eitaa logo
روایتگری شهدا
23.3هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵روزهاي آخر ص ۱۹۶ ✔علي صادقي،علي مقدم 💚گمنامی❤️ 🔵آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال بود. 🔵مي گفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. 🍁@shahidabad313 🔵بعد گفت: امشــب چقدر چشم هاي منتظر را خوشحال كرديم، هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست. 🔵من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا مي كني كه باشي!؟ 🔵منتظر اين ســؤال نبود. لحظه اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! 🍁@pmsh313 🔵ولي باز جوابي را كه مي خواستم نگفت.چند هفته اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه هاي هيئتي و رزمنده است... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔶️روزهاي آخر ص ۱۹۶ ✔علي صادقي،علي مقدم 💚شهادت ذره اي از آرزوي ابراهیم بود❤️ 🔶️...دي ماه بود. حال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن حرف هاي عوامانه و شوخي ها كمتر ديده مي شد! اكثر بچه ها او را صدا مي زنند. 🔶️ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. 🔶️در تاريكي شب با هم قدم مي زديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟! خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره اي از آرزوي من است، 🍁@shahidabad313 🔶️من مي خواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بي كفن حســين(ع) قطعه قطعه شوم. اصلا ً دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم مي خواهد گمنام بمانم. 🔶️دليل اين حرفش را قبلا ً شنيده بودم. مي گفت: چون قبر ندارد، نمي خواهم مزار داشته باشم. 🔶️بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را براي ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. 🍁@pmsh313 🔶️انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير مي كرد!بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اين طور در نماز اشك بريزه! 🔶️در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره(س)بــود. در ادامه مي گفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد مي كرد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔸️روزهاي آخر ص ۱۹۷ ✔علي صادقي،علي مقدم 💚حالت شهادت در چهره ابراهیم❤️ 🔸️...اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي تو كوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. 🔸️ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. 🍁@pmsh313 🔸️گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت مي كنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. 🔸️ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! 🔸️بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم.نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يك دفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من مي بيني؟! 🍁@shahidabad313 🔸️توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! 🔸️ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. با تعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟گفت: بايد سريع بريم. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
📍فكه آخرين ميعاد ص ۱۹۹ ✔علي نصرالله 💚انجام تکلیف❤️ 📍نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم. 📍ابراهيم كمتر حرف مي زد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال. گردان ها مشــغول مانور عملياتي بودند. 📍بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش مي آمدند. يك لحظه چادر خالي نمي شد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را مي ديد خيلي خوشــحال بود. 📍بعد از سلام و احوال پرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند،خبريه؟! حاجي هم گفت: فردا حركت مي كنيم براي. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال مي شيم. 🍁@shahidabad313 📍حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطلاعات را بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. 📍بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ 📍حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل مي دهد. حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. 📍عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي تر شده بود. 🍁@pmsh313 📍غروب به يكي از ديدگاههاي منطقــه رفتيمابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملياتي را مشــاهده مي كرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مي نوشت. 📍تعدادي از بچه ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب مي گفتند: آقا زودباش! ما هم مي خواهيم ببينيم! ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد. 📍مي گفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش. پيش يكي از فرماندهان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره. 📍خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام(ره): ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
📌فكه آخرين ميعاد ص ۲۰۰ ✔علي نصرالله 💚خوشگل ترین شهادت❤️ 📌...فــردا عصــر بچه هــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت رسول(ص)يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند. همه آماده حركت به سمت بودند. 📌از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او شده بود!صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. 🍁@shahidabad313 📌چفيه اي عربي انداخته و اوركت زيبائي پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه ها دســت داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلي شدي! 📌نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شد خيلي ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با رفت، حيف بود با از دنيا بره. 📌اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند، طوري شده كه توي بهشت زهرا(س) بيشتر از تهران داريم. 🍁@pmsh313 📌مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من مي ترسم جنگ تمام بشه و را از دست بدهم، هر چند توكل ما به خداست. 📌بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما، خوشگلترين شهادت رو ميخوام! 🍁@shahidabad313 📌بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از گوشه چشمش جاري شد. ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم تو رو نشناســه، خودت باشي و آقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته. 📌گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمك ميكني. گفت: نه، من مي خوام با بسيجي ها باشم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
💚فكه آخرين ميعاد❤️ص ۲۰۲ ✔علي نصرالله ✏...بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟ ✏گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقي ها مي گيريم! ✏حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي محو چهره ابراهيم بود. بي اختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظه اي در اين حالت بودند. 🍁@shahidabad313 ✏گويي مي دانستند كه اين آخرين ديدار است.بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما! ✏چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت مي شه.ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم. ✏حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه هــا از راهكار اول عبور مي كنند. ✏من با يك ســري از فرمانده ها و بچه هاي اطلاعات از راهكار دوم مي ريم. تو هم با ما بيا. 🍁@pmsh313 ✏ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه هاي بســيجي مي رم. مشــكلي كه نداره!؟حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي. ✏ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچه هاي گردان هايي كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍂والفجرمقدماتي ص ۲۰۳ ✔علي نصرالله 💚روضه خوانی غریبانه ابراهیم❤️ 🍂، خط شــكن محور جنوبي و ســمت پاســگاه بــود. يكي از فرماندهان لشکر آمد و براي بچه هاي گردان شروع به صحبت كرد: 🍂برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت مي كنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي، جلوي راه شما زده تا مانع عبور شــود. همچنين موانع مختلف را براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده. 🍁@shahidabad313 🍂اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانالها، عمليات شروع خواهد شد.با استقرار شما در اطراف پاسگاه ُ هاي مرزي طاووسيه و رشيديه، مرحله اول كار انجام خواهد شد. 🍂بعد بچه هاي تازه نفس لشکر سيدالشهدا(ع) و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق مي روند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد. 🍁@pmsh313 🍂ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راههاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد. 🍂صحبت هايش تمام شــد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه مي خواند و خودش مي ريخت.روضه حضرت زينب(س) را شروع كرد. 🍂بعد هم شروع به سينه زني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم: ⚡امان از دل زينب(س) چه خون شد دل زينب(س) 🍁@shahidabad313 🍂بچه ها با ســينه زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينب(س) و شهداي كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت: بچه ها، امشــب يا به مي رسيد يا بايد مانند عمه سادات، را تحمل كنيد و قهرمانانه كنيد.عجيب بودكه تقريبًاهمه بچه هاي گردانهاي كميل كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير 🍂بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچه ها در حالي كه صورتهايشان خيس از بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نمي شوم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
💚والفجرمقدماتي❤️ص ۲۰۴ ✔علي نصرالله 🦋...مــن به همراه ابراهيم، يكي از پلهاي ســنگين و متحرك را روي دســت گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. 🦋حركت روي خاك رملي بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيســت كيلو براي هر نفر! ما هم كه جداي از وســايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم! 🦋همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدانهاي مين آماده شده بود حركت كرديم. 🍁@shahidabad313 🦋حدود دوازده كيلومتر پياده روي كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه ها ديگر رمقي براي حركت نداشتند. 🦋ساعت نه و نيم شب يكشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پلهاي متحرك و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. ســكوت عجيبي در منطقه حاكم بود. عراقي ها حتي گلوله اي شليك نمي كردند! 🦋يك ربع بعد به رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهي اطلاع داده شد. 🦋چند دقيقه اي نگذشته بود كه به رسيديم.ابراهيم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچه ها را كمك مي كرد. خيلي مواظب نيروها بود. چــون در اطراف كانالها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود. 🍁@pmsh313 🦋خبر رســيدن به كانال سوم، يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاههاي مرزي و شروع عمليات. 🦋اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشــت و گفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشــتر راه مي رفتيم، اما خيلي عجيبه، هم زود رســيديم، هم از پاسگاهها خبري نيست! 🦋تقريبًا همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يك دفعه آســمان فكه مثل روز روشن شد!! مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليك كردند.از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دســت قرار داشت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
💢والفجرمقدماتي ص ۲۰۵ ✔علي نصرالله 💚میدان پر از مین❤️ 💢...آنها از همه طرف به سوي ما شليك كردند!بچه ها هيچ كاري نمي توانســتند انجام دهند. موانع خورشيدي و ميدان هاي مين، جلوي هر حركتي را گرفته بود. 💢تعداد كمي از بچه ها وارد كانال ســوم شــدند. بســياري از بچه ها در ميان خاك هاي رملي گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف مي رفتند. 💢بعضي از بچه ها مي خواســتند با عبور از موانع خورشــيدي در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به رسيدند. 💢اطراف مســير پر از مين بود. ابراهيم اين را مي دانست، براي همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نمي داد. 💢همه روي زمين خيز برداشتند. هيچ كاري نمي شد كرد. توپخانه عراق كاملا ً مي دانست ما از چه محلي عبور مي كنيم! و دقيقًا همان مسير را مي زد. 🍁@shahidabad313 💢همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتي مي دويد.ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانالها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم! 💢تا كانال سوم جلو رفتم، اما نمي شد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدي!؟گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. 💢همين طور اين طــرف و آن طرف مي رفتم. يكي از فرمانده ها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هائي كه توي راه هستند بفرست عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد. 🍁@pmsh313 💢طبق دســتور فرمانده، بچه هائي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروحها را كمك كرديم و رسانديم عقب.اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🔰والفجرمقدماتي ص ۲۰۶ ✔علي نصرالله 💚ابراهیم در کانال❤️ 🔰...مي خواستم برگردم، اما بچه هاي لشکر گفتند: نمی شه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟!گفتند: دستور عقب نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچه هاي ديگه هم تا صبح بر مي گردند. 🔰ســاعتي بعد را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه هايي كه برمي گشــتند سراغ ابراهيم را مي گرفتم. اما كسي خبري نداشت. 🍁@shahidabad313 🔰دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهره اي خاك آلود وخســته از ســمت خط برمي گشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟همين طور كه به سمت من مي آمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم. 🔰با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم و گفتم: خب، الان كجاست؟!جواب داد: نمي دونم، بهش گفتم دســتور عقب نشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نمي تونيم انجام بديم. 🔰اما ابراهيم گفت: بچه ها توكانالها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم برمي گرديم.مجتبي ادامه داد: همين طور كه با ابراهيم حرف مي زدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. 🔰ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب نشيني را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم يك آرپي جي با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم. 🍁@pmsh313 🔰ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب برمي گشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ گفت: من و اين بچه هائي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لاي تپه ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد. 🔰يك دفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چي شد!؟گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب.توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود. 🍁@shahidabad313 🔰ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. 🔰ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود.خيلي ها مي گفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🍀كانال كميل ص ۲۰۸ ✔علي نصرالله 💚شانزده نوع مانع سر راه رزمندگان❤️ 🍀يكي از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي گردانها محاصره شدند؟ عراق كه جلو نيامده، بچه ها هم توي كانال دوم و سوم هستند. 🍀فرمانده گفت: كانال سومي كه ما در شناسائي ديده بوديم، با اين كانال فرق داره. اين كانال و چند كانال فرعي را عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده.اين كانالها درست به موازات خط مرزي ساخته شده، ولي كوچكتر و پر از موانع. 🍀بعــد ادامه داد: گردانهاي خط شــكن، براي اينكه زير آتش نباشــند رفتند داخل كانال. با روشــن شــدن هوا تانكهاي عراقي جلــو آمدند و دو طرف كانال را بستند. دشمن هم كانالها را زير آتش گرفته. 🍁@shahidabad313 🍀بعد كمي مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچه ها چيده بود، عمق موانع هم نزديك به چهار كيلومتر بوده! منافقين هم تمام اطلاعات اين عمليات را به عراقي ها داده بودند! 🍀خيلي حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالا چه بايد كرد!؟گفت: اگــر بچه ها كنند مرحله دوم عمليــات را انجام مي دهيم و آنها را مي آوريم عقب. 🍀در همين حين بيسيم چي مقر گفت: يك خبر از گردانهاي محاصره شده! همه ساكت شدند. بيسيم چي گفت: ميگه »برادر ثابت نيا با برادر افشردي دست داد!« 🍁@pmsh313 🍀اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان كميل به شهادت رسيده.عصــر همان روزخبر رســيد حاج حســيني، معاون گــردان كميل هم به شــهادت رسيده و بنكدار، ديگر معاون گردان به سختي مجروح است. همه بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجيبي در آنجا حاكم بود... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
♻️كانال كميل ص ۲۰۹ ✔علي نصرالله 💚مقاومت تا آخرین لحظه❤️ ♻️...بيستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه شدند. يكي از رفقا را ديدم. از قرارگاه مي آمد. پرسيدم: چه خبر؟ ♻️گفت: الان بيســيم چي گردان كميل تماس گرفت. با صحبت كرد و گفت: شارژ بيسيم داره تموم مي شه، خيلي از بچه ها شهيد شدند، براي ما دعا كنيد.به امام سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مي كنيم. 🍁@shahidabad313 ♻️با دلي شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟گفت: به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدي عمليات آغاز مي شه. ♻️غروب بود. بچه هاي توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريزهاي دشمن را زير آتش گرفتند.گردان و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. 🍁@pmsh313 ♻️آنها تا نزديكي كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند، اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمي از بچه هاي محاصره شــده توانستند در تاريكي شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند. ♻️اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما بيشتر نيروهاي گردان حنظله در همان کانالهاي مرزي ماندند. در اين حمله و با آتش خوب بچه ها، بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛