🍃🕊🍃🕊🍃🕊
🕊🍃🕊
🍃🕊
🕊
🌺 #کربلایی_ها
🌤یک روز در صبحگاه حال و حوصله نداشتم و ایستاده بودم. هر روز یکی میآمد حضور غیاب میکرد. اینبار #مجید آمده بود که البته من نمیشناختمش.
☺️دیدم رفته بالای جدول ایستاده و چند تا کاغذ دستش گرفته و اسم میخواند. من با بچهها یک گوشه ایستاده بودم که به ما گفت: «بیاید داخل صف.»
☃هوا سرد بود و من حس صبحگاه نداشتم. حتی بندهای پوتینم را هم نبسته بودم. شروع کرد اسم خواندن: «رضا جعفری...» گفتم: «آقای رضا جعفری...» نگاهی کرد و چیزی نگفت.
📋ادامه داد: «مصطفی حسینی» گفتم: «آقای مصطفی حسینی...» گفت: «به شما ربطی دارد؟» گفتم :«آقای به شما ربطی دارد»
😂همه زدند زیر خنده. بعدی را خواند. گفتم: «آقای فلانی...» گفت: «تو چقدر حرف میزنی؟» گفتم: «آقای تو چقدر حرف میزنی. با احترام صحبت کن. وقتی بچهها را صدا میزنی آقا بگو.»
❗️گفت: «به تو چه ربطی دارد؟ دیگر صدایت را نشنوم.» گفتم: «آقای صدایت را نشنوم...»
😥خیلی کُفری شد و کاغذها را مچاله کرد و گفت: «من دیگر نمیخوانم. بچه پررو!»
🚶♂داشت میرفت که گفتم: «آقای برادر! قرآن میگوید "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" یاد بگیر.»
وقتی رفت یکی از بچهها او را کنار کشید و در مورد من گفت: «این مدلش این است یک دفعهای گیر میدهد. اهل شوخی و خنده است.»
کمی که گذشت. صبحانه را گرفته بودیم که دیدم یکی شانهام را فشار میدهد...
🔻قسمت نوزدهم
✍به روایت #جانباز #مدافع_حرم کربلایی #حبیب_عبداللهی
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
🍃🕊🍃🕊🍃🕊
🕊🍃🕊
🍃🕊
🕊
🌺 #کربلایی_ها
🍃کمی که گذشت. صبحانه را گرفته بودیم که دیدم یکی شانهام را فشار میدهد. برگشتم و دیدم #مجید است. گفت:
😓«داداش شرمنده من نمیدانستم شما مدلت این شکلی است. با خودمان که #نباید اینکار را بکنیم.»
❤️با هم رفیق شدیم. اسم هم را پرسیدیم. گفت: «از این به بعد حاج حبیب هستی.» من هم گفتم: «تو هم از این به بعد داش مجیدی.»
🍃🌸مجید کارهای تدارکات را انجام میداد. به 400 نفر در سوله غذا میرساند. گاهی از آن طرف سوله داد میزد: « #حاج_حبیب غذا داری؟»
من میگفتم: «غذا دارم. #داش_مجید! ماست...ماست.»
😊میرفت و ماست میآورد. وقتی با هم رفیق شده بودیم تازه فهمیدم چه کسی هست و به تازگی #توبه کرده است.
🔻قسمت بیستم
✍به روایت #جانباز #مدافع_حرم کربلایی #حبیب_عبداللهی
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊