eitaa logo
روایتگری شهدا
23.3هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰اخلاص ص ۱۸۱ ✔عباس هادي 💚روزی رسان خداست...❤️ 🔰...ابراهيم به نيز خيلي اهميت مي داد. هميشــه دوســتان را به خانه دعوت مي کرد و غذا مي داد. 🔰در دوران مجروحيــت که در خانه بســتري بود، هــر روز غذا تهيه مي کرد و کســاني که به ملاقاتش مي آمدند را ســر ســفره دعوت مي کرد و پذيرائي مي نمود و از اين کار هم بي نهايت لذت می برد 🔰به دوستان مي گفت: ما وسيله ايم، اين رزق شماست. مؤمنين با است و... 🍁@shahidabad313 🔰در هيئت ها و جلسات مذهبي هم به همين گونه بود. وقتي مي ديد صاحب خانه براي پذيرائي مشکل دارد، بدون کمترين حرفي براي همه ميهمان ها و عزادارها غذا تهيه مي کرد. 🔰مي گفت: مجلس امام حسين(ع) بايد از همه لحاظ كامل باشد.شب هاي جمعه هم بعد از برنامه بسيج براي بچه ها شام تهيه مي کرد. 🔰پــس از صرف غذا دســته جمعي به زيارت حضرت عبدالعظيم(ع) يا بهشــت زهرا(س) مي رفتيم. 🔰بچه هاي بســيج و هيئتي، هيچ وقت آن دوران را فراموش نمي کنند. هر چند آن دوران زيبا و به ياد ماندني طولاني نشد! 🍁@pmsh313 🔰يک بار به ابراهيم گفتم: داداش، اين همــه پول از کجا مي ياري؟! از آموزش وپــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق مي گيري، ولــي چند برابرش را براي ديگران خرج مي کني! 🔰نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رســان خداست. در اين برنامه ها من فقط وسيله ام. من از خدا خواستم هيچ وقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جائي که فکرش را نمي کنم اسباب خير را برايم فراهم مي کند. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
♦️حاجات مردم و نعمت خدا ص ۱۸۳ ✔جمعي از دوستان شهيد 💚رســيدگي به مشــکلات مردم❤️ ♦️همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريبًا دور به سمت خانه بر مي گشتيم. ♦️پيرمردي به همراه خانواده اش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوي ما دست تکان داد و من ايستادم. آدرس جائي را پرســيد. 🍁@shahidabad313 ♦️بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکلاتش گفت. به قيافه اش نمي آمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيبهاي شلوارش را گشت ولي چيزي نداشت. ♦️به من گفت: امير، چيزي همرات داري؟! من هم جيبهايم را گشــتم. ولي به طور اتفاقي هيچ پولي همراهم نبود.ابراهيم گفت: تو رو خدا باز هم ببين. من هم گشتم ولي چيزي همراهم نبود. 🍁@pmsh313 ♦️از آن پيرمــرد عذرخواهي کرديم و به راهمــان ادامه داديم. بين راه از آينه موتور، ابراهيم را می ديدم. اشک مي ريخت! هوا ســرد نبود که به اين خاطر آب از چشــمانش جاري شود، براي همين آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داري گريه مي کني؟! ♦️صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتيم به يك انســان که محتاج بود کمک کنيم. گفتم: خب پول نداشتيم، اين که گناه نداره.گفت: مي دانم، ولي دلم خيلي برايش سوخت. نداشتيم کمکش کنيم. ♦️کمي مکث کردم و چيزي نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خيلي به صفاي درون و حال ابراهيم غبطه مي خوردم. 🍁@shahidabad313 ♦️فرداي آن روز ابراهيم را ديدم. مي گفت: ديگر هيچ وقت بدون پول از خانه بيرون نمي آيم. تا شبيه ماجراي ديروز تکرار نشود. ♦️رســيدگي ابراهيــم به مشــکلات مردم، مرا يــاد حديث زيبــاي حضرت سيدالشهداء(ع)انداخت كه مي فرمايند: »حاجات مردم به سوي شما از نعمتهاي خدا بر شماست، در اداي آن کوتاهي نکنيد که اين نعمت در معرض زوال و نابودي است... ⚡بحار ج ۷۸ ص ۱۲۱ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
💚مسافرکشی ابراهیم❤️ 🔺️اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سالم و احوالپرسي گفت: ماشينت رو امروز استفاده ميکني!؟ 🔺️گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و گفت: تا عصر بر ميگردم. 🔺️عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا ميخواستي بري!؟ گفت: هيچي، مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي ميکني!؟ 🍁@shahidabad313 🔺️گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم.خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزي در خانه داريد که اســتفاده نميکني مثل برنج و روغن با خودت بياور. 🔺️رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و ُ ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خردهائي که به فروشنده ميداد فهميدم همان پولهاي مسافرکشي است. 🍁@pmsh313 🔺️بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آنها را نميشناختم. ابراهيم در ميزد، وسائل را تحويل ميداد و ميگفت: ما از جبهه آمدهايم، اينها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف ميزد که طرف مقابل اصلا احساس شرمندگي نکند. 🔺️اصلا ً هم خودش را مطرح نميکرد. بعدها فهميدم خانه هايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچه هاي رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آنها رسيدگي ميکرد. 🍁@shahidabad313 🔺️كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادق(ع) انداخت که ميفرمايد: »ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قيامت ميشود ⚡بحار ج ۷۴ ص ۳۱۸ ايــن حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشكلات مردم به كار مي بست. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔻حاجات مردم و نعمت خدا ص ۱۸۵ ✔جمعي از دوستان شهيد 💚حل مشکل مالی همسایه❤️ 🔻...دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و براي خودش درآمد داشت. 🔻متوجه شد يکي از همسايه ها مشکل مالي شديدي دارد. آنها عليرغم از دست دادن مرد خانواده، کسي را براي تأمين هزينه ها نداشتند. 🍁@shahidabad313 🔻ابراهيم به كســي چيزي نگفت. هر ماه وقتي حقوق مي گرفت، بيشتر هزينه آن خانــواده را تأمين مي کرد! 🍁@pmsh313 🔻هر وقت در خانه زياد غذا پخته مي شــد، حتمًا براي آن خانواده مي فرستاد. 🔻اين ماجرا تا سالها و تا زمان ابراهيم ادامه داشت و تقريبًا کسي به جز مادرش از آن اطلاعي نداشت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✳حاجات مردم و نعمت خدا ص ۱۸۵ ✔جمعي از دوستان شهيد 💚قرض الحسنه❤️ ✳...شــخصي به ســراغ ابراهيم آمده بود.قبلا آبدارچي بوده و حالا بيکار شده بود. تقاضاي کمک مالي داشت. 🍁@pmsh313 ✳ابراهيم به جاي کمک مالي، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبي را براي او مهيا کرد. ✳او براي حل مشکل مردم هر کاري که مي توانست انجام مي داد. اگر هم خودش نمي توانست به سراغ دوستانش مي رفت. از آنها کمک مي گرفت. ✳اما در اين کار يک موضوع را رعايت مي کرد؛ با کمک کردن به افراد، گداپروري نکند. ابراهيم هميشه به دوستانش مي گفت: قبل از اينکه آدم محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند. شما مشكلش را بر طرف کنيد. 🍁@shahidabad313 ✳او هر يک از رفقا که گرفتاري داشت، يا هر کسي را حدس مي زد مشکل مالي داشته باشد کمک مي کرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفي بزند. ✳بعد مي گفت: من فعلا ً احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض مي دهم. هر وقت داشتي برگردان. اين پول قرض الحسنه است. ✳ابراهيم هيچ حسابي روي اين پولها نمي کرد. او در اين کمکها به آبروي افراد خيلي توجه مي کرد.هميشــه طوري برخــورد مي کرد که طرف مقابل شرمنده نشود... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✳حاجات مردم و نعمت خدا ص ۱۸۶ ✔جمعي از دوستان شهيد 💚کله پاچه براي افطاري!❤️ 💠...بــزرگان دين توصيه مي کنند براي رفع مشــکلات خودتــان، تا مي توانيد مشکل مردم را حل کنيد. 🍁@pmsh313 💠همچنين توصيه مي کنند تا مي توانيد به مردم کنيد و اين گونه، بسياري از گرفتاري هايتان را بر طرف سازيد. 💠غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوال پرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. 💠به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. 🍁@shahidabad313 💠وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري مي خورند. 💠از اين که به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ 💠گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. 🍁@pmsh313 💠چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل مي شناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانه شان... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔘حاجات مردم و نعمت خدا ص ۱۸۷ ✔جمعي از دوستان شهيد 💚سفارش آقا سید❤️ 🔘...بيست و شش سال از شهادت ابراهيم گذشت در عالم رويا ابراهيم را ديدم. سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود! 🍁@shahidabad313 🔘از شــوق نمي دانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نوراني بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد مي زدم و مي گفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته! 🔘ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلي كار داريم. به همــراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم. مهندسين و صاحب ساختمان همگي با آقا ابراهيم سالم واحوال پرسي كردند. 🍁@pmsh313 🔘همه او را خوب مي شناختند. ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت: من آمده ام ســفارش اين آقا ســيد را بكنم. يكي از اين واحدها را به نامش كن. بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد. 🔘صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره. من چه جوري يك واحد به او بدم؟! 🔘مــن هم حرفش را تأييد كردم و گفتم: ابرام جــون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو مي شناسند! 🍁@shahidabad313 🔘ابراهيم نگاه معني داري به من كرد و گفت: من اگر برگشــتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، وگرنه من اينجا كاري ندارم! 🔘بعد به سمت ماشــين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يك دفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
💚خمس❤️ص ۱۸۸ ✔مصطفي صفار هرندي ◀️از علمائــي كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي(ره)بود.اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود. ◀️اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت. ◀️هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب مي كرد! 🍁@shahidabad313 ◀️خنده ام گرفت! او براي خودش چيزي نگه نمي داشت. هر چه داشت خرج ديگران مي كرد.پس مي خواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟! ◀️حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما مي شود. بعد ادامه داد: من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را مي بخشم. ◀️امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت.كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق(ع) انداخت كه مي فرمايد: »كســي كه حق خداوند)مانند خمس(را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل صرف خواهد كرد ⚡(آثارالصادقين ‌ج۵ ص۴۶۶) ◀️بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه پيراهني مثل دفعه قبل مي خوام.حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي. 🍁@pmsh313 ◀️اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم.ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را مي دانستم و گفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهن هاي قبلي را انفاق كرده! ◀️بعضي از بچه هاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه مي پوشند يا وضع مالي شان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها مي بخشد! ◀️حاجي در حالي كه با تعجب به حرفهاي من گوش مي كرد، نگاه عميقي به صورت ابراهيم انداخت وگفت: اين دفعه براي خودت پارچه را ميبُرم، حق نداري به كسي ببخشي. هركسي كه خواست بفرستش اينجا. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
💚ما تو را دوست داريم❤️ص ۱۹۰ ✔جواد مجلسي ⏺پائيز سال ۱۳۶۱ بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اين بار نَقل همه مجالس توســلهاي ابراهيم به حضرت زهرا(س)بود. هر جا مي رفتيم حرف از او بود! ⏺خيلي از بچه ها داستانها و حماســه آفريني هاي او را در عمليات ها تعريف مي كردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س)انجام شده بود. ⏺به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر مي زديم از ابراهيم مي خواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرا(س)بخواند. 🍁@shahidabad313 ⏺شــب بود. ابراهيم در جمع بچه هاي يكي از گردانها شروع به مداحي كرد. صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود! ⏺بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي كردند و صدايش را تقليد كردند. بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد. ⏺آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود و گفت: من مهم نيستم، اين ها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نمي كنم! ⏺هــر چه مي گفتم: حرف بچه ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده اي نداشت. آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نمي كنم! ⏺ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم. قبل از احساس كردم كسي دستم را تكان مي دهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه. ⏺من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته مي دانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار مي شود و مشغول نماز. ⏺ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد. بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي حضرت زهرا(س)!! ⏺اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه ها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم.بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عجيب او بودم. ⏺ابراهيم نگاه معني داري به من كرد و گفت: مي خواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا خواندم؟! ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... 🍁@pmsh313 ⏺پريد تو حرفم و گفت: چيزي كه مي گويم تا زنده ام جايي نقل نكن. بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نمي آمد، اما نيمه هاي شــب كمي خوابم برد. يك دفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره(س)تشريف آوردند و گفتند: ⏺نگو نمي خوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نمي داد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
⬅️عمليات زين العابدين(ع) ص ۱۹۲ ✔جواد مجلسي 💚حل مشکل با قدرت الله اکبر❤️ ⬅️آذر ماه ۱۳۶۱ بود. معمولا هر جا كه ابراهيم مي رفت با روي باز از او استقبال مي كردند. بسياري از فرماندهان، دلاوري و شجاعت هاي ابراهيم را شنيده بودند. ⬅️يك بار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولاي شد. بچه ها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟! 🍁@shahidabad313 ⬅️گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره. برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي. ⬅️يك دفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!گفتم: آره، چطور مگه؟! همين طور كه به حركت ماشــين نگاه مي كرد گفــت: اين كه از قديمي هاي جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست. ⬅️بعد برگشت و گفت: يك بار بيارش اينجا براي بچه ها صحبت كنه. مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي مي شــه. ⬅️روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم. ⬅️در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد مي شديم،گير مي كرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير مي كني. ⬅️گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد مي شيم. گفتم: اصلا ً نمي خواد بيايي، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم مي رم. 🍁@pmsh313 ⬅️گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو مي خوام ببينم. بعد هم حركت كرد.با خودم گفتم: چه طور مي خواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! ⬅️اما ابراهيم يك بلند و يك گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد! به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت را نمي دانيم، اگه بدانيم خيلي از مشكلات حل مي شود... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔷️عمليات زين العابدين(ع) ص ۱۹۳ ✔جواد مجلسي 💚عنایت مولا علی علیه السلام❤️ 🔷️...گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم! ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما مي آيم. 🔷️من هم منتظرش بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه مي كردم. تا اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد.هميشه با شلوار كردي و بدون اسلحه مي آمد. 🔷️اما اين دفعه بر خلاف هميشه، با لباس پلنگي و پيشاني بند و اسلحه كلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتي!؟ 🔷️خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهي واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوري آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ گفت: نه، 🔷️شما با بچه هاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را مي بينيم.چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپي جي زن بودم. براي همين به همراه فرمانده گردان تقريبًا جلوتر از بقيه راه بودم. 🔷️حالت بدي بود. اصلا ً آرامش نداشتم! سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم.در بالاي تپه ســنگرهاي عراقي كاملا ً مشــخص بود. 🔷️من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم. يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقي ها كاملا ً مي دانستند ما از اين شيار عبور مي كنيم! 🍁@shahidabad313 🔷️آب دهانم را فرو دادم، طوري راه مي رفتم كه هيچ صدايي بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه ها حبس شده بود!هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يك دفعه منوري شليك شد. 🔷️بالاي سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش و گلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلوله اي به سمت ما مي آمد. صداي ناله بچه هاي مجروح بلند شد و... 🔷️در آن تاريكي هيچ كاري نمي توانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز مي شد و مرا در خودش مخفي مي كرد. مرگ را به چشم خودم مي ديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو مي آمد و پاي مرا گرفت! 🔷️سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نمي شد. چهره اي كه مي ديدم، صورت نوراني ابراهيم بود.يك دفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپي جي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فرياد الله اكبر آرپي جي را شليک کرد. 🍁@pmsh313 🔷️سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را مي كرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعه هاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست. بچه ها همه روحيه گرفتند. 🔷️من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك مي كردند. تقريبًا همه عراقي ها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده! كار تصرف تپه مهم عراقي ها خيلي ســريع انجام شــد. 🔷️تعدادي از نيروهاي دشمن اسير شدند. بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بي خود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره! 🔷️نيمه هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه!... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔹️عمليات زين العابدين(ع) ص ۱۹۵ ✔جواد مجلسي 💚وقتی ابراهیم با عصبانیت داد می زد❤️ 🔹️...عمليات در محور ما تمام شد. بچه هاي همه گردانها به عقب برگشتند. اما بعضي از گردانها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند! 🔹️ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردانها صحبت مي كرد، داد مي زد! خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم. 🍁@shahidabad313 🔹️مي گفت: شما كه مي خواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه هاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروحها رو جا گذاشتيد، چرا ... 🔹️با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. 🔹️آنها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را انجام دهد. 🔹️ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند. 🍁@pmsh313 🔹️حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقيها با شگردي خاص به عقب منتقل كردند! 🔹️ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم. چند هفته اي تهران بود. او فعاليتهاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛