eitaa logo
آقــاسَـجّــادٌ
532 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
981 ویدیو
15 فایل
بسم رب المهدی(عج) ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ شهادت: ۱۳۹۵/۰۷/۰۷ محل شهادت:جنوب حلب مزار #شهید_سجاد_زبرجدے💛: گلزار شهدای تهران، قطعه۵۰ ردیف۱۱۷ شماره۱۴ "تنها کانال رسـمی شهید سجاد زبرجدی در پیام رسان ایتا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 قهربودیم درحال نمازخواندن بود... نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم .. کتاب شعرش را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!! کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!! بازهم بهش نگاه نکردم....!!! اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم.... گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .." دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟ گفتم:نـــــــه!!!!! گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..." زدم زیرخنده....و روبروش نشستم.... دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....  راوی:همسر شهید بابایی  💠💗💠💗💠💗 💠💗💠💗💠💗 💠💗💠💗💠 @shahid_sajad_zebarjady
❤️❤️ 🌹عادت داشت اگر یڪ روز خانه نمی‌آمد حتماً فردا با یڪ دسته گل به دیدن همسرش می‌رفت..☺️ به همسرش گفته بود.. تو عشقِ اولم نیستی اول خُدا بعد سیدُالشهدا بعد شُما.. .. @shahid_sajad_zebarjady
🌹 ابراهیم یہ روز بعد ازدواج...✨ همسرشو به همسفرے تو جاده جنگ فراخوند و... مرضیه هم لبیک گفت و..✌️🏻 باهاش به پادگان شهید بهشتی اهواز رفت...😊 ابراهیم طے نامه ای برای مرضیه به فلسفه این کار اشاره کرد و چنین نوشت: … "دلم میخواست که تو در کنارم باشے و😌 به خداوند تبارکـ و تعالی عرض میڪردم... ای مولای من...! من براے خدمت بہ تو... را هم به منطقه آوردم🙈 تا شاهد تلاش بیشتر من باشے من جهادم را گسترش دادم... جهاد با نفس و جهاد با شرک کفر و الحاد!! عشق و اُلفَت این دو لحظه ای کم نشد💞 ابراهیم تو نامه‌ای دیگه ای مینویسه: "من آن گریہ تو را…😭 در آخرین دیدارمان…💕 در منزلمان…🏡 در روز جمعه فراموش نمیکنم😢😔 نبین کہ من در ظاهر گریه نکردم اما... در دل آݧ مقدار که توانستم اشڪ ریختم😭😓 تا شاید تو ناراحت نشوے💕 مݧ تو را از ته قلب میخواهم و... ❤ تنها یـک دیدار با تو...💕 دنیایے تازه و دیگر به من میدهد! و سرانجام... اردیبهشت ماه سال۱۳۶۲... طے حادثه رانندگی و حین مأموریت... به ‌همراه ...💕 به بارگاه کبریایے حضرت حق پر کشید💚😞 🌺 🌺 💫 @shahid_sajad_zebarjady
تمــامْ قـصه همـین بـود مْــن عــاشــق تــو تـو عاشــق شــﮫــادت تـو رفتـے برای عشـق بازی با خــدایْتْ مـن ماندمـ و عشـق بازی با خاطـراتت @shahid_sajad_zebarjady
🌹 شنبہ بود دوازدهم شهریور حدود ساعت ده شب🕙 کمیل بہ تلفن خونه زنگ زد☎️ تلفن رو برداشتـم وشروع کردیم به صحبت کردن😊 صداے تیروخمپاره مےاومد😥💥 بهش گفتم کجایی!؟ اونجا چہ خبره؟!😰 گفت:هیچے نگران نباش!رزمایشہ! «توی درگیرے بود» بهـش گفتم: کمیل جان سہ شنبه میشه دوهفته، تو هردوهفته یڪبار مرخصی داشتے میای دیگه؟🙄🙂 بغض کرد و صـداش مےلرزید😞 بخاطر بغضش گفت قطع میکنم دوباره زنگ میزنم!😔 قطع کردودوباره زنـگ زد دوباره همین سوال رو ازش پرسیدم گفت نمیدونم گفتم:پنجشنبه چے‌؟ پنجشنبه میای؟😢 گفت:به احتمال خیلے زیاد...🙂 یکشنبہ ساعت حدود پنج صبح به شهادت رسید،😭 سہ شنبه خبر شهادتش رو آوردن 😣و پنجشنبه هم توی گلزارشهدا به خاڪ سپردیمش💚💔 🌸 @shahid_sajad_zebarjady
🌹 محمد حـسین اهل خوشحال ڪردن و کردن بود.😍 نامزدے ما هم شیرینے خاصی داشتـــ.☺️ ۴ ماه دوست‌داشتنے!💞 دائماً حسـین‌آقا می‌کرد🙈 مثلاً تماس مے‌گرفتم و با حالت دلتنگے‌ می‌پرسیدم «آخر هفته تهران می‌آیی؟»☹️ می‌گفت «باید ببینم چه می‌شود!»🙄 چند ثانیه بعد، آیـفون به صدا در می‌آمد و حسین‌آقا پشت در ایستاده بود!😅💚 🌸 @shahid_sajad_zebarjady
❤️ تویِ وَصیت نامه‌اش نِوشته بود اگر بِهشت نَصیبم شُد مُنتَظرت میمانَم با هَم بِرویم.. 💔😭😭😭💔 .. . @shahid_sajad_zebarjady
🌹 او در روز خواستگارے💐 از سختے های کار خود گفـت و احتمال این که بہ سوریه برای ماموریت خواهد رفت😔 ولی من به دلیل علاقـہ😍 به او و ایمان قـلبـیـش❤️ جواب مثـبت دادم ☺️و با 14 سـکـه بهار آزادے و یک سفر کربلا به درخواسـت آقا ابوالفضل در شهریور ماه 1390 به عقـد او درآمدم.😊💍💚 🌸 @shahid_sajad_zebarjady
🌹 جمعه به جمعه با دوستاش میرفت کوهنوردی. یه بار نشد که دست خالی برگرده . همیشه برام گلهای وحشی زیبا یا بوته های طلایی میآورد. معلوم بود که از میون صدتا شاخه و بوته به زحمت چیده . بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلشو ببینم و جمع کنم. دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود. جریانش رو پرسیدم ، گفتند: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود.  شک نداشتم که برای من آورده. خاطره ای از همسر  حسن آشناسان @shahid_sajad_zebarjady
🌹 همسرم💞 شهید ڪمیل خیلے با محبت بود☺️ مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من مراقبت میڪرد...😇 یادمه تابسـتون بود و هوا خیلے گرم بود🌞 خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم😴 «من بہ گرما خیلے حساسم»😖 خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شـدم برق رفته☹️ بعد از چند ثانیہ احساس خیلے خنڪے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ... دیدم ڪمیل بالاے سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالاے سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم😊 ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط خستگے...😴 شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت⏰خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز دارہ اون ملحفه رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳 پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز دارے مےچرخونے!؟ خستہ شدے⁉️😞 گفت: خواب بودے و برق رفت و تو چون به گرما حساسے میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد😍🙂💚 🌸 @shahid_sajad_zebarjady
بسم رب شهدا و صديقين خاطرات خیلی عجیب اند گاهی اوقات میخندیم به روز هایی که گریه میکردیم و گاهی گریه میکنیم به یاد روز هایی که میخندیدیم ولی خاطرات آقا وحید تلفیق شده وسط خنده گریه میکنم و بلعکس ایشون همیشه خاص بودن اینم یه مدل از ویژگی هاشونه.... میخوام یه خاطره بگم از روز های فراق ... ایشون ماموریت های یه هفته تا 10 روز میرفتن و توی این مدت من تمام دلتنگی هام رو براشون پیامک میکردم تا وقتی که میان و گوشیشون رو نگاه میکنن ببینن ... خیلی سخت بود ولی همون لحظه ک ایشون رو میدیدم تمام سختی ها فراموشم میشد ... همیشه هم وقتی میومدن بعد از ماموریت منو ببینن با گل میومدن به قول خودشون وقتی بیام از ماموریت براتون جبران میکنم زهرا خانم. حقیقتا جبران میکردن حتی همین لحظاتی که ازشون کمک میخوام دقیقا احساسشون میکنم و حقیقت شهدا زنده هستن و درست میگه خداوند ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله ... 🌸دلنوشته ای از همسر شهید وحید زمانی نیا ، خانوم زهرا غفاری در صفحه ی اینستاگرام خود 🌸 ☺️💖 @shahid_sajad_zebarjady
تمام بدنش پر از ترکش شده بود.💣 به ترکش های نزدیک قلبــ❤️ــش غبطه میخوردم😔 میگفت: خانووووم ... شما که توی !💞 @shahid_sajad_zebarjady