وَتـٰاابـَدبہآنـٰانڪِہ ...🍃
پلاڪِشـٰانراازگَردَنخـویشدرآوردَنـد
تـٰامانَندمادرشـٰانگمنامبِمـٰانندمَدیونیم💔
#بیوگرافی✨
#شهیدانهـ🦋
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
مرد آهسته در گوش فرزند تازه به بلوغ رسیدهاش برای #پند چنین نجوا کرد :
"پسرم در زندگی هرگز دزدی نکن"
پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته !
پدر به نگاه متعجب فرزند لبخندی زد و ادامه داد :
در زندگی دروغ نگو چرا که اگر گفتی صداقت را دزدیدهای ، خیانت نکن که اگر کردی عشق را دزدیدهای ، خشونت نکن اگر کردی محبت را دزدیدهای ، ناحق نگو اگر گفتی حق را دزدیدهای ، بیحیایی نکن اگر کردی شرافت را دزدیدهای ...
پس در زندگی دزدی نکن...!
- کتاببادبادکباز-خالدحسینی
#تیکه_کتاب
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
اِسفند؏ـجبماھیه!
شھادتحمیدباڪرے:𝟔اسفند
شھادتحسینخرازی:𝟖اسفند
شھادتامیرحـاجامینے:𝟏𝟎اسفند
شھادتابراهیمهمٺ:𝟏𝟕اسفند
شھادتحجتاللّٰہرحیمی:𝟏𝟖اسفند
شھادتحسینبرونسۍ:𝟐𝟑اسفند
شھادتعباسڪریمی:𝟐𝟒اسفند
شھادتمھدےباکری:𝟐𝟓اسفند
شھادتیوسفسجودۍ:𝟐𝟔اسفند
#اسفند_ماه
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
املوژ مامانی و بابای منو آبُلدَن تِنالِ دَلیا 🏝
اَبَلین بالَم بود تِه دَلیا لو میدیدم👀
اِیلی اِیلی بُژُلگ و آبیِ آبی بود💙
لوی ماشِه ها هم با اَندُشت های کوشولوم نَداشی تِسیدَم😁
بَلی دَلیا اومد پاتِشون تَلد🙁
مامانی دُفتن اسم اونی تِه اومد نَداشی هامو پات تَلد موج بوده🧐
بابایی اَم بِهِم دُل دادن تِه منو باژم بیالَن دَلیا😃
شُکلت اودایا بلای اَمه ی شیزای دَشَنگ 🤲🏻
مَصوصاً دَلیا های دَشَنگت😇
🏷● #نےنے_لغت↓
☁️ دَلیا : دریا
☁️ اَبَلین : اولین
☁️ اَندُشت : انگشت
☁️ نَداشی : نقاشی
☁️ پات : پاک
☁️ دُل : قول
☁️ دَشَنگ : قشنگ
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋 امام موسی كاظم ( عليه السلام ) میفرمایند:
هرگاه به كودكان وعده داديد ، بدان وفا كنيد ؛ چرا كه آنان بر اين باورند كه شما روزى شان را مى دهيد.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوشصتودوم بعدازجنگ هم که تهاجم فرهنگی یه طرف؛ تمام رس
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوشصتوسوم
ولی اینبه معنای پذیرش نیست
من هنوزم میتونم همون سوالایی که قبلا پرسیدم رو بپرسم و قانع نشم!
ژانت عجیب و غریب نگاهش میکرد:
معلوم هست چی میگی؟
یا این منطق درسته و یا غلط
_برای من حصول به یقین مقدور نیست همین
بذارید شاممونو بخوریم!
سر بلند کردم و اشاره ای به ژانت کردم:
آدمها هر وقت در هر حالتی هر چیزی رو که بخوان میتونن منکر شن
اصلا خاصیت خلقت ما همینه
اختیار محض
حالا تو بگو ببینم تو نظری نداری؟
_من؟
من خب راستش...
به نظرم مسلمانهای واقعی شما هستید و تروریست ها با معیار قرآن مسلمان محسوب نمیشن و من اینو فهمیدم
ممنون بابت توضیحاتت!
نگاهم رو روی چهره ش چرخوندم
اونهم از جواب دادن طفره میرفت
پرسیدم: منظورم اینه که نظرت راجع به خود اسلام و منطقش چیه؟
دستی به صورتش کشید:
_راستش من...
الان با قطعیت نمیتونم نظر بدم
شاید لازم باشه یکم دیگه فکر کنم و بخونم
_همینطوره
_پس اشکالی نداره که یکم دیگه این کتابهات پیش من بمونن؟
_نه عزیزم گفتم که اونا رو بخشیدم به خودت اما
اگر نخواستیشون میتونی بذاری توی کتابخونه
لبخند کمرنگی زد: ممنون
در طول هفته چندان هم رو نمیدیدیم اما متوجه درگیری های ذهنی کتایون و تغییرات جزئی اما ملموس ژانت میشدم
و البته به رو نمی آوردم
مثلا اینکه ژانت جدیدا کمی روی لباس پوشیدنش حساس شده و با وجودی که تابستون هنوز در جریانه لباس های بلند استفاده میکنه و حتما کلاه رو در دستور کار تیپش قرار میده در حالی که پارسال چنین چیزی در ظاهرش دیده نمیشد
یا اینکه چند مدتیه کالباس که غذای مورد علاقه ش بوده توی یخچال دیده نمیشه!
گاهی هم سوال هایی میپرسید که برحدسهام صحه میگذاشت اما سعی میکردم دخالت نکنم
روز سه شنبه آزمایشگاه رو با هماهنگی فاکتور گرفتم و از دانشگاه یکسر به خونه برگشتم تا مواد لازم برای جشنم رو مهیا کنم
با حوصله هرچه تمامتر برنج رو آبکش کردم و خورشی که موادش دیشب آماده شده بود رو بار گذاشتم
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوشصتوسوم ولی اینبه معنای پذیرش نیست من هنوزم میتونم
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوشصتوچهارم
بلافاصله دوش گرفتم و بهترین لباسی که داشتم رو از کمد بیرون کشیدم
شومیز گلبهی رنگ و شلوار کتان سفید
دستی به موهام کشیدم و ادکلن جدیدم رو هم زدم
برگشتم آشپزخانه و باز سرکی به غذا ها کشیدم روی پا بند نبودم!ظرف شیرینی خوری کوچکی که داشتم رو روی میز گذاشتم و با شیرینی هایی که خریده بودم پر کردم
لیوانها رو هم به تعداد با آبمیوه پر کردم و توی سینی روی میز گذاشتم
حدس میزدم چیزی به اومدنشون نمونده و چیزی هم نگذشت که حدسم تبدیل به یقین شد
برای بار نمیدونم چندم در حال تست کردن نمک خورش بودم که در باز شد و طبق معمول با هم وارد شدن
ژانت با دیدنم سوتی زد: چه خبره بالاخره ما این روی تو رو هم دیدیم
لبخندی زدم:
سلام! تازه اینکه چیزی نیست ببین چی پختم براتون
و با دست به قابلمه ها اشاره کردم
کتایون کیفش رو روی کانتر گذاشت و ابروهاش بلند شد: نه بابا
چه خبره مگه؟
_عیده
_عید؟! کدوم عید اینوقت
فکری کرد و باز ابرو بلند کرد: آها
حتما یه عید دینیه
وایسا ببینم کدوم...
به چهره متفکرش خندیدم:
زیاد فسفر نسوزون
غدیر...
ژانت سری تکون داد: پس که اینطور
حالا این یکی با بقیه چه فرقی داره؟
_امشب و فردا که روز عیده به شدت سفارش شده به اینکه بهترین لباسهاتون رو بپوشید بهترین هدیه ها رو بخرید و حتما دیگران رو مهمان کنید به غذا
_چرا؟
_برای اینکه همه بفهمن شما خوشحالید!
همه بدونن چه اتفاق مهمی افتاده
اتفاقی که خدا بخاطرش دین رو تکمیل اعلام میکنه و تنها نسخه عملی شدن تمام تئوری ها و ایده های اسلامهراجع بهش که حرف زدیم
ژانت سری تکون داد: آره
حالا کی حاضر میشه این غذا؟
_دیگه حاضره تقریبایکم حواستون بهش باشه تا من نمازمو میخونم
بعد میام میکشم بخوریم
...
بعد از شام دمنوش زعفرانی دم کردم و تلفنم روتوی دست گرفتم
چند باری شماره رو گرفتم اما هنوز به بوق نرسیده قطع کردم
ژانت با هدفون مشغول گوش کردن موسیقی بود ولی کتایون متوجه اضطرابم شد و کنارم روی مبل دونفره نشست: چیه؟
به کی میخوای زنگ بزنی؟
_ها؟ هیچی میخوام زنگ بزنم واسه عید مبارکی
ولی مثل هر سال سختمه
کلاخیلی کم زنگ میزنم
معمولا با مامانم حرف نمیزنم یعنی اون حرف نمیزنه!
_به نظرم زیادی سخت میگیری!
_میدونم
ولی یه فاصله ای افتاده و به مرور زمان عادت شدهیکم سخته شکستنش
_زنگ بزن
_بذار زنگ بزنم به رضوان
احتمالا امشب پیش همن
میگم گوشی رو بده بهشون
اینجوری راحتترم
ژانت که پچ پچ فارسی ما کنجکاوش کرده بود هدفون از روی گوش برداشت و به سمتمون اومد
_چه خبره؟
همونطور که من شماره میگرفتم کتایون براش توضیح میداد
دوبار زنگ زدم تا رضوان جواب داد
با اشاره کتایون گوشی رو روی بلندگو تنظیم کردم: الو سلام
+سلام خوبی؟عیدت مبارک
_عید توام مبارک
صدات ضعیف میاد چقد دور و برت شلوغه
+جات خالی جمعمون جمعه
تو چکار میکنی؟
آهی کشیدم: ای منم هستم دیگه
عمو زن عمو اینا داداشا خوبن؟
_خوبن الحمدلله
_از بقیه چه خبر؟
آهسته تر گفت: بقیه یعنی مامانت اینا؟
_زهرمارپاشو گوشی رو بده به رضا
_وا خب زنگ بزن به خودش
_کاری که گفتمو بکن
_خب حالا! صبر کن
رضا داداش بیا
ضحی ست...
رضا گوشی رو گرفت و صدای گرمش توی گوشی پیچید:سلام آبجیعیدت مبارک
با لبخند و زیر لب قربون صدقه اش رفتم و بعد صدا بلند کردم:
سلام داداشخوبی؟
عیدت مبارک.... چکارا میکنی؟
_خوبیم الحمدلله
از احوال پرسیای زود به زود شما!
_شرمنده بس که سرم شلوغه!
_کی این درس تو تموم میشه برگردیی
آرومتر گفت:
بخدا دل مامان و آقاجون واست یه ذره شده
من که دیگه هیچی!
بغضم رو آروم فرو دادم و گفتم:
یه دو ترمی مونده فعلا
_خب چرا لج میکنی
حالا کو تا این دو ترم تموم شه
یه سربیاوبرگردچندروزه!
میدونی که پرواز طولانی واسه قلب بابا ضرر داره وگرنه مامی اومدیم!
مثل همیشه ناچار شدم بحث رو عوض کنم:
ول کن این حرفا روتو هنوزم دوماد نشدی؟
پسرسن وسالی ازت گذشته چکارداری میکنی
من فکرمیکردم وقتی برگردم بچه تم بتونم ببینم!
بہ قلمِ #شین_الف
#رهبرانهـ💕
ز یک دم با تو بودن💚
کی تسلی میشوم از تو😉
تو را با خویشتن میخواهم😌
و بسیار میخواهم💯
#قراری_گیلانی /✍
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#تلنگر💔
دختران وشهادت🌱
می گفت:
دلم میخواد منم برم سوریه!
آخه ینی چی!؟
منم میخوام برم[💔]
باید برم سرم بره!
گفتم خواهرم:
این عشق تورا ب حضرت زینب(س) می ستایم ...
و درک میکنم..
اما باور کن! این چادر مشکی شما ...
این یادگار مادرم زهرا (س) ..
بوی شهادت میدهد....
.
همین که با چادر مشکی ات در این خیابان های آلوده ب گناه ...
این شهر ...
قدم برمیداری..
همین ک وقتی به نامحرمی میرسی سرت را زیر می اندازی ...
همین که چادرت ...
این برترین حجاب ..
را ب رخ مردان بی غیرت میکشانی ...
و با زبان بی زبانی ات میگویی هنوز هم هستند مردان با غیرتی که سر زنان شان چادر است...
.
باور کن لحظه لحظه قدم هایت جهاد است ...
شهادت است ...😍✨
.
خواهرم شنیده ای سخن آن شهید عزیز را ک میگوید ...
دشمن و استعمار ..
از سیاهی چادرت بیشتر از سرخی خونش میترسد؟
حواست هست نصف دنیا صف کشیده اند تا چادرت را حیایت را ...حجابت را ...
چادر فاطمی ات۰۰
مکتب زهرایی ات را صبر زینبی ات را از تو بگیرند ....😡😡
.میخواهد از تو بگیرند هویتت را تا دیگر نتوانی مانند حضرت زهرا ...
فرزندانت را همچون حسن (ع)و حسین (ع) تربیت کنی..😌
.
تو اینجا با چادر سیاهت ..
تنه دشمنان 😥😨را ب لرزه در می آوری ...
دشمن را میترسانی و میگویی:
هنوز هم هستند مادرانی که تربیت میکنند پسرانی شهید 🙂را...
#چادر آداب دارد ...
آدابش را که شناختی...
وابسته اش میشوی...😊🌱
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
👌😘
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
💙
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
💛
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
💞
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
❤️
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
😍
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋
شبتون شهدایی🌗✨
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_شمار1⃣
#ولادت_حضرت_ولی(عج)✨
مےرود قصهے ما سوے سرانجام آرام🙂
دفتر قصه ورق مےخورد آرام آرام📖💛
مےنویسم ڪه شب تار سحر مےگردد😌🌱
یڪ نفر مانده ازین قوم ڪه برمےگردد😍✋
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
ازکنارتوگدابادستخالیردنشد
نیستعاقلهرکسیدیوانهمشھد
نشد..
#یاضامنآھو♥️
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
دلمانیکبغلسیر
حرممیخواهد♥️
#بیوگرافی🦋
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#شایدتلنگر❗️
.
.
جدیداًخیلیادَمازتنهاییمیزنن..
مثلاینکہآیہ
«یارفیقمنلارفیقلہ...»
روفراموشکردن :) 💙
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🌸حدیث روز سه شنبه🌸
#تزئین_علم_عقل_وحلم
🌺عن الامام الجوادعلیه السلام:
《خَفْضُ الْجَناحِ زینَةُ الْعِلْمِ، وَ حُسْنُ الاْدَبِ زینَةُ الْعَقْلِ، وَ بَسْطُ الْوَجْهِ زینَةُ الْحِلْمِ》
تواضع و فروتنی زینت بخش علم و دانش است؛ ادب داشتن و اخلاق نیک زینت بخش عقل می باشد؛ خوش رویی با افراد زینت بخش حلم و بردباری است🌺
کشف الغمة ، ج۲ص۳۴۷
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
••|⛔️‼️|•
#تلنگرانهـ
اگہ آقا امامزمان ''عج''
بہ اندازھۍ
"اسٺقلال
"پرسپولیس
هوادارداشٺ،اونقدر
روشحساسبودن،..
ٺاالانظھورڪردهبود...-!
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
ناشناس:
سلام خسته نباشی توروخدا لطفاا یه برنامه ادیت که خودتون باهاش کار میکنید رو بگین مسئول مجازی حوزه هستم برنامه خوب تولید محتوا ندارم😓😓😓
____
پاسخ ما:
سلام علیکم.. ممنون سلامت باشید ❤️
من فقط از برنامه (اینشات) استفاده میکنم
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوشصتوچهارم بلافاصله دوش گرفتم و بهترین لباسی که داشت
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوشصتوپنجم
خندید!مثل همیشه شیرین و خواهر کش:
این یعنی فوضولی موقوف دیگه؟
باشهمثل همیشه حرف حرف توئه
اونی ام که کوتاه میاد من
بزرگتری دیگه
ولو یه دقیقه
پر شده بودم از بغض
بی هوا گفتم:
_دورت بگردم
گرفته گفت: دور از جونت
ببین خودتم...
نگذاشتم ادامه بده:
داداش بی زحمت گوشی رو بده آقاجون
_چشم
فوضولی موقوف!
پشت تلفن صدای حرف زدنش با بابا می اومد و من باز آماده گریه میشدم
دست خودم نبود که تا صداش رو میشنیدم اشکهام سرازیر میشد
بالاخره صدای مهربون و محکمش توی گوشی پیچید:سلام باباجون
خوبی؟عیدت مبارک
پشت هم نفس عمیق کشیدم تا گریه رو مهار کنم اما نمیشد:سلام حاج آقا دورت بگردم الهی
عیدت مبارک
_دور از جونت باباترک وطن کردی؟
نمیخوای قبل مردن بیای باباتو ببینی؟
گریه بی صدام شدت گرفت
هیچ حواسم به بچه ها نبود:
بابا این چه حرفیه ان شاالله هزار سال زنده باشی
_اینا که تعارفهباباجون شایدتا سال دیگه عمر من به دنیا نبود
نمیخوای برگردی یه سر بهمون بزنی؟
با پشت دست اشکهام رو گرفتم:
این چه حرفیه
شما که بهتر میدونید من چقدر دلتنگتونم
ولی دیگه چیزی نمونده
تا آخر زمستون تمومه ان شاالله
_باشه
ما که اینهمه تحمل کردیم
اگر عمر کفاف داد شیش ماه دیگه ام روش
_الهی من دورت بگردم
مواظب خودتون باشید
بابا میشه گوشی رو بدید به... مامان؟!
_باشه بابا
مواظب خودت باش
ازمن خداحافظ
_خداحافظتون
نگاهم برگشت سمت بچه ها که با بهت تماشام میکردن و صورتم رو پاک کردم
تا صدای سلام محکم و کوتاه مامان توی تلفن پیچید از هیجان قیام کردم!
بچه ها هم به تبعیت از من
به سختی گفتم:
سلامعیدتون مبارک
_عید تو هم مبارک
خوبی؟
خوشحال از همین احوال پرسی کوتاه گفتم: ممنون خوبم
شما خوبید؟
_خوبیم الحمدلله
نمیدونستم دیگه چی بگم
ناچار پرسیدم: اون ادکلنی که فرستادم
راضی بودید ازش؟
_آره ولی حالا واجب نبود تو خرج بیفتی!
_خواهش میکنمدستمم درد نمیکنه!
_خیلی خب دستت درد نکنه
شارژت تموم نشه
ناامید ازبی حوصلگیش گفتم: نه تموم نمیشه
مواظب خودتون باشید
فعلا خداحافظ
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و سر جام نشستم
ژانت فوری گفت: اه هیچی نفهمیدم!
با همون حال گرفته زدم زیر خنده: همون بهتر که نفهمیدی!
کتایون فوری گفت: جدی جدی مامانت اصلا نگفت کی میای واینا!
_نه بابا همین سلام علیکشم به افتخار عید بود!
_چرا آخه؟تا کی میخواد قهر بمونه؟
_قهر که نیست سرسنگینه
مامانمم مثل خودم یکم مغروره
نمیتونه آشتی کنه!
_خب تو پیش قدم شو که اینهمه ادعات میشه
هی هم اخلاق در خانواده به من درس میدادی!
_من که پیش قدم میشم اما تزم این بود که یه مدت دور شم تا آبا از آسیاب بیفته بعد برم از دلش در بیارم
ولی انگار این دوریه اوضاع رو بدتر کرده
از یه طرفم میبینی بابام دلتنگه
گیر کردم
_خب یه سر برو ایران ببینشون
_میبینی که چه وضعی دارم یه روز مرخصی رو هم به زور میگیرم این ترم و ترم بعدی خیلی فشرده ست
باید خوب بخونم بلکه تموم بشه بتونم برگردم
ولی واسه برگشتنم استرس دارم
نمیدونم بعدش چی میشه
هم دلم تنگ شده هم دوری نامانوسم کرده!
حالا فعلا لازم نیست غصه شو بخوریم شیش ماهی وقت دارم خودمو آماده کنم
دمنوش زعفران دم کردم برم بریزم بخوریم!
...
روی مبل تک نفره پذیرایی مشغول تایپ گزارش کارروزجمعه بودم که ژانت بافاصله کنارم روی مبل بغلی نشست:
امروزدانشگاه نرفته بودی؟!
_نهچهار شنبه هاکلاس ندارم این ترم
چطور؟!
+هیچی همینجوری
میگمممنون بابت غذای دیشب
خیلی خوشمزه بوداسمش چی بود؟!
+قیمه دیگه
البته بابت غذا ازمن نبایدتشکرکنی ازصاحب سفره بایدتشکرکنی البته اگردلت میخوادکه تشکر کنی!
+منظورت چیه؟
چشم ازصفحه لپ تاپ گرفتم:
من اون غذاروبه نیت پخته بودم ونذر بود
برای امام علیپس غذامتعلق به ایشونه
اگرایشون نبود دیشب غذا نمیپختم پس درواقع غذای دیشب رومهمون ایشون بودی
حالااگه دلت میخوادتشکر کن!
انگارسرحرفی که روی دلش بودخوب بازشده بودکه فوری گفت:
_توحرفای جدیدی میزنی ضحی اصلا گیجم کردی
هیچوقت تابحال چنین چیزایی نشنیده بودم!
توی این مدت کلی حرف منطقی و استدلال درباره اسلام شنیدم که نمیتونم نادیده بگیرمشون ولی
ازهمه عجیب ترهمین اعتقادبه وجود امامه
وحاضر بودنش
درکش خیلی سخته!
نگاه گذرایی به چهره در هم و آشفته ش انداختم: ولی تو حتی خودت گفتی که حسش میکنی!+اره من گفتم ولی احساسات میتونن توهم باشن
_ولی به نظر من احساسات وتوهمات به کمک عقل کاملاقابل تشخیص هستن
درسته که عقلانیت ومنطق مهمترین دلایل پذیرش هرچیزی هستن اماازاحساسات حقیقی هم نبایدغافل شد
یادته روزاول چی گفتم؟گفتم برای پذیرش یک تفکر منطق لازمه ولی کافی نیست محبت،عامل محرک وتدوام دهنده ست
خودت هم الان اعتراف کردی که من ازمنطق واستدلال اسلام کم نگفتم
من تمام منطق ولایت رو،که کامل ترین منطق درتوجیه هدف خلقته
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوشصتوپنجم خندید!مثل همیشه شیرین و خواهر کش: این یعنی
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوشصتوششم
براتون کامل شرح دادم
من هشت ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو تجربه کن به نظر تو این احساسات زدگیه؟!
این مکتب هم در استدلال در اوجه و هم در محبت
نفس عمیقی کشید و کمی سرش رو خاروند:
من میخوام بیشتر آشنا بشم
تموم اون رفرنس هایی که داده بودی، سند های تاریخی، مستند ها کتاب ها
همه رو چک کردم
ولی الان بقول تو دلم دلگرمی میخواد
که هست ولی...
یکم غریب و جدیده
دلم میخواد باورش کنم اما حس میکنم به زمان احتیاج دارم
دستش رو گرفتم: عزیزم من هیچ جبری بهت ندارم من فقط جواب سوالهات رو میدم
اینکه تو چه نتیجه ای میگیری کاملا به خودت مربوطه
+میدونم
ممنون که جواب میدی
نگاهی به تصویر زمینه صفحه لپ تاپم انداخت و چند ثانیه ای بهش خیره شد:
اینجا کجاست؟! یه بنای تاریخیه؟!
نگاهم برگشت روی لپ تاپ و لبخندی زدم:
یه جورایی
بارگاهه... مزار
ما بهش میگیم حرم
+مزار کی؟! کجاست؟
_مزار امام علی
توی نجف یکی از شهر های عراق
دوباره نگاهش برگشت روی لپ تاپ
ناباور لب زد: بازهم علی!
دوباره چشم دوخت به من:
چرا جدیدا اینهمه نشانه ازش میبینم
شاید ذهنم حساس شده!
سری تکون دادم:
چی بگممیترسم یه چیزی بگم و به احساسات زدگی متهم بشم!
لپ تاپ رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم: چای میخوری؟!
سری تکون داد ولپ تاپ روبرداشت وروی پاش گذاشت:عکس دیگه ای هم از مزارش داری؟!
کاش میتونستم اونجاروببینم وچندتاعکس خوب بگیرمچند ثانیه نگاهش کردم
ندانسته چه دعای قشنگی کرد
دلش خواست زائر باشه!
همونطور که دل من سالهاست این خواهش رو به دوش میکشه...
همونطور که پا به آشپزخانه میگذاشتم جوابش رو دادم: اره دارم
برو توی درایو D پوشه اول
پوشه ها اونجا شماره بندی یک تا هفت داره
پوشه شماره ۳ رو باز کن
همش عکسای حرم امیرالمومنینه
مشغول همرنگ کردن چای درون استکانها بودم که کلیدواردقفل شد ودرروی پاشنه چرخید
کتایون کلافه و آفتاب زده وارد شد و سوئیچش رو روی کانتر انداخت:
سلامژانت هیچ معلوم هست کجایی؟
کلی جلوی محل کارت منتظرت شدم
اینهمه زنگ زدم جوابم که نمید!
هینی کشید: ببخشید کتی
یادم رفت بهت پیام بدم که دنبالم نیای!
امروزرومرخصی گرفتم زودتراومدم
گوشیمم تو اتاقه
بالاخره فرصت شدجواب سلامش روبدم و همونطور که استکان سوم روبرمیداشتم تا پر کنم به مکالماتشون گوش میدادم
کتایون_خب چرا زودتر برگشتی؟!
ژانت با من و من جواب داد:
خب خواستم استراحت کنم
من کلی مرخصی ساعتی طلبکارم!
کتایون که قانع نشده بود کنجکاو قدمی به جلو برداشت:
توی لپ تاپ ضحی دنبال چی میگردی؟!
ژانت لپ تاپ رو جمع کرد به سمت خودش: هیچیازش خواستم چندتاعکس بهم نشون بده همین!
+خب چه عکسی؟!
احساس کردم ژانت برای توضیح دادن کمی معذبه برای همین به موقع و با سینی چای وارد پذیرایی شدم:بابا بیا برو لباس عوض کن دست و روتو بشور بیا چای بخور وایسادی به سین جین!بجمب چای یخ میشه...
کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس
من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم: خب ببینم کجایی؟!
صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت: ببین
این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن
کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی
_این عکسا همشون اینترنتی ان
من خودم عکسی از اینجا ندارم
یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت
با ذوق مضاعفی گفت:
+مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟!
آهی کشیدم: خیلی سال پیش
+خب... چجور جاییه؟!
_آرامش محض
اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته
انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته
+پدر... پس تو هم حسّش میکنی!
_چی رو؟
+حس پدرانگی
این شخصیت به من حس پدرانگی میده
_اینکه فقط حس نیست
امام واقعا پدره برای امت
_ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم
+امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک!
چه برسه به آدمها
قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون سر رسید و موضوع به چای عصرونه معطوف شد تا پرونده احساسات جدید ولطیف ژانت فعلامسکوت باقی بمونه اما این احساس ادامه داشت وروزهای متمادی هردیدار ما صرف پاسخ به سوالات جدید تحقیقی یا معرفتی ژانت میشدهم براش خوشحال بودم و هم نگران
مدام سفارش میکردم شتابزده عمل نکنه و تاجایی که میتونه تامل کنه
اماواکنش کتایون ازهمه جالبتر بود
سکوت..وسکوت!وسکوت!!
دستی به پیراهن بلندومشکی رنگم کشیدم و ازکمد بیرونش کشیدم
باروسری حریر همرنگش روی تخت انداختمش وبه دنبال اتوسراغ کمد کوچیک زیر میزم رفتم
ژانت همونطور دست به سینه دم در اتاق ایستاده بود و سوالهاش رو میپرسید:
گفتی دقیقاکی شروع میشه؟!
اتو رو بیرون کشیدم و به برق زدم:
فردا شب شب اوله
روی تخت نشستم و چون میز اتو نداشتم بالشم رو با ملحفه نزدیک کشیدم
پیراهن رو روش انداختم و مشغول اتو کردن شدمروی تک صندلی پشت میز نشست: خب تو که اوندفعه گفتی روز دهم محرم روز عاشوراست
بہ قلمِ #شین_الف
اعمال شب #نیمه_شعبان 🌙
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#رهبرانهـ💕
⌠ هرشـٰاهۅزیرۅراهیـٰابۍداࢪد👌
هرفرقہبرا؎خود،ڪتابۍداࢪد...!📖
تبریڪبہصـٰاحبالزمـٰانبآیدگفٺ🌱
ازاینڪهچنیننـٰائبنـٰابۍدارد🖐🏻♥️⌡
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------