.
گفت: میای با هم بریم تو #دوره برای #دانشجو ها #پاراسل برگزار کنیم؟
از اونجایی که من تازه وارد بودم هیچی بلد نبودم، خیلی خوشحال شدم که با هم رفتیم.
یکی از دوستان راننده ماشینی بود که برای کشیدن #چتر_پاراسل بود و منُ #مسعود جان پشت ماشین نشسته بودیم که #چتر_باز ها با #چتر_پاراسل موقع فرود زمین نخورن که می بایست ما از پشت ماشین در حال حرکت پایین می پریدیم و زانو هامون درد میگرفت.
(چتر پاراسل در خشکی توسط یک ماشین و در آب توسط قایق موتوری که با یک طناب به چتر متصله کشیده میشه و #چتر_پاراسل #چتربازو به بالا می بره و هنگام فرود کِشنده چتر با کم کردن سرعت باعث میشه #چتر به سمت پایین بیاد و بشینه. البته برخواست و نشستن در آب کمی متفاوته)
#مسعود با #دانشجو ها که سوار #پاراسل بودن و #ترسیده بودن انقدر #شوخی میکرد که ...
ادامه در کانال👇👇👇
#شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
#سرباز بودمُ برای مرخصی به تهران اومدم. هنوز با #مسعود جان خیلی رفیق نبودم. رفته بودم حوزه مقاومت #بسیج که #مسعود جان رو اونجا دیدم. با #لبخند همیشگیش☺️🙂 گفت چه خبر؟
گفتم: سلامتی، #بی_پولی و ... تازه اومدم مرخصی.
گفت: میای با هم بریم تو #دوره برای #دانشجو ها #پاراسل برگزار کنیم؟
از اونجایی که من تازه وارد بودم هیچی بلد نبودم، خیلی خوشحال شدم که با هم رفتیم.
یکی از دوستان راننده ماشینی بود که برای کشیدن #چتر_پاراسل بود و منُ #مسعود جان پشت ماشین نشسته بودیم که #چتر_باز ها با #چتر_پاراسل موقع فرود زمین نخورن که می بایست ما از پشت ماشین در حال حرکت پایین می پریدیم و زانو هامون درد میگرفت.
(چتر پاراسل در خشکی توسط یک ماشین و در آب توسط قایق موتوری که با یک طناب به چتر متصله کشیده میشه و #چتر_پاراسل #چتربازو به بالا می بره و هنگام فرود کِشنده چتر با کم کردن سرعت باعث میشه #چتر به سمت پایین بیاد و بشینه. البته برخواست و نشستن در آب کمی متفاوته)
#مسعود با #دانشجو ها که سوار #پاراسل بودن و #ترسیده بودن انقدر #شوخی میکرد که دانشجوها #ترس یادشون میرفت.
#مسعود همیشه مثل یه #برادر_بزرگتر #هوای_همه_رو_داشت .
بعداز دو روز #مسعود_جان رفت قرص کلسیم برامون خرید تا زانو هامون آسیب نبینه .
همون جا چند تا #دوچرخه برای حرکت #نمایشی گذاشته بودن ؛ #مسعود_جان که تو رانندگی با تمام وسایل #استعداد خوبی داشت شروع به تمرین کرد که #پاش زخمی شد. ولی #کوتاه_نمی_اومد و #کم_نمی_آورد تا اون حرکتی که مد نظرش هستو انجام بده که در آخر با کلی #تلاش انجام داد.
انقدر کنار #مسعود بودن به من خوش گذشت که ازش پنهان کردم چهار روز بیشتر مرخصی ندارم😄، در حالی که 14روز پیش #مسعود جان موندم.
وقتی داشتم میرفتم و از قبلش فهمیده بود که مرخصی من تموم شده گفت: برو انقدر خدمت کن مرد بشی😊😉 .
موقع رفتن برام پول اضافه تر هم ریخت.
آمار زمان پست و استراحت من و تلفن پادگانو داشت . زنگ میزد و کلی با من #شوخی میکرد و #دلداری میداد و همیشه جویای احوال من بود.
کانال #شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari