🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁
قسمت4
چند باری مرا از مدرسه اخراج کردند به دلیل داشتن چادر و حجاب اما من رویم بیشتر از این هاست و باز به مدرسه برمی گشتم. مدیر هر روز با من دعوا می کرد تا این که یک سال به مدرسه نرفتم یعنی نگذاشتن بروم.
من در دبستان کلاس سومم را جهشی خواندم و یک سال جلو افتادم اما یک سالی که در دبیرستان مانعم شدند خیلی روحیه ام را دگرگون کرد.
تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه!
با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشاد تر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد.
معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلم ها که میفهمند من مذهبی ام به من کم می دهند و می گویند:"تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد."
ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد می آید اما آقاجان همیشه می گوید:"کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده."
کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک می کند.
چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است.
فانوس را خاموش می کنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم.
درست کنار پنجره دراز می کشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است.
چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست .
فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را می شکنند.
پنجره را کمی باز می کنم اما طولی نمی کشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم.
نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم.
اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم.
کم کم پلک هایم سنگین می شوند و خواب مهمان چشمانم می شود.
با صدای مادر چشمانم را باز می کنم.
_پاشو دختر نمازت قضا میشه!
گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم می کشم.
مادر وارد اتاق می شود و با دیدن من هین بلندی سر می دهد.
با لحن پر از غُر اش می گوید:
_هنوز که خوابی!
لگدی را نثار بالشتم می کند که جستی می زنم و از جا بلند می شوم.
وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه!
نمی دانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟
دستانم را درون تشت آب می برم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار می شوند و سیخ سر جایشان می نشینند.
بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم.
آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم!
اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است!
بدو بدو می روم و دستانم را خشک می کنم .
خودم را جلوی بخاری نفتی جا می دهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا می کنیم.
بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم!
سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر می کنم.
بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت می کنم.
حمد و سوره را شمرده می خوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید.
بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و...
از بچگی یادم است پدر جلویمان نماز می خواند و یادمان می داد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی می کردیم. او آقاجان می شد و منم نمازگزار...
یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم!
کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم.
از آن وقت می توانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم.
کمب که سپیده دم بالا می آید مادر، محمد را برای خرید نان می فرستد. من هم آب می گذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم.
کم کم بخار آب بلند می شود و قوری را پر از آب می کنم و روی بخاری نفتی می گذارم.
آقاجان در حال قرآن خواندن است. کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا می دهم.
آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و می گوید:
_می خوای تو بخونی؟
من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان می دهم و به دنبالش می گویم:
_نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی می گیرم.
آقاجان وقتی جوابم را می شنود، اصرار نمی کند و ادامه اش را می خواند.
مادر در را می بندد و به آشپزخانه می رود.
تخم مرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه می گذارد تا آب پز شود.
آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود.
تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید.
🍁نویسنده: مبینار(آیه)🍁
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁
قسمت5
تا محمد بیاید سفره را پهن می کنم. تخم مرغ، شیر، پنیر و چای را بر روی سفره می چینم.
آقاجان نزدیک می آید و کنار سفره می نشیند. فنجان چایی را برمی دارم که می گوید:
_ریحانه سادات! اگه صبر داری یکم حوصله کن تا مادرت هم بیاد.
فنجان چای را به سینی بر می گردانم. محمد با نان وارد خانه می شود؛ نان را می گذارد و به طرف بخاری نفتی می رود.
دستانش از سرما به سرخی می زند. در حالی که سعی دارد دستانش را گرم کند کنار آقاجان می نشیند.
آقاجان دستان محمد را غرق در گرمای دستان خود می کند و با لبخندش می گوید:
_آقامحمد! داری مرد میشیا!
محمد لبخند زنان سرش را پایین می اندازد. آقاجان ادامه می دهد:
_آقامحمد! یادت باشه مرد بودن به سختی کشیدنه نه سختی دادن. تو وقتی مردی که باری رو از دوش کسی برداری نه اینکه سربار باشی پسرم.
مرد بودن به بلوف زدن نیست! به قدرت نمایی هم نیست! به اینم نیست که به خواهرت امر و نهی کنی. باید امر و نهی رو جلوش انجام بدی بعد بخوای اونم انجام بده. فهمیدی پسرم؟
محمد سرش را تکان می دهد و می گوید:
_آره آقاجون. من همیشه هوای ریحانه و لیلا رو دارم. تازه بعد از مدرسه خودم دنبالش میرم و باهاش میام تا احساس تنهایی نکنه.
_آفرین پسرم!
در همین موقع مادر هم کنارم می نشیند و با خنده می گوید:
_خوب پدر و پسر باهم گرم گرفتینا!
صبحانه را با طعم عشق در کنار هم می خوردیم و بعد از آن به مادر در جمع کردن سفره کمک می دهم.
آقاجان به مادر می گوید:
_زهرا خانم! امروز آماده شدین بریم دره گز پیش خانم جان و آقاکمیل و یه چند روزی پیششون بمونیم.
انگار که به مادر دنیا را داده اند و با شادی که در چشمانش موج می زند، می گوید:
_راست میگی سِد مجتبی؟ وای چقدر دلم برای خانم جان تنگ شده بود. بریم!
تا من ظرف های صبحانه را می شویم؛ مادر می رود و وسایل هایمان را در ساک جا می دهد.
آقاجان عبا و عمامه هایش را در ساک مخصوصی می گذارد و لباس ساده ای می پوشد.
من هم می روم و مانتوی قدیمی ام را بر می دارم و لباس جدیدم را در ساک می گذارم. جلوی آینه می ایستم و موهایم را به داخل روسری هل می دهم.
با صدای مادر دست می جنبانم و کیفم را به دوش می اندازم.
کفش هایم را به پا می کنم و از خانه خارج می شوم. آقاجان و محمد جلوتر می روند و من و مادر خَرامان خرامان به طرفشان می رویم.
سر خیابان که می رسیم آقاجان تاکسی می گیرد و یک راست به ترمینال قدیم می رویم.
صدای شوفرها در ترمینال طنین انداز می شود که مسافران را به سوی خود جذب کنند.
آقاجان چند جایی پرس و جو می کند و هر کدام طرفی را نشان می دهد تا اینکه مینی بوس کهنه و قراضه ای را پیدا می کنیم که مقصدش دره گز است.
جز چند نفری که در مینی بوس هستند بقیه صندلی ها خالی است و آقاجان دو صندلی دونفری را که پشت سر هم هستند را برای ما گرفت. من و مادر کنار هم، آقاجان و محمد در صندلی دیگر.
کم کم مینی بوس پر می شود و شوفر آن حرکت می کند.
خِر خِر مینی بوس انقدر زیاد است که فکر می کنم هر لحظه ممکن است قطعه از آن کم شود!
هوس خواب می کنم اما خوابیدن در این سر و صدا و تکان ها محال است.
نمی دانم چطور چشمانم روی هم می رود و خوابم می برد اما وقتی چشمانم را باز می کنم که در دره گز هستیم!
خودم هم باورم نمی شود که توانستم اینقدر بخوابم. با ترمز کردن راننده جاده هم به پایان می رسد.
همگی پیاده می شوند و آخر از همه ما پیاده می شویم.
خاک های گِل شده نمایانگره این است که باران مهمان اینجا بوده.
هر زنی که از کنارمان رد می شود، به مادر سلام می دهد و اُغور بخیری می گویند.
خانه ی خانم جان از پشت درختان و بوته ها نمایان می شود.
آقاجان یاالله گویان وارد می شود و خانم جان را صدا می کند. خانم جان با دستان لرزان و گیش های حنا شده ای که از زیر چارقدش بیرون آمده به استقبال مان می آید.
همگی مان را می بوسد و خوش آمد می گوید.
مادر چون خانم جان اذیت نشود مشغول پخت و پز می شود و من هم چای می ریزم.
خانم جان و آقاجان گرم گفت و گو هستند. خانم جان از احوالات دایی کمیل می گوید که یک پایش در مشهد است و پای دیگرش در اینجا. او فکر می کند که دایی برای پیدا کردن کار به مشهد می رود و کاری گیرش نمی کند.
کم کم غذا هم پخته می شود و سر و کله دایی کمیل هم پیدا می شود.
دایی با من و محمد گرم می گیرد و گاه مرا خانم دکتر صدا می زند، منکه خنده ام گرفته است به او می گویم که من دکتر نمی توانم بشوم.
محمد هم حس چغلی کردنش گل می کند و تمام نمراتم را به دایی می گوید. دایی با چشمان گرد از من می پرسد:
_محمد راست میگه؟
می خندم و می گویم:
_بله!
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت6
دایی ادامه می دهد:خب خانم درس خون، چی میخوای بخونی دانشگاه؟
_ان شالله جامعه شناسی میرم. دانشگاه فرح (الزهرای امروزی) تازه این رشته رو اضافه کرده!دانشگاه بدی نیست اما اسمش آزار دهنده است!چی آزار دهنده نیس؟
از اسم مدرسه و دانشگاه گرفته تا کوچه و خیابون. همه اینا رو بزاریم یک طرف ولی خودشونو (شاه و زنش) چیکار کنیم؟
_ان شالله دوره ی اینا هم تمومه دایی جان. فقط یکم همت میخواد.
مادر با چشمان غضب آلود دایی را نگاه می کند و می گوید:بس نیست این حرفا! داداش گوش این بچه ها رو ازین حرفا پر نکن.
دایی می خندد و می گوید:مگه چیز بدی گفتم؟
_نخیر! خیلی هم خوبه اما عاقبتش بده.
_شهادت بده؟؟
_نه جوون مرگی بده...دلتنگی یه مادر بده...
اشک یه خواهر بده...کمر شکسته ی یه پدر بده...
بغض حرف های بعدی مادر را خفه می کند. دیگر چیزی نمی گوید و از پیشمان می رود.
محمد هوفی می کشد و می گوید:
_دایی! مامان خیلی نازک نارنجیه!
دایی لبش را گاز می گیرد و می گوید:
_محمد! اینجوری نگو.
مامانت نگرانه نه نازک نارنجی!
محمد که بیخیال است از جایش بلند می شود و به سمت در می رود.
من میمانم و دایی و کوهی از سوال که ذهنم را مشغول کرده است.
بین دوراهی پرسش و نپرسیدن مانده ام که دایی می گوید:چیزی شده ریحانه؟
دست از افکارم بر می دارم و لبخند مصنوعی میزنم. در یک لحظه تصمیمی میگیرم و دل را به دریا می زنم.
_دایی شما چرا دستگیر شدین؟
من که با خودم فکر می کردم دایی جا می خورد به چشمانش نگاه کردم. چشمان مشکی و درشتش را می کاویم اما هیچ رنگ شوک و جا خوردن در آن نمی بینم.
بر عکس دایی لبخندش پر رنگ تر شود و می گوید:دفاع از حق....حق؟آره خب!
عدالت و دفاع از کشور و آرمان هایی اسلامی و...کمی گیج می شوم و می گویم:
_یعنی چی؟ مگه اینا صفاتی نیست که همه ی آدما دوستش دارن؟
پس چرا بعضیا باهاش مخالفن؟
دایی که فهمیده است من تشنه ی شنیدنم شروع می کند به حرف زدن.
_ببین ریحانه جان! شاه که نماینده مردم باید باشه نماینده خارجی ها و آمریکایی ها شده...
عدالت یعنی اینکه مردم تو فقر زندگی کنن و نتونن نون بخرن اون بره توی کاخ سعد آباد لم بده. برای اینکه قدرتش رو ازش نگیرن مجبوره از خارجیا اطاعت کنه مثلا اونا میگن اینقدر نفت میخوایم اونم زیر قیمت بعد اونم میگه چشم دیگه چی!
اونا میگن ما هر غلطی میخوایم تو کشورتون میکنیم و حتی آدم میکشیم ولی شما نباید مزاحم حتی سگای ما بشین!
ما اول از اسلام پیروی میکنیم. طبق اصل حب الوطن ما موظفیم از کشورمون دفاع کنیم! ما نمیزاریم شاه هر غلطی بخواد بکنه بکنه! ما باید مردم رو آگاه کنیم!
_بخاطر همین دستگیر شدین؟
سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_هنوز جوابتو ندادما! ببین ذات همه مون عدالت و... رو دوست داره اما بعضیا با کارایی که میکنن ذاتشون رو عوض می کنن و لکه سیاه ایجاد میشه.
وقتی ذات خبیث بشه بر اساس خباثت رفتار میکنه و همین میشه که میبنی... سرکوب کردن مردم و کشتن آدما و شکنجه بی گناها و خیلی چیزای دیگه...
من که بیشتر مشتاق این هستم تا بدانم دایی چرا دستگیر شده و دقیقا چه کاری کرده زبان می چرخانم و می گویم:دایی دقیقا شما...
یکهو آقاجان وارد نشیمن می شود و با خنده می گوید:
_به به! میبینم خوب دایی و خواهرزاده گرم گرفتین. چی میگین به هم؟
دایی کمیل به حرف می آید و می گوید:
_حرفای ممنوعه!
آقاجان و دایی زیر خنده می زنند و آقاجان بریده بریده می گوید:کمیل جان ... جلوی زهرا حرفی نزنیا که خیلی اذیت میشه. حواستون باشه...
دایی دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید:رو چشمم حاجی! هر چی باشه استاد این حرفای ما هم خودتونین!
آقاجان دستش را روی شانه دایی کمیل می گذارد و می گوید..
_کمیل جان این چه حرفیه! زحمتاش که همش مال خودت بوده ماهم شرمندتیم.
وقتی ناامید می شوم از جا برمی خیزم و لباس هایم را عوض می کنم.
سراغ خانم جان را می گیریم و مادر می گوید پیش مرغ و جوجه هایش است.
گره روسری ام را سفت تر می کنم و دوان دوان پیشش می روم. خانم جان دان ها را جلوی مرغ ها می پاشد و با اصواتی آنها را تشویق به خوردن می کند.
ظرف دان ها را از خانم جان می گیرم و من به مرغ ها دان می دهم. بعد ظرف شان را پر از آب می کنم. کمی آن طرف تر محمد و بچه های ده در حال بازی کردن هستند.
🍁نویسنده: مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حــی یا قیــوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا صاحب الزمان ( عج) درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود..
مولا بیا تا زندگی معنا بگیرد..♥️!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
هے نگـو مـن گناهکارم
منو قبول نمیکنہ...
روم نمیشہ با خدا حرف بزنم...
بہ قولِ استاد دولابی
مالِ بد بیخِ ریشِ صاحب شہ...!
تـو مخلوقِ خدایے :)♥️
#استادپناهیان🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر من بندهی بدی بودم،
تو خوب پروردگاری هستی♥️
@shahidanbabak_mostafa
به همسرم می گفتم فعلا بچه نیاوریم، چون پول نداریم، شغل نداری، مستاجریم، ماشین نداریم و سخت می شود. می گفت خدا که دندان می دهد، نانش هم می دهد. می گفت خدا بزرگ است. همانطور هم شد... دو هفته بعد از تولد فرزندمان، عباس توی شرکت مشغول به کار شد..♥️
#شهید_عباس_خالقی🌿
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و مـَن در میـانِ درد هایم ،
تو را درمـان دیدم♥
#رفیقشهیدم
@shahidanbabak_mostafa🕊
ما مرگ را در نگاهشان دیدیم
وقتی سِری اول موشکها به حیفا شلیک شد
به کسی که کنارم نشسته بود گفتم اسرائیل جنگ را باخت!🕊
#شهیدعمادمغنیہ
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق مثل رسول، رفاقت رو برات تموم می کنه :)♥🙃
#رفیق_مثل_رسول
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
رفیق مثل رسول، رفاقت رو برات تموم می کنه :)♥🙃 #رفیق_مثل_رسول @shahidanbabak_mostafa🕊
[ مَن أرادَ اللّه بِهِ خَیرا رَزَقَهُ اللّه خَلیلاً صالحِا ]
هرکس که خداوند برای او خیر بخواهد دوستی شایسته نصیب وی خواهد نمود :)🌱
#رفیق
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام بچه ها خوبید...
برای حل شدن مشکلات همه ی مردم ، از جمله مشکلات همگی شما ، اللخصوص فردی که منظور هست نفری سه صلوات و سه الهی به رقیه بگید هدیه کنید به آقا صاحب الزمان(عج)🌸
اجر همگی با الله💚
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#معرفے_کوتاه_شهید #شهید_مصطفی_صدرزاده❤️
✨
زندگی شهید، جدّیت در انجام کارهای فرهنگی و تربیتی برای نوجوانان، ارادت به شهدا بخصوص شهدای گمنام و همچنین اصرار در تهیه و استفاده از رزق حلال است. تا حدی که باعث شد شهید علیرغم دانشجو بودن به کار گاوداری بپردازد.اصرارش برای حضور در صحنه نبرد با داعش و دفاع از حریم اسلام بود. مصطفی سربازی نرفت و اجازۀ خروج از کشور را نداشت دو مرحله با رفتن به عراق سعی کرد از آن طریق خود را به سوریه برساند که موفق نشد، لذا تصمیم گرفت به عنوان افغانی و همراه با تیپ فاطمیون عازم سوریه شود که نهایتاً با سعی و تلاش پیگیر موفق شد
در سوریه به لحاظ نبوغ و شجاعتی که از خودش بروزداد مسئولیت تعدادی از رزمندگان افغانی را به عهده گرفت و موفق به آزادسازی مناطق مهم و استراتژیکی از خاک سوریه شد که ضمن مورد تقدیر و تمجید قرار گرفتن از طرف سردار قاسم سلیمانی😍، تا سطح فرمانده تیپ فاطمیون رشد کرد
این شهید سرانجام در روز تاسوعای سال ۱۳۹۴ در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید و پیکر پاکش در بهشت رضوان شهریار به خاک سپرده شد.♥
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت: همیشه دعام اینه؛
خدایا...!
کمکم کن ،درهایی رو که بستی ،نخوام به #زور باز کنم ...!
و در هایی رو که باز کردی اشتباهی نبندم.
+دل بسپاریم بهش ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#خواب
#طنز_جبهه
خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد...
وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن...
يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟
گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نزاشتم..😂😂
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سَمتِتُواَزتَمآمـےمَردُمفَرآرےاَم، اِیبآغَریبِههآےجَهآنآشِنآ'رضاجانم'❤️🩹!️
#چهارشنبه_امام_رضایی🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم » هر که به شما پناه آورد امان یافت . . #امام_رضاجانم ♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊