#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
زمانی آمدیم شهر جدید سهند؛ دوباره برگشتیم تبریز؛ بهخاطر همین حامد دبیرستان را در چند مدرسه خوانده بود؛ اما با وجود این، در هر مدرسهای که وارد میشد، آن کلاس و سال تحصیلی را با معدل ۱۹_۲۰ قبول میشد.
محیط خانوادهٔ ما یک جمع صمیمی و کوچک ۴ نفره بود؛ مامان، بابا، حامد و من. مادرم، عضو بسیج خواهران پایگاه بود. در خانه مراسم روضه برگزار میکرد. طوری بود که ما تفریح دیگری نداشتیم و همین که عصر میشد با هم به مسجد میرفتیم و اگر پارک هم میرفتیم، با بچههای مسجد میرفتیم.
پدر هم همیشه دست ما را میگرفت و به نماز جمعه میبرد و تا چشم باز کردیم، با این مسائل بزرگ شدیم. در فضای مراسمهای روضهٔ مادر قد کشیدیم. من همواره قدردان آنها هستم و دست و پایشان را میبوسم؛ اما در هر حال، حامد بیشتر از من هوایشان را داشت و در اطاعتشان بود.
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
«دوچرخه»
حامد یکی دو سال از من بزرگتر بود،او را که برای اول دبستان در مدرسه اسم نویسی کردند،من در کوچه تنها شدم؛اما سال بعد مرا هم در همان دبستان که حامد بود،ثبت نام کردند.از دوره ابتدایی،همیشه دوست و در کنار هم بودیم.حامد برایم حکم داداش بزرگه را داشت.
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
او در زندگی یکی از دوستان صمیمیام بود. من بهنوعی پسرخاله او نیز محسوب میشدم چون مادرانمان از چندین سال قبل، خواهرخوانده هم شده بودند.
من و حامد، حتی قبل از مدرسه، همسایه و همبازی بودیم. همیشه به مادرم میگفتم: «حامد و من، بیشتر از اینکه با شما باشیم با هم هستیم!» از قضای روزگار دوره راهنمایی و دبیرستان را هم با هم بودیم و بعدها حتی در سپاه هم محل کارمان یکی بود. فقط فرقمان این بود که این اواخر، او پاسدار شده بود و من خدمت سربازی را طی میکردم.
دوران راهنمایی،بهترین و شیرینترین خاطرات ما بود. او آن زمان هم در بسیج فعال بود و هم در هلالاحمر. شاگرد اول مدرسه هم بود. من هم یک کلاس از او پایینتر بودم یعنی او کلاس دوم بود و من کلاس اول. بعد از تعطیلی مدرسه، هر دو میماندیم و در کلاسهای هلالاحمر و بسیج شرکت میکردیم. آن دوران با هیچ دورهای قابل مقایسه نیست. او رئیس بود و من معاون او! با هم چه همکاری ای داشتیم! انگار او یک اداره را میچرخاند! مینشست و به من دستور میداد: فلان کار را انجام بده! و من هم میگفتم چشم! در عوض همیشه از من حمایت میکرد و حامی بزرگی برای من بود. برای من که برادر نداشتم، همیشه برادر بزرگ بود. یادم هست معلمها و ناظم مدرسه بعضی کارها را به او میسپردند. میگفتند: خب حامد هست بیایید برویم! حامد هم همان کاری را که به او سپرده بودند، به کمک من بهخوبی انجام میداد.
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
یک سال در مدرسهٔ راهنمایی المپیاد علمی برگزار شد. من کلاس دوم راهنمایی بودم و حامد سوم. آزمون عمومی و سراسری بود و جایزهٔ کسی که برنده میشد، یک دوچرخه بود.
سر جلسهٔ آزمون من پشت سر او نشسته بودم و مدام میگفتم: «به من تقلب برسان!» او هم میگفت: «خودت بنویس، چه تقلبی!» هر دو از دست هم عصبانی بودیم. المپیاد برگزار شد. روزی که نتایج را دادند هر دوی ما با نمرهٔ ۸۴ به طور مشترک اول شده بودیم؛ اما چون من یک پایه از او پایینتر بودم، مدیران مدرسه مرا نفر اول و برندهٔ المپیاد معرفی کردند و دوچرخهٔ نصیب من شد. حامد میگفت: «تو نشستی از روی دست من نوشتی، تو تقلب کردی! اینطور اول شدن که کاری ندارد. تو فکر میکنی اول شدی؟!» آن روز من عصبانی شدم و گفتم: «آقا، دوچرخهٔ مال شما!» او هم از دست من عصبانی بود؛ اما روزهای بعد دوچرخه را با هم سوار میشدیم و خیلی زود آن حرفها فراموششان شد.
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
«آخرین چهار چرخ هیئت»
حامد از کودکی به علم برداری در جلوی هیئت،علاقه زیادی داشت.کمی که بزرگتر شد،علیرغم جثه کوچکش،چرخی هیئت را هل میداد.بعد ها آخرین و سنگین ترین چرخی هیئت مختص او بود؛اما این اوخر او افسر شده بود و من هل دادن...
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
چرخی را در شان او نمیدانستم، اعتراض کردم. در جوابم گفت: «در این درگاه هرچه بزرگتر شوی، باید شکستهتر شوی. افسر چهکار است؛ سردارها باید افتخار بکنند به اینکه سر بر این آستان بسایند. اینجا جایی است که اگر سردار هم باشی، باید شکسته شوی تا بزرگ بشوی.»
روزی بچههای بسیج را برده بودیم زیارت مرقد امامزاده سید محمدآقا در شهرستان جلفا. شام که خوردیم، بچهها خسته بودند و همه رفتند که بخوابند. میدیدم از بین آن سی نفر، تنها حامد بود که پا شده بود و ظرفها را میشست. همیشه دیگران را به خود ترجیح میداد. به خاطر کار دیگران، از کار خود دست میکشید و چقدر مشکلات بچهمحلهای خود را حلوفصل میکرد. روزی در پایگاه که دوروبرم بسیجیان زیادی بودند، حواسم به او بود و زیر چشمی او را نگاه میکردم. او را به اندازه بچههای خودم دوست داشتم. همان روزی که بیخداحافظی گذاشت و رفت. زنگ زد؛ گفتم: «به هارداسان؟» خندید و گفت: «حاجی، دور و برت شلوغ بود و الا من بیخداحافظی نمیرفتم.»
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
«همه او را دوست داشتند»
حامد طوری بود که تمام دوستانش با دیدهٔ محبت به او مینگریستند چون زودجوش، با محبت و دوستداشتنی بود.
همکارانش میگفتند: در اداره به افراد متأهل میگفت: شما که امروز افســر نگهبان هستی، زن و بچه داری، ولی من مجردم. من به جای شما میمانم؛ شما برو پیش خانواده، من تا آخر شب هستم و آن موقع میروم؛ آن زمان هم اگر نتوانستی بیایی، نیا.
روزی ماشین حامد دستم بود؛ رفته بودم بنزین بزنم. یکی از کارکنان پمپ بنزین فریاد زد که: «حاج آقا، شما پایین نیا!» گفتم: «چه اتفاقی افتاده؟» آن گفت: «حاج آقا، شما پایین نیایید!» گفت: «مگر این ماشین مال حامد جوانی نیست؟»گفتم: «چطور؟» گفت: «زحمت نکشید. وقتی من هستم، شما پایین نیایید. حامد جوانی به گردن ما حق فرماندهی …»
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
دارد. تنها فرماندهی که مثل برادر من بود. حامد مسئول و افسر نگهبان که بود، از ما کار میخواست و چون کار تمام میشد، با ما مثل برادر رفتار میکرد.»
سرباز تازه نامزدشدهای به همکاران حامد گفته بود: روزی در پادگان ناراحت نشسته بودم، آقا حامد آمد پیش من و به شوخی دو سه تا مشت به من زد و گفت: «پسر، چرا ناراحتی؟ پا شو ببینم اگر نخندی تو را بازداشت خواهم کرد.» گفتم: «نامزدم از من خواسته که امروز برویم گردش؛ اما من اینجا نگهبانم و هم اینکه از نظر مالی در مضیقهام. آبرویم پیشش میرود!» حامد ماشینش را به من داد و گفت: «بیا با ماشین من برو؛ آخر وقت که برمیگردی من اینجا هستم.» خلاصه اینکه سرباز با خوشحالی میرود؛ اما تصادف میکند.
ماشین حامد خسارت زیادی میبیند. حامد زنگ میزند به دوستش مهرداد که زود باش اگر پول نقد داری بردار بیاور. مهرداد میگفت: من رفتم پیش حامد گفتم: «حامد تو که شیفت بودی، بیرون چهکار میکردی که تصادف کنی؟» گفت: «این سرباز تصادف کرده است؛ من نمیخواهم از بیمهام استفاده کنم، این سرباز اذیت شود. خسارت ماشین طرف مقابل را تو الآن پرداخت کن؛ من که صبح از اداره آمدم، پولت را میدهم.» خسارت ماشین را دادم به طرف. حامد ماشینش را هم به من داد و گفت: «ببر بده صافکار و نقاش، سرباز است و از نظر وضع مالی ضعیف است و هم اینکه نامزد دارد، وظیفه ما کمک کردن به اوست. اتفاقی است که افتاده. خب، ماشین تصادفی میکند!» همان سرباز را بعدها دیدم که با گریه میگفت: حامد علاوه
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
بر اینکه از من خسارتی نگرفت و تنبیه هم نکرد بلکه گفت: ماشین را درست میکنم! هر وقت خواستی، با نامزدت بروی بیرون، خجالت نکشی که من بار قبل تصادف کردهام؛ بیا ماشین را بردار و برو.» رفتار حامد با همه سربازها اینگونه بود.
وقتی من رفته بودم لشکر، سربازی گریه میکرد و میگفت: آقای جوانی، روز تاسوعا نوبت پست نگهبانی من بود و آقا حامد هم مسئول شب. از من پرسید: چرا ناراحتی؟ گفتم: آقای جوانی، ما روز تاسوعا هر سال در منزل مراسم داریم و نذری میدهیم، اما امروز من پست دارم و نمیتوانم بروم. اسلحه ام را از من گرفت و رفت به سمت برجک و گفت: دفترچه ات را بیاور امضا کنم، برو منزل، نذرتان را پخش کنید و برگرد. من تعجب کردم که افسر مملکت این چهکاری است که انجام میدهد. دوباره با تعجب پرسیدم: مگر میشود؟ دیدم دفترچهام را گرفت و امضا کرد و گفت: به خاطر ارادتی که به امام حسین (ع) داری، من عوض تو میمانم؛ من رفتم خانه و هیئت را برگزار کردیم و نذریها را دادیم و بعد برگشتم.
آذرماه سال ۹۳ بود و امیر داشت برای زیارت مشهد آماده میشد. او از چندین سال قبل هرطور شده ۲۸ صفر، هر سال خود را به مشهد میرساند و حامد هم میخواست برای اولین بار در پیادهروی اربعین شرکت کند. من مانده بودم و یک عمر حسرت زیارت کربلا هرچند پای روضه هیئتها گریه کرده بودم و هر محرم و صفر دعا و نذر، اما به خاطر وضعیت مالی، زیارت کربلا نصیبم نشده بود. بچهها این شوق و حسرت مرا دیده و دلشان سوخته بود.
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
هر کدام در آن سال از حقوق خود مقداری پول کنار گذاشته بودند و میخواستند که مرا به کربلا بفرستند. حامد مقداری پول هم پنهانی به من داده بود و میگفت: وقتی رفتی با این پول از کربلا سوغاتی بگیر. زیارت بیسوغاتی که نمیشود!
روزی که مقرر بود مشرف شوم با شوق و ذوق زیاد با تور مسافرتی تماس گرفتم؛ اما تور سفر را یک هفته عقب انداخته بود. خیلی ناراحت بودم و با خودم میگفتم: شاید چون من لیاقت و شایستگی ندارم، زیارت نصیبم نمیشود. حامد ماجرا را که فهمید گفت: «بابا، اینکه کاری ندارد! آن پانصد هزار تومنی که دادم برای سوغاتی، بگذار توی جیبت و برو سفر مشهد.» جواب هرکسی را که از تو سوغاتی خواست خودم میدهم.
گفتم حامد تو اگر زیارت اربعین بروی من و امیر هم مشهد برویم پس عروسمان چه میشود؟میدانی که همسر امیر پایهماه است.
دیدم چشمان حامد پر از اشک شد.گفت من برای محافظت از خانواده میمانم.بابا من شاید رفتم به زیارت خود ایشان! تو هم زیاد ناراحت نباش.قول میدهم بعد ها تو را به زیارت سوریه و مکه هم بفرستم! روز های خوش بازگشت از زیارت تمام شده و اواخر دی ماه فرا رسیده بود.آن روز هوا بسیار سرد بود و من در خانه مانده بودم. حامد کنارم نشست و گفت:«بابا اگر از شما سوالی بپرسم جواب میدهید؟ گفتم بپرس. گفت: بابا، من اگر ثبت نام کنم و بروم سوریه آیا شما موافقت میکنید؟ بی درنگ گفتم:من پای همه رزمندگان و مدافعان حرم را که میروند سوریه، میبوسم؛اما چون
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#کتاب_دررکاب_علمدار. . .♥️!
#شهیدحامدجــوانی🌸
تو فرزندم هستی به جای پایت، زبانت را میبوسم که از من اجازه میگیری. بروی سوریه، رفتن تو ما را در محضر حضرت زهرا (س) سربلند و روسفید میکند. اگر عازم بشوی، خوش به سعادت تو. من به تو افتخار میکنم چرا که آرزوی هر خانواده شیعه و مسلمانی است که بتواند از دین اسلام و خاندان اهل بیت دفاع کند و میدانم که تو هم هدفی جز این نداری، پس چرا رضایت نداشته باشم؟»
وقتی به شهر سهند نقل مکان کردیم، حامد در دبیرستان شهید قاضی تبریز درس میخواند. مدیر دبیرستان به من گفت: آقا شما او را به سهند نبرید، او افتخار مدرسه ماست. ما او را با همهجا میفرستیم. من گفتم: شرایط مالی ام خوب نیست. گفت: ما میتوانیم از طرف مدرسه هزینه رفتوآمدش را تقبل کنیم که او راحت برود و بیاید. ولی از مدرسه ما به جای دیگری نبرید.
یکی از استادان دانشگاه او میگفت: هیچ وقت در کلاس درس، حتی در دروس تخصصی، ندیدم حامد یادداشتی بردارد. روزی پرسیدم: تو چرا جزوه نمینویسی؟ حامد گفت:«جزوه هر انسانی مغز اوست.» یعنی شما که درس و مسئله را گفتید،رفت توی مغزم.حامد با برخوردها و رفتارش، همه را در دانشگاه مجذوب خود کرده بود.
«عاشق حضرت ابوالفضل»
او عاشق لباس سبز پاسداری بود. برادرش ۴ سال قبل از او این لباس را به تن کرده بود. وقتی به مرخصی میآمد، حامد
#نویسنده:سیدغفارهاشمی
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها 💞
@shahidanbabak_mostafa🕊