eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مـدافــع_عشـقــــ💔🍃 #قسمت_هشتــم۸ ـــــــــــــــــــــــــــــ 🌥نزدیک غروب، وقت برای
❤️🍃 ۹👇 ـــــــــــــــــــــــــــــ 🔶فضا حال وهوای سنگینی دارد. یعنی باید خداحافظی کنم😢 از خاکی که روزی قدم های پاک آسمانی ها آن را نوازش کرده؟ با پشت دست 😭 را پاک می کنم. در این چند روز آنقدر روایت از آنها شنیده ام که حالا می توانم به راحتی کنم.🌹 دوربین📸 را مقابل صورتم می گیرم و شما را می بینم. اکیپی که از چهارده تا پنجاه ساله در آن در تلاطم بودند. یک جنب و جوش عاشقانه😍👌. من در خیالم صدایتان می زنم. – !📣 برای گرفتن یک عکس ازچهره های معصومتان چقدر باید هزینه کنم؟🤔 و نگاه های مهربان شما که همگی فریاد می زنید: هیچ هزینه ای نیست! 😊فقط حرمت ما را حفظ کن😔. را بخر، را به تن کن. را بدزد از .👌 آرام می گویم: یک. دو. سه. صدای فلش و ثبت لبخند خیالی شما.📸 لبخندی که طعم سیب🍎 می دهد. شاید لب های شما با سیب رابطه ی عاشق و معشوق داشته.🌷 🔶دلم به خداحافظی راه نمی دهد. بی اراده یک دستم را بالا می آوردم تا… اما یکی از شما را تصور می کنم که نگاه غمگینش را به دستم می دوزد و می گوید: با ما هم خداحافظی می کنی؟😢 – خداحافظی چرا؟😳 – تو هم می خوای بعد از رفتنت ما رو فراموش کنی؟ تو بی وفا نباش. دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم. احساس می کنم چیزی در من می شکند. ریحانه ی قبلی بود. غلط های روحم بود که شکست. نگاه که می کنم دیگر شما را نمی بینم. با خودم می گویم: “ بال و پر بندگی هستند و که زمانی روی آن می کردند عرش می شود برای توبه.” در همان لحظه تولدم تکرار شد. “کاش کمکم کنید تا پاک بمانم!❤️😔 شما را قسم به 🕊 کمکم کنید.”😭 در تمام مسیر بازگشت اشک می ریزم. بی اراده و از روی دلتنگی.💔 شاید چیزی که پیش رو داشتم کار . بعنوان یک هدیه. هدیه ای برای این شکست و تغییر. هدیه ای که من صدایش می کنم: !🌹🍃 .....🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی و دخترشان زینب السادات حسینی •┈┈┈••✾•🔸
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 غذای مشترک 》 🖇اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن💞 می‌ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می‌رفتم ... ♨️ بالاخره یکی از معیارسنج‌های دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می‌ریخت ...😬 🍜🍲غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...♨️ - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...😋 🔸با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه‌ای به خودم گرفتم ... انگار فتح‌الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...😱 ▫️نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن‌هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...😞 گریه ام گرفت😭 ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... 🍃✨خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می خوای هانیه خانم⁉️ ... 💠با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... 🔹با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... 😒یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می‌خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...😔 - حالت خوبه❓ ... - آره، چطور مگه❓ ... - شبیه آدمی هستی که می‌خواد گریه کنه😢 ... 🔹به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه❓ ... ▫️تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده❓ ... 🔸به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...😱 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_هشتم 🔹سکوت را صالح شکست. ــ نمی‌
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم. سردرگم بودم. نمی‌دانستم این راهی که انتخاب کرده‌ام درست است یا...😳 🔸پنجشنبه بود و دلم هوای شهـــ🌷ــدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره‌ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند. یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده‌های شهدا هوای این دو غریب را نیز داشتند🍃✨ 🔹کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، زیارت عاشورا خواندم. با هر سلام به حضرت و لعن به قاتلین اهل بیت دلـــ💛ــم سبکتر می‌شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.✨ 🔸ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درست و انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانوادمه... 🔹فقط نگرانم، از تنهایی می‌ترسم. می‌ترسم با هر مأموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم. می‌ترسم زود صالح و ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم❓ 🔸اصلا دلم نمی‌خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می‌دونم سعادت می‌خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم. تنهایی دیوونه‌ام می‌کنه. نمی‌تونم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلــ❤️ـــم نشسته. دوست دارم همسرم بشه... هم نفسم بشه... اما... 🔹خدایا من صالح رو سالم می‌خوام. تو سرنوشتم شهــ🌹ـــادت سوریه رو قرار نده. می‌دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می‌خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش. 🔸با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی💞 را برای فردا شب گذاشتند. 🔹حس عجیبی داشتم. می‌دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد. پیشانی بند را به دیوار مجاور تختم وصل کردم و بوسه‌ای😘 روی آن کاشتم. ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_هشتم ◽️علاقه و عشق وصف ناشدنی محمودرضا به
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_نهم 🔸محمودرضا با اینکه از نظر سنی از من کوچک‌تر بود ولی حریمی داشت که من زیاد نمی‌توانستم از این حریم عبور کنم و به او نزدیک شوم. با اینکه بسیار اهل شوخی بود با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار بسیار شوخی می‌کرد ولی هیچوقت با من شوخی نکرد و یکی از چیزهایی که در مورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود. 🔸هیچ‌وقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، ادب خاصی داشت... البته این ادب فقط نسبت به من نبود. نسبت به همه بزرگترها، خصوصا پدر و مادرمان همین‌طور بود. 🔸پدرم گاهی گلایه داشت که چرا او به کرات در حالتی که نزدیک به رکوع بود، خم می‌شد و دستشان را می‌بوسید. پدرم بارها به او گفته بود این کار را نکند. 🔸مؤدب و با تقوا بود و حریم خاصی داشت که من به عنوان برادرش تا حدی می‌توانستم به او نزدیک شوم و بیشتر از آن از او حیا می‌کردم. 🔸از نظر معنوی سلوک دائمی داشت که البته کاملاً مکتوم بود و آن را کتمان می‌کرد اما این سلوک در حرکات، سکنات و گفتارش ظهور کرده بود، حریمی که دورش ایجاد شده بود به خاطر همین سلوک معنوی بود که داشت. 🔸چیزی که موجب ظهور شخصیت معنوی او بشود، در گفتار و رفتارش به هیچ وجه نمود نمی‌کرد. تا حدی که وقتی از مسائل معنوی صحبتی می‌شد، به شوخی می‌گرفت و یا سکوت می‌کرد. 👈 ادامه دارد ... #یاد_شهدا_با_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هشتم 《معادله غیر قابل حل》 📌ر
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《حلقه》 📌نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می‌کردم که کجاست؟ 🤔... به صورت کاملاً اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت🌳 نماز می‌خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم🏃‍♀ اما خیلی مسخره می‌شد ... داشتم رد می‌شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می‌خواستم نهار بخورم. می‌خوای با هم غذا🌮 بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی‌معطلی گفتم: نه، قراره با بچه‌ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .😔 خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک🎁 درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می‌خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .😍 جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت🌳 ... . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه💍 بی‌ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول💵 پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 👇👇 ➣ @zahrahp ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_هشتم _اسماء؟؟ بله گلها💐 رو جا گذا
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ _۵ دیقہ بعد رامین رسید.. سوار ماشین🚙 شدم بدون اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد. _نگاهش نمیکردم به صندلے تکیہ داده بودم بیرون و نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے مامان تو گوشم میپیچید باورم نمیشد.😳 اون من بودم کہ با مامان اونطورے حرف زدم❓ واے کہ چقدر بد شده بودم _باصداے بوق ماشین بہ خودم اومدم رامیـن و نگاه کردم👀 چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مثل این کہ دیشب نخوابیده بود😔 دستے بہ موهاش کشید و آهی از تہ دل دلم آتیش🔥 گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامیـن و تو اون وضعیت نداشتم _ناخودآگاه قطره اشکی😢 از چشمام سرازیر شد رامیـن نگام کرد چشماش پر از اشک بود😭 ولے با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات اشکم و پاک کردم و گفتم: پس چرا خودت.... حرفم و قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ😑 بیخوابے❓چرا❓_آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت رفتیم داخل و نشستیم سرش و گذاشت رو میز و هیچے نگفت چند دیقہ گذشت سرش و آورد بالا نگاه کرد تو چشام👀 و گفت: اسماء نمیخواے حرف بزنے چرا میخوام خوب منتظرم رامیـن مامان مخالفت کرد دیشب باهم بحثمون شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے که...😔 اونقدرے که چی اسماء❓ اونقدرے که فقط با سیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم😭 که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے پوفے کرد و گفت مُردم از نگرانے اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت که همه چے درست میشہ و غصہ نخورم😐 چند بار دیگہ هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفعہ‌ے قبل بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد😵 اون روزها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون حال و حوصلہ‌ے درس و مدرسہ هم نداشتم میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم روزهایے که میگذشت تکرارے بود در حدے که میشد پیش بینیش کرد😞 رامیـن هم دست کمے از من نداشت ولے همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے که داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود یہ روز رامیـن بهم زنگ📱 زد و گفت باید هم و ببینیم  ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا همون پارکے که همیشہ میریم تعجب کردم😳 اولین دفعہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغون بود...😔 _رفتم کنارش نشستم. سرش و به دستش تکیہ داده بود سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سرد و خشک جوابم و داد حرف نمیزد نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم بلند شدم که برم کیفم و گرفت👜 و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم_با عصبانیت نشستم و گفتم: جدے❓خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ❓ قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده که الاݧ.. 😖 حرفم و قطع کرد و گفت اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ اولیـݧ بار بود که اینطورے باهام حرف میزد مـݧ که چیز بدے نگفتہ بودم. ادامہ داد ... 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
°•|🍃🌸 #قسمت_هشتم ⬇️ 🔴 #منزل_هفتم ◾️ #نام_منزل‌⇦《عیون "فرودگاه زوّار بصره"》 ◽️ #وجه_تسمیه⇦عیون جم
°•|🍃🌸 ⬇️ 🔴 ◾️ ⇦《رُهَیمه "رحیمه"》 ◽️ ⇦رهیمه مصفر رهمه به معنی باران اندک و نرم و مداوم است. ◽️ ⇦احتمالاً حدود پانزدهم ذی‌الحجه امام و کاروان وی در این محل بوده‌اند. ◽️ ⇦کوتاه و اندک ◽️ ⇦منطقه آباد بوده است. به کوفه نزدیک بوده است. با کوه فاصله اندکی داشته است. ◽️ ⇦۱. دیدار با ابوهریره اسدی یا اباهرم. اباهرم علت خروج امام را پرسید و امام تهدید به قتل بنی امیه و دعوت مردم و سر نوشت تنگ بار پیمان شکنان را گوشزد کرد. ۲. امام به هتّاکی و حرمت شکنی بنی امیه اشاره کرد. ۳. از این محل آب گیری مجدد شد. 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔴 ◾️ ⇦《حاجر "حاجز"》 ◽️ ⇦حاجر به معنای نگاهدارنده‌ی آب است و جایی که آب در آن جمع شود، شبیه دره بوده است. ◽️ ⇦۱۵ ذی‌الحجه یک هفته پس از حرکت از مکه. ◽️ ⇦درنگ چند ساعتی ◽️ ⇦۱. فرودگاه حجاج و جزئی از بطن الرّمه بود. ۲. آب چند مسیل در این نقطه به هم می‌رسید. ۳. مقداری درخت در منطقه بوده است. ۴. مانند دره بوده است. ◽️ ⇦۱. امام، نامه‌ی مسلم بن عقیل را در این منطقه دریافت کرد. نامه را قیس بن مسهر صیداوی رسانده بود. مسلم بن عقیل آمادگی و پذیرش مردم کوفه را نوشته بود. امام پاسخ نامه را نوشت و به قیس بن مسهر صیداوی سپرد تا به کوفه برساند. مخاطبان نامه بزرگانی چون سلیمان بن صرد، مسیّب بن نجبه، رفاعة بن شدّاد و عبدالله بن وال بودند. ۲. برخی نوشته‌اند پیک و نامه‌رسان اباعبدالله به کوفه عبدالله به کوفه عبدالله بن یقطر بوده است. ۳. برخی دریافت خبر شهادت مسلم و هانی را در این منزل دانسته‌اند که اندکی بعید به نظر می رسد. ۴. دیدار دوم عبدالله مطیع با امام نیز به این منزل نسبت داده شده است. ... ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_هشتم راوی👈حسین زینب و فرستادم بالا استر
؟ ══🍃💚🍃══════ از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم گوشی و برداشتم📞 -سلام سید سیدمجتبی: سلام علیکم برادر -خخخ خوشمزه 😁 زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه⁉️ سید: عرض به حضورتون برادر جمالی این مداح هئیت ما مدافع حرم هست صبح تشریف آوردن از سوریه 🍃 -از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی که شیرین شدی یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی😁 سید؛ هیچ کدام بالام جان انصافا تو نمیدونی چرا، برادر جمالی مداح ماهم هست😊 داعش بهش کارساز نیست -خخخخ گلو له نمکی موندم یه طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه😔🌹 برو دیگه بچه پرو فعلا یاعلی سید: یاعلی رقیه: داداش من حاضرم😊 -بفرما فدات بشم بزن بریم سوار ماشین🚙 شدیم خب رقیه خانم تعریف کن چه خبر رقیه: عرض به حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه پنج شنبه حاجی گفت برم معراج🌹🍃 -إه موفق باشی ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم الانم با داداش تو راه معراجیم🌹🍃 وارد معراج الشهدا تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن چندبار یاالله میگه☺️ ساعت ۱۰ بود حاج آقا کریمی وارد شد همه به احترامش بلند شدیم با برادران دست داد حاج آقا : 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 بچه‌ها ببنید قراره همتون جزو بچه‌های جمع‌آوری آثار شهدا بشید دوتا خانم و یه آقا اما تیم اصلیمون فقط یه خانم یه آقا هستن😐 اسامی تک تک خونده میشود حاج آقا کریمی: اما تیم اصلی سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن😍 به سمت ماشین حرکت کردیم -داداش، حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا🌷 داداش سرش و انداخت پایین و قرمز شد☺️ وا اینجا چه خبره این چرا قرمز شد خدایا 😂😂 بجان خودم یه خبریه اینجا تو راه حسناهم به ما اضافه شد، حسنا و آقای حسینی خواهر _ برادر شیری بودن😊 حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج میزد گفت سلام آقای جمالی✋ دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه باید به مامان و زینب بگم😍 بالاخره به مزار شهدا رسیدیم استاد رو به ما گفت بچه‌ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم😔 بعدا شما اضافه بشید این سه تا چرا سرخن😳🤔 خدایا اینجا چه خبره -بچه‌ها شما روزه سکوتید عایا حسناخانم و داداش جان😳 یاخدا این دوتا چرا سیب قرمزن😳🍎 شما دوتا که روزه سکوتید استاد که پیش پدرن، من میرم پیش دوست شهیدم🌷 حسین: باشه مراقب خودت باش -باشه داداش جان به سمت مزار دوست شهیدم🌷 راه افتادم شهید ابوالفضل ململی شهیدی که عاشقش بودم😍 دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده تو عملیات کربلای ۴، منطقه‌ای که آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین الحرمین میرفت😔 بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم ساعت ۱‌ ظهره، داریم میریم خونه قراره شب بریم دعای کمیل🍃 اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنا رو به مامان بگم😉 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هشتم بغض گلوم و گرفته بود -بسه عل
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت - تب که نداری حالت خوبه⁉️ مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم😳 - شماها چتونه من رفتم، بیاین بریم دیگه!! خواست چرخ ویلچرو♿️ بچرخونه که.... یا امام رضا... چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی.... متعجب گفت: اینکه سالم بود چیشده⁉️ نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم: - عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری علی زد زیر خنده و گفت😁 - بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیار بریم هتل. حق داشت باور نکنه. سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یه بار تلاش کن‼️ میدونستم رو قسم جونم حساسه... بی امید دست منو گرفت و..... نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد 🤲 ........... بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من و باور کردن. بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد.🍃👌 خدا جواب خواهشم و داد..... خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم.🙏 ............ سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفنمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت: بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری. علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت: به روی چشم من نوکر ملکه‌ام هستم.😍😊 ............ طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد‌. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا.🎊🎉😍 .......... عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا.... شنلمو سر کردم و رفتم دم در. علی با دیدن من گفتم: وای خدای من از ملکه بالاتر چی داریم من به این خشگل خانومم بگم⁉️ - مسخرم میکنی نه؟! - نه جون خودم خیلی خشگل شدی نرجسی😍 - ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده‌ها شدی! - اوه اوه نمردم و خانمم از ما تعریف کرد😏 بیا بریم که دیر شد نازی چندبار زنگ زده آتلیه‌ام نرفتیم.... اینقدر حرص نخور خانومی واست خوب نیس!😅😅😅 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_هفتم 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا، قرار بود ی
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود... مادر و پدر با چشمای گریون.. و زینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن. حسین ساک رو روی زمین گذاشت و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد. اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭 حسین تو گوش زینب گفت: _خانم رضایی هواتو داره.. همیشه همه جا هواتو دارم.. موقع عقدت میام.. دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم بشی.. مواظب خودت و حجابت باش..😊 حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه تو این رفت دیگه برگشتی وجود نداره.. حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ☎️ زده بود. از اون طرف توسکا پریشان حال بود.. حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود. توسکا بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود.. «خواب دیده بود تو یه باتلاق گیر افتاده و یه دست فقط .. استخوان بود.. که اومده بود توسکا را نجات داد.. بعد یه صدا گفت: 🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو".. اگه نباشن شما تو خفه میشین..🕊 توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد.. دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری از دفتر خارج شد، توسکا پرید و خوابش و تعریف کرد😔 خانم مقری وارد کلاس شد _بچه‌ها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم 🍃اول اینکه برادر زینب جان که هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین 🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن یعنی چی⁉️ هرکس نظری داد.. خانم مقری پای تخته رفت و نوشت: ✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.." _بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. تو جنگ تحمیلی، عموهام شهید میشن، با توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زنده‌ان. زنگ آخر بود.. موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭 حالش بد شد.. در خطر افتادن بود که خانم مقری و بچه‌ها گرفتنش... ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوے زینب🍀 توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه، تا رسیدیم سر کوچمون دنیا رو سرم آوار شد😨 دو تا آقا با لباس سبز پاسداری دم در خونمون وایستاده بودن 🌹🕊یا حضرت زهرا، داداش منو انتخاب کردی؟🕊🌹 فاصله سر کوچه تا خونمون زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭 هربار که میخوردم زمین.. یه خاطره از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد. تا رسیدم دم در خونه.... یکی از اون پاسدارا گفت: _"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم.. وقتی چشمامو باز کردم سرم تو دستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😭 مراسمات حسینِ من شروع شد روز سوم تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔 🥀عزیز خواهر.. حسین من.. کجا دنبالت بگردم.. کدوم خاکو بو کنم.. تا آروم بشم.. مزار نداری.. تا نازتو بکشم.. برات سر کدوم مزار گریه کنم😭😭😭 حسییییییییین😭😭😭 برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه👀 کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم بی بی جان منم داغ حسینم و دیدم.. بی بی.. حسین منو چجوری کشتن حسین من.. الان پیکرش کجاست😭😭😭 دستم رو روی عکس بی بی کشیدم و گفتم: "مراقب حسینم باش"😭💔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286