eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
822 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
43 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
2784577_16kb.mp3
4.24M
(تحدیر) صفحه ۱۶۱ الی ۱۸۱ 🎙استاد معتز آقائی
دعای روز نهم ماه مبارک رمضان🌱 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
﷽ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ کاش یه توانایی داشتم که به کل مردم ایران این کلیپ رو نشون میدادم!👍 🔹 دیدن کلیپ از واجباته💯 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🌸چه شود ای گل نرگس، با تو دیدار کنم 🔹️جان و اهل و هستی‌ام، بر تو گرفتار کنم 🌸روزه‌ی هجر تو از پای بینداخت مرا 🔹️کی شود با رطب وصل تو افطار کنم 🌸اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
⊰{🕊‼️}⊱ 🖐🏼! ماآدمـاموجوداتی‌هستیم‌که‌برای‌هدایتمون صد‌وبیست‌و‌چھـٰارهزارپیامبرکفایت‌نکرد امـابرای‌گمراه‌کـردنمون‌یه‌شیطان‌کافی‌بود. - متاسفم‌براۍ‌خودمون!🚶🏻‍♂ ‌☁️⃟🌸¦⇢ | ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
#ت‍‌ل‍‌ن‍‌گ‍‌ر ه‍‍‍‌ی‍‌چ‍‌وق‍‌ت‌ه‍‌ی‍‌چ‍‌ی‌را‌از‌آدم‍‌ا‌ن‍‌خ‍‌‍‌واه‍‌ ... م‍‌ی‍‌دون‍‌ی‌چ‍‌را ؟! اگ‍‌ه‍‌ب‍‌ه‍‌ت‌ب‍‌دن‌ #م‍‌ن‍‍‍‌ت‌ ه‍‌س اگ‍‌ه‌ب‍‌ه‍‌ت‌ن‍‌دن‌ ‍‌ت‌ ه‍‌س ←ه‍‌م‍‌ی‍‌ش‍‌ه‌‍‌ه‍‌م‍‌ه‌چ‍‌ی‌رو‌از‌ #خ‍‌دا‌ ب‍‌خ‍‌واه‌ ! اگ‍‌ه‌ب‍‌ده‌ #ن‍‌ع‍‌م‍‌ت‍‌ه اگ‍‌ه‌ن‍‌ده #ح‍‌ک‍‌م‍‍‍‌ت‍‌ه خ‍‌لاص‍‌ه‌ه‍‌ی‍‍‍‌چ‌وق‍‌ت‌ه‍‌ی‍‌چ‍‌ی‌رو از‌آدم‍‌ا‌گ‍‌دای‍‌ی‌ن‍‌ک‍‍‍‌‍‌ن ، آدم‍‍‌ا‌چ‍‌ی‍‌زای‌خ‍‌وب‌ب‍‌ه‌گ‍‌دان‍‌م‍‌ی‌دن‌ ...! ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
همسرش‌میگفت: وقتےروح‌الله‌شهید‌شدچند‌وقت بعد‌که‌خیلےدلم‌براۍروح‌الله‌تنگ شده‌بود،به‌خونه‌خودمون‌رفتم وقتےکتابـےکه‌روح‌الله‌به‌من‌هدیه داده‌بود‌را‌باز‌کردم‌،دیدم‌‌روح‌الله روۍبرگ‌گل‌رز‌برایم‌نوشته‌بود: عشق‌من‌دلتنگ‌نباش...♥️(: 🌱
همسرش‌میگفت: توی‌وصیت‌نامہ‌اش‌برایم‌نوشته‌بود: اگر‌بهشت‌نصیبم‌شد؛ منتظرت‌میمانم‌باهم‌برویم...♥️(: 🌱
این‌جوریہ‌کِہ‌میگَـن: 'الرفیق‌ثـُم‌الطَریق' حواسِتـون‌بـٰاشِہ‌چِہ‌ڪَسۍرو بَراۍرِفـٰاقت‌اِنتخـٰاب‌میڪنید أَللّٰھُم‌الرزُقنااَزاین‌رِفاقتـٰا‌کِہ‌ تَھِش‌ !🕊🌿 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
میخواستم بگم چرا نیومدی؟ دیدم وقتی هیچکس یاد تو نیست وقتی همه فکر همه چیز هستن الا تو وقتی همه تو رو یادشون رفته تو چطور بیای!💔 و این تو هستی که سالهاست منتظر برگشت مایی و غروب جمعه هایی که با ناامید شدن تو یکی پس از دیگری به پایان میرسند... کی بیاد اون روزی که ما نبود تو رو با تک تک سلولای بدنمون حس کنیم🚶🏿‍♂ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
218.8K
رضایت‌‌خدا☘
حاجی؛ کاش‌‌ ما هم‌ مثل‌ شما وسط‌.. گرفتاری‌هامون‌ بجای ناامیدی، یه لبخند‌‌ میزدیم.. و‌ با اطمینان‌ میگفتیم: یقینا کله خیر ... ! ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
تشنہ‌ی‌یك‌لحظه‌دیدارِ‌تـواَم؛حال ِمرا روزه‌داری‌لحظہ‌ی‌افطار‌میفهمد‌فقط✨ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
هدایت شده از منتظران ظهور³¹³
رفقا ۶۳۰ نشیم؟🧐
•~🌿✨~• ⭕️شمایی که به جای قرآن، دیوان حافظ میذاری سر سفره هفت سین. لازمه بگم حافظ، قرآن رو به ۱۴ روایت از حفظ بوده❗️ 💥 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
تا حالا شده‌‌تا‌ی‌ِقدمی‌گناه‌بری... ولی‌بـاخـودت‌بـگی: بی‌خیال‌،آقام‌میبینه/: غصه‌میخوره💔! خواستم‌بگم... اگه‌همچین‌تجربه‌ای‌داشتی❓ دمت‌حـیدری! که‌هم‌دل‌آقاروشادکردی♡ هم۱۰-قدم‌به‌آسمون‌نزدیک‌تر‌شدی، اگرهم‌نداشتی،× هنوزدیرنیست‌!بدستش‌بیار ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
جدیدا خوش اومدین💕 قدیمیا ممنون که موندین😍💜 رفقا من روستا هستم حلال کنید که فعالیت کمی داشتم این مدت🙂❤️ انشاالله بعد از این ایام سعی میکنم فعالیت بیشتری داشته باشم😇
غلط املاییش کجاست! 🙂♥️ @Patoghemahdaviyoon🌱
هدایت شده از ادېٺ دخٺࢪان زېنبے‌🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استدلال جالب دختر ۵ ساله درباره حجاب 🔘شما کل ادعاهای براندازا را بررسی کنید، محاله یک استدلال منطقی در این حد پیدا کنید! ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ ‹◌@editdokhtranzeinabi˹💚👒 𝑅♥️🍓
هدایت شده از ادېٺ دخٺࢪان زېنبے‌🖤🏴
اینجا نه پاریسِ نه لُس آنجلس اینجا رشتِ خودمونه... :) 😍🇮🇷🇮🇷 ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ ‹◌@editdokhtranzeinabi˹💚👒 𝑅♥️🍓
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیست_ودوم   _باشه فقط درباره چیه؟! _سرگذشت یه پلی
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید رضوان با همون لحن مراقب و دلسوزانه گفت: _میشه بپرسم چرا از پدر خواهرت خوشت نمیاد؟! کلافه گفت: _چی بگم رضوان من خیلی سخت بزرگ شدم تنهای تنها نه مادر بالا سرم بوده نه پدر تا قبل از رسیدن به سن دانشگاه هیچ دوستی نداشتم! نمیتونستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم بعدشم خیلی کم! حتی بخاطر فوبیای ذاتی که به حیوانات دارم پت هم نداشتم اهل پارتی و سرگرمیهای معمول اونجا هم نبودم اینهمه سال تنهایی باعث شده از همه عواملش منزجر باشم همین که تونستم مادرم رو ببینم کلی با خودم کلنجار رفتم پدرمم که میبینی قیدش رو زدم این آدمم از نظر من دلیل سرگرمی مادرمه که اینهمه سال دنبال من نگرده وگرنه اگر ازدواج نمیکرد حتما دوباره می اومد سراغم! سری به تاسف تکان دادم: _چرا آسمون ریسمون میبافی چه ربطی به اون بنده خدا داره؟ _فعلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم یکم درکم کن! ترجیح دادم این بحث رو تمومش کنم: _رضوان بیا بریم سفره رو بندازیم بعد از صرف ناهار دنبال بهانه ای بودم تا با مامان تنها بشم و حرف بزنیم میخواستم عالم بی عمل نباشم و اون چیزی که به کتایون توصیه میکنم در نوع خودم بهش عمل کنم اگر چه خیلی سختم بود اما بعد از دیدن اون مراسم معارفه احساس نیاز به سطح دیگه ای از رابطه مادر دختری که خیلی وقت بود جاش تو زندگیم خالی بود رو عمیقا حس میکردم رضوان رو پیش بچه ها فرستادم و بعد از شستن ظرفها توی درگاه آشپزخونه ایستاده محو تماشای مادرم شدم که روی مبل رو به روی تلویزیون در حال تماشا و ایضا بافتن یک شال گردن گرم برای رضا بود اونقدر نگاه حسرت زده و عاشقانه ام به طول انجامید که بالاخره سر بلند کرد و پرسید: _چیه چیزی شده؟ جرئت پیدا کردم و چند قدمی جلو رفتم. مقابل پاهاش روی زمین نشستم و به چشمهاش زل زدم اشک توی چشمهام میلرزید اما فرود نمی اومد با دیدن حالم بافتنیش رو کنار گذاشت و انگار هیچ مشکلی بینمون نباشه راحت پرسید: چیزی شده؟ دستش رو گرفتم و مظلومانه پرسیدم: _مامان... تو منو بخشیدی؟ یا بخاطر بقیه باهام حرف میزنی؟ پلک روی هم گذاشت: _مگه میتونم نبخشمت! درسته خیلی چیزا رو ازت انتظار نداشتم اما بالاخره همه اشتباه میکنن مهم اینه که فهمیدی و اصلاح کردی خدا میبخشه من کی باشم که نبخشم! بعد از اون اتفاق تو خودت از ما فاصله گرفتی منم فکر کردم به این فاصله و زمان احتیاج داری حالا وقت رها شدن اون قطره اشک بود خجالت یا غرور یا هرچیز دیگه ای مانع شده بود این سوال رو زودتر بپرسم و زودتر نفس راحتی بکشم با خیال راحت اما دل پر روی پاهاش سر گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد دلم میخواست زمان بایسته و تا ابد این لحظه رو تماشا کنه از شب نشینی منزل عمو و دیدن برادرها زودتر برگشتیم که بچه ها تنها نباشن تقه ای به در اتاق زدم و وارد شدیم کتایون که مشغول مطالعه بود عینک از روی چشم برداشت: چقد زود برگشتید بخاطر ما از دیدن خانواده ات صرف نظر نکن! برگردیم افسوس میخوریا _چشم حالا اگر خوابتون میاد بریم ژانت که رو به قبله روی سجاده ای که بهش داده بودم نشسته بود به سمتم برگشت: _نه کجا برید بیاید تو رضوان هم پشت سرم وارد شد و با لبخند پرسید: الان چه نمازی میخونی ژانت؟! لبخند عمیقی لبهاش رو از هم باز کرد: _نمازِهمینجوری! بهم آرامش میده ضحی میشه خوندن اون کتاب رو ادامه بدی؟! کتایون جویای موضوع شد و سربسته محتوای داستان روتااونجا که خونده بودیم تعریف کردم وبازمشغول خوندن شدم به صفحه۳۹که رسیدم رضوان ازجابلندشد: _بچه هامن بایدفردابرم مدرسه میخوام یکم زودتر بخوابم ژانت پرسید:شغل جالبی داری چی درس میدی؟! _ادبیات _چه روزایی کلاس داری؟ _یکشنبه هاچهارشنبه هاوپنج شنبه ها ژانت سری تکون داد:به نظرم کتایون هم خسته ست باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون ممنونم ازت ازجابلند شدم:پس شب همگی به خیر همونطور که ظرف ها روتوی سینک میگذاشتم و آب روبرای شستن شون باز،روبه رضوان پرسیدم:راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش لبخندی زد:_دورش بگردم من قبل اینکه مابرگردیم اومده بودن پیش مامان ایناازدیروزرفتن مشهد حالابرگردن سرمیزنن احتمالا لب برچیدم:_خوش بحالشون من که چهار ساله نتونستم برم _اتفاقارضاواحسانم فردا میرن باماشین میرن متعجب اسکاچ روکف زدم: _واپس چراچیزی نگفتن _کجاببیننت که بگن تو که همش سرت باژانت گرمه رضاطفلی میگفت ضحی بودونبودش فرق نکرده نمی‌بینمش اصلا! _چکارکنم کتی که صبح تاشب بیرونه با مامانش منم ولش کنم غریبی میکنه سری تکان داد: _آره خب من میرم بالاپیششون ظرفاروشستی بیا دراتاق روبازکردم وواردشدم: _سلام همونطورکه جواب سلامهارومیشنیدم کنار رضوان نشستم وسرکی به گوشی کتایون توی دستش انداختم بہ قلمِ
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیست_وسوم آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید رضوان با ه
[کاناݪ از خط عشق   توی دستش انداختم عکس های جدیدش باخواهرومادروالبته خاله ودخترخاله هاش روداده بودتارضوان ببینه نگاهم روازعکسهاگرفتم: _امروزکجارفته بودید؟! _دربندخیلی خوش گذشت جاتون خالی فرداوپس فردا جایی نمیرم میمونم که ازنذری بی نصیب نمونم! ژانت فوری گفت: راستی دوباره بگو من گیج شدم امشب تاریخ فوت چه کسی بود؟ وبعدش چه کسی؟!_گفتم که ۲۸صفر شهادت رسول الله وامام حسن مجتبی یعنی امشب وفرداوبعدش شهادت امام رضا _امام رضاکه عکس مرقدش رودیدیم توی مشهد؟! _بله رضوان انگارتازه یادش افتاده باشه گفت: راستی بچه هااحسان ورضا فرداراهی مشهدن گفتن اگرنذری داریدیاسوغات چیز خاصی میخوایدبگیدژانت بجای جواب دادن لب برچیدوکتایون بااخم کمرنگی پرسید: _پس فرداشهادت امام رضاست؟! رضوان سر تکان داد:آره دیگه فکری کردوچشمهاش روریز: _میگم ضحی ماکه احتمالاهفته دیگه برگردیم معلوم نیس دیگه کی بتونیم بیایم ایران من خیلی دلم میخوادمشهدروببینم! ژانت ذوق کرد: وای منم همینطور خیلییی رضوان با لبخند گفت: عزیزم...چقدر حیف ان شاالله بازخیلی زودسرمیزنیدوحتمامیریم هنوزمتوجه منظور کتایون نشده بود! شایدچون کتایون روبه اندازه من نمیشناخت من هم ته دلم قنج میرفت ولی شدنی نبود! باقیافه کج روبه رضوان غرزد:چی میگی منظورم اینه که الان بریم تواین چندروز چشمهای رضوان از حدقه خارج شد: _کجابریم نمیشه ماچهار نفریم اونا سه نفر بیشتر جا ندارن بی خیال سر تکان داد:من بااوناچکاردارم با هواپیما میریم لبخندی زدم:نابغه الان بلیط هواپیما کجا گیر میادهتلم که هیچی فوری گوشیش رو برداشت و تقویم رو چک کرد: _خب میشه چهارشنبه رفت احتمالاروز چهارشنبه برای رفت بشه بلیط پیدا کردبرگشتشم پنج شنبه چند ساعته بریم فقط زیارت هتلم نمیخوادخرج همتونم با من نه نگید! نگاهش پرازاشتیاق بود دل من هم که صد البته رفته بود عاشق کتایون بودم با این تصمیمات هیجانیش!نگاهی به رضوان کردم و وانمود کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم رضوان غر زد:چی میگید شمام یهو می‌برید می‌دوزیدمن چهارشنبه پنجشنبه کلاس دارم! لحن رضوان هم سراسر تزلزل بود و پرواضح بود دلش راضیه و همین شد که دست کتایون مجدد رفت سمت گوشیش: _مرخصی میگیری! بذار ببینم برا چهارشنبه چه ساعتی بلیط هست رضوان فوری گفت: _بابا ما باید با خانواده حرف بزنیم همونطور که سرش توی گوشی بود گفت: _نگران نباش من اجازتون رو میگیرم روی یه تازه مسلمون رو که برا زیارت زمین نمی‌ندازن!فقط تا قبل رفتن داداشاتون چیزی نگید نمیخوام باعث زحمت اونا بشیم چند دقیقه با لبخند مرموزی به صفحه خیره شده بود و ما هم متعجب به او که بالاخره سربلند کرد و فاتحانه گفت: _گرفتم! چهار تا بلیط رفت چهارشنبه ۳ ظهر چهار تا برگشت پنج شنبه ۹ صبح تا منو دارید نگران چی هستید؟! پر از شگفتی میخندیدم که چشمم افتاد به نگاه ژانت خوشحال و شفاف پرسیدم: خوشحالی؟! _باورم نمیشه امشب دعا کردم کاش بتونم اونجا رو ببینم باورم نمیشه باز هم اجابت شد! نمیدونم چرا انقدر اتفاقای خوب داره میفته بعد از مسلمون شدن کارم رو از دست دادم و فکر کردم باید خودم رو برای یه زندگی سخت آماده کنم ولی از اون موقع همش داره اتفاقات خوب میفته! رضوان با لبخند دستش رو گرفت: خدا اینجوری آدمو بغل میکنه دیگه! از خوشحالی جور شدن کاملا ناگهانی این سفر حالم آماده غلیان بود به همین خاطر از جا بلند شدم:_ما میریم بخوابیم شمام زود بخوابید که فردا شله زرد پزون داریم فقط خوردنی نیس درست کردنی هم هست و ایضا پخش کردنی رو شما حساب میکنم چون من که میدونید پامو از در خونه بیرون نمیذارم! نگاه کتایون عاقل اندر سفیه شد: تا کی میخوای تو خونه بشینی! _تو خونه ننشستم لازم باشه میرم بیرون ولی دلیلی نداره حتما برم در خونه همسایه ها نذری بدم! خندید:حالا مشکلت همه همسایه هان یا فقط بعضیاشون پشت دستم رو نشونش دادم: فوضولی موقوف ولی دست بردار نبود رو به رضوان گفت: _بابا چی شد خبرت؟! رضوان روی پیشانیش زد: _وای اصلا یادم رفته بود خوب شد گفتی فعلا که رضا داره میره برگشتنی از مشهد یادم بنداز یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم کلافه دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم: _بیا بریم از وقت خوابت گذشته هزیون میگی! شبتون بخیر کمربند صندلیم رو باز کردم و رو به ژانت پرسیدم: _میخوای ادامه بدیم؟! لبخندی زد: آره حتما تا مشهد چند ساعت راهه؟! _یه ساعت و ده دقیقه تقریبا _خب ادامه بده فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی چندم هستیم؟! _بذار ببینم ۱۹۲ صفحه ست و ما هم صفحه ی ۱۴۰ هستیم کمی خم شد و رو به کتایون گفت: _کتایون این داستان رو یادته اون شب یکمش رو شنیدی؟داستان یه آمریکاییه که مثل ما اومده ایران کاملا واقعیه تو هم گوش کن کتایون سری تکون داد: باشه میشنوم ومن مشغول شدم بہ قلمِ