شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_سیویکم
《 مهمانی بزرگ 》
🖇بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه میتونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمیتونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه میگذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... ✨
🔹بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...🌹✨
🔸پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...
🔻یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... 😖
💢نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ...
🔹توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد 🛎... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ...😳😔
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سیام 🔹دل دردهای گاه و بی گاهم ه
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_سیویکم
🔹دلم گرفته بود همه را به اصرار به مراسم تشیع فرستادم و خودم هم روی تخت نشسته بودم و تلویزیون را روشن کردم که پخش مستقیم مراسم را ببینم.
🔸هنوز خبری نبود و دل گرفته و بیحوصله شبکهها را میگشتم. دل درد امانم را بریده بود و نمیتوانستم درست و صاف سر پا بایستم. انگار کمرم خم خورده بود. کمی که صاف میشدم دردم صد چندان میشد. نزدیک به ۱۰ صبح بود که تلفن منزل☎️ زنگ خورد. "حتما صالح جونمه"😍
با اشتیاق خودم را به تلفن رساندم و دردم را فراموش کردم.
🔹ــ الو... بفرمایید
ــ سلام خواهرم.
صدای مردی جا افتاده و جدی توی گوشی پیچید.
ــ سلام بفرمایید.
ــ منزل آقای صبوری؟
با تردید گفتم:
ــ بفرمایید.
ــ ببخشید شما با آقای صبوری چه نسبتی دارید؟
ــ با کدومشون؟
ــ آقا صالح...
دلم فرو ریخت. "چی شده که اینجوری میگه؟"😱
🔸باید احتیاط میکردم نمیخواستم خودم را لو دهم. من که نمیدانستم چه کسی پشت خط بود؟
ــ چطور مگه؟
ــ من مسئول قرارگاهشون هستم خواهرم. صالح الان اینجاست. یعنی... نگران نباشید یه چیز جزئیه. بیمارستان امام حسین...😰
🔹نمی فهمیدم چه می گفت؟ صالح من؟؟! زخمی شده بود؟ ایران بود و من اینجا گیج و سردرگم مانده بودم؟ تلفن از دستم افتاد. نمیدانم چطور...اما لباس پوشیدم و با حال خراب راهی شدم. گیج بودم انگار نمیدانستم بیمارستان امام حسین کجاست... طول کوچه را دویدم و چند بار سکندری خوردم. چادرم دور دست و پایم میپیچید و از درد خم و راست میشدم.
🔸یک لحظه تمام بدنم یخ زد و چیزی میان دلم فرو ریخت، توان حرکت نداشتم. روی پیشانیام عرق سردی نشست و چشمم سیاهی رفت.😨 حس بدی داشتم و نا امید به شکمم چشم دوختم😔 به هر ترتیبی شد بلند شدم و دست به دیوار خودم را به سر خیابان رساندم. درد داشتم اما صالح...
خدایا خودت رحم کن...🙏
🔸جلوی درب بیمارستان نمیدانستم باید کجا بروم. اورژانس یا بخش جراحی یا.. زهر مار و سردخونه😭
سرم را به طرفین تکان دادم و به همه بخشها سر کشیدم اول اورژانس و شلوغیهای آن. حالم بد بود و دیدن چند صحنه دلخراش بدترم کرد.😞 کودکی تصادف کرده بود و بیحال و با صورتی غرق خون روی برانکارد بود. حالم بهم خورد. بوی خون را حس کردم و دلم بهم پیچید. درد امانم را بریده بود و سرم به شدت سنگین شده بود و چشمم سیاهی میرفت میترسیدم...
🔹از مواجه شدن با هر چیزی میترسیدم. کاش سلما یا زهرا بانو را کنار خود داشتم😭تنها بودم و بیکس دنبال نفسم میگشتم. نفسی که نمیدانستم بند آمده بود یا بریده بریده و به شماره افتاده بود نوار راهنمای روی دیوار، سردخانه را نشان میداد. چشمم را بستم و به بخش جراحی رفتم. نزدیک سرپرستاری که شدم آقای میان سالی با پرستاران صحبت میکرد. به نظرم صدایش شبیه به همان مرد بود. جلوتر نرفتم از همان دور گوشهایم را تیز کردم...
🔸چقدر عملشون طول میکشه؟
ــ نمیدونم. این آقا دیروز صبح زخمی شدن. مطمئنا تا حالا خون زیادی از دست دادن. رگاشونم خیلی باز بوده و زخمش عمیق بود. فکر نکنم دوباره پیوند بخوره.
ــ خدا بزرگه. عمه سادات خودش کمک میکنه.
🔹اسم عمه سادات را که شنیدم مطمئن شدم کمی روی صندلی نشستم و سرم را لحظهای به دیوار تکیه دادم. بدنم میلرزید. " محکم باش مهدیه. حداقل خیالت راحته که هنوز هست. قوی باش"
آرام خودم را به آن مرد رساندم و با صدایی که از ته چاه بلند میشد، گفتم:
ــ آقا...😞
رویش را برگرداند و سرش را پایین انداخت.
ــ امرتون...😐
🔸من همسر صالح هستم...😔
ــ سرش را بلند کرد و نگاهی آشنا به من انداخت... نمیدانست باید چه بگوید. نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
ــ نگران بودم خواهرم. هنوز حرفم تموم نشده بود که قطع کردید!!!
ــ کی آوردینش؟😔
ــ امروز صبح. نگران نباش خواهر من. انشاء الله خیره.
سرم گیج رفت و قدمی به عقب رفتم.
ــ چی شد؟ بفرمایید بشینید رنگتون پریده.😳
چادرم را جمع کردم و نشستم.
ــ نگران نباشید حالش خوب میشه.
ــ چطور شد؟
🔹این روزا کمی اوضاع بهم ریخته بود و بچههامون فشار زیادی رو متحمل شدن فقط بدونید که از ناحیهی دست مورد اصابت قرار گرفته.
"فکر نکنم دوباره پیوند بخوره" صدای پرستار مثل مته مغزم را سوراخ میکرد. اصلا حالم خوش نبود. حتی موبایلم را نیاورده بودم. مطمئنم نگرانم میشدند. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و آن مرد همراه، به سراغش رفت. نای ایستادن نداشتم به زحمت بلند شدم و خودم را به آنها رساندم.
ــ متاسفانه نتونستیم کاری براش بکنیم. مجبور شدیم دست رو قطع کنیم.😔
دیگر نفهمیدم چه شد. معلق میان زمین و آسمان با زجه گفتم:
ــ یا قمر بنی هاشم...🍃✨
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_سیام نزدیک داروالعجابه نشستہ بود
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_سیویکم
خلاصہ یہ چیزے مݧ میگفتم یہ چیزے زهرا، باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد
اما ماماݧ راضے نمیشد کہ نمیشد❌
یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد.😐
هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد.😔
اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود😞 همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره.
دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد.
یه روز بعد از نماز صبح🍃 ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش.
نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش📿 دستش بود آهے کشید و با بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد😳 و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت.. و قطرهاے اشک از چشماش رو گونہهاش افتاد
همموݧ شوکہ شدیم.😭
اردلاݧ دست مامانو بوسید،😘 بغلش کرد و زد زیر گریہ😭
از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود .
همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید
اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش💞 رفت سوریہ
هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره
ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد😭
مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره .
میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ.😔
اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود😍
خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتݧ اردلاݧ بشے، لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب🍃✨
بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مݧ میدونستم چہ خبره تو دلش💓
علے هم اصلا حال خوبے نداشت .اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم. البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد.
تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہے ماماݧ💔
هر روز یا در حال خوندݧ دعاے طول عمر و آیةالکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ مینشست و با کسے حرف نمیزد😐
ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد☎️ چند روزے حالش خوب بود
دو هفتہ از رفتݧ اردلاݧ میگذشت
یکے دو روزے بود از علے خبر نداشتم، دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشوݧ.
وارد کوچشوݧ شدم ماشیݧ جلوے در بود
زنگ و زدم🛎
کیہ؟؟؟؟
منم فاطمہ باز کݧ
إ زݧ داداش تویے بیا تو
پلہهارو تند تند رفتم بالا
وارد خونہ شدم و بلند گفتم
سلااااااام✋
سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا؟؟؟؟
اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست
ݧه نیست اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتوݧ⁉️
چہ فرقے میکنہ؟؟؟
فرقے نداره دیگه
خندیدم😁 و گفتم :حالا نوبت خودتم میشہ علے و خونست؟؟؟
آره بالا تو اتاقشہ
از پلہها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگراݧ شدم درو باز کردم
علے رو تخت🛌 خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پردهها رو کشیدم کنار نور افتاد☀️✨ روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد
سلام ✋
علیک السلام علے آقا ساعت خواب ؟؟؟
دانشگاه چرا نمیاے؟؟؟گوشیتم📱 کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم ؟؟؟
ببخشید
همیـݧ فقط؟؟؟ببخشید؟؟
آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید
نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش
چیشده علے⁉️
چیزے نیست
چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما
هیچے اسماء رفیقم...
رفیقت چے؟؟؟
رفیقم شهید شد...🕊🌷
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیام برای نماز صبح، ظهر و مغرب میرفتیم
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیویکم
اسم همرزم شهید حسن پور
رضا محسنی از بزرگان سپاه پاسداران بود
با ورود سرادر محسنی دوربین و ضبط صوت آماده شد
سرادر محسنی : قبل از شروع مصاحبه بگم سردار حسن پور به سردار خیبر معروفه و اولین کسی بود که وارد منطقه خیبر شد
بسم الله حالا شروع کنیم
فقط حرفارو از زبان خود شهید حسن پور میگم
انگار خودشون حرف میزنن
سید: چه عالی
💠 زندگینامه سردار شهید رضا حسن پور
من رضا حسن پور ، در سال 1339 در تهران بدنیا آمدم دوران كودكی را در تهران پشت سر گذاشتم . پدر و مادرم انسانهای مذهبی ، معتقد ، اما محروم از تمتعات زندگی بودند . هفت سالم بود كه همراه پدر و مادرم از تهران به قزوین آمدیم. در قزوین دورة بتدایی را شروع كردم . دورة ابتدایی را با نمره های خوب قبول شدم . فشار بار زندگی بر دوش پدر و مادرم سنگینی می كرد . حس كردم ادامة تحصیل برایم مشكل خواهد بود . از این رو مجبور به ترك تحصیل شدم و نتوانستم به تحصیل ادامه بدهم .
💠 فعالیتهای شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی
رضا كه فردی محرومیت كشیده و رنج دیده بود ، با شروع نخستین جرقه های انقلاب ، خود را به جریان زلال انقلاب می سپارد . او تمام امیدها و آرزوهایش را در انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) مجسم می دارد و از این رو ، دل در گرو رهبر می سپارد و با شور امید در تمام صحنه های انقلاب حضور مشتاقانه و فعال می یابد .
رضا در تمام راهپیماییهای شهر ((قزوین )) به طور جدی شركت می جوید . وی در سال 1356 با دختری پارسا و پاكدامن ازدواج و از آن پس ، همراهی دلسوز و یاری با وفا برای ادامة زندگی و فعالیتهایش می جوید . رضا در روزهای پیروزی انقلاب ، همراه دوستان خود در شهر قزوین فعالانه حضور می یابد و با ایثارگری فراوان در صحنه های مختلف وارد می شود .
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286