﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_دوازدهم
《 زینت علی 》
🖇مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و میخواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم ...😳
🔹هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت😭 ... نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
🔹خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه میکرد ... چقدر گذشت❓ نمیدونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...😔
- شرمندهام علی آقا ... دختره ...👧
🔻نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذر میخوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
🔸مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
🔹اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...💔😭
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی❓ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...✨🍃
و من بلند و بلند تر گریه میکردم ... با هر جمله اش، شدت گریهام بیشتر میشد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته میکنه ...😭
🔹بغلش کرد ... در حالی که بسمالله میگفت و صلوات میفرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمیزد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانههای اشک از چشمش سرازیر شد ... 😢
💠 بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من میخوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...😘😍
و من هنوز گریه میکردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...😭😳
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
💫﷽💫
#چشم_شیدایـــــے
⭕️ در بین بچههای رزمنده مخصوصا رزمندههای حزبالله لبنان اصطلاح #چشم_شیدایی معروف بود.. یعنی کسی که چشمهایش داد میزنند که شهید خواهد شد!
🔻علی الهادی چنین چشمهایی داشت
راوی 👈 دوست ایرانی شهید
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهید_علی_الهادی_احمد_الحسین🌺
شهید ۱۷ ساله لبنان
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
1_53281014.mp3
10.88M
💠 نوحه زمینه
《 من و بزم شراب ای وای 》
🎤 🎤 حاج محمد طاهری
◾️ شهادت امام هادی تسلیت باد
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
◾️◾️◾️
◼️ما سامرا نرفتہ مطيع تو مےشويم
▪️اے مهربان امام فداےتو مےشويم
◾️هادےِ خلق،ڪورے چشمان گمرهان
▪️پروانگان شمع عزاے تو مےشويم
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
⚫️شهادت مظلومانه دهمين اختر آسمان امامت و ولايت، مشعل فروزان هدايت، يار و راهنمای امت، کتاب علم و زهد و حکمت، ابن الجواد، حضرت امام علی النقی، امام هادی (سلامالله عليه) بر شيعيان تسليت باد.
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍃﷽🍃
#فــــرازےازوصیتنــــامــہ⇩↯⇩
✍ خواهران حجاب خود را رعایت کنید، که دشمن از همین حجاب شما میترسد و بدن آنان به لرزه میافتد، خواهرم حجاب تو از خون سرخ من افضل است
🔻از منافقین کوردل میخواهم که دست از این اعمال زشت و کثیف خود بردارند و به اسلام عزیز روی آورند.
▫️معروف به ابوعمار▫️
🔹سردار دفاع مقدس🔹
#شهید_حبیبالله_افتخاریان 🌺
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_نــود_و_ششــم۹۶
👈این داستان⇦《 فقط تو را میخواهم 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دل توی دلم نبود ... دلم میخواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم ... شاد بودم و شرمنده ... شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم ... و غرق شادی ...😍✨
🍃دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمیتونست ... من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست ... هیچ منطق و فلسفهای ... هر چقدر قویتر از عقل ناقص و اندک خودم ...
هر چند دلـــ❤️ــم میخواست بدونم ... اون جوان کی بود ... اما فقط خدایی برام مهم بود ... که اون جوان رو فرستاد ... اشک شادی ... بی اختیار از چشمم پایین می اومد😭 ...
دل توی دلم نبود ... و منتظر که مادرم بیدار بشه ... اجازه بگیرم و اطلاع بدم که میخوام برم حرم ...✨
🔹چند بار میخواستم برم صداش کنم ... اما نتونستم ... به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود ... که دلم نمیخواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه ... بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم ... گناه نبود ... اما از معرفت و احسان به دور بود ...👌
🍀ساعت حدود ۸ شده بود ...با فاصله ... ایستاده بودم و بهش نگاه میکردم ... مادرم خیلی دیر خوابیده بود ... ولی دیگه دلـــ❤️ــم طاقت نمی آورد ...
🍃✨- خدایا ... اگر صلاح میدونی؟ ... میشه خودت صداش کنی؟ ...
جمله ام تموم نشده ... مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد ... چشمم که به چشمش افتاد ... سریع برگشتم توی اتاق... نمیتونستم اشکم رو کنترل کنم😭 ... دیگه چی از این واقعی تر❓ ... دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟ ...
✅برای اولین بار ... حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود... من ... عاشق شده بودم ...❤️😍
- خدایا ... هرگز ازت دست نمیکشم ... هر اتفاقی که بیفته ... هر بلایی سرم بیاد ... تو فقط رهام نکن ... جز خودت ... دیگه هیچی ازت نمی خوام ... هیچی ...🍃✨✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍃﷽🍃
🔴شهیدی که فقط از پیکرش یک دست باقی ماند.
❥●➼┅═🌹═┅┅─┄
#فــــرازےازوصیتنــــامــہ⇩↯⇩
✍ خواب دیدم خواب کربلا را، حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و فرمودند تو هم مال این دنیا نیستی خودت را صاف کن اعمالت را صاف کن بیا پیش ما.
💢 اگر به زیارت کربلا رفتید سلام مرا به آقا برسانید و بگویید ارباب غریبم دلم برایتان تنگ شده بود ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان بر من واجب تر است.
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهید_علـــــی_امرایـــــی 🌺
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_سیزدهم
《 تو عین طهارتی 》
🖇بعد از تولد زینب و بیحرمتیای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ... 😔
🔹خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام میداد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان میخوردم از خواب میپرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم😥 ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش میبرد 😴😴... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
🔸اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش میکردم ... با اون دستهای زخم و پوست کن شده داشت کهنههای زینب رو میشست ... دیگه دلـــ❤️ــم طاقت نیاورد ...
🔻همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشمهای پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟😭😭 ...
تا اینو گفت خم شدم و دستهای خیسش رو بوسیدم😘 ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه❌ ...
🔸نمی تونستم جلوی اشکهام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... 😭😭
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... 🍃✨
من گریه میکردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشکهای من نمیشد ..😭😭
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍂﷽🍂
#برگـــے_از_خاطراٺ
🔹میگفت ⇩⇩
دم سنگر بودیم
خداحافظی کرد
نشست ترکِ موتور #حاج_همت و رفت
دو متر ازمون فاصله نگرفته بود که خمپاره زدن!
#شهید شد، به همین راحتی...
🔸میگفت ⇩⇩
بیست ساله دارم میدوَم
که به اون دو متری که فاصله بود بینمون، برسم...
#اللهــــمارزقنــــاشهــــادتـــــ💔🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1