eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
859 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
39 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده، محسن حججی، نوید صفری، صادق عدالت اکبری، حامد سلطانی تاریخ تاسیس: ۱۳۹۷.۰۱.۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 💫 هر لحظه ی صادق شیرین بود، اما آنچه که من را به یاد او می اندازد این است که همیشه پله ها را با خواندن مداحی و سرود بالا می آمد. ☺️ اکثراً زمانی که از بیرون می آمد اول به ما سر می زد بعد به خانه خودشان در طبقه بالا می رفت. ✅ اگر ما هم در منزل نبودیم به مادربزرگش که با ما زندگی می کند سری میزد؛ وقتی وارد خانه می شد در می زد و با لحن خاص خودش می گفت : "حاجی دی حاجی!" من هم می گفتم : تو که حاجی نیستی باید بگویی کبلایی ام. می گفت : نه حاجی دی حاجی! صدای صادق همیشه در گوشم است... 😍 وقتی جمعمان خودمانی بود و و صادق سرحال بود من را "ننه" خطاب می کرد، با اینکه در بین جمع حاج خانم خطابم می کرد اما اگر سر حال بود ننه صدایم میزد. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : مادر شهید 🍃🌹 🕊 خاطرات شهید 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت چهل و پنجم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 ‌ 💫 سه شنبه‌ ها همراه دکتر شهریاری و دیگر دوستان می‌رفتیم فوتبال. 🍉 یک روز هندوانه‌ای گرفته بود تا بعد از بازی بخوریم. دم اذان، هوا تاریک شد؛ فوتبال را تمام کردیم. 🏃 همگی دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن. دکتر شهریاری با همان لباس ورزشی در چمن شروع کرده بود به نماز خواندن؛ بعد آمد سراغ هندوانه! 🌐 yjc.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : دوست شهید 🍃🌹 🔻قسمت پانزدهم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 ‌ 💫 نسبت به ائمه (ع) خیلی تعصب داشت. حتی در وفات حضرت عبدالعظیم حسنی مشکی (ع) می‌پوشید. می‌گفتیم : 😧 دکتر چه اتفاقی افتاده؟ می‌گفت وفات است. ❤️ شده بود تقویم مذهبی ما. حساس بود در ولادت همه ائمه (ع) شیرینی پخش کنند. اگر نمی‌کردند ناراحت می‌شد. می‌گفت : 😒 مگر امام تنی و ناتنی داریم که برای ولادت امام علی (ع) از دو روز قبل شیرینی می‌گذارید، ولی برای ولادت امام هادی (ع) یا سایر امام‌ها نمی‌گذارید. ✅ اگر نگرفته بودند، خودش شیرینی می‌گرفت و در دانشکده پخش می‌کرد. 🌐 yjc.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : کارمند دانشگاه 🍃🌹 🔻قسمت شانزدهم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 #سبقت_صادق 💠 با اینکه بحث سوریه در خانه ی ما موج میزد، اما وقتی که نامه اعزام صالح آمد من به شخصه حال خوبی نداشتم. ❤️ بلاخره مادر هستم و چون علاقه ی صادق را هم به رفتن می دانستم نگران بودم که اگر صالح برود صادق ناراحت خواهد شد؛ اگرچه برای من جدایی هر دو با هم سخت بود اما چون این دو برادر وابستگی خاصی به هم داشتند دلم می خواست  که با هم اعزام می شدند. ✅ بلاخره بعد از ده روز که از رفتن صالح می گذشت، نامه ی اعزام صادق هم رسید. روزی که می خواست برود، پدرش به خاطر انتخابات مجلس از طرف شورای نگهبان در مرند بود. 🌹 صادق با حاج آقا تماس گرفت که ایشان را ببیند و بعد راهی شود چون علی رغم شیطنت هایش به پدرش ارزش خاصی قائل بود. اما پدرش به خاطر مسافت راه اجازه نداد و از پشت تلفن خداحافظی کرد و رفت. 📸 elpress.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ✍ #راوی : مادر شهید 🍃🌹 #شهید_صادق_عدالت_اکبری ✊ #مدافع_حرم 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت چهل و ششم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 🔴 فقط گفتن از امام حسین (ع) و زینب (س) ارزشی ندارد. دفاع از انقلاب، رهبر و حریم اسلام هزینه دارد و با شعار دادن کاری از پیش نمی رود. ✅ وقتی نامه ی صالح برای اعزام به سوریه آمد، هنوز مجوز صادق صادر نشده بود. در مدت ده روزی که در اعزام صادق فاصله افتاد، این بچه بشدت افسرده و دلگیر بود. منتها وقتی نامه ی اعزامش رسید، سر از پا نمی شناخت... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : ، پدر شهید، 🍃🌹 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت چهل و هفتم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 ‌ ☺️ درباره دانشجوها می‌گفت این‌ها عائله ما هستند. پدر و مادرشان اینها را به ما سپرده‌اند. ✅ اگر مریض می‌شدند یا مشکل مالی داشتند، رسیدگی می‌کرد. 💠 به سؤالات دانشجویان اساتید دیگر پاسخ می‌داد. بعضاً دانشجویانش اعتراض می‌کردند چرا دانشجویان اساتید دیگر جلوی اتاقش صف می‌کشند. 🌐 yjc.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : همکار شهید 🍃🌹 🔻قسمت هفدهم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 برخی تصور می کنند که مستشاران نظامی صرفا به عشق شهادت به سوریه اعزام شوند، اینطور نیست بلکه متخصص ترین نیروها را برای اعزام انتخاب می کنند که صادق نیز به اذعان فرماندهان جزو زبده ترین نیروهای اعزامی لشکر بود. 💠 در دوره های آمادگی قبل از اعزام که برای نفرات برگزیده از نظر نظامی و جسمانی برگزار می شد، صادق جزو مربیان بود و نه متربی! این امر خود نمایانگر این است که صادق خود یک نظامی تمام عیار بود. ☺️ همچنین کسانی که برای اعزام گزینش میشوند، از بهترین ها هستند و در آزمون های تئوری، عملی و مصاحبه ها قبول می شوند. ✅ بعد از سیر این مراحل افتخار حضور در دوره های ویژه برای اعزام را پیدا میکنند که توسط مجرب ترین نیروها همچون داداش آموزش های نهایی داده می شود و نفر در بهترین شرایط نظامی و جسمانی اعزام می شود. ✨ در مورد شجاعت همه همین بس که آنها مرگ را به مسخره گرفته اند. کسی که مرگ را به بازی بگیرد دیگر از چیزی در میدان رزم و نبرد نمی ترسد... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : برادر شهید 🍃🌹 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت چهل و هشتم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 🎓 دکتر کم‌وزن بود، ولی انرژی زیادی داشت. 😅 به شوخی می‌گفتم دکتر مثل مورچه است و می‌تواند پنج برابر وزن خودش را بلند کند. اگر می‌خواستیم جایی را تجهیز کنیم، طوری همکاری می‌کرد که اگر کسی او را می‌دید تصور می‌کرد نیروی خدماتی است. 💠 در راه‌اندازی کارگاه‌ها و تجهیزشان مشارکت می‌کرد. می‌رفت بازار، وسیله‌ای را که مورد نیاز بود می‌خرید. ✅ وقتی پروژه به ایشان ربط داشت، همه کارهای اجرایی و مالی را خودش انجام می‌داد. اگر وارد امور مالی هم می‌شد، درست و حسابی کار می‌کرد.‌ 🌐 yjc.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : همکار شهید 🍃🌹 🔻قسمت هجدهم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 #سبقت_صادق 🌺 من این جمله را از حضرت امام (ره) به یادگار نگه داشته بودم که در بین جمعی از روحانیون گفته بود : "من می ترسم از آن روزی که مردم عادی به گفته های  ما عمل کنند و ما از قافله عقب بمانیم" 😔 من به عنوان مربی اجتماعی برای جوانان مردم سخنرانی کرده ام و غبطه می خورم که به حرف هایی که خودم گفته ام جوان  ها عمل کنند و من خود در غفلت و خسران بمانم! 🍂 این حسرت بزرگی است که پسرم در طی دو ماه راهی را پیدا کرد که من در طول 30 سال پیدا نکرده بودم، من 20 ماه در جبهه ها بودم حتی خون از دماغ من نیامد اما پسرم در دو ماه به آرمان هایش رسید! 💠 این فرهنگ در خانه ما مشق شده است که سرنوشت همه انسان ها در دست خداست، و همین جمله است که می تواند به ما آرامش دهد : برگی از درخت بر زمین نمی افتد مگر به اذن خدا! @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ✍ #راوی : #شهید_حاج_رضا_عدالت_اکبری ، پدر شهید، #جانباز 🍃🌹 #شهید_صادق_عدالت_اکبری ✊ #مدافع_حرم 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت چهل و نهم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 ‌ ☺️ به زندگی شخصی دانشجوها به شدت اهمیت می‌داد. دوستی داشتم که موقع ازدواج، به مشکل مالی برخورد. 🎓 استاد کمکش کرد تا زندگی‌اش را شروع کند. گفته بود هر وقت داشتی، برگردان. آن بنده خدا هم ماهیانه مبلغی را برمی‌گرداند. 💠 همیشه نگران شغل و آینده دانشجوها بود. اگر می‌دید دانشجویی سال قبل فارغ‌التحصیل شده، ولی هنوز شغل ندارد، برایش شغلی پیدا می‌کرد یا در پروژه‌های خود، از او استفاده می‌کرد. این نگرانی همیشه در ذهنش بود. دانشجوهایی که با دکتر پروژه‌ داشتند، می‌گفتند امکان نداشت دکتر سر ماه فراموش کند حق‌الزحمه ما را بدهد. ✅ حواسش بود اگر یکی از بچه‌ها متأهل است و درآمدی ندارد، به او کمک کند. 🌐 yjc.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : شاگرد شهید 🍃🌹 🔻قسمت نوزدهم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 #سبقت_صادق 🌹 جوانان با برخی از جلوه های دنیوی مانوس می شوند به خرید ماشین منزل و لباس...علاقه نشان می دهند اما صادق کاملا از مادیات بریده بود و از کارهایی که برای رضای خدا انجام می داد لذت می برد. ✅ تا اینکه ما در این اواخر متوجه شدیم که دنیا برایش همانند قفسی شده است. 😭 ❤️ صادق به مرحله ای رسیده بود که  می خواست با خدا ارتباط برقرار کند و راه انبیا و معصومین را پیش بگیرد؛ وقتی به عراق یا سوریه می رفت یتیمان آنجا را دور خود جمع می کرد و با دادن بادکنک، عروسک و... دلهایشان را شاد می کرد. 🌷 چون صادق قربانی راه خدا شده ما صبر و تحمل داریم، وگرنه اگر جوانمان با مرگ عادی در این سن فوت می کرد که تحمل مرگش را نداشتیم. ✨ امیدواریم که خدا این قربانی را از خانواده ما پذیرا باشد. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ✍ #راوی : #شهید_حاج_رضا_عدالت_اکبری ، پدر شهید، #جانباز 🍃🌹 #شهید_صادق_عدالت_اکبری ✊ #مدافع_حرم 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت پنجاهم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 💠 دو روز از اتمام ماموریت صادق در سوریه باقی مانده بود، چه بسا اگر او خود در پیشاپیش رزمندگان قرار نمی گرفت و در حاشیه می ماند، می توانست به سلامت برگردد. ⚠️ اما آن شناختی که از صادق داریم به ما می گوید اگر سالم می ماند باز هم به سوریه باز می گشت. ✅ اگر جنگ سوریه تمام می شد به عراق، لبنان، یمن یا فلسطین می رفت. 🌹 صادق مصداق بارز شعری است که می گوید : ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست چون صادق این آرمان جهادی اش را به تأسی از امام حسین و مطابق حرف حضرت امام (ره) که فرموده بودند : ✨ انقلاب اسلامی مان را به اقصی نقاط کشور های اسلامی جهان اسلام صادر می کنیم. 👈 پیش می رفت؛ اگر صادق جانش را تقدیم نظام، انقلاب و اسلام نمی کرد آرام نمی گرفت. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : ، پدر شهید، 🍃🌹 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت پنجاه و یکم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 ‌ 👥 با دوستانی که در امیرکبیر درس خوانده بودیم (ورودی‌های سال 62، 63 یا 64)، هر شش ماه یا هر سال یک بار جلسه داشتیم. دکتر هم می‌آمد. 💠 در یکی از جلسات به من گفت روستایی در اصفهان هست به نام «کوهپایه» که حدود 100 کیلومتر از اصفهان فاصله دارد. آدرسی داد و یک شخص را معرفی کرد. خواست بررسی کنیم اوضاع او چگونه است. دو هفته بعد گزارشی به ایشان درباره آن شخص دادم. آن شخص تحصیل کرده بود، اما مشکل ذهنی و عصبی داشت. 🎓 دکتر می‌خواست دو اتاق برای او بسازیم. شماره حسابم را گرفت و مبلغی واریز کرد. آن شخص اصرار داشت خودش درست کند، اما دکتر گفت من وضعیت او را بهتر می‌دانم؛ خودتان بسازید. یک روز به دکتر گفتم آن شخص نمی‌گذارد خانه را کامل کنیم و گروه که بخش عمده کار را انجام داده بود، مجبور شد برگردد. دیگر ادامه ندادیم. بعد از شهادت دکتر قضیه را برای همسرشان تعریف کردم. ایشون گفت یک روز ما خودمان رفتیم کوهپایه؛ گروهی را پیدا کردیم و کار خانه تمام شد.  🌐 yjc.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : دوست دوران دانشجویی شهید 🍃🌹 🔻قسمت بیستم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 من گفتم که صادق همانند هر انسان عادی زندگی می کرد، اما هر انسانی دو بعد دارد که بعد دوم هر شخصی همان بعد معنوی اوست. 🌷 صادق رابطه اش با خدا را با رفتن به سوریه پیدا نکرده بود. صادق فقط برای سوریه بی تابی نمی کرد  و همیشه در صحنه حضور داشت، و وقتی در ارومیه هم پژاک بود در آنجا نیز بود. نیتش فقط خدمت و آرزویش شهادت بود! ❤️ پسرم چندین بار به من گفته بود که دعای مادر اجابت می شود دعا کن من شهید شوم. 💠 اگر به این قضیه با منطق نگاه کنیم باید این را قبول کنیم کسی که به آنجا می رود رفتنش با خودش است و برگشتنش با خدا، احتمال شهادت، جراحت و اسارت وجود دارد... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : مادر شهید 🍃🌹 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت پنجاه و دوم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 ‌ 💖 علاقه مندی و پشت کارش سبب می‌شد که نیروهای رشته‌های تخصصی دیگر هم جذبش شوند. 💠 یکی، دو جلسه با بچه‌های کشاورزی صحبت کردیم. خیلی زود کارشان به مبادله شماره تلفن رسید. ✅ اگر با متخصصان سازمان فضایی صحبت می‌کردیم، دکتر می‌گفت باید یک کلاس ویژه بگذارم تا ادبیاتمان را یکی کنیم. برای گردآوری افراد با تخصص‌های مختلف قدرت عجیبی داشت. با محوریت دکتر و معنویتی که بر فضای کار حاکم می‌کرد، همه نیروها با تمام وجود کار می‌کردند. 🌐 yjc.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : همکار شهید 🍃🌹 🔻قسمت بیست و یکم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 👥 افراد زیادی از خود من سوال می کردند که واقعا اینها برای جنگ رفته اند!؟ من هم پاسخ می دادم : 😶 نه برای زیارت رفته اند! 💠 این مسئله برای مردم قابل لمس نیست حتی در زمان نیز جوانان هم سن  صادق به جبهه ها می رفتند. هیچ چیزی قابل قیاس با محبت مادر و فرزندی نیست، من در بین جمع رفتار عادی نشان می دادم اما زمانی که فرزندانم در سوریه بودند همیشه در خلوت با خودم کلنجار می رفتم که اگر برای صالح اتفاقی بیفتد همسرش با دو کودک کوچک چه کار کند اگر برای صادق اتفاقی بیفتد همسرش تنها می ماند بعد از کلی درگیری ذهنی خود را آرام می کردم و می گفتم راضی ام به رضای خدا. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : مادر شهید 🍃🌹 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت پنجاه و سوم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 ‌ دکتر ماشین و راننده داشت، من هم با ماشین خودم می‌رفتم. آن موقع طرح زوج و فرد را اجرا می‌کردند، پلاک ماشین من فرد بود. گفت بیا با هم برویم. آن روز اتفاقی با هم همراه شدیم. ۵۰۰ متر از اتوبان ارتش را طی نکرده بودیم که با ترافیک ابتدای اقدسیه مواجه شدیم. 🚗 راننده سرعت را کم کرد تا از منتهی‌الیه سمت راست به سمت دارآباد برود. یادم هست که چند ثانیه قبل از انفجار یک چیزی از دکتر پرسیدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامه‌هایش که می‌گشتم، دیدم بعد از ظهر همان روز در دانشگاه شریف جلسه دفاع داشته. آن لحظه تِز آن دانشجو را مطالعه می‌کرد. سرش به آن گرم بود. موتوری آمد و بمب را چسباند. من داشتم بیرون را نگاه می‌کردم. از پنجره سمت دکتر، موتوری را دیدم. راننده متوجه شد و سریع نگه داشت. من آنتن بمب را دیدم. راننده داد زد برید بیرون. 😔 همان لحظه صدای مجید را شنیدم که گفت چه شده؟ سریع پریدم که در را برایش باز کنم. قبل از این که بیرون بروم، دست مجید را دیدم که رفت کمربند را باز کند. ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند. من هم رفتم در جلو را باز کنم. بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشی تلفن‌های سیار. آنتن بلندی داشت. خواستم در را باز کنم که دکتر پیاده شود. دستم نرسید. منفجر شد. 💣 بمب طوری طراحی شده بود که موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روی مجید من منتقل شد. انفجار من را پرت کرد. سمت عقب ماشین افتادم. دردی احساس نکردم. فقط یک لحظه سوزش اولیه بمب را روی صورتم حس کردم. بعداً فهمیدم که همه صورتم و موها و چشم و ابرویم سوخته. هوشیار بودم. آمدم بلند شوم، نمی‌توانستم. پای چپم خرد شده بود، ولی درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، می‌افتادم. 🚗 راننده هم در همین حین بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دکتر. توی سر خودش می‌زد. یک عابر این صحنه را فیلمبرداری کرده است. با آرنج، خودم را روی زمین کشیدم. تنها دردی که احساس کردم، وقتی بود که خودم را روی آسفالت کشیدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روی آسفالت کشیده می‌شد. 💠 به هر حال خودم را تا در جلو کشیدم. روی زمین بودم. دیدم که دکتر روی صندلی نشسته. من چیز منهدم شده ندیدم. فقط دیدم که سرش روی صندلی افتاده است. بعداً گفتند که پای راست و دست چپ دکتر کاملاً از بین رفته بود. چون هوشیار بودم، می‌دانستم که تمام شده است. 😞 خیلی دلم می‌خواستم می‌توانستم بالا بروم. می‌دانستم که آخرین لحظه‌ای است که او را می‌بینم. اگر این برانکاردی‌ها پخته بودند، یک لحظه من را بالای سرش می‌بردند. ولی دو تا پسر بچه‌ بودند. به خودم گفتم اگر من امدادگر بودم، آن لحظه فکر می‌کردم که این آخرین لحظه‌ای است که این فرد می‌تواند بدن گرم عزیزش را حس کند. شاید خودم این پیشنهاد را می‌دادم که می‌خواهی ببرمت تا بغلش کنی. 😔 ولی بچه بودند. از امدادگر پرسیدم دکتر شهید شده؟ خیلی بچه سال بود. گفت شما راحت باشید. گفتم به من بگو. گفت شما آرام باشید. گفتم بچه جان به من بگو. پیش خودم گفتم که بچه است دیگر. می‌دانستم تمام شده است. دکتر به ملکوت پرواز کرده بود و من در اثر شدت جراحت، در حسرت دیدن چهره مجید، توسط نیروهای امدادگر منتقل شدم.... 🌐 yjc.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : همسر شهید 🍃🌹 🔻قسمت بیست و دوم، آخر🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
💍💕💍💕💍💕💍💕💍💕💍 🕊 ✨ در مدت زندگی مشترک خصلت‌های بسیار خوبی از او مشاهده کردم. اخلاق و کردار نیکوی او، محبت‌های بی‌منتش، ساده زیستی‌اش و...که موجب شد تا به امروز بخاطر همه ‌ی این خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگی‌اش غوطه‌ور باشم. 🌺 من از عبدالرحیم تماماً خوبی دیدم و دلسوزانه بفکر من و بچه‌ها بود. همین دسته از آدم‌ها هستند که خدا انتخابشان می‌کند تا در کنار خودش منزل بگیرند. عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالی در بسیج داشت. همیشه سعی می‌کرد در همه‌ ی مراسمات مذهبی و فرهنگی شرکت کند. 👥 جوانان محل را با ترفندهای مختلف به مسجد و بسیج می‌کشاند و به آنها آموزش نظامی می‌داد. دغدغه کار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثری نوجوانان و جوانان به مسجد بود. بیست آبان ماه ۹۴ عازم سوریه شد. من مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هر دویمان برای این مسیر یکی بود و اینکه به رفتن و آمدن‌های او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچه‌ها برطرف شود... 🤔 یادم هست که رفته بود سوریه، یک هفته از او خبر نداشتم و هیچ تماسی با من در آن مدت نداشت. منزل پدرم بودم که تماس گرفت. از شدت دلتنگی نتوانستم خودم را کنترل کنم و گریه ام گرفت. 💫 آن لحظه دلم می‌خواست عبدالرحیم کنارم می‌بود تا یک دل سیر چهره به چهره با او حرف بزنم. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : همسر شهید 🍃🌺 📆 : ۹۴/۰۹/۱۶ 🌐 وبسایت مشرق 🎁 سالگرد شهادتت مبارک آقا عبدالرحیم 🎈 💍💕💍💕💍💕💍💕💍💕💍
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 🌹 ما هر دو پسرمان را با در نظر گرفتن شهادتشان راهی این سفر کرده بودیم، ولی جسارت صادق بیشتر بود و در هر کاری حضور فعالی داشت چنانچه دوستانش نیز تعریف می کنند آنجا در همه کارها داوطلبانه شرکت می کرده است. 💠 اگر الان هم در مقابل جنازه پسرم سجده شکر کردم صرفا به این دلیل بوده که در جامعه کنونی که فضای مسمومی بر آن حاکم شده است فرزندم در راه خدا قدم گذاشته و جوان مورد پسند الهی شده است. ❤️ من هم همیشه در خلوت خود این نگرانی را داشتم که اگر اتفاقی برای صالح اتفاق بیفتد مسئولیت دو فرزند کوچکش را چگونه عهده دار خواهم شد، اگر برای صادق اتفاقی بیفتد فرزندی ندارد که با درآغوش کشیدن آن آرام شوم. 😔 آنقدر با خود کلنجار می رفتم که در آخر می گفتم خدایا هر چه را خودت صلاح بدانی ما پذیراییم و اگر گله ای می کنم بخاطر فشار روحی است و گرنه راضی ام به رضایتت! @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : ، پدر شهید، 🍃🌹 🕊 خاطرات شهید 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت پنجاه و چهارم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 😔 چند روز قبل از شهادت صادق دچار دلتنگی عجیبی شده بودم. از همان ابتدا من به صادق تاکید کرده بودم که وقتی با ایران تماس می گیری به همسرت زنگ بزن که هم دلتنگی او رفع شود و هم وقتت را تلف نکنیم ما هم خبر سلامتی تو را از او جویا می شویم. 🕊 خبر شهادت صادق را فردای شهادتش به من اطلاع دادند، هیچ کسی نمی دانست چگونه حامل این پیام باشد، به همین دلیل شخصی که سابقه نداشت با من تماس بگیرد، زنگ زد و جویای حالم شد. ✅ بعد هم اصرار کرد که می خواهم شما را در منزل ببینم. من هم گفتم که اگر اتفاقی افتاده به خود من بگویید نیازی نیست که به خانه برویم، من از وقتی که صادق را راهی کرده ام آماده ی هر خبری هستم. ⚠️ اما من هرچه قدر اصرار کردم چیزی به من نگفت و ادعا کرد که با من کار شخصی دارد و گفتم من با شما کار خاصی ندارم حرفت را در تلفن بگو. اگر تو نمی گویی من خواهم گفت ودر آن لحظه گفتم : "انا لله و انا الیه راجعون" 😢 آن شخص پشت تلفن گریه کرد، به جای اینکه او به من خبر شهادت دهد من به او خبر دادم. سریعا به حاج خانم زنگ زدم و فقط در یک کلام گفتم که پسرت به آرزویش رسید و آماده شو که به خانه بریم چون رفت و آمد خواهد شد. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : ، پدر شهید، 🍃🌹 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت پنجاه و پنجم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
☺️ آقا جواد عادت به خواندن زیارت عاشورا داشتند. ☀️ هر روز صبح یک زیارت عاشورا میخوندند و روضه اش را در ماشین هنگام رفتن سر کار با صوتی که در ماشین می گذاشتند گوش می کردند. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein ✍ #راوی : همسر شهید 🍃🌺 #شهید_جواد_محمدی ✊ #مدافع_حرم
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 من در مدرسه بودم که پدرش خبر را به من داد و وقتی شنیدم سر پا بودم گفتم : "انا لله و انا الیه راجعون" 💠 و نشستم، خواهر و همکارانم بی قراری کردند و من هیچ چیزی نگفتم. چون مادرم بیماری قلبی دارند ترجیح دادم که خودم این خبر را به ایشان بدهم؛ از طرفی هم می دانستم خبرها در فضای مجازی زود پخش می شود، بی قرار بودم که سریعا خود را به خانه برسانم و خودم به محدثه (همسر صادق) خبر دهم، صالح هم در تهران بود در مسیر به او زنگ زدم که خبر را بدهم و متوجه شدم که صالح از جریان خبر دارد. ✅ وقتی به خانه رسیدم دیدم که محدثه مشغول به کار منزل است علت را جویا شدم و گفت که دوست آقا صادق زنگ زده و اطلاع داده که صادق در راه برگشت است به همین خاطر منزل را تمیز می کنم؛ در آن لحظه واقعا نمی دانستم با آن همه خوشحالی محدثه از برگشت همسرش چگونه باید این خبر را بدهم. خودم هم با کارهای او همکاری کردم و کم کم گفتم : 🌹 محدثه جان مثل اینکه صادق مجروح شده است. 🔶 «هم من هم محدثه می دانستیم صادق کسی نیست که از دشمن شکست خورده و مجروح بازگردد» 🍂 بخاطر همین  محدثه هم مجروح بودنش را باور نکرد... @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : مادر شهید 🍃🌹 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت پنجاه و ششم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 🌹 صادق خود مطمئن بود که شهید می شود و خودش این مسائل را متذکر شده بود که مشکی نپوشید و شیرینی پخش کنید. 🔴 و در وهله دوم خواسته خودمان بود چون جو جامعه امروزی مسموم است و ما خواستیم به همگان بگوییم هر چند عزیزمان را از دست داده ایم اما ناراضی نیستیم و از اینکه پسرم به خواسته ی خود رسیده و چنانچه در قرآن هم ذکر شده است زنده اند پسر من مرده نیست که برایش مشکی بپوشیم. ☺️ صادق هم قبل تشییع و هم بعد تشییع به خواب دوستانش آمده و گفته : چه کسی می گوید من مرده ام؟ من زنده هستم! @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : مادر شهید 🍃🌹 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت پنجاه و هفتم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 🌹 جوانان عزیزخواه یا نا خواه دنیا محل گذر است، فرصت هایی که دارید را غنیمت شمارید از انرژی جوانی تان برای کمک و یاری به دین اسلام و اجرای فرامین الهی و مقام معظم رهبری کوتاهی نکنید و خیر و سعادت دنیا و آخرت در اجرای فرائض دینی است. ❤️ آنان کار حسینی کردند و کار ما هم باید زینبی باشد؛ هر جای این جامعه را می توان جبهه تلقی کرد از جمله خانه، بیرون، کار و ... بخصوص خانواده ها که مهد تربیت جوانان است، باید در تمامی اینها راه زینبی پیش بگیریم. 💫 آرزو مندم انقلاب را با دست مقام معظم رهبری به آقا امام زمان تحویل دهیم. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : مادر شهید 🍃🌹 🌐 وبسایت آناج 🔻قسمت پنجاه و هشتم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 🌹 صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. می گفت برای تشییع کننده هایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلب شان باشم. 🔷 در مراسماتش به تأکید می گفت : «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.» از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب وار بایستم. خواست تا ادامه دهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنه ای تأکید داشت. 🌷 صادق همیشه این شعر را می خواند که : کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود سّر نِی در نینوا می ماند اگر زینب نبود 💫 صادق می گفت : سختی های اصلی را شما می کشید. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : همسر شهید 🍃🌹 🌐 وب حوزه نت 🔻قسمت پنجاه و نهم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺