✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_شصت_و_ششم
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
🔹️نخلستان سومار تبديل به جهنمي واقعي شده بود و بسياري از نيروهاي دشمن با ما درگير شده بودند. به همرزمان اشاره كردم در مصرف مهمات صرفه جويي كنيد. دود و بوي باروت در همه جا پيچيده بود. ما مقاومت سرسختانه اي داشتيم.
🔸️صداي آژير آمبولانس هاي عراقي ها بلند شده بود كه خبر از تلفات زياد آنان مي داد.#منافقين به وسيلة بلندگو اعلام مي كردند: «ما هموطنان شما هستيم. تسليم شويد. ما نمي گذاريم عراقي ها به شما صدمه
بزنند. شما برادران ما هستيد. جنگ تمام شده و ارتش پيروز مجاهدين خلق شهرهاي ايران را يكي پس از ديگري فتح مي كند. به جواني خود رحم كنيد.
تسليم شويد و اسلحه هاي خود را زمين بگذاريد».
🔹️آنان با سخنان فريبنده مي خواستند ما را تحويل عراقي ها بدهند. ما جواب نمي داديم و هركدام را كه نزديك مي شد، با تير از پاي در مي آورديم. آن محل
پوشش خوبي داشت و ما را از ديد و تير حفظ مي كرد. سر و صداي عراقي ها همه جاي نخلستان پيچيده بود. عراقي ها و منافقين تصميم گرفتند با
خمپاره اندازهاي كوتاه، ما را از مواضعمان بيرون بياورند.
🔹️شليك خمپاره ها و آرپي جي ها از هر سو باريدن گرفت. اسير عراقي مات و مبهوت در گوشه اي
زمين گير شده بود و از ترس كشته شدن به خود مي لرزيد و سعي مي كرد در كُنج درختان جان پناه بگيرد. عراقي ها عرصه را بر ما تنگ كردند.
🔸️دو نفر از دوستانمان از ناحية پا سخت مجروح شدند. ما بي امان تيراندازي مي كرديم و از منافقين و عراقي ها تلفات مي گرفتيم. سرمان را نمي توانستيم بالا بگيريم و امكان تغيير محل نيز نبود. مي دانستيم
مرگمان حتمي است و اگر دستگير شويم، در ازاي انتقام كشته شدگان، ما را خواهند كشت؛
🔸️به همين دليل بي اختيار مي خواستيم از دشمنان كم كنيم. روز آخر#مقاومت فرا رسيده بود و مهماتمان در حال تمام شدن بود. ما در محاصرة
كامل دشمن افتاده بوديم و هر لحظه، حلقة محاصره تنگتر مي شد.
🔸️آنان براي نابودي ما، محل را آماج تفنگ ضد بتن و ضد تانك107 قرار دادند كه موج انفجار همه چيز را به سويي پرتاب مي كرد. سرباز جواد ليالي اهل#كرمان بلافاصله شهيد شد. موج انفجار، يكي از
درجه داران بهنام يوسف جمالي را موجي كرد كه بي اختيار شروع به دويدن كرد و آنگاه مورد اصابت گلوله هاي آتشين قرار گرفت.
🔸️من هم از ناحية كتف راست با تركش خمپاره مجروح شدم و بازو و دستم مي سوخت. ديگر قادر به تيراندازي نبودم. خمپاره ها وجب به وجب زمين را شخم مي زدند و ما تا آنجا كه امكان داشت، خود را در كوچكترين شيارها و بريدگي هاي زمين مخفي كرده بوديم و بسيار نگران بوديم كه چه خواهد شد. تلفات عراقي ها و منافقين هم زياد بود. در يك لحظة كوتاه دشمن سر رسيد و از هر سو به طرف ما حمله ور شدند. آنان بلند اعلام كردند: «تسليم شويد» ما هم به ناچار سلاحهايمان را به سويي پرتاب كرديم و اشهد خود را خوانديم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_شصت_و_هفتم
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
🔹️آنان از هر سو به ما حمله ور شدند و ما را به باد كتك گرفتند. همگي از درد به خود مي پيچيديم. من و چند نفر ديگر زخمي بوديم و خون از زخمهايمان
جاري بود؛ ولي عراقي ها و منافقين بي امان ما را مي زدند و دشنام مي دادند؛
🔹️سپس دست و پاي ما را بستند. يكي از عراقي ها با فرياد مي گفت: «بايد ايرانيها را بكشم» كه تيري هم به سمت ما شليك كرد كه خوشبختانه به ما اصابت نكرد. همديگر را نگاه مي كرديم. تعدادي از دوستان نبودند و شايد در كناري به شهادت رسيده بودند. با حسرت و چشماني اشك آلود همديگر را نگاه مي كرديم و آن لحظه را#پايان_زندگي خود مي دانستيم.
🔸️يك لحظه به فكر پدر و مادرم افتادم كه جسد ما هم به دست آنان نمي رسيد. نمي توانستيم روي پاي خود بايستيم. دقايق سختي بود. يكي از عراقي ها بالاي سر#شهيدان مي رفت و#تير_خلاص به سر و سينة آنان خالي مي كرد.
🔹️ما ديگر اطمينان حاصل كرديم كه بقية همرزمانمان شهيد شده اند. در همين زمان تعدادي عراقي با همديگر بحث مي كردند و حتي بر سر هم فرياد مي كشيدند. بعدها فهميديم يكي از عراقي ها مي خواست همة ما را در آنجا به رگبار ببندد؛ اما چند نفر ديگر مانع شده بودند.
🔸️در اين ميان#سرباز_اسير_عراقي كه او را از ياد برده بوديم را ديديم كه به سمت ما مي آيد. دست او باز بود و با زبان عربي داد مي زد و قسم مي داد ما را نكشند. مات و مبهوت مانده بوديم. اسير عراقي به فرماندهان مي گفت: «ايرانيها با من#رفتار_انساني داشتند و هيچ صدمه اي به من نرساندند. به من آب و غذا دادند و با#مهرباني رفتار كردند.» و با
قسم هاي گوناگون سرانجام آنان را قانع كرد تا ما را نكشند.
🔹️همگي با چشماني اشكبار از اسير عراقي#تشكر كرديم. بغض گلويمان را مي فشرد و توان كلام
نداشتيم. نگران به هر سو نگاه مي كرديم تا پيكر دوستانمان را كه هر كدام در سويي به شهادت رسيده بودند، ببينيم.منافقين بيشتر از عراقي ها ما را مي زدند.
💥چشمانمان را بستند و با مشت و لگد ما را مي زدند و بي رحمانه از هر سو حمله ور مي شدند. دخترها هم جمع شده، هر كدام چيزي مي گفتند و ما را سرزنش مي كردند كه چرا به جبهه آمده ايم. آنان ما را به چشم يك هموطن نگاه نمي كردند و ما را#تحقير مي كردند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_شصت_و_هشتم
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥خاطره اي از تيراندازي عراقي ها
🔹️كنار رودخانة سومار عده اي از عراقي ها كه از اسير كردن ما به وجد آمده بودند، بين خودشان مسابقة تيراندازي ترتيب دادند. هدفشان نيز پوكة خمپارة ۱۲۰ مم بود كه در فاصلة ۵۰ متري بر روي زمين افتاده بود.
🔸️عراقي ها به نوبت تيراندازي مي كردند تا وسط گوي آن را هدف قرار دهند. به عزيزي گفتم:
ـ اين تيراندازي كار دستشون ميده.
ـ يعني چه؟ خُب تيراندازي ميكنن ديگه، با هم جنگ ندارن.
ـ وسط پوكة خمپاره، گوي شكله و امكان كمانه كردن، بسيار زياده. بين عراقي ها درجه داري قوي هيكل بود كه ما را به باد كتك گرفت و چنان دستهاي ما را بسته بود كه خون در دستانمان جمع و كبود شده بود. او
پي در پي ما را با لگد و قنداق تفنگش مي زد و با زبان عربي فحش و ناسزا مي داد و اگر دخالت هم قطارانش نبود، چه بسا ما را به رگبار مي بست.
🔹️او نيز سرگرم تيراندازي و نشان دادن ضربه شست به ما بود كه شاهكارش را ببينيم. وقتي نوبت به آن درجه دار رسيد، با غرور نشانه روي كرد و چند بار پوكه را هدف قرار داد. راضي به نظر مي رسيد كه مهارتش را به رخ جمع كشيده بود. در اين فاصله
كه رگبار بست، ناگهان در جلوِ چشمان همه پيكرش مانند پركاهي از زمين كنده و به كناري افتاد و همزمان كاسة مغزش از هم پاشيد. تير شليك شده
توسط خودش، كمانه كرد و درست به مغزش اصابت كرد.
🔹️عراقي ها داد و فرياد كردند و جسد بي جانش را به پشت خودرويي انداخته، از صحنه خارج كردند و
در ازاي آن، ما را بار ديگر با لگد و ضربه هاي هولناك قنداق به باد كتك گرفتند.
💥بعد از كتك كاري مفصل كه منجر به شكستن بيني و سر دوستان شده بود،چشمانمان را بستند و با ضربات مشت و لگد، همه را به داخل يك كاميون آيفا
انداختند و خيلي سريع از محل دور شديم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_شصت_و_نهم
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥مجروح شدن و اسارت به دست دشمن
🔹️فاصلة سومار تا اولين شهر مرزي بعقوبة عراق، بيش از يك كيلومتر نيست؛در حالي كه كاميون مسافتي طولاني را طي مي كرد و توقف نداشت. همگي ساكت و غمگين با چشمان بسته به نقطه اي نامعلوم فرستاده مي شديم.
🔹️احساس كردم به سمت ايران در حركت هستيم. پس از طي حدود 10دقيقه، ما را پياده كردند و به زور داخل يك سرا بردند و چشمان همه را باز كردند. ديديم تعداد بسياري از ايراني ها نيز در آنجا هستند. آنان از واحدهاي مختلف سپاه و ارتش بودند و ما را دلداري دادند؛ سپس زخمهاي ما را با پارچة لباسهايشان بستند.
🔸️آنان هم ساعاتي پيش به اسارت گرفته شده بودند.از ما هفت نفر زنده بود كه سه نفرمان مجروح بوديم. بقية دوستان نيز در مرز سومار و مندلي عراق در حين رزم به شهادت رسيده بودند. بسيار غمگين
بوديم. از جايم بلند شدم و از پنجره بيرون را نگاه كردم. ديدم ما را به قرارگاه جهاد لرستان كه در وسط جادة سومار به ايلام قرار داشت آورده اند.
🔹️در واقع آن مكان محل جمع آوري و تخلية اسرا بود. رفت و آمد در جاده بسيار زياد بود و ادوات جنگي در حال حركت به سوي شهرهاي ايران بودند كه نشان از عملياتي گسترده داشت.عراقي ها مقداري آب به ما دادند.
🔸️يك سروان عراقي با غرور زياد بالاي سرمان حاضر شد و به عربي به ما گفت: «شما اسير ما هستيد و ما به رهبري صدام حسين ايران را فتح خواهيم كرد.شما شانس آورديد كه كشته نشديد.عراق پيروز شده و ما در حال پيشروي به سوي شهرهاي ايلام و كرمانشاه هستيم.ما انتظار داريم دستور نگهبانان را گوش دهيد. هر كس هم قصد فرار داشته باشد، كشته خواهد شد.»
🔹️اين سخنان به وسيلة يك منافق براي ما ترجمه
مي شد. همه مأيوس بوديم و ناراحت از اينكه عراقي ها خاك كشورمان را در معرض تاخت و تاز قرار داده بودند. بعد از چند دقيقه، سؤالاتي در مورد محلهاي
استقرار يگانهاي زرهي ايران كردند؛ گويا براي لشكرهاي زرهي ارتش، اهميت زيادي قائل بودند. افراد نيز از دادن اطلاعات خودداري مي كردند و مي گفتند:
«نمي شناسيم، در منطقة ما وجود ندارد و...» پس از مدتي، ما را به اتفاق اسراي ديگر سوار كاميون كردند.
🔹️اين بار ما را به سوي عراق مي بردند. چشمانمان باز بود و همه براي آخرين بار و با حسرت وطنمان را نگاه مي كرديم. گاهي هم به ارتفاعات كنار جاده كه حكايتهاي زيادي از تلاش و نبرد خونين ما با متجاوزان در سينه داشت، نگاه مي كرديم. در مسير، خودروهاي منافقين را ديديم كه در حال حركت به سوي شهر ايلام بودند.
🔸️عراقي ها و منافقين هر جا كه همديگر را مي ديدند، سلام مي دادند و تبريك مي گفتند. به ورودي شهر سومار رسيديم. به محل درگيري و اسارتمان نگاه كرديم. هنوز تعدادي آمبولانس در نخلستان ديده مي شد كه حكايت از تلفات زياد آنان داشت. عراقي ها ما را مي ديدند و ناسزا مي گفتند.
🔸️كاميون آيفاي عراقي به سرعت از مرز ايران خارج و در خاك عراق ادامة مسير داد. كنجكاوانه به هر سو نگاه مي كرديم. دو نفر عراقي كه محافظ ما در پشت خودرو بودند، پي درپي تذكر مي دادند سرتان را پايين بگيريد؛ ولي ما همچنان نگاه مي كرديم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_هفتاد
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥ورود به شهر بعقوبة عراق
🔹️خيلي زود وارد شهر مرزي مندلي عراق شديم.ارتش عراق در اين شهر مرزي ستون كشي مي كرد و شهر مملو از نظاميان بود. همة ما را به يك محل كه گويا ادارة راه عراق بود بردند. محل مفرحي بود. همه را پياده كردند. ساعت حدود پنج عصر بود و همه گرسنه بوديم. با يكديگر هماهنگ كرديم كه
هيچ گونه اطلاعاتي را براي دشمن بازگو نكنيم.
🔹️از استخبارات عراق دو نفر نظامي مسلط به زبان فارسي و تركي، براي بازجويي ما آمدند. آنان نام و نشان، نام يگان و سؤالاتي پيرامون واحدها، فرماندهان و ادوات كردند كه ما هم بر حسب وظيفه، فقط مشخصات فردي را مي گفتيم و از ارائة اطلاعات خودداري مي كرديم و يا به گونه اي ديگر جواب مي داديم.
🔹️آنان يادآوري مي كردند كه تعداد زيادي از ايرانيان اسير شده اند و ايران را شكست داده ايم. آنان سعي داشتند روحية ما را تضعيف كنند؛ البته احساس ما چيز ديگري بود و با وجود ديده ها و شنيده ها، نمي توانستيم شكست ايران را قبول كنيم؛ اما اسير بوديم و بايد سرانجام كار را در خاك دشمن مي ديديم.
🔸️بعد از بازجويي مقدماتي كه بازجويي دقيقي نبود، ما را سوار كاميونهاي ديگري كردند. اين بار دو نفر سرباز جوان محافظ ما بودند كه يكي بالاي سقف
كاميون و رو به ما و ديگري در انتهاي كاميون نشست. رفتار آنان خوب بود و ما را دلداري مي دادند. هنوز راه چنداني نرفته بوديم كه در اثر ترمز ناگهاني
كاميون، سرباز محافظ عراقي از روي سقف به جلوي كاميون افتاد و كشته شد.
💥جنازه اش را سوار كاميون ما كردند و به سرعت حركت كرديم. در طي مسير با دو نفر از درجه داران كه با هم اسير شده بوديم،#نقشة_فرار مي كشيديم؛ ولي موقعيت مناسب نبود و نمي توانستيم از كاميون فرار كنيم.
🔸️جاده هم مملو از عراقي بود و به طور قطع كشته مي شديم. در اين افكار بوديم كه...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_یک
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥مقر منافقين خلق در شهر بعقوبة عراق
🔹️به پادگاني نظامي در شهر بعقوبة عراق رسيديم. سوله هاي تانك بسيار بزرگي در پادگان ديده مي شد در حين ورود، چهره هايي ديديم كه شباهت زيادي به ايراني ها داشتند.
🔸️قبل از هر چيز، ساختمانها و تابلوي مقر منافقين خلق را در سمت راست دژباني پادگان ديديم. آنان آزادانه به هر جاي پادگان تردد مي كردند. همگي متعجب بوديم كه انسان چگونه با دشمنان وطنش همكاري مي كند.
💥كاميون وارد خياباني شد كه صحنه هاي تكان دهنده و وحشتناكي توجه ما را جلب كرد. ناخودآگاه از جا بلند شديم كه محافظان ما را در جاي خود نشاندند. تعداد زيادي ايراني را ديديم كه فقط يك شلوار به تن داشتند و عراقي ها با كابل و لوله
و هر چه امكان داشت، به سر و صورت آنان مي زدند و از سويي به سوي ديگر مي دواندند. خون از سر و صورت و بدن آن عزيزان سرازير بود.
🔸️با خود گفتم كه چرا با اسرا اينگونه رفتار مي كنند. خود شاهد بودم كه اسراي عراقي زيادي را
در پادگان ذوالفقار نگهداري مي كردند كه رسيدگي به آنان بسيار خوب بود.
🔹️ايراني ها اسراي عراقي را به عنوان ميهمان تلقي مي كردند و سعي مي كردند به آنان نشان دهند كه#برادر_ديني آنان هستند.
🔸️محافظان كه متوجه موضوع شده بودند، به ما گفتند: «نگران نباشيد! با شما خوب رفتار خواهد شد. شما را به كربلا و نجف خواهيم برد. شما ميهمان
عراقي ها هستيد. اين اسرا شلوغ كرده اند كه اينگونه تنبيه مي شوند»...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_دو
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥اردوگاه تخلية اسرا در بعقوبه
🔹️كاميون در محوطة داخل پادگان ايستاد. يك سرگرد عراقي كه به نظر مي رسيد فرماندة اردوگاه بود، به ما نزديك شد و دستور داد ما را پياده كنند؛
🔸️آنگاه تعداد بي شماري از عراقي ها با چوب و كابل و لوله به سوي ما حمله ور شدند و با مشت و لگد و باتوم و كابل، هر چه مي توانستند از ما پذيرايي كردند.
🔹️بعدها فهميديم كه اين موضوع جديدي نبود. در واقع تمامي عراقي ها در هر جاي عراق اينگونه از اسرا استقبال مي كردند و شايد مي خواستند به اين طريق از اسرا زهر چشم بگيرند.
🔸️سرگرد عراقي به دژبانها دستور داد ما را به سولة سمت چپ ببرند و آنان نيز با ضرب و شتم، ما را داخل سولهاي بزرگ به ابعاد حدود 100×50متر
انداختند. وقتي وارد شديم، ديديم بسياري از رزمندگان ايراني هم آنجا هستند.
🔹️به محض ورود، همگي به سوي ما آمدند؛ چون ما تا آن روز آخرين گروه اسير شدگان بوديم و آنان مي خواستند آخرين اخبار و ديده ها و شنيده هاي ما را
بدانند و پي درپي سراغ دوستان و فرماندهانشان را مي گرفتند. لحظه اي بعد، تعداد بسياري از رزمندگان يگانمان را در آنجا ديديم.
🔹️خيلي حرف براي هم داشتيم. سراغ بعضي از دوستان را گرفتم كه گفتند عده اي شهيد شده و از
برخي نيز اطلاعي نداشتند؛ سپس چگونگي اسارت و آخرين اطلاعاتمان را براي هم تعريف كرديم. اسراي ديگر نيز به نوبت محل و چگونگي اسارتشان را بيان
مي كردند.
🔸️در آنجا سر گروهبان «اندرماني» را پيدا كردم. او درجه دار شجاعي بود كه چندين بار در عملياتها تا دم مرگ با هم بوديم. او برايم تعريف مي كرد كه
بعد از درگيري و افتادن به كمين عراقي ها، خيلي مقاومت كرده اند؛ اما نتوانسته اند از ديد و تير آنها خارج شوند.
🔹️او ادامه داد كه شب هنگام، تعداد زيادي از ما را در كاميونها سوار كردند؛ به طوريكه در هر كاميون20نفره، حدود 60نفر از ما را به زور سوار كردند. در مجموع همه را در سه كاميون آيفا سوار كردند. آن شب تا صبح ما را در پشت كاميونها نگه داشتند؛
🔸️زيرا به دليل امن نبودن جاده ها از سوي ايراني ها،
مي خواستند در روز روشن حركت كنند. سپس ما را بدون توقف، به اردوگاه موقت بعقوبه بردند. از او در مورد سرهنگ سلاجقه پرسيدم كه گفت: «او هم
اسير شده. اونو از ما جدا كردن و به اردوگاه افسرا فرستادن.» اينجا بود كه فهميدم بيشتر همرزمان ما اسير شده اند.
💥تعداد اسرا در آن مكان بسيار زياد بود. آنان به ما اجازة استفاده از دستشويي را نمي دادند. بسياري از اسرا بيماري ريوي گرفته بودند. حدود يك هفته ما را در آن شرايط نگه داشتند. از غذا خبري نبود و همه از گرسنگي بي حال و بي رمق در گوشه اي افتاده بودند. بوي لجن و ادرار و مدفوع، همه جا پيچيده بود؛ به طوريكه از قسمت زيادي از سوله، به عنوان دستشويي استفاده مي شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_سه
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💛هنگامي كه عراقي ها در سوله را باز مي كردند، اسرا به درها هجوم مي بردند و عراقي ها ضمن استفاده از كابل و باتوم، تيراندازي نيز مي كردند. وضعيت بسيار اسفناكي بود.
🔸️بچه ها با توجه به زبان و شهر و يگانشان، هر چند نفر دور هم جمع مي شدند. آنان به ما صبحانه نمي دادند. ساعت پنج عصر دو يا سه ديگ برنج به سوله مي آوردند. ما نه ظرف داشتيم و نه چيزي كه به وسيلة آن بتوانيم غذا بخوريم.
🔹️آنهايي كه قدرت بدني داشتند، موفق مي شدند چند لقمه برنج از زير پاهاي اسرا كه از سر و كول هم بالا مي رفتند، بخورند و بقيه نيز گرسنه مي ماندند. تعدادي هم در اين مواقع مجروح مي شدند و گاه دست و پايشان مي شكست.
🔸️هرگز آن صحنه هاي وحشتناك را فراموش نمي كنم. آنجا فهميدم كه گرسنگي با انسان چه كار مي كند. ديگر از ايثار و محبت و گذشت خبري نبود.
آنجا محل دست و پنجه نرم كردن با مرگ بود و در اين مواقع، هيچ كس همديگر را نمي شناخت؛
🔹️چون همه گرسنه بودند. عراقي ها هر از گاهي مقداري نان كه به عربي «سمون» نام داشت، بسيار نامنظم و غير عادلانه از بالاي درها و پنجره ها به داخل پرتاب مي كردند و اسرا در پي گرفتن نان، دسته دسته به اين طرف و آن طرف مي دويدند و نانها زير پاها له ميشدند.
🔸️برخي دوستان مي گفتند تا حالا چند نفر براي رسيدن به آب و غذا و به دليل شلوغي، جانشان
را از دست داده اند.قلم بسيار عاجزتر از آن است كه صحنه هاي غير انساني و رفتار زشت عراقي ها با اسراي ما را به تصوير بكشد.
🔹️در بيرون سوله چند تانكر آب ثابت بود كه عراقي ها با خودرو فاضلاب آنها را پر مي كردند؛ آنگاه در سوله را باز مي گذاشتند و رزمندگان از شدت تشنگي به سمت آب حمله ور مي شدند.عراقي ها داخل آب مواد شوينده مي ريختند تا همه اسهال بگيرند و ناي حركت نداشته باشند تا بهتر بتوانند بر اسرا نظارت داشته باشند.
🔸️ارودگاه از سه سولة تانك تشكيل شده بود و حدود دو هزار نفر در آنجا نگهداري مي شدند. اطراف
اردوگاه حفاظت فيزيكي مناسبي نداشت و هر كس مي خواست، مي توانست خارج از ديد دشمن فرار كند كه فاصلة پادگان تا مرز ايران، چند دقيقه بيشتر
نبود. عراقي ها از ترس فرار اسرا، به هر كس كه به سيمهاي خاردار نزديك مي شد، تيراندازي مي كردند؛ چون آمار و تعداد ما مشخص نبود. عراقي ها با ما
رفتار درستي نداشتند و ضرب و شتم با كابل، صحنه اي بود كه مي شد هر لحظه در محوطة پادگان ديد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_چهار
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥فرار از اردوگاه بعقوبه(۱)
🔹️شب هنگام، گرسنه و نگران دور هم جمع شده بوديم. اندرماني پيش من آمد و گفت: «نبايد خودمون رو گول بزنيم. با اين اوصاف نميشه به فردا اميدوار شد. مرگ يه بار، شيون هم يه بار.
🔸️چون از مرز خيلي دور نيستيم، هنوز ميشه از
اينجا خارج شيم. اگه ما رو به نقطة دوري ببرن، ديگه بايد خواب ايران رو ببينيم. چند نفريم كه تصميم گرفتيم از اينجا فرار كنيم؛ چون ديگه صبرمون
تموم شده. دوس داريم با توجه به شناختي كه از منطقه داري، ما رو همراهي كني. راستش رو بخواي، بيشتر دوستان روحية خوبي ندارن با ما راهي بشن».
آنان سه نفر از تكاوران زبده بودند و دوست داشتند با آنان همراه شوم. خيلي با هم صحبت كرديم. از هر چيزي سؤال مي كردم، جواب قانع كننده اي
مي دادند.
💥آنان از گوشة سوله كه پيش ساخته بود، محلي را با سختي باز كرده بودند كه در صورت بلند كردن آن قسمت، مي شد در شب به بيرون راه يافت و از آنجا دور شد؛ بنابراين در جوابشان گفتم:
ـ من مجروحم. شايد نتونم شما رو همراهي كنم.
-زخمت هنوز خطرساز نشده؛ از طرفي، منطقه مملو از نيروهاي مختلف عراقي و منافقينه و نظارت خوبي نيست و ما مي تونيم از اين فرصت استفاده كنيم تا ببينيم تو بيرون چي پيش مياد.
🔸️چون خسته بودم و بيرون را خوب بررسي نكرده بودم، تصميم گرفتيم كار را به فردا موكول كنيم تا من هم اوضاع را بررسي كنم. در روي سنگ فرش سوله
دراز كشيدم و خسته و مجروح با افكار پريشان به خواب رفتم. صبح با تيراندازي و درگيري مجدد از خواب بيدار شدم. عراقي ها با اسراي سولة مجاور درگير شده بودند. هواي سوله ها بسيار بد بود و نمي توانستيم نفس بكشيم. اسرا با فريادهاي گوش خراش به درها حمله ور شدند و از بيرون هم عراقي ها تيراندازي مي كردند تا درها شكسته نشود كه در نهايت با فشار چند صد نفري، درهاي بزرگ از جا كنده شدند و همه بيرون رفتيم.
🔸️عراقي ها نظارت خوبي بر اوضاع نداشتند و از ما مي ترسيدند. وقتي بيرون آمديم، به سيم هاي
خاردار اطراف نگاه كرديم. اطراف اردوگاه نخلستان و علف زار بود كه در صورت خروج از اردوگاه، نگهبانان نمي توانستند ما را ببينند. دوستان حساب همه چيز
را كرده بودند. كافي بود يك حركت شجاعانه انجام دهيم تا از آن مكان جهنمي دور شويم؛
🔹️با اين اوصاف، من هم قبول كردم تا همان شب از اردوگاه فرار كنيم. آن روز موفق شده بودم مقداري آب بخورم. جاي زخمم چرك كرده بود كه ناراحتي و فشار روحي اين مكان، مانع از احساس درد مي شد. بازو و سينه ام به طور كامل خوني بود. عراقي ها به مجروحين توجه نداشتند و تعداد زيادي مجروح در گوشه اي افتاده بودند؛ حتي يك نفر هم در اثر خونريزي شديد، شهيد شده بود كه اسرا با كارتن روي او را پوشانده بودند.
🔸️مقداري گچ از ديوار جدا كردم و پس از اينكه آن را به صورت پودر درآوردم، روي چركها و محل خونريزي ريختم. بد نبود و تا حد امكان، مانع از خونريزي مي شد. تصميم جریان فرار را به برخي دوستان گفتم كه بعضي رغبت نداشتند با آن حال و احوال با ما بيايند. فقط يك نفر بهنام گروهبان صادقي خواست به همراهمان بيايد. تعدادمان پنج نفر شد و بيشتر از اين هم خطرساز بود. آن شب
نمي توانستم بخوابم. در اين فكر بودم كه آيا موفق خواهيم شد؟ آيا با اين زخمها مي توانم با بقيه همراه شوم؟ و بسياري مسائل ديگر...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_پنج
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥فرار از اردوگاه بعقوبه(۲)
🔸️پاسي از نيمه شب گذشته بود كه همديگر را بيدار كرديم و با سختي فراوان و بدون اينكه كسي متوجه خروج ما شود، به گوشة سوله رفتيم و از سوراخ
سوله خارج شديم. تعدادي از اسرا فكر مي كردند براي رفع حاجت خارج مي شويم و به همين دليل كنجكاوي خاصي نمي كردند.
🔸️نگهبان در آن موقع از شب، خواب آلود بود. اطراف سيم خاردار مملو از جعبه، قوطي و اجسام ديگر بود
و ما به نوبت از پشت آنها خود را به سيم خاردار رسانديم. لحظات سختي بود و احساس خطر مي كرديم؛ چون اسلحه نداشتيم تا از خود دفاع كنيم.
🔹️از طرفي نمي دانستيم كه بين سيم خاردارها مين گذاري شده است يا خير. البته لازم به ذكر است كه نيروهاي عراق در اين محل بسيار كم بود و بيشتر نيروها به داخل ايران ستون كشي كرده بودند.
🔹️هر از گاهي به وسيلة نورافكن يكي از نفربرها،
اطراف سوله ها و محوطه روشن مي شد. يكي از دوستان با از خود گذشتگي داوطلبانه خواست ابتدا او از سيم خاردار پادگان خارج شود تا اگر مين گذاري
نشده بود، ما هم از آن نقطه خارج شويم. شانس با ما يار بود و ميني در آنجا وجود نداشت.
🔹️با كمترين سر و صدا از سيم خاردار عبور كرديم. در حين عبور به دليل جراحت و كندي در جا به جا شدن، لباسم گير كرد و چون زخمي بودم، نمي توانستم رها شوم. اندرماني خيلي سريع سيم خاردار را كنار زد و توانستم خارج شوم. تا آنجا كه رمق داشتيم، به صورت سينه خيز از اردوگاه دور شديم.
🔸️خيلي خوشحال بوديم كه از آن جهنم خارج مي شويم. درد را احساس نمي كردم. كمي دورتر از جا بلند شديم و با آخرين سرعت دور شديم.هر گوشة اين شهر كوچك، تأسيسات نظامي بود و خانه ها و سنگرها از هم تشخيص داده نمي شدند و همه جا آشفته بود.
🔹️از دور، آسمان ايران با منورها روشن بود كه حكايت از عمليات نظامي داشت.با حسرتي وصف ناپذير به ايران نگاه مي كردم و آرزو كردم بتوانم دوباره به وطنم برگردم. سعي ما اين بود به هر
نحوي كه شده، خود را به داخل مرز ايران برسانيم و اگر هم كشته شديم، در خاك كشورمان باشيم.
🔸️اين موضوع بسيار بهتر از اين بود كه به دست عراقي ها ذره ذره كشته شويم. از اينكه نگهبانان متوجه فرار ما نشده بودند، تا حدودي خيالمان راحت بود و مي دانستيم فرصت پيدا خواهيم كرد از آنجا دور شويم؛ فقط مشكل ما چگونگي خروج از مرز بود.
🔸️تنها يك گلوگاه وجود داشت كه بايد از آنجا عبور مي كرديم؛ چون غير از اين نقطه، همه جا ميادين مين بود و امكان خروج از مرز وجود نداشت.
🔹️در اين فكر بوديم كه چگونه مي توانيم از دژباني
عراقي ها در دروازة شهر سومار عبور كنيم. يكي از دوستان پيشنهاد كرد كه از سمت راست دژباني و از ميان سيم هاي خاردار رد شويم؛ ولي بقيه ترجيح دادند از داخل شهر عبور كنيم؛ زيرا منافقين هم در شهر رفت و آمد دارند و امكان متوجه شدن عراقي ها بسيار ضعيف بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_شش
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥فرار از اردوگاه بعقوبه(۳)
🔹️مقداري خرما از زمين جمع كرديم و از رودي كه آنجا جاري بود، آب نوشيديم؛ سپس در گوشه اي نشستيم و نقشه اي طرح كرديم. قرار شد در
تاريكي شب، يكي از خودروهاي عراقي را كه در هر سو ديده مي شدند، سرقت كنيم و با آن تحت عنوان منافق از دژباني خارج شويم.
🔸️كمي آن منطقه را گشتيم. خطر ديده شدن در آن ساعت از شب و تشخيص دادن ما كم بود.سرانجام يك خودرو عراقي را نشان كرديم كه كنار خاكريزي متوقف شده بود.روشن كردن اين خودروها آسان بود. اندرماني جلو رفت و با احتياط كامل در خودرو را باز كرد.دو دقيقه نشد كه خودرو را روشن كرد و به آرامي از آن محل دور شد و كسي هم او را نديد. وقتي نزديك آمد، ما هم سوار شديم و از بيراهه وارد جادة اصلي شديم و به سوي سرنوشتي نامعلوم حركت كرديم.
🔹️در آن ساعت از شب، خودروهاي نظامي زيادي در حال رفت و آمد بودند. چند نفر از عراقي ها هم ما را ديدند، اما تشخيص ندادند كه ايراني هستيم. در روي جاده در حال حركت بوديم كه از دور دژباني عراقي ها نمايان شد.نفس در سينه ها حبس شده بود؛ ولي چاره اي جز حركت نداشتيم. هوا كم كم روشن مي شد و جاي درنگ نبود. نمي دانستيم چه كار كنيم؛ برگرديم يا ادامه دهيم. اگر درنگ مي كرديم، عراقي ها متوجه مي شدند.
🔸️اندرماني مستقيم به سوي دژباني عراقي ها حركت كرد. نفسها در سينه ها حبس شده بود. از سويي اشتياق پيوستن به نيروهاي خودي و برگشتن به وطنمان را داشتيم و از سوي ديگر ترس از شناخته شدن توسط عراقي ها. به مقابل دژباني رسيديم.نگهبان ابتدا چيزي از ما نپرسيد و با عجله نگاهي كرد و به عربي گفت: «رو!» اما نمي دانم چه چيزي نظرش را جلب كرد كه به عربي سؤالي كرد كه يكي از دوستان به فارسي گفت: «المجاهدين ايراني» و عراقي سؤالي ديگر كرد كه هيچ كس نتوانست جواب دهد.
🔸️عراقي سپس با دست دستور داد خودرو را كناري
بزنيم و همزمان اسلحة خود را مسلح كرد و به سوي ما نشانه رفت. اندرماني كمي فاصله گرفت و عراقي داد و فرياد راه انداخت: «ايراني! ايراني!» و آنگاه بود
كه توجه بقيه هم به ما جلب شد. ما داد زديم: «رحيم فرار كن!» و او نيز به پدال گاز فشاري داد كه خودرو از جا كنده شد.
🔸️عراقي ها به سوي ما رگبار بستند؛ ولي ما با سرعت زيادي از آن نقطه دور شديم. حتي يك عراقي هم در وسط جاده زير گرفته شد كه شدت ضربه به حدي بود كه چندين متر پرتاب شد و شيشة جلوِ خودرو هم ترك برداشت. نزديك بود فرمان از دست رحيم خارج شود كه به هر نحوي بود، خودرو را هدايت كرد و با سرعت بسيار زيادي فرار كرديم.
🔸️عراقي ها به وسيلة چند خودرو ما را تعقيب مي كردند و هر از گاهي نيز تيراندازي مي كردند. دو نفر از دوستان هم پشت وانت خوابيده بودند تا تير
نخورند. وارد شهر سومار شديم و از كنار خرابه ها به سرعت پيش مي رفتيم. با سرعت زياد دست اندازها و سرعت گيرها را طي مي كرديم و خودروهاي عراقي
نيز با سرعتي سرسام آور ما را تعقيب مي كردند.
🔸️تصميم داشتيم بعد از خروج از مرز، كمي دورتر از سومار به جاده اي خاكي برويم؛ چون پيش از اين ديده بودم عراقي ها از ترس كمين به آنجا نمي رفتند و دژبانها دست از تعقيب برمي داشتند.لحظات به تندي مي گذشت و ما نگران بوديم. چند تير هم به خودرو اصابت كرد؛ اما كسي زخمي نشد.
🔹️سراسيمه عقب و جلو را نگاه مي كرديم و وضعيت را به رحيم مي گفتيم و او نيز با سرعتي باور نكردني همة دست اندازها را رد مي كرد.از اينكه دوباره وارد ايران مي شديم، حس خوبي داشتيم و احساس
مي كرديم در خاك خودمان جواب آنان را خواهيم داد كه اين حس، توان ما را مضاعف مي كرد. شهر پر از واحدهاي نظامي و ادوات زرهي بود. در اثر سر و
صداها و تيراندازي، عراقي هاي كنار جاده هم فرياد مي كشيدند و نيروهايشان را تشويق مي كردند ما را بزنند. همة اين اتفاقات چند دقيقه بيشتر طول نكشيد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_هفت
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥اسارتي ديگر
🔸️ما يكي از محلهاي مسير را فراموش كرده بوديم. خودرو با سرعت پيش مي رفت كه ناگهان پلي فلزي كه عراقي ها روي رودخانه نصب كرده بودند، ظاهر
شد. اين پلها فراز و نشيب هايي دارند كه احتمال سقوط به رودخانه نيز وجود دارد. مي خواستم اين موضوع را به رحيم بگويم كه خودرو با سرعت زياد به پل رسيد.
🔹️از سويي نيز تحت تعقيب بوديم و امكان كم كردن سرعت وجود نداشت.در همين لحظه و در اثر ناهمواري كف پل، فرمان خودرو از دست رحيم خارج
شد و خودرو به شدت به كناره هاي پل برخورد كرد كه در نتيجه چند متر آن طرف پل، خودرو در شيار كنار جاده به پهلو چپ شد و دو نفر عقب خودرو به
بيرون پرتاب شدند كه پاي يكي شكسته و ديگري به سختي مجروح شد. ما سه نفر هم كه جلو خودرو بوديم، روي هم افتاديم كه در اثر اين سانحه، قفسة
سينه ام به سختي آسيب ديد و نمي توانستم نفس بكشم.
🔸️حال بقيه نيز بهتر از من نبود. قبل از آنكه بتوانيم خارج شويم، عراقي ها با اسلحه بالاي سر ما ايستادند. در را باز كردند و يكي يكي ما را بيرون كشاندند. جالب اينجا بود كه ما ديروز در حوالي همين منطقه نبردي بزرگ داشتيم و در آن نزديكي اسير شده
بوديم. عراقي ها پس از اينكه مطمئن شدند اسلحه نداريم، ما را به باد كتك گرفتند.
🔹️آنان به عربي سؤالاتي مي كردند و ما ناله مي كرديم. آنقدر كتك خورديم كه بدنمان بي حس شده بود و ديگر ضربه ها را حس نمي كرديم؛ سپس
ما را داخل يك وانت انداخته، به طرف خاك عراق بازگرداندند.وقتي به هوش آمدم، ديدم بقيه نسبت به من سرحال تر هستند و ما در قرارگاه دژبان ـ همانجا كه ما را شناخته و تعقيب كرده بودند ـ هستيم.
🔸️يك نفر عراقي كه گويا اهل كركوك عراق بود، به زبان تركي از ما پرسيد:
ـ از كجا آمدهايد؟
ـ تو بيابونها سرگردان بوديم و نمي دونستيم كجا هستيم و كجا ميريم.
ـ خودرو را از كجا پيدا كرديد؟
ـ در يك بيراهه مانده بود.
🔹️فرماندة دژبان در محل حاضر شد و دستور داد خيلي سريع ما را به اردوگاه اسرا تخليه كنند. به دليل اينكه در دروازة سومار مأموريت ديگري داشتند، زياد
مورد سؤال قرار نگرفتيم. آنان حتي گزارشي هم از سرقت خودرو دريافت نكرده بودند تا بفهمند از اردوگاه فرار كرده ايم. لطف خدا شامل حالمان شده بود. پاي سرگروهبان موسوي شكسته بود و بسيار ناله مي كرد. او را با يك وانت به جاي نامعلومي بردند و تا مدتها از سرنوشتش بي خبر مانديم. بقيه را نيز سوار يك دستگاه وانت كرده، به پادگان ذوالفقار بردند.
🔸️نمي دانستيم بخنديم يا گريه كنيم.هر كاري مي كرديم، به جاي اول باز مي گشتيم. وارد پادگان شديم. اضطراب وجودمان را گرفته بود كه عراقي ها جريان فرار ما را فهميده اند يا خير. خودرو
توقف كرد و ما پياده شديم؛ سپس ما را داخل سوله بردند. اينكه باز هم مورد ضرب و شتم قرار نگرفتيم، شايد براي اين بود كه همه خون آلود و مجروح بودیم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯