شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسیوپنج 👈این داستان⇦《 جذام...!!! 》 ــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوسیوشش
👈این داستان⇦《 مروارید غواص 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد میترکید ... از پلهها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...🍃✨
🔹همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ...
سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوستهای جدیدش ... چند لحظه به رفتارها و حالتهاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...😊
🔸دخترها وسط گروه و عقبتر از بقیه راه میرفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خندههای بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمیاومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ... منتظر نشدم و قدمهام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ...🏃🏃
🔻من ... فرهاد ... با ۳ تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش میکردن ... جلوتر از همه حرکت میکردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خندهها و شوخیهاشون ... کمتر به گوش میرسید ...
💢 فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ... ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ...
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور خوابیدی⁉️ ...
♻️و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقبتر ... سراغ بقیه گروه ... و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمیترین اعضای گروهشون بود ...
🍀با همه وجود دلم میخواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم میداد ...
💠به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو میریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری میشد ...
▫️آب زلال و خنکی ... که سنگهای کف حوضچه به وضوح دیده میشد ... منظره فوق العادهای بود ...
محو اون منظره و خلقت بینظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ...
شنا بلدی❓ ...
🔻سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ...
گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلالتر و شفافتر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای ۳ متره ...
🔹ناخودآگاه خندهام گرفت ...
- مثل آدم هاست ... بعضیها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغشون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل میخواد ...❤️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسیوشش 👈این داستان⇦《 مروارید غواص 》 ـــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوسیوهفت
👈این داستان⇦《 به زلالی آب 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...
🍀آدمهای زلال رو فکر میکنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمیفهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفهای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
🔹خندید ...
مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدمها ... هرگز به نظرم خندهدار نبود ...
🔸حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن🔥 ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
🔻چشمهام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدمها حرف میزدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسانهای به ظاهر سادهای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان میرسید ... و حالا توی اون آب عمیق ...
کولهام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ...😔
💢چند متر پایینتر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین میرفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
🎒کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...😢
🍃به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور میکرد ...✨
🍀دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفتهها ...⚡️🍃
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسیوهفت 👈این داستان⇦《 به زلالی آب 》 ـــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوسیوهشت
👈این داستان⇦《 جوان من 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل میکردم ... صدام بریده بریده در میاومد ...
- کاری داشتی آقا سینا❓ ...
🔹با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ...
🔸با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
بالا ... چایی گذاشتیم ... میخواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... میشد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش میگذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمیکرد...😔
🔻قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جانتون ... من نمیخورم ...🙏
🔸برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
💢سر درد شدم از دستشون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدنها و ...🤕
🔹پریدم توی حرفش ... ضایعتر از این نمیتونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانهای برای اومدن بتراشه ...
بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...🏕
💠نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ... جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردنهاشه که بهترین سالهای عمره ...🍃
🔻یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سالشونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...
🔸سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...😑😑
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسیوهشت 👈این داستان⇦《 جوان من 》 ـــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوسیونه
👈این داستان⇦《 یا رسولالله 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ... پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو میفرسته ... علی جان برو ببین چه خبره❓ ...
🔹حضرت میره و برمیگرده ... و خطاب به پیامبر عرض میکنه ... یا رسولالله ... من هیچی ندیدم ...
🔸شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهلشون تا فاصله زیادی میاومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم❓...
💠پیامبر میفرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشمهاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
💢مات و مبهوت بهم نگاه میکرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد میکرد ...
به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...😊😑
🔻و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمیدونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...🍀
🔹بهش نگاه نمیکردم ... ولی میتونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگهای اومده بود ... اما حالا ...😳
درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد میکرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ...
🍃✨به خدا التماس میکردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمیدونم به چی فکر میکرد ... چی توی ذهنش میگذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ...😔
💢ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...😢
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...😳
🔹ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوانهایی که جوانیشون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... میخندیدن ... وصیت همهشون همین بود ... خون من و ...
⭕️با حالتی بهم نگاه میکرد ... که نمیفهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...😳😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسیونه 👈این داستان⇦《 یا رسولالله 》 ـــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهل
👈این داستان⇦《 سناریو 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... میخواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتنهاش افتاده بودم ... یه حسی میگفت ...
با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...😭😔
🔹حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🤔 ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
🔸هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...🎒
🔻راه افتادم ... دکتر با فاصلهی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش🔥 روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
💠 اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ... تو چیزی از توش نمیخوای؟ ...
▫️اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علیالخصوص به فرهاد ...
💢نفهمیدم چند قدمیمون ایستاده ...
خوب واسه خودت حال کردیها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
🔰ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏 ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
🎒سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهل 👈این داستان⇦《 سناریو 》 ــــــــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهلویک
👈این داستان⇦《 تو نفهمیدی... 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎جا خورد ...
نه قربانت ... خودت بخور ...
🔹این دفعه گرمتر جلو رفتم ...
داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کولهات سالم مونده باشه ... به کولهات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...😊
🔸دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ... کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب🌝 هم ملایم بود ...
🔻خوابم نمیبرد ... به شدت خسته بودم ... بیخوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعهای که بالاخره داشت تموم میشد ...
🍀صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم میخواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره میکردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ...
▫️همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ... سعید نشست کنار رفقای تازهاش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...😔
💠برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشمهای بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشتهام خیلی آروم ... یونسیه میگفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...🗣
🔹بچه ها ده دقیقه جلوتر میایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر میخواید برید سرویس ...
▫️چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...🍃✨
🔸ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
💠خانمها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم میخواست هرچه سریعتر از اونجا دور بشم ... نمیفهمیدم چرا باید اونجا میبودم ... و همین داشت دیوونهام میکرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم میگذشت ...
🔻این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بدجور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...😔😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهلویک 👈این داستان⇦《 تو نفهمیدی... 》 ـــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهلودو
👈این داستان⇦《 مرده متحرک 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎با سرعت از پلههای اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومد سمتم ... و از پشت، زد روی شونهام ...
💢آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بیتعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچهها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ...
🔹خستهتر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ...
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...😳
🔸با اجازهتون من دیگه میرم ... خیلی خستهام ...😞
▫️سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ... حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ... هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمیرسیدیم...
🔻تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمعمون اضافه شد ...👥
🔹بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا مهمون من... آره دیگه بچه پولداری و ...
🔸راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ... شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...😂😂
🔻یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع ... با شوخیهایی که از جنس من نبود ... به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم ...🗣 فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ...
سعید آقا میای؟ ...
🍀چند دقیقه بعد، سوار ماشین شدیم داشتیم برمیگشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک ...
🔻جمعه بعد رو رفتم سرکار ... سعید توی حالی بود که نمیشد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... من، نه...
💢ساعت ۱۲:30 شب، رسید خونه ... از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله🎒 رو پرت کرد گوشه اتاق ... گیج و منگ خواب ... چشمهام رو باز کردم ... نور بدجور زد توی چشمم...✨✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهلودو 👈این داستان⇦《 مرده متحرک 》 ـــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهلوسه
👈این داستان⇦《 امثال تو 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمیاومد ...
- به داداش ... رسیدن بخیر ...✋
🔹رفت سر کمد، لباس عوض کردن ...
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... میخواستم بگم دیوونهام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...😖
🔸غلت زدم رو به دیوار ... که نور✨ کمتر بیوفته تو چشمم ... مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...😳
▫️راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شمارهات رو دادم بهش ...📲
🔻ته دلم گفتم ... من دیگه بیا نیستم ... اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه ...
و چشمهام رو بستم ...😑
💢نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید ... اما خواب از سر من پریده بود ... هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم... نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ... معلق بین اون درگیرهای فکری ... و همهاش دوباره زنده شد ...⚡️⚡️
💠فردا ... حدود ظهر ... دکتر زنگ📱 زد ... احوالپرسی و گله که چرا نیومدی ... هر چی میگفتم فایده نداشت ... مکث عمیقی کردم ...
- دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...😔
🔹سکوت کرد ... خوشحال شدم ... فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...
نه اتفاقا ... یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه...❣
🔸اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...😳
🔹و زد زیر خنده ... من، مات پای تلفن ... نمیفهمیدم کجای حرفش خنده داره ...😳😂
آدم جبهه رفتهای که خون شهـــ🌷ــدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده ... بیشتر اعصابم رو بهم میریخت ...😣
🔻دیروز به بچهها گفتم ... فکر نمیکردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن ... نه فقط من، بقیه هم میخوان بیای ...
مهرت به دل همه افتاده ...💖
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍃🌷
#عملیـــــاٺ_بازےدراز
#قسمت_اول ....↯
🔴 شناسنامه عملیات
●نام عملیات: بازی دراز
●زمان اجرا: ۱ تا ۹ اردیبهشت ماه ۱۳۶۰
●محل نبرد: غرب سرپل ذهاب
●نوع عمليات: نيمه گسترده
●فرماندهی: مشترك
●سازمان: مشترك
●تجهیزات منهدم شده نیروهای عراقی: ۵۴ دستگاه تانک و نفربر ۳ فروند هواپیما ۲ فروند هلیکوپتر ۲ دستگاه ادوات مهندسی
●غنائم جنگی ایران: ۱۲ دستگاه تانک و نفربر ۵ دستگاه ادوات مهندسی
●تعداد تلفات نیروهای عراقی: ۱۵۰۰ نفر کشته و زخمی ۷۰۰ نفر اسیر
🔘➼┅══┅┅───┄
🔹عملیات بازی دراز در محور سرپلذهاب - ارتفاعات بازی دراز به صورت نیمه گسترده در تاریخ ۱/۲/۱۳۶۰ به فرماندهی مشترک انجام شد.
🔘➼┅══┅┅───┄
🔸ارتفاعات سختگذر بازی دراز با قلههای بلند و شیبهای تند و بریدگیهای ممتد از اهمیت ویژهای در منطقه مرزی استان کرمانشاه برخوردار است این ارتفاعات به مثابه عرضه بزرگی درون مثلث قصرشیرین _ گیلان غرب_ سرپل ذهاب واقع شدهاست و بر منطقه تسلط کامل دارد.
🔸نیروهای عراقی در روزهای آغازین جنگ از بازی دراز برای دیدهبانی استفاده میکردند اما ویژگیهای این ارتفاعات موجب شد با فعالیتهای مهندسی روی آن جاده سازی شود و یگانهای عراق در آنجا مستقر شوند و ضمن افزایش سلطه بر قصرشیرین سرپل ذهاب را نیز زیر دید خود بگیرند.
✍ #ادامـــــہ_دارد ...
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهلوسه 👈این داستان⇦《 امثال تو 》 ــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهلوچهار
👈این داستان⇦《 این آیات کتاب حکیم است 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...
🔸نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ... آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...💃
🔹گریهام گرفت ... به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود💔 ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...😔
🔻میترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرفهاش شیطان برای سست کردنم باشه ...
💢سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد دل میکردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند🍃✨ ...
آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهرهاش هم بهم آرامش میطداد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
حاج آقا ... برام استخاره میگیری❓ ...
🔹سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
قرآن رو بوسید ... با اون دستهای لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...🍃✨
✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ...✨ این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات میپردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...🍀🌹
💠از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... میترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم میترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا میترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترسها بود ...🍃
✨حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ..✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهلوچهار 👈این داستان⇦《 این آیات کتاب حکیم است 》 ــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهلوپنج
👈این داستان⇦《 تو... خدا باش 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بالای کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه میکردم ... دونههای تسبیح، بالا و پایین میشد و سبحانالله میگفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...😍
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...😳
🔹نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا میخوایم ... بچهها میگن ... تو خدا باش ...😳😳
🔸دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد میزد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...
💢اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ... فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...👌
🔻هر بار که این جمله رو میگفت ... تمام بدنم میلرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، فقط یک کلمه ساده نبود ...
❤️عشق بود ... هدف بود ... انگیزه بود ... بنده خدا بودن ... برای خدا بودن ...
🔹صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچهها ... این نمیاد ...
💢ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح میداد ...
🔸برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...
🔹هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
✨🍃بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازیای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدمهاش میانداخت ...
🔻به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...😳🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌷 #عملیـــــاٺ_بازےدراز #قسمت_اول ....↯ 🔴 شناسنامه عملیات ●نام عملیات: بازی دراز ●زمان اجرا: ۱ ت
🍃🌷
#عملیـــــاٺ_بازےدراز
#قسمت_دوم ....↯
🔴 نام #بازےدراز نامی است پرآوازه كه بسیار از آن شنیده ایم. ارتفاعاتی به مثابه عارضه بزرگی درون مثلث قصرشیرین ـ گیلانغرب و سرپل ذهاب كه بر منطقه تسلط كامل دارد
🔘➼┅══┅┅───┄
🔻نقش موثر [ #شهیدشیرودی》در عملیات «بازیدراز»
🔹برای گرفتن این امتیاز مهم از نیروهای عراقی پس از سه ماه کار نیروهای شناسایی سپاه پاسداران، قرارگاه مقدم غرب سپاه پاسداران و ارتش نخستین عملیات نیمه گسترده را در این منطقه طرح ریزی کردند که با نام عملیات بازی دراز در تاریخ ۱۳۶۰/۲/۱ آغاز شد و به مدت ۸ روز طول کشید و طی آن نیروهای ایرانی و عراقی بارها به تک و پاتک متقابل پرداختند.
🔹نیروهای عراقی با استفاده از پشتیبانی هوایی یگانهای خود را حمایت میکردند اما رزمندگان ایرانی از جاده و حمایت هوایی کافی و پشتیبانی آتش محروم بودند در نتیجه نتوانستند روی تمام هدفها مستقر شوند، با وجود این، از بین قلههای منطقه سه قله آن را اشغال و تثبیت کردند و تنها در تثبیت قله ۱۱۵۰ و یکی از قلههای ۱۱۰۰ ناکام ماندند.
🔘➼┅══┅┅───┄
🔸در این عملیات هوانیروز ارتش نقش بسزایی ایفا نمود و طی آن خلبان علیاکبر شیرودی به #شهادت رسید.
✍ #ادامـــــہ_دارد ...
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهلوپنج 👈این داستان⇦《 تو... خدا باش 》 ــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهلوشش
👈این داستان⇦《 خدای دوزاری 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی❓...
🔹همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو میخونه و برمیگرده ...
🔸چهرههاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدای حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...✨🍃
فرهاد اومد سمتمون ...
- من، خدا بشم❓ ...
🔻جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو میگرفت ...😖😵
▫️بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...✨
🔸وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ... بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ...سینا اومد سمتم ...
🔹به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش میخواد واسه بچهها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...😱
💢خندیدم و زدم روی شونهاش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمیتونم از اون طرف بیدار بشم...
🔹تا چشمم گرم میشد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند میشد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر میکرد ... استاد قصه گویی بود ...👌
💠من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما میشد چند قدمیت رو ببینی ...
🍃✨وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگهای بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
🔹نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ... سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ...😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌷 #عملیـــــاٺ_بازےدراز #قسمت_دوم ....↯ 🔴 نام #بازےدراز نامی است پرآوازه كه بسیار از آن شنیده ایم
🍃🌷
#عملیـــــاٺ_بازےدراز
#قسمت_سوم ....↯
🔘➼┅══┅┅───┄
🔴 #شروعاولینعملیات↯↯↯
🔷《دشمن در روزهای آغازین جنگ از بازی دراز برای دیده بانی استفاده می كرد اما ویژگی این ارتفاعات موجب شد با فعالیت های مهندسی روی آن جاده سازی شود و یگان های عراق در آنجا مستقر شوند و ضمن افزایش سلطه بر قصرشیرین سرپل ذهاب را نیز زیر دید خود بگیرند.
🔷 برای گرفتن این امتیاز مهم از دشمن پس از سه راه كار نیروهای شناسایی سپاه قرارگاه مقدم غرب سپاه و ارتش نخستین عملیات نیمه گسترده را در این منطقه طرح ریزی كردند كه با نام عملیات بازی دراز در تاریخ ۱۳۶۰/۰۲/۰۱ آغاز شد و به مدت ۸ روز طول كشید و طی آن نیروهای خودی و دشمن با رها به تك و پاتك متقابل پرداختند.》
✍ #ادامـــــہ_دارد ...
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهلوشش 👈این داستان⇦《 خدای دوزاری 》 ـــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهلوهفت
👈این داستان⇦《 تیلههای رنگی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ... با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده میشد ...
- تو چقدر نماز میخونی ... خسته نمیشی❓ ...
🔹از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگهای صخرهای کنارم ...
🔸یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت میگشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی⁉️ ...
🔻چند لحظه سکوت کردم ...
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچهها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو میدونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...
💢با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر میکنه ...🤔
🔹آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومیهای صحرانشین آفریقا از وجودش بیخبر بودن ... اولین گروههای سفید که پاشون به اونجا رسید ... میدونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ...
شیشههای کوچیک رنگی ...😳
🔸رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشههای رنگی دادن ... یه چیزی توی مایههای تیلههای شیشهای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگیها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطنهاشون رو ... با تیلهها و شیشههای رنگی عوض کردن ...😱😱
🔻نگاهش خیلی جدی بود ...
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ...
🔹این بار بی مکث جوابش رو دادم ...
- دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ...
💢فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزشتر رو فدای یه مشت تیله کنی ...
🍃این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمیکنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر میکنه که خواب رو از چشمهات میبره ...🍃✨
💠سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهرهاش رو درست تشخیص نمیدادم ... فکر میکردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه... اما نشست ...😳🤔
🔸در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام خدا ... روشن تر از روز بود ...🍃✨
🔹بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ... داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ...
🔻یهو بحث رو عوض کردم ...
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟ ....
⚡️مثل برق گرفتهها بهم نگاه کرد ... این سوال ... اونم از کسی که میگفت ... نماز خوندن خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ...🍃
🍀نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ...
نیت میکنی ... یه رکعت نماز وتر میخوانم قربت الی الله...🍃✨
😍و ایستادم به نماز ... فکر میکرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ...
🔹به ساده ترین شکل ممکن ... ۵ تا استغفرالله ... ۱۴ تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ...
❤️و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...🌸🌸
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهلوهفت 👈این داستان⇦《 تیلههای رنگی 》 ــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهلوهشت
👈این داستان⇦《 الهام نیامد؟! 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...😍
🔹مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...
🔸از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامهاش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام میشد⁉️...
🔻به هر کسی که میشناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ...
- الان الهام هم اینجاست ...🌸
🔹هر بار که تلفنی باهاش حرف میزدم ... خیلی پای تلفن گریه میکرد 😭... مدام التماس میکرد ...
- بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من میخوام پیش شما باشم ...
🔸مادرم پای تلفن میسوخت ... و من هر بار میپریدم وسط و تلفن رو میگرفتم ... اونقدر مسخره بازی در میآوردم تا میخندید ... هر چند، دردی رو دوا نمیکرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ...
💢حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی📞 از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ...
❤️دل توی دلم نبود ... علیالخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ...
- جدی؟ ... میتونم باهاش صحبت کنم❓ ...
▫️دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...
🔻مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز🛩 میان مشهد ... ساعت ۴ بعد از ظهر فرودگاه باش ...
💢جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ...
تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن⁉️ ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهلوهشت 👈این داستان⇦《 الهام نیامد؟! 》 ــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهلونه
👈این داستان⇦《 دسته گل 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنتهای کودکانهاش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگتر شده بود ...👧
🔹توی سالن بالا و پایین میرفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...💔
🔸پرواز نشست ... و مسافرها با ساک میاومدن ... از دور، چشمم بینشون میدوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت میاومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگتر از اون دختر بچه ریزه میزهی سیزده، چهارده ساله قبل میاومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من میرسید ...😍
🔻مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشمهای سرد الهام ... یخ کرد ...
آروم به من و گلهای توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...💐
💢برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمیدونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت میکرد⁉️...
🔹کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ... الهام خانم داداش ... خوش اومدی ...💐
🔸چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...
▫️سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...😳
🔻حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
💢دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...😳😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوچهلونه 👈این داستان⇦《 دسته گل 》 ــــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاه
👈این داستان⇦《 آدم برفی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشهگیر شده بود... با کسی حرف نمیزد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ...😔
🔹الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمیشد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر میدادم ... مغزم دیگه کار نمیکرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو میشناختم ... دیگه مغزم کار نمیکرد ...
🍃✨خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ...😔
🍀بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، رأس شش و نیم از جا بلند شدم ...
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگهای درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایدهای توی سرم جرقه زد ...❄️⚡️
🔸سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر میکرد ...
- هنوز خوابه؟ ...
- هر چی صداش میکنم بیدار نمیشه ...😴😴
💢رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ...
رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ...😲
- من نمیخوام برم مدرسه ...
🔻با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ...
- کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ...☃☃
🔹زل زد توی چشمهام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ...
- برو بیرون حوصلهات رو ندارم ...😔
🔸اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ...
- پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برفها ...❄️❄️
🔻پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ...
- گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ...😵😲
💢این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی میکنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...😃😬
🍃✨الهی به امید تو ...
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ...😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاه 👈این داستان⇦《 آدم برفی 》 ــــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاهویک
👈این داستان⇦《 اعلان جنگ 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...
اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ...😁
❄️🌨امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل میباشد ... از مادرهای گرامی تقاضا میشود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده...
🍃یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد میخوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...
- من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ...❄️❄️
🔸حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم میگفت عقب نشینی نکن ...
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برفها ... جیغ میزد و بالا و پایین میپرید ...😵
🔻خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ...
- مهران ...😲
🔹و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگهای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ...❄️
سومی رو در حالی که همچنان جیغ میکشید ... جاخالی داد ...
🔸سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...😴😴
🔻گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ...
- مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...📚
💢الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برفها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ...
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ...❄️
🔻تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ...
جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گولههای برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل میشد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دستکش و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برفها بالا و پایین میپریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...👨🚒
🚨از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ...
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمههاش ...✌️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاهویک 👈این داستان⇦《 اعلان جنگ 》 ــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاهودو
👈این داستان⇦《 بهار 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خندههای الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود 😂😂... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم ...
🔹طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم ... و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد ...❄️❄️❄️
🔸وقتی رفتیم تو ... دست و پای همهمون سرخ سرخ بود ... و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ...
مامان سریع حوله آورد ... پاهامون رو
خشک کردیم ...
🍃بعد از ظهر، الهام رو بردم ... پالتو، دستکش و چکمه خریدم... مخصوص کوه ... و برای جمعه، ماشین پسرخالهام رو قرض گرفتم ... چرخها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون ... من، الهام، سعید ... مادر باهامون نیومد ...👨👨👧
🔻اطراف مشهد ... توی فضای باز ... آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم ... برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود ... و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد ... چه سعید میتونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه میموند ...
💢اوایل زیاد راه نمیرفتیم ... مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود ... الهام تازه کار بود ... و راه رفتن توی برف، سختتر از زمین خاکی ... مخصوصا که بیحالی و شرایط روحیش ... خیلی زود انرژیش رو از بین میبرد ...
🔹اما به مرور ... حس تازگی و هوای محشر برفی ... حال و هوای الهام رو هم عوض میکرد ...
هر جا حس میکردم داره کم میاره ... دستش رو محکم میگرفتم ...
- نگران نباش ... خودم حواسم بهت هست ...☺️
کوه بردنهای الهام ... و راه و چاه بلد شدن خودم ... از حکمتهای دیگه اون استخارهها بود ... حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده میشد ... 🍃✨
🔸چهره گرفته، سرد و بی روحی که ... کم کم و به مرور زمان میشد گرمای زندگی رو توش دید ...😍🌸
🔹و اوج این روح و زندگی ... رو زمانی توی صورت الهام دیدم ... که بین زمین و آسمان، معلق ... داشتم پنجرهها رو برای عید میشستم ...💦
با یه لیوان چای اومد سمتم ...
- خسته نباشی ... بیا پایین ... برات چایی آوردم ...
🔻نه عین روزهای اول ... و قبل از جدا شدن از ما ... اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود ...
🌸عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد ... خوب نشده بود ... اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود ... هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت ... که توکل بر خدا ... اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل میکردیم ...
💢اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود ... اونقدر چهرهات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم ... با خودت چی کار کردی پسر⁉️ ...
و من فقط خندیدم ... روزگار، استاد سخت گیری بود ... هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاهودو 👈این داستان⇦《 بهار 》 ــــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاهوسه
👈این داستان⇦《 تماس ناشناس 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎از دانشگاه برمیگشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا ... خودش رو معرفی کرده ...
🔹شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن ... گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید ... و شخصیت شناسیتون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی میخوایم نیرو گزینش کنیم ... میخواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبتتون تو این برنامه استفاده کنیم ...😳😳
🔸از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم ... محکم ... و در استفاده از کلمات و لغات فوقالعاده دقیق ...
🔻آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره ...
💢شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل ... به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده ... یه سر برم اونجا ...
🔹تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم ... مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من ... برای اونها درست کرده ...
🔸هیچی ... چیز خاصی نگفتم ... فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم ... فقط همون ماجرا رو براشون گفتم ...
🔻جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمیاومد ...😳
- ای بابا ... همون دفعه که بچههای گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون ... اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همهشون می افتن به جون هم ... ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه میخوری ...⚡️
🔻دقیقا پیش بینیهایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد ... من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم ...
🔸دو دل شدم ... موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود ... چیز چندان خاصی نبود ... و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود ...
- این چیزها چیه گفتی پسر❓ ... نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ ... پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته⁉️ ...
♻️تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود ... در نهایت دلم رو زدم به دریا ... هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمیگذاشت ... و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار میگرفتم ... هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم ... اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه ... میتونست تجربه فوق العادهای باشه ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاهوسه 👈این داستان⇦《 تماس ناشناس 》 ــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاهوچهار
👈این داستان⇦《 کفشهای بزرگتر 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎خبری از ابالفضل نبود ... وارد ساختمان که شدم ... چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن ... رفتم سمت منشی و سلام کردم ... پسر جوانی بود بزرگتر از خودم ...
🔹زود اومدید ... مصاحبه از ۹ شروع میشه ... اسمتون... و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ ...
- مهران فضلی ... گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم ...
🔸شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن ... اسمتون توی لیست شماره ۱ نیست ... در مورد زمان مصاحبه مطمئنید⁉️
🔻تازه حواسم جمع شد ... من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ...
من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم ... قرار جزء مصاحبه کنندهها باشم ...😊
🔹تا این جمله رو گفتم ... سرش رو از روی برگهها آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ...☎️
-آقای فضلی اینجان ...
🔹گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من ...
- پله ها رو تشریف ببرید بالا ... سمت چپ .. اتاق کنفرانس...
🔸تشکر کردم و ازش دور شدم ... حس میکردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه میکنه ...😳
🔻حس تعجبی که طبقه بالا ... توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیقتر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن ...
من در برابر اونها بچه محسوب میشدم ... و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم ... برای اولین بار توی عمرم ... حس بچهای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ...😐
💢آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد... و یه دورنمای کلی از برنامه شون ... و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ...
🔹به شدت معذب شده بودم ... نمیدونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ...
- ادای بزرگترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ...😳😔
🔸و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم ... خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم ... یا اینکه ...
این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت ... و این حالت زمانی شدت گرفت که ... یکیشون چرخید سمت من ...
💠آقای فضلی ... عذر میخوام میپرسم ... قصد اهانت ندارم ... شما چند سالتونه⁉️ ...😳😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاهوچهار 👈این داستان⇦《 کفشهای بزرگتر 》 ــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاهوپنج
👈این داستان⇦《 چهارمین نفر 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎نفسم بند اومد ... همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...
- ۲۱ سال
🔸نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ... میترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهرهشون ببینم ...
🔹اولین نفر وارد اتاق شد ... محکمتر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم ... حس میکردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد میشدم و روم فشار میاومد ...😔
🔻یکی پس از دیگری وارد میشدن ... هر نفر بین ۲۰ تا ۳۰ دقیقه ... و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش میدادم و نگاه میکردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم...
💢میدونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید میدونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ... در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم ...
این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...🍃✨
🍀بعد از نماز، ده دقیقهای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ... وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیتها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیاتشون حرف میزدن ... نفر سوم بودن که من وارد شدم ...
🔹آقای علیمرادی برگشت سمت من ...
- نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ...
- فکر میکنم در برابر اساتید و افراد خبرهای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگهای برای عرضه نداره ...😁
🔹کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ... اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو میسنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه میشی ... و میتونی از نقاط قوتت تفکیکشون کنی ...😐
💠حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...
برگهها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ... از شخصیت تا هر چیز دیگهای که به نظرم میرسید ...
🔻زیر چشمی بهشون نگاه میکردم تا هر وقت حس کردم ... دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش میکردن ... تا اینکه به نفر چهارم رسید ...😳
🔸تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ... با حالت جدیای بهم نگاه کرد ...😳
🔻شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیصتون کاری ندارم ... ولی چرا علیرغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنش رو میدید⁉️ ...
🔹نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمیداشت ...😳😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاهوپنج 👈این داستان⇦《 چهارمین نفر 》 ــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاهوشش
👈این داستان⇦《 سنجش یا چالش... 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید ... طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ...
- چقدر سخت میگیری به این جوون ... تا اینجا که تشخیصش قابل تأمل بوده ...🤔
🔹افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی ...
- تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست... که خیلی راحت، افراد بیتجربه واردش بشن ... قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم ... اما میخوام بدونم چی تو چنته داره ...😳
🔸پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم... تا دیدم نسبت به آقای افخم واضحتر بشه ...
🔻نفر چهارم شدید حالت عصبی داره ... سعی میکنه خودش رو کنترل کنه ... و این حالت رو پشت خندههاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی میکنه ... علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه ... اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده ...✨
💢شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ... افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن ... افراد عصبی، نه تنها نمیتونن همیشه با دقت بالا کار کنن ... و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن ... بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تأثیر میگذاره ... و افراد زیر دستشون رو هم عصبی میکنن ...
🔹لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد 😊... و سرش چرخید سمت افخم ...
آقای افخم چند لحظه صبر کرد ... حالت نگاهش عوض شد...
🔸از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟ ... طبیعتا برای مصاحبه اومده ... و یکی از مصاحبهگرها هم از خودش کوچکتره ... فکر نمیکنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی میکنه؟ ... و واکنش خندیدن توی این حالت میتونه طبیعی باشه‼️ ...
🔻نمیدونستم، سوالش حقیقیه؟ ... قصد سنجیدن من رو داره یا ... فقط میخواد من رو به چالش بکشه؟ ...
حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد میکرد ... از طرفی چهرهاش طوری بود که نمیشد فهمید واقعا به چی داره فکر میکنه ...😳
💢توی اون لحظات کوتاه ... مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین میکرد ... و به جوابهای مختلف ... متناسب با دریافتهای مختلفی که داشتم فکر میکرد ... که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ...⚡️
🔹حق با این جوانه ... من، نفر چهارم رو از قبل میشناسم... باهاش برخورد داشتم ... ایشون نه تنها عصبیه ... که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک ... هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ...
💢چرخید سمت من ...
- چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی⁉️...
نمیدونستم چی بگم ... شاید مطالعه زیاد داشتم ... اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدمها که نگاه میکردم... انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ...🍃✨
🔻چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبهها شروع شد ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🔶🔹🔸 #عملیــــات_بــازےدراز⛰ قسمتــــ_هفتـــــم↯♢↯ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #ع
💠🔅💠
#عملیــــاتبــازےدراز⛰
قسمت_هشتــــم↯↯
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
#عملیات_غرورآفرین♡
#قسمت۲
🔰در اين عمليات غرورآفرين 54 تانك و نفربر دشمن، 3 فروند هواپيما، دو چرخبال و دو دستگاه ادوات مهندسي دشمن منهدم و 12 دستگاه تانك و نفربر و 5 دستگاه ادوات مهندسي آنان به غنيمت گرفته شد.🔰
🔳در عمليات حماسه ساز بازي دراز همچنين يك هزار و 500 نفر از لشكر دشمن كشته و زخمي شد و 700 نفر از آنان به اسارت رزمندگان اسلام درآمدند.🔳
♥️اما پايان اين عمليات در روز هشتم ارديبهشت 1360 با شهادت خلبان تيز پرواز هوانيروز كرمانشاه، كبري نشين هميشه پيروز شهيد علي اكبر (قربان) شيرودي همراه بود و اثبات اين جمله معروف كه مردان بزرگ با شهادت خود زودتر به معبود ميرسند.♥️
#ادامــــــــہ_دارد...
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاهوشش 👈این داستان⇦《 سنجش یا چالش... 》 ــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاهوهفت
👈این داستان⇦《 چند مرده حلاجی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎حدود ساعت ۸ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد... دو روز دیگه هم به همین منوال بود ...
🔹اصلا فکر نمیکردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علیالخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ... هر چند علیرغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تأثیر قرار داد ... شیوه سوال کردنهاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ...😳😳
🔸از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ...
- امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدمها اصلا کار سادهای نیست ... و با سنی که داری ... نمیدونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ...😳
🔻بقیه حرفش رو خورد ...
- به هر حال میبخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید میفهمیدم چند مرده حلاجی ...👌💪
💠خندیدم ...
- حالا قبول شدم یا رد⁉️ ...
- با خنده زد روی شونهام ...
- فردا ببینمت انشاءالله ...
🔹از افخم دور شدم ... در حالی که خدا رو شکر میکردم ... خدا رو شکر میکردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط میاومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمیشناخت ... محکم میایستاد ...
🔸روز آخر ... اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ...👌
🔹هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب میکنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بیکار بمونه ...
🔸یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش میگذره ... که حتما باید بفهمم ... نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ...😊
- همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم❓ ...
🔻به افخم نگاهی کرد و خندید ...
- اگه در جا و بدون فکر قبول میکردی که تشخیص من جای شک داشت ...
💠از اونجا که خارج میشدیم ... آقای افخم اومد سمتم ...
- برسونمت مهران ...
- نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ... هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ...
🍃خندید ...
- سوار شو کارت دارم ...
💢حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر میکرد که حسم میگفت ...
- حتما باید ازش خبردار بشی ...
💠سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ...
- نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول میکنی❓...
🔻هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه❓ ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاهوهفت 👈این داستان⇦《 چند مرده حلاجی 》 ـــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاهوهشت
👈این داستان⇦《 خارج از گود 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎حس کردم دقیق زدم وسط خال ... میخواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا میکنه ...
- در عین اینکه پیشنهاد خوبیه ... فکر میکنم برای من که خیلی بیتجربهام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه ...😔
🔹ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد ... من بیست ساله مرتضی رو میشناسم ... فوقالعاده قبولش دارم ... نه همین طوری کاری میکنه نه همین طوری تصمیم میگیره ... نقاط ضعف و قوت افراد رو میسنجه ... و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو میگیره ... اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای ...😊😊
▫️سکوت کرد ...
- به نظر حرفتون اما داره ...
🔸چند لحظه بهم نگاه کرد ...
- ولی تو به درد اونجا نمیخوری ... نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی ... اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه ... تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری ... میتونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی ... بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده ... مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست ...
🔻خیلی آروم به تک تک جملات و حرفهاش گوش میکردم...
- قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است ... فکر میکنید کجا جای منه؟ ...
- فقط با بچه مذهبیها می پری؟ ... یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری⁉️...
💠ناخودآگاه خندهام گرفت ...
- رزومهای بهش نگاه کنید؛ نه ... سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم ... مثل همینجا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود ... اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم ... نون گندم هم خوردیم ...😊
💢بلند خندید ...
- اون رو که میگفتی صفر کیلومتری ... این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی ...
حالا مرد و مردونه ... صادقانه میپرسم جواب بده ... وضع مالیت چطوره⁉️ ...
💠چند لحظه جدی بهش نگاه کردم ... مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه میکرد ... شرایط و موقعیت ... چیزهایی رو که ممکن بود ندونم ... و ...
اونقدر که حس کردم الان میسوزه ... داشتم قدمهایی بزرگتر ظرفیتی که فکرش رو میکردم برمیداشتم ...
💢بستگی داره ... به اینکه سوالتون واسه کار فی سبیل الله باشه ... یا چیزی که من اهلش نباشم ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاهوهشت 👈این داستان⇦《 خارج از گود 》 ـــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپنجاهونه
👈این داستان⇦《 جوانترین چهره》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ...
- پس اینطوری میپرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی❓ ...
🔻نگاهم جدیتر از قبل شد ...
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم میرسه ... به داشتههامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که میگید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... مؤثر و تأثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...😊
🔹من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ...
- شنبه ساعت ۴ بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچهها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ...
🔸شنبه، ساعت ۴ ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ...
- رو هوا زدیش❓...
🍃خندید ...
- تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض میکنی❓ ...
💢آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدمهاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... میتونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...👌
🍃بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبههای مختلف بهم میداد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیتها ... روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب📘 میخوندم ... و خودم و یافتههام رو در عرصه عمل میسنجیدم ...
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ...
💢نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامهها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچههای گروه راهی شدیم ... کارتها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...⚡️⚡️
🍃✨خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ...
🔻وارد سالن که شدم ... جوانترین چهرهها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز ۲۳ نشده بودم ...😔😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوپنجاهونه 👈این داستان⇦《 جوانترین چهره》 ـــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصت
👈این داستان⇦《 حرفهایی برای گفتن 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفونهای مقابلشون رو روشن میکردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن میکردن ... و من، مات و مبهوت بهشون نگاه میکردم ...😳
🔹هر چی توی ذهنم میگشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیکتر میشد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگتر و وسیعتر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلب💓م، وسط دهنم میزد ... چی برای گفتن داشتم❓... هیچی ...
🔸نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه میکردن ...👀
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ...🎤
🔻- مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متأسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم ...🍃✨
🔹میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ...😔
💢- این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی❓ ... هیچی ...
🔸حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینیای که حس میکنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر میکشه ...😔😔
🔻سالن بعد از سکوت چند لحظهای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس میکردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ...😳
💢برنامه اصلی شروع شد ... صحبتها، حرفها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروههای مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی میکردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ...
💠هر کدوم رو که مینوشتم ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل میگشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم ... مؤمن، ناله نمیکنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ... فقط باید پیداش میکردیم ...👌
🔻محو صحبتها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرفها رو برید و من رو خطاب قرار داد ...
- شما چیزی برای گفتن ندارید❓ ... چهرهتون حرفهای زیادی برای گفتن داره ...😁
🔸شخصی که حرف میزد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...😳😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصت 👈این داستان⇦《 حرفهایی برای گفتن 》 ــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتویک
👈این داستان⇦《 ایدههای خام 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بدجور جا خورده بودم ... توی اون شرایط ... وسط حرف یه نفر دیگه ...
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی ... نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم ...
- نه حاج آقا ... از محضر بزرگان استفاده می کنیم ...😊
🔹با لبخند خاصی بهم خیره شد🙂 ... انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود ... نشست بود ... عادی و خودمونی ...
- پس یه ساعته اون پشت داری چی مینویسی❓...
🔸مکث کوتاهی کرد ...
- چشمهات داد میزنه توی سرت غوغاست ... میخوام بشنوم به چی فکر میکنی❓ ...
🔻دوباره نگاهم توی جمع چرخید ... هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود ... با یه حرکت به چرخها، صندلی رو کشیدم جلو ...
🍀- بسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض پوزش از جمع ... مطالبی رو که دوستان مطرح میکنن عموما تکرارایه ... مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف ... بعد از 3، 4 نفر اول ... مطلب جدید دیگهای اضافه نشد ... قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن ...
🔹برای این نشستها، وقت و هزینه صرف شده ... و ما در قبال ثانیههاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم ... پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات ... به راهکار فکر کنیم ... و روی شیوههای حل مشکلات بحث کنیم ... تا به نتیجه برسیم ...👌
🔸سالن، سکوت مطلق بود ... که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست ...
- خوب خودت شروع کن ... هر کی پیشنهاد میده ... خودش باید اولین نفر باشه ... اون پشت، چی مینوشتی❓ ...
🔻کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ... هنوز خیلی خامه ... باید روشون کار کنم ...
🔹- اشکال نداره ... بگو همین جا روش کار میکنیم ... خودمون واست میپزیمش ...😁ناخودآگاه از حالت جملهاش خندهام گرفت ...
🍃✨بسم الله گفتم و شروع کردم ... مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم ... بر همون اساس جلو میرفتم ... و پشت سر هر کدوم ... پیشنهادات و راهکارها رو ارائه میدادم ...
🔻چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود ... بعضیها تهاجمی به نظراتم حمله میکردن ... یه عده با نگاه نقد برخورد میکردند و خلاءهاش رو میگفتن ... یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد میدادن ...😳
و آقای مرتضوی ... در حال نوشتن✍ حرفهای جمع بود ...
🔸اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد ... حس میکردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم ... کاملا له شده بودم ... اما تمام اون ثانیههای سخت، ارزشش رو داشت ...😊
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯