نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یادم میکنی از من نه میروی از یاد
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
💞تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)
💛 دعای عهد
🌹 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ 🌹
💎 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ
💛 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ
💎 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ
♥️ وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ
💎 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ
💚 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
💎 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ
🧡 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
💎 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ
💙 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ
💎 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ
❤️ یا حَىُّ یا قَیُّومُ
💎 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى
💛 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ
💎 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
♥️ یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ
💎 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ
💚 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ
💎 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى
🧡 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ
💎 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ
💙 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
💎 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
❤️ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ
💎 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
💛 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها
💎 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها
♥️ وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ
💎 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ
💚 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ
💎 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ
🧡 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
💎 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ
💙 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا
💎 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى
❤️ عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى
💎 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً
💛 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ
💎 وَالذّابّینَ عَنْهُ
♥️ وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ
💎 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ
💚 وَالْمُحامینَ عَنْهُ
💎 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ
🧡 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
💎 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ
💙 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
💎 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى
❤️ مُؤْتَزِراً کَفَنى
💎 شاهِراً سَیْفى
💛 مُجَرِّداً قَناتى
💎 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى
♥️ فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
💎 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ
💚 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ
💎 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ
🧡 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ
💎 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ
💙 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ
💎 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ
❤️ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ
💎 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
💛 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ
💎 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ
♥️ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
💎 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
💚 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ
💎 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ
🧡 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
💎 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
💙 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ
💎 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
❤️ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
💎 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
💛 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ
💎 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
♥️ وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ
💎 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ
🧡 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً
💎 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
💚 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ
💎 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
❤️ اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
💎 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ
💛 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
💎 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً
💜 وَ نَراهُ قَریباً
💎 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
خوشنودی آقا
امام زمان
صلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ودوم ] گاهی می خندیدم و گاهی نگرانی به ج
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وسوم ]
دلم آشوب بود. با اینکه هر لحظه و هر دقیقه دوست داشتم جایی باشم که حوریا هم هست و او را ببینم و از وجود و حضور آرام او آرامش بگیرم، اما دلم نمی خواست امشب به دعوت محمدرضا به آنجا بروم که نمیدانم چه رازی در صمیمیت مشکوک او نهفته بود. فقط نوع خداحافظی حاج رسول وادارم کرد لباس بپوشم و آماده ی رفتن شوم. اگر صلاح می دانست می گفت حسام نیا یا بهتر است نیایی. حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم و لباس رسمی تری پوشیدم که مناسب یک جمع خانوادگی باشد. شلوار مشکی و پیراهن خاکستری ساده که کمی آستینش را تا زدم و ساعت مشکی ام را به مچم بستم. هنوز دلم آشوب بود اما باید حفظ ظاهر می کردم و با رفتاری معقولانه و مردانه که در ناخودآگاهم نهفته بود، به جمعشان می پیوستم. جعبه ی زولبیا بامیه را از قنادی گرفتم و راهی شدم. ماشین محمدرضا جلوی درب حیاط پارک شده بود، یک لحظه بدنم یخ زد و یاد آن شب افتادم که از روی بالکن می دیدم محمدرضا و خانواده اش با سبد گل، وارد خانه ی حاجی شده بود. به قول حوریا همان سبد گل ملاقاتی ساده. صدای ربنای قبل از اذان از مسجد بلند شده بود که با چند نفس عمیق، بوی اقاقیا را توی ریه هایم کشیدم و زنگ را زدم. بازهم بدون پیچیدن صدایی در آیفون، درب را زدند. آرام وارد حیاط شدم. چراغ های حیاط روشن بود. گوشه ی ایوان چند جفت کفش مردانه و زنانه مرتب شده بود. انگار بقیه آمده بودند. حاج خانوم به استقبالم آمد و پاکت زولبیا را از دستم گرفت. وارد حال که شدم و محمدرضا را در همان کت و شلوار آن روز دیدم، ناخودآگاه مشتم گره شد. به سمت بقیه رفتم که دور سفره ی افطار نشسته بودند و با دیدن من، برخاستند. محمدرضا و یک دختر نوجوان و مادر و پدرش. صدای اذان بلند شد. صدای حاج رسول هم قاطی اذان...
_ حسام جان بیا اینجا بشین.
و به سمت راست خودش اشاره کرد. آنقدر حس سردرگمی داشتم و برای اولین بار چنان معذب بودم که حتی حوریا را فراموش کردم. وقتی توی قاب آشپزخانه با سینی چای و شیرداغ به جمعمان پیوست و محجوبانه و با نگاهی نامفهوم، احوالپرسی کرد، تازه چشمم به دیدارش روشن شد. چادر رنگی متفاوتی که پوشیده بود، با آن روسری براق صدفی بیشتر به دلم استرس آمد و نتوانستم نگاهم را مثل همیشه با آرامش به چهره اش بدوزم. سر به زیر به دعایی که حاج رسول به آن دعای افطار گفت و قرائت کرد، گوش دادم و خرما را روی زبان تلخ و خشکم له کردم. بعد از افطار چند بشقاب را از سفره بلند کردم و روی اپن گذاشتم و تازه متوجه سبد گل جدید روی اپن شدم. نگاهم بین دو سبد گل چرخید و یک آن متوجه ابهام دعوت حسام شدم و نگاه نگرانم توی نگاه شرمگین حوریا گم شد. اصلا نمی دانم گوشه ی اتاق حاج رسول چطور نمازم را خواندم اما دوست داشتم همین الان این محیط را ترک کنم و حرف هایی که انتظار شنیدنش را داشتم، نشنوم. انگار به قفسی فلزی حبس شده بودم که توی یک سردخانه ی قطبی، رها شده بود. تمام تنم خیس از عرقی سرد شده بود و دست هایم یخ زده بودند. مثل کودکی بی پناه گوشه مبل کنار حاجی کز کردم و سعی می کردم به محمدرضا، حتی نگاه نکنم که چشمم به آن کج خند پیروزمندانه ی گوشه ی لبش نیفتد. خانم ها توی آشپزخانه تدارک شام را سروسامان می دادند و مردها گرم صحبت بودند.
_ کارگر اون مغازه هستید؟
محمدرضا بود. انگار نمایش شروع شده بود. او که مراتعقیب کرده بود و مرا شناخته بود چرا اینطور حرف می زد؟! سکوت کردم.
_ مغازه خیلی دور نیست به محل زندگیتون؟ سخته... اونم بدون ماشین.
چه می گفت؟! تمام افکارم را جمع کردم که متوجه شوم او چه وقت مرا تعقیب کرده که یاد چند روزی افتادم که عروسکم برای تعمیر جای لگد های ساناز و آن غول همراهش، تعمیرگاه بود و من ماشین نداشتم. حاجی به ظاهر، تمام حواسش به حرف های پدر محمدرضا بود اما بین حرف ها و سکوتش، نیم نگاهی به من و محمدرضا هم می انداخت. دوست نداشتم سوالات مغرضانه ی محمدرضا را با دروغ جواب دهم. ترجیح دادم سکوت کنم و فکر کند در برابرش کم آورده ام. سفره این بار برای صرف شام پهن شد. دلم را توی مشتم گرفتم و سعی کردم میان این جمع و نگاه کنجکاوانه ی محمدرضا، چشمم به سمت حوریای نازنینم... نچرخد و او را معذب این جمع نکنم. بعد از صرف شام، دوست داشتم بهانه ای جور کنم و از آن محیط و دعوت توطئه وار فرار کنم. صدای شکستن ظرفی از سمت آشپزخانه سکوتی اجباری بر محیط انداخت و همه ی نگاه ها معطوف آشپزخانه ای شد که حوریای من... در حین جمع کردن خرده شیشه ها دستی به روسری و چادرش می کشید و با حالتی استرسی، بی اراده آنها را مرتب می کرد. انگار او هم از حضور من در این جمع راضی نبود. به داد حوریا رسیدم و از جایم بلند شدم و او را از نگاه های اضافی که توی آشپزخانه را پر کرده بودند، نجات دادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وسوم ] دلم آشوب بود. با اینکه هر لحظه و
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وچهارم ]
همه متوجه من شدندکه دستم رابه سمت حاجی دراز کردم وگفتم:
_ اگه اجازه بدیدمن رفع زحمت می کنم. بابت پذیرایی تون ممنونم.
حاجی دستم راگرفت وتاخواست جوابم رابدهد، محمدرضاگفت:
_ شمابه دعوت من اومدی اینجا. دوست صمیمی حاجی هم که هستی. پس تعارف نکن وبشین. یکی دوساعت دیگه، همه باهم رفع زحمت می کنیم.
_ جمعتون خانوادگیه. منم تاالآن لذت بردم ازحضورتون. بخصوص پدربزرگوارشما. اماترجیح میدم دیگه رفع زحمت کنم.
_ من که ناراحت میشم. مطمئنم حاجی هم دوست ندارن این ساعت برین. بشین آقاحسام.
نگاه عصبی ام روی چهره ی حاج رسول چرخیدودستم ازدست اورهاشدوآرام سرجایم نشستم. « خدایااین چه عذابیه؟ من تحمل هرحرفی روندارم چه برسه به اینکه جلوی چشم من، ازحوریا خواستگاری کنن... کمکم کن » سینی چای روبه رویم قرارگرفت. انگارصدای نفس اش رامی شنیدم. دستش رامحکم به سینی گرفته بودونگاهش به استکان های چای دوخته شده بود. آخ که چقدر محجوب بودی توحوریا... دوفنجان چای برداشتم وخواستم حال محمدرضارابگیرم. یک فنجان جلوی دست محمدرضاگذاشتم ویکی برای خودم. حوریاازجمع مردانه رفت وچای رابه مادرش تعارف کرد. به وضوح رگ های کنارچشم محمدرضارادیدم که بیرون زدوحاله ای قرمزرنگ صورتش رارنگ به رنگ کرد. اماخنکی دلم ازشیطنتی که کرده بودم چندان طول نکشیدکه پدرمحمدرضاگفت:
_ حاج خانوم دورنگیرید. بیایدهمین جا روی مبل دورهم بشینیم. انگاریادتون رفته چرااینجاییم.
دلم فروریخت وانگار رنگم پرید. لبخندبر لب محمدرضاآمد. خانم ها روی مبل مستقرشدندوحوریابازهم به آشپزخانه پناه برد. پدرمحمدرضادوباره گفت:
_ حوریاجان شماهم تشریف بیار. بایدحضور داشته باشی.
همانطورکه بی صدا رفته بود، بی صدا بازگشت وروی آخرین مبلی که خالی مانده بودآرام نشست. جایی درست روبه روی من...
_ شماکه می دونیددلیل جمع شدنمون چیه حاج رسول. مدتهاست من منتظراین فرصت بودم که این قضیه به حالت رسمی پیش بره. الحمدلله هردوخانواده بالغ بربیست ساله همدیگه رو می شناسیم وباهم رفت وآمد داریم.
اشاره ای به محمدرضا کردو ادامه داد:
_ ظاهروباطن پسرمون همینه واون شناختی که شخص شماوحاج خانوم وصدالبته حوریاجان روی محمدرضای مادارین، همینه. ریش وقیچی دست خودتونه. حوریااونقدر برامون ارزش داره که هرچی فرمودین درحدتوان میگیم به دیده منت.
گوش هایم سوت می کشید. حس می کردم حفره ای میان مغزم بازشده بود ویک نفرمشتش راتوی این حفره فروکرده بودومی چرخاند وسرم رامتلاشی ومغزم راازهم می پاشید. نفس کم می آوردم. من توی این مجلس چه غلطی می کردم؟ حکم اعدام خودم راامضا می کردم؟ همه سکوت کرده بودند. محمدرضامثل یک دامادوپیروز واقعی لبخندازلبش نمی رفت وصورتش گل انداخته بودوحوریا... حوریای دست نیافتنی ام، توی مبل فرورفته بودوبه نقطه ای روی میزجلوی دستمان، خیره شده بود. دوست داشتم نگاهش رابه من بدهد که به هرترفندی شد التماسش کنم وبه او بفهمانم من هم یک فرصت می خواهم.
_ حوریا دختر عاقلیه. من ومادرش، انتخاب وتصمیم نهایی روبه عهده ی خودش گذاشتیم والبته که خودمونم راهنماییش می کنیم اماحرف آخررو خودش بایدبزنه. درشناخت خانواده شماومحمدرضا هم که حرفی ندارم بگم. به قول خودتون این شناخت به بیست سال قبل تابه حال می رسه ودیگه جای بحثی نمی مونه. آرزوی قلبی هرپدرومادری هم، خوشبختی بچه شونه. ماهم که ازداردنیاداریم واین یه دونه گل دختر. قطعاخوشبختیش نهایت آرزوی ماست.
_ پس اگه اجازه بدید، بچه ها برن حرفاشونوباهم بزنن، دوتایی.
میان زمین وآسمان معلق بودم. چنگالی نامرئی روی گلویم رافشار می داد وتیری غیبی قلبم راهدف قرارداده بود. اصلامن چرازنده بودم؟ چراهنوزنفس می کشیدم؟ دوست داشتم به پای حوریا بیفتم که ازتوی آن مبل تک نفره درنیایدوبه خلوتگاه بامحمدرضا نرود. کاش قلم پایش رامی شکستم که همراه حوریای من، شانه به شانه اش ولوبرای یک صحبت ساده، هم قدم نشود. دست به زانو گرفت وبانگاهی که سراسرغروربودبلندشدوبااجازه ای گفت. حوریاهم بلندشدوجانم راگرفت. چادرش روی زمین کشیده شدوقبل ازمحمدرضابه اتاقش رفت. دوست داشتم همانجافریادبزنم، گریه کنم. اصلادوست داشتم زمین وزمان رابه هم بدوزم وخرخره محمدرضارابجوم. مشتم گره شده بودوروی پایم فشارش می دادم که حاجی دست روی مشت گره شده ام گذاشت وچند ضربه ی آرام به دستم زد. مأیوسانه کنارگوشش زمزمه کردم:
_ توروخدابذاریدبرم.
بلندشدم وبابقیه خداحافظی کردم وروی ایوان کفش هایم راپوشیدم. توی حیاط ناامیدانه به اتاق حوریانگاه کردم وازپس پرده ی توری، حوریای سربه زیرم رادیدم که درسکوت به حرف های محمدرضاکه چشم ازحوریابرنمی داشت، گوش می داد. دندان هایم روی هم ساییده شد و قطره اشکی عجولانه از چشمم فرو افتاد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وچهارم ] همه متوجه من شدندکه دستم رابه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وپنجم ]
مثل یک مرده ی متحرک، بدون هیچ فکری، طول و عرض خانه را قدم می گذاشتم و گیج و سردرگم ساعت را نگاه می کردم که از نیمه گذشته بود. تمام قلبم دستور می داد مثل هرشب، به بالکن اتاق خوابم بروم و... اما عقل و منطقم حکم می کرد پا روی دلم بگذارم و از همین لحظه حوریا را از ذهن و حافظه ام پاک کنم. رفتاری که من امشب از آن جمع دیدم، نتیجه ای جز وصال محمدرضا و حوریا نداشت. درست بود که مدتی طولانی درگیر فکر به حوریا نبودم اما همین مدت زمان کم و دیدن آن رفتار متفاوت محجوبانه، حسامی را که توی همین بیست و پنج سال سنش به اندازه ی مردی چهل ساله پخته شده بود، دل و دنیایم را ربوده بود و خودم خوب می دانستم فقط ادعای فراموشی می کنم و روزهای سختی پیش رو دارم. تازه زندگی ام رنگی متفاوت به خود گرفته بود و می فهمیدم پاک بودن و پاک زندگی کردن و در کنارش حوریا را تا ابد داشتن یعنی چه! نمی دانم چه حکمتی پشت این قضیه در ماوراء خدایی پنهان بود که باز هم تنهایی حسام از سر نوشته شده بود. منطقم می گفت حوریا متعلق به محمدرضا شد و دلم مدام بنای در و دیوار کوبیدن و بهانه و اشک و آه را قرار داده بود و ناسازگاری می کرد. کلافه بودم. شکسته شده بودم و دنبال مقصر می گشتم. می دانستم شاید اگر من هم جای محمدرضا بودم و بعد از ایجاد این همه حس اعتماد و درستکاری نزد حاج رسول و دخترش یک حسام سر در می آورد، ممکن بود بلایی بدتر سر حسام می آوردم که گربه را دم حجله بکشم و کاری کنم پایش از حریم خانواده کسی که آرزوی ازدواج با اون را داشته ام، کوتاه کنم. نمی دانستم این همه غم و خشم و اندوه و احساسات منفی را چگونه از خودم دور کنم. حسی داشتم بین جنون و ناتوانی. حتی لباسم را عوض نکرده بودم. به روی زانو افتادم و بی اراده یقه ام را دریدم و از عمق جان خدا را صدا زدم. دکمه های پیراهنم به هر طرف پرتاب می شد و ناتوان روی سرامیک کف اتاق، صورتم را به زمین چسباندم و از عمق دلم زجه زدم. پنجشنبه بود صبح مغازه بودم و بعد از تعطیلی مغازه به مسجدی در همان نزدیکی پاساژ رفتم و نمازم را خواندم. در این سه روز که از آن ماجرا می گذشت نه حاج رسول تماسی گرفته بود و نه من... به مسجد هم نرفته بودم که حداقل هیچ کدام از وقایعی را که مرا به یاد حوریا می انداخت نبینم چه برسد به خود حوریا که در ختم قرآن و نماز جماعت ها هم شرکت می کرد. خودم سهم هرروز قرآن را با تلویزیون می خواندم. عجیب آرامشی به من منتقل می کرد که حداقل برای کمتر از یک ساعت همه چیز را از فکر و ذهنم می ربود و فقط تلاوت آیات قرآن بود که با آهنگی دلنشین توی مغزم می پیچید. قصد رفتن به مغازه را نداشتم بعد از اینکه قرآنم را خواندم و مدتی استراحت کردم، به قصد مزار خانواده ام راهی آرامستان شدم. با اینکه از تک تکشان خجالت می کشیدم و شاید بیش از یک سال بود به مزارشان نرفته بودم، اما به همان سنگ سرد و ساکتشان نیاز داشتم. ماشین را کنار پسری هفت هشت ساله پارک کردم. گل رز می فروخت و پول های نه چندان زیاد و خردش را مدام میشمرد. از حرکت و چهره ی بازیگوشش خوشم می آمد.
_ شاخه ای چند؟
از زیر سرش را بالا آورد و ماشینم را از نظر گذراند و گفت:
_ برای شما شاخه ای دو... سه تا پنج...
باز هم خنده ام گرفت. با آن قد نیم وجبی خیلی زبل به نظر می رسید.
_ کلا چند شاخه ت مونده؟
تند شمرد و گفت:
_ بیست و سه شاخه...
پنجاه هزاری را به سمتش گرفتم و گفتم:
_ میشه چهل و شش هزار. چهار هزارش هم می مونه برا خودت.
بی ریا و تند گفت:
_ شش هزارش تخفیفه. چهل هزار میدم صاحاب کارم. ده هزار خودم میبرم.
خندیدم و گفتم:
_ اونش دیگه به من ربطی نداره. نوش جونت.
همه ی گل ها را به دست گرفت و تکه روزنامه ی کهنه ای دور ساقه شان پیچید و به دستم داد.
_ عمو ماشینت چیه؟
دستی به سرش کشیدم و گفتم:
_ های لوکس.
_ خوشگله. گرونه؟
_ یه کمی
_ منم اونقدر گل میفروشم تا یه دونه بخرم.
لبخندی بر آرزوی محالش زدم و گفتم:
_ اگه بخوای میتونی سوار بشی یه دور باهم بزنیم. البته اگه بزرگترت اینجاست ازش اجازه بگیر.
بین ماندن و همراه شدن در یک لحظه تصمیمش را گرفت و به سمت دیگر ماشینم رفت و از آن بالا کشید و درب را باز کرد و روی صندلی پرید.
_ اههههه... چه دکمه هایی داره. چه بزرگه ماشینت.
_ نمی خوای به بزرگترت خبر بدی؟
_ عمو به کی خبر بدم؟ بابام که زندانه. مامانمم تو خونه ی آذر چشم چپ سبزی پاک می کنه تا شب. من و داداشم اینجا گل می فروشیم. بزرگترم کجا بود؟
بدون حرفی ماشین را روشن کردم و با تأسف به زندگی این طفل معصوم راهی قطعه ی مزار خانواده ام شدم. از بس ذوق زده بود. مدام روی صندلی جا به جا می شد و گاهی جیغ می کشید و سرش را از پنجره بیرون می برد. کنار قطعه پارک کردم و از بچه ای که حتی اسمش را نمی دانستم خدا حافظی کردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وپنجم ] مثل یک مرده ی متحرک، بدون هیچ فک
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وششم ]
گالن آب را از پشت ماشین باز کردم و به همراه گل ها به سمت سنگ قبرهایی رفتم که با هر قدم نزدیک شدن به آن ها، روحم به پرواز در می آمد. چقدر بی وفا بودی حسام. چطور توانستی این همه مدت بی خیال کس و کارت شوی. چقدر غرق لاقیدی ات بودی که حتی یاد مزارشان هم نمی افتادی. پایین پایشان ایستادم و چشمم را از سنگ اول تا سنگ ششم که مادربزرگم بود و سنگی سفید و متفاوت از پنج سنگ سیاه داشت، چرخاندم. انگار چادر سفید مادربزرگ را روی سنگ مزارش کشیده بودند. نمی دانم چه وقت بغضم ترکیده بود که صورتم یکپارچه خیس از اشک های بی امان شده بود و بدون کنترل بر آنها بی دریغ روی گونه ام می غلتید و می افتاد. حتی روی سلام گفتن نداشتم. گل ها را زمین گذاشتم و گالن بزرگ آب را از سنگ اول تا سنگ سفید ششم گرداندم و قبرهای خاک گرفته ی عزیزانم را شستم و گل ها را روی آنها پرپر کردم. چقدر غریبانه و تنها همانجا نشستم و نمی دانستم اول از کدامشان شروع کنم. فاتحه خواندم و نگاهم را روی اسم پدرم ثابت کردم.
_ بابا... ناامیدت کردم! من اون پسری نبودم که آرزوشو داشتی. می دونم. تمام طول عمر ده سالی که داشتمت فقط از خوب و بد کارا می گفتی و برام با همون فهم کودکانه توضیح می دادی که دلت چطور پسری میخواد... نشدم... نشدم اونی که تو می خواستی. مامان... کجا بودی ببینی چند شب پیش از بی پناهی چی کشیدم؟ کجا بودی ببینی با چه حسرتی به مادر محمدرضا و حتی حاج خانوم مادر حوریا چطور نگاه می کردم؟ اون شب محمدرضا به پشتوانه ی خانواده ش... به اعتبار پدر و مادرش اومد و حوریای منو ازم گرفت. کجا بودین خفت و خاری منو ببینین؟ منم اگه پدر و مادر داشتم اگه بزرگتر داشتم شاید بهتر از محمدرضا می شدم و حوریا خودش منو انتخاب می کرد.
نگاهم روی مزار مادربزرگم چرخید و با خجالت سرم را پایین انداختم.
_ میدونم... دارم چرت و پرت میگم. دارم ناسپاسی می کنم مادربزرگ. تو چیزی کم نذاشتی و به نوبه ی خودت تا چند سال بزرگتر من بودی اما زیادی لوسم کردی. زیادی هوامو داشتی. همین زیادی لی لی به لالا گذاشتن ها منو بی چشم و رو کرده. من تک تکتونو می خوام. تنهام گذاشتین که چی بشه... به من فکر نکردین چطور می تونم خودمو از منجلاب بیرون بکشم؟ چطور خواستگاری برم؟ نمیگن کو پدرت کو مادرت؟ کجا هستن کس و کارت؟ عمه... کجایی که سینه سپر کنی بگی برادرزاده ی من از همه ی خواستگارای حوریا سره و پزمو بدی. نازنین اگه زنده بود الآن مثل یه خواهر بزرگتر خودش می رفت با حوریا حرف بزنه... ای خدااا... درد من بی کسیه... با این همه غرورم و اینهمه دارایی که شما برام جا گذاشتین، اون شب به محمدرضا بخاطر خانوادش حسودیم شد. چون خانواده ای داشت که همراهش باشن و درخواست پسرشونو به حاج رسول بگن.
سکوت کردم و مدتی به حال خودم فکر کردم. انگار تازه یادم آمده بود چگونه حوریا را از دست دادم. نگاهی به مزار مادربزرگم انداختم و گفت:
_ مادربزرگ روزه گرفتم. نمازمو میخونم. درسته ظاهرم همون حسام مد روز پوشه اما باطنم یه آدم دیگه شده. فکر کنم الآن باب میلت شدم. همون حسامی که میخواستی. حال دلم خیلی داغونه. دعام کنید... با همه تون هستم. حسام رو دعا کنید.
از مزارشان دور شدم و ماشین را سمت جایی راندم که پسرک گل می فروخت. می دانستم همه ی گلها را خریده بودم اما امیدوار بودم ببینمش اما نبود. به سمت خروجی آرامستان که می راندم همراه پسری که دو سه سال از او بزرگتر بود جلوی درب ورودی و خروجی آرامستان گلاب می فروخت. بوق زدم و آنها را متوجه کردم. پسرک کوچکتر که مرا می شناخت از ماشین بالا کشید
_ سلام عمو...
_ سلام... کارتون مونده؟
سه تا دیگه گلاب بفروشیم میریم.
_ داداشته؟
_ آره... بگم بیاد ماشینتونو ببینه؟
_ بگو بیاد ولی بساطشم جمع کنه. بیاید سوار می خوام برسونمتون خونه. پول اون سه تا گلاب رو من میدم.
بدون اینکه جوابم را بدهد با پرش و شادی سمت برادرش رفت و او را با خودش همراه ساخت. دو نفری روی صندلی جلو نشستند. قبل از حرکت پول گلاب ها را دادم و با برادرش آشنا شدم. برعکس پسرک، چهره ای عبوس داشت و کم حرف بود و با نگاهی مشکوک مدام مرا می پایید و خیلی جوابم را نمی داد. گاهی هم به دور از نگاه من دستی به داشبرد و دکمه های ماشین می کشید و خودش را جمع می کرد.
_ توی خونه چند نفر هستین؟
پسر بزرگتر گفت:
_ برای چی می پرسین؟
لبخندی زدم و گفتم:
_ میخوام شام بخرم براتون
پسر کوچک از جایش پرید و گفت:
_ آخ جووون. عمو چلو کباب می خری؟
پسر بزرگتر با دست روی سرش زد و گفت:
_ بشین. مگه مامان نگفت چیزی قبول نکنین؟
_ اشکالی نداره... به مامانتون بگین یه آقایی گفته پدر و مادرم مردن و اینا رو برامون خریدن که به جاش فاتحه بخونیم خیراته. صدقه که نیست حالا بگو چند نفر هستین؟
بعدازخریدشام تاسرکوچه شان آنها را بردم
#نویسنده_طاهره_ترابی
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وششم ] گالن آب را از پشت ماشین باز کردم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وهفتم ]
توی حال و هوای خودم بودم. دلم برای افشین پر می کشید. حسابی سرگرم زندگی شده بود. می خواستم با افشین تماس بگیرم شاید کمی دلم باز شود. هر چه دنبال گوشی ام گشتم نبود. تنها شک و حدسم ماشین بود. شاید توی عروسکم جا گذاشته بودم. به پارکینگ رفتم و گوشی را که در حال زنگ خوردن بود روی صندلی دیدم. تا درب ماشین را باز کردم تماس قطع شد. شماره ناشناس بود. بی اهمیت به آن، شماره ی افشین را گرفتم.
_ سلام حسام جان. خوبی رفیق؟
_ مرد زندگی شدی فراموش کردی رفیقتو...
_ والا مرد مهمونی و پاگشایی شدم. ببینی منو از در آپارتمونت تو نمیام
و مثل همیشه بی دریغ خندید.
_ خوش میگذره؟ زندگی با النا خوبه؟ اذیتش که نمیکنی؟
_ چه حرفا... من جونمو برا النا میدم. به ته آرزوهام رسیدم دیگه...
_ خواستم صداتو بشنوم. خیلی وقت بود دلم می خواست باهات حرف بزنم.
_ به جون حسام سرمون خلوت بشه خودم میام پیشت.خودت که می دونی من همیشه وبالت بودم.
و بازهم خندید. بعد از قطع تماس، متوجه پیامکی شدم که از همان شماره ی ناشناس روی گوشی ام رژه می رفت. « سلام... میمنت هستم... حوریا...» نگاهم به همین چند کلمه ی ساده و محجوبانه خشک شده بود و شوق چشمانم ناباورانه بر اسم حوریا می لغزید. باورم نمی شد. چه فرصتی را از دست داده بودم. حالا چه کنم؟ خودم زنگ بزنم؟ نه... پیام می دهم. نه... پیام خوب نیست او اول تماس گرفت و من جواب ندادم پیام داد. پس من هم تماس می گیرم. سریع به آپارتمانم بازگشتم و برای اولین بار بعد از این چند روز، به بالکن رفتم و نگاهم را دوختم به عمق خانه ی امیدم... لحظه ای تمام دلخوشی ام پاک شد و ترس و سر درگمی زجر آوری به جانم ریخته شد. « نکنه زنگ زده بگه دیگه طرف من و خانواده م نیای. نکنه بگه با محمدرضا ازدواج میکنه نمی خواد من مخل زندگیش بشم. ولی... حوریا دختری نیست که شماره شو دست کسی بندازه که می دونه مخل زندگیشه. اصلا... اصلا بذار اگه میخواد منو از خودش برونه برای آخرین بار هم که شده ، صداشو بشنوم» و تماس را با شماره اش برقرار کردم. هر چه بوق ممتد می خورد نفسم بیشتر به شماره می افتاد اصلا انگار قلبم داشت می لرزید و از دهانم بیرون می آمد. یک «سلام آقا حسام» توی گوشی پخش شد و جان یخ زده ام آب شد. نمی دانم آن لحظه ی رویایی چرا سلامش را بی جواب گذاشتم اما مطمئن بودم حوریا هم منتظر تماسم بود.
_ الو...
با صدایش به خودم آمدم و حسام مغرور و پرادعا، مثل یک نوجوان بی دست و پا به من و من افتاده بود و با لکنت گفت:
_ س... سلام. خو... خوبین شما؟
_ ممنونم. یه لحظه فکر کردم قطع کردید.
چه نرم و زیبا حرف می زد. چه صدای روح نوازی داشت. آنقدر کم حرف بود که صدایش را اینقدر واضح و مخملی نشنیده بودم.
_ نه... نه... مگه دیوونه شدم قطع کنم. فقط... فقط برام غیر قابل باوره.
_ چی غیر قابل باوره؟
_ اینکه تماس گرفتید بامن. راستش... فکر می کردم دیگه حتی اسمم توی خانواده شما جایی نداره.
_ چرا این فکر رو کردید؟
_ به خاطر مسائل اون شب.
_ بابا به من گفت که اون دعوت از جانب آقا محمدرضا بوده. من توی اتاق که رفتیم صحبت کنیم بهشون گفتم اصلا کار درستی نکردن.
شنیدن اسم محمدرضا از زبان حوریا آتش به جانم زد. سعی کردم خویشتن داری کنم که بفهمم دلیل این تماس چه بود و احساسی برخورد نکنم هر چند تمام احساساتم به جوش آمده و از قلبم سرریز کرده بود و این فوران از درون مرا می سوزاند. اما سراپا گوش شدم که حوریا همانطور آرام و با حیا اصل حرفش را بزند. یک لحظه سکوت بر دو طرف غالب شد و هر چه منتظر شدم صدایی نیامد به گوشی ام که نگاه کردم دیدم خاموش شده. اه... لعنتی... چقدر بدشانس بودم. با عجله و در عین درماندگی دنبال شارژرم گشتم. شارژر را به پریز بالکن زدم و خدا می داند به چه جان کندنی در لحظاتی که دوست داشتم گوشی ام را خرد کنم، آن را روشن کردم و باز هم شماره ی حوریا را گرفتم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وهفتم ] توی حال و هوای خودم بودم. دلم ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وهشتم ]
بعد از چندین بار تماس گرفتن و ناامید شدن، بالاخره جواب داد.
_ آقا حسام اگه موقعیتتون مناسب نیست بذارید یه وقت دیگه حضوری باهم صحبت می کنیم. اگه می بینید تماس گرفتم به اصرار پدرم بوده و همین الان هم کنارم نشستن.
_ نه... اصلا هم موقعیتم بد نیست. ناراحت نشید. شارژ گوشیم تموم شد و گوشیم خاموش شد. من... انگار خوابم. بهتونم گفتم اصلا انتظار نداشتم خانواده حاج رسول بعد از اون شب، با من ارتباطشونو ادامه بدن. بالاخره می دونم که محمدرضا اصلا از من خوشش نمیاد.
_ ببخشید جسارتا آقا محمدرضا چه ربطی به خانواده ی حاج رسول داره که بخوایم قطع رابطه کنیم؟
_ خب... رفتاری که من اون شب دیدم و حرفایی که بین حاجی و پدر محمدرضا رد و بدل شد به من فهموند که...
به سختی آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
_ اینکه محمدرضا داماد خانواده ی...
اجازه نداد حرفم را ادامه دهم.
_ هیچ قول و قراری نیست. قبل از اینکه آقامحمدرضا بیاد خاستگاری، همون روزی که شما با حاجی صحبت کردین، خواسته شما رو به من گفتن. درسته که آقا محمدرضا پسر خوب و مورد مناسبی هستن برای ازدواج اما من بعضی از اخلاق های شخصی شون رو نمی پسندم و به همین دلیل، همون شب توی اتاق بهشون گفتم جوابم منفیه.
لحظه ای از خوشحالی دوست داشتم فریاد بزنم اما یاد رفتارهای خودم که افتادم چهارستون بدنم لرزید.
_ ببینید آقاحسام. مطمئن باشید اگه بابا ضمانت شما رو نمی کرد هرگز باهاتون تماس نمی گرفتم. به اصرار بابا و با تعاریفی که بابا درمورد شما داشتن و تعریف بعضی شرایطتون تماس گرفتم. حالا هم گوشم باشماست هر چیزی که لازمه خودتون بگید.
من چه داشتم برای تعریف؟ گذشته ی پاکی داشتم یا رفتار نرمالی؟ بهرحال چاره ای نبود. باید صادقانه و روراست پیش می رفتم و اگر قرار بود انتخاب حوریا من باشم، باید تمام جوانب زندگی ام را می دانست و انتخابم می کرد که جای بحثی نماند. تمام شرایط زندگی ام را از مرگ والدینم و شغل و موقعیتشان و مادربزرگم و ظاهر زندگی ام برایش تعریف کردم و او با تک کلمه های خاصی به من می فهماند به حرف هایم گوش می دهد. ترجیح دادم درمورد گذشته ام، حضوری با او حرف بزنم و برای شروع آدرس پیج اینستاگرامم را به او دادم که البته دو ماه بود غیر فعال شده بود اما پست و عکس هایی که در آن پیج قرار داشت، گذشته ی لاقیدم را تمام و کمال به او نشان می داد.
_ حوریا خانوم یه سر به پیج بزنید متوجه میشید بعد از فوت مادربزرگم بیشتر وقتمو چطور گذروندم و بعد از اینکه سرم به سنگ خورد و حاج رسول سر راهم قرار گرفت صد و هشتاد درجه مسیر زندگیم تغییر کرد و ... شما بعنوان اولین دختر و اولین جنس مونث وارد زندگی و قلبم شدید.
تمام تنم خیس عرق بود. گفتم:
_ برای شروع میخوام تنها دروغی رو که به شما و خانواده تون گفتم، برملا کنم. البته حاجی خبر داره.
سکوت کرد و صدای نفسش را می شنیدم. انگار حرف هایم روی قلب دخترانه اش تأثیر کذاشته بود.
_ میشه یه چیزی بپوشید و بیاید توی حیاط؟
_ شما جلوی در خونه مون هستین؟
_ بی زحمت اون کاری که گفتم انجام بدید. طولی نکشید که با چادر رنگی اش روی ایوان ظاهر شد و همین که میخواست به حیاط برود گفتم:
_ همونجا روی ایوان بمونید.
_ نمی فهمم دلیل خواسته تونو
_ میشه سرتونو بالا بیارید؟ به آپارتمان روبه روتون نگاه کنید طبقه ی آخر. من توی بالکنم.
با حالتی از تعجب که در رفتارش از این فاصله می دیدم، سرش را بالا گرفت و نگاهش تا طبقه ی پنجم آپارتمان بالاکشید و به همان حالت ماند. ناخودآگاه دستی برایش تکان دادم و گفتم:
_ قبلا گفته بودم اهل این محل نیستم اما نمی دونم چرا دروغ گفتم. این تنها چیزی بود که شما نمی دونستید.
چقدر خواستنی بود این دختر. سرش را پایین انداخت و به داخل رفت. انتظار این رفتار را از او داشتم. اصلا اصل تفاوت حوریا با دخترنماهایی که دیده بودم همین بود.
_ امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم. اما برای شروع لازم دیدم این مورد رو بدونید.
_ آقا حسام... باید خودتونو بهم ثابت کنید.
دوست داشتم با هر حسام گفتنش جانم را فدایش کنم و یک «جانم» خالصانه در جوابش بگویم.
_ اگه اجازه بدید قطع می کنم.
در یک لحظه ی غیرقابل انتظار تماس قطع شد و من وسط بالکن با نگاهی که از امید می خندید، حیاط خانه ای را به فاصله ی پنج طبقه پایینتر می پاییدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وهشتم ] بعد از چندین بار تماس گرفتن و ن
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_ونهم ]
حوریا از من خواسته بود که خودم را به او ثابت کنم. تمام اسناد و مدارکم را در کیف دستی ام جا دادم و با خودم به مغازه بردم. قبل از زمان اذان و ختم قرآن، به سمت مسجد حرکت کردم. ماشینم را توی همان کوچه ی کنار مسجد پارک کردم و کیفم را جایی زیر داشبرد عمیق ماشینم جا دادم که مشخص نباشد و به داخل مسجد رفتم. با شرم و حیایی که متفاوت بود از همیشه با حاج رسول خوش و بش کردم و کنارش در صف نماز و بعد هم تلاوت جزء مربوطه نشستم. دل توی دلم نبود که حوریا را ببینم. حسی شبیه به مالکیت تمام دلم را گرفته بود. بعد از اتمام ختم، به حاجی گفتم با اجازه اش ساعتی را مزاحمشان می شوم و به منزلشان می روم. به همین خاطر بلافاصله بلند شدم و خودم را به ماشینم رساندم و به قصد خرید گل و شیرینی خیابان های خلوت و مغازه های تعطیل را گذراندم. عجب بی فکری کرده بودم. توی این ساعت کدام گل فروشی باز بود که می خواستم گل هم بخرم؟ تمام محله هایی که می دانستم گل فروشی های خوش سلیقه و نابی در آنجا مستقر هستند را سرک کشیدم و در آخر مجبور شدم از دکه ی گل فروشی جلوی یکی از بیمارستان ها هر چه گل زیبا و تازه داشت با رنگ بندی که خودم می گفتم دسته کند و دسته گل آبرومندی تهیه کنم. چه فکرها داشتم و چه شد. پاکت بزرگ شیرینی خامه ای را دستم گرفتم و دسته گل نسبتا بزرگ گل رز قرمز و سفید و صورتی را روی صندلی کنارم با احتیاط گذاشتم و با یک دنیا امید به سمت منزل حاجی رفتم. لحظه ای که دکمه ی زنگ را فشردم نگاهی به لباس غیر رسمی ام انداختم و با آهی از پشیمانی و سهل انگاری درب به رویم گشوده شد. چرا اینقدر عجله داشتم و سر صبر و با برنامه کارهایم را انجام ندادم. این از دسته گل و این هم از لباس اسپرتی که به تن داشتم. شاید شوقی که توی دلم بود و روزنه امیدی که به رویم باز شده بود باعث این دستپاچه شدن و از هول حلیم توی دیگ افتادن شده بود. سر به زیر از حیاط گذشتم و روی ایوان ایستادم. درست همانجا که شب گذشته حوریا سرش را به سمت آپارتمانم بالا گرفت. بالکن واحدم را از نظر گذراندم که...
_ خوش اومدید.
صدای زیبایش تمام حواسم را مثل یک تکه کش از بالکن به سمت صاحب صدا پرتاب کرد. برای چند لحظه نگاهمان به هم گیر کرد. سر به زیر انداخت و جلوتر از من وارد محیط خانه شد. مثل یک پسر خوب و محجوب پشت سرش وارد شدم و انگار این خانواده همان ها نبودند که چندین روز با آنها هم سفره شدم. به حدی معذب و خجالت زده بودم که خودم هم تعجبم می آمد. با حاج رسول دست دادم و احوالپرسی کوتاهی با حاج خانوم داشتم. گل را به حوریا دادم و شیرینی را روی اپن گذاشتم و همانجا روی زمین کنار حاجی نشستم. سکوت بدی بود. انگار لازم بود کسی چیزی بگوید که این سکوت شکسته شود. حوریا شیرینی را برداشت و داخل یخچال گذاشت. حاج خانوم هم نزدیک من و حاجی نشست و سکوت کرد. تا اینکه حاجی گفت:
_ این چند روز نیومدی مسجد...
صدایم مثل همیشه از استرس و خجالت دورگه شده بود.
_ مسجد نزدیک پاساژ می رفتم. دلم براتون تنگ شده بود اما...
سرش را بیخ گوشم آورد و گفت:
_ اما فکر کردی مرغ از قفس پریده...
و بلند خندید. سرم را بیشتر پایین انداختم و از شوخی حاجی لبخند به لبم آمد. حوریا نبود. کجا غیبش زد؟!
_ روزه ای پسرم؟
به آرامی به حاج خانوم جواب دادم «بله». حاجی حوریا را صدا زد و او با قدم هایی آرام از اتاقش بیرون آمد و کنار مادرش نشست.
_ بیاین دخترم. بیاین حرفامونو با حسام بزنیم. اگه قرار به وصلی باشه صحبت یه عمر زندگیه.
گوش هایم سرخ شده بود و دهان خشکم خشک تر. صدای آرامش بر محیط غالب شد. همانطور مأخوذ به حیا. همانطور محجوب و سر به زیر چادرش را مرتب به سر انداخته بود و گفت:
_ من دیشب هم به آقا حسام گفتم که باید خودشونو بهم ثابت کنن.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ونهم ] حوریا از من خواسته بود که خودم ر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد ]
با این حرف حوریا کیف دستی ام را آرام باز کردم و تمام مدارکم را بیرون آوردم و گفتم:
_ اینا شناسنامه ی خودم و پدر و مادر مرحومم هستن. می تونید ببینید که صحت صحبتم دستتون بیاد. این سند منزل پدری منه. اینم سند منزل پدربزرگمه که با مرگ پدر و عمه و بچه ش بازم به من رسیده. این سند مغازه ایه که توش دارم کار می کنم و اجناس ورزشی می فروشم. یه ویلا هم هست که...
سند ویلا را هم گذاشتم.
_ حساب بانکیم رو هرگز چک نکردم. یعنی انگیزه ای برای این کار نداشتم به غیر از یکی از حساب ها که مختص مغازه ست و باهاش جنس میخرم برا مغازه می دونم که رقم قابل توجهی توی حسابای دیگه هست.
چهره ی حوریا درهم رفت و خطاب به پدرش یک «بااجازه» گفت و به اتاقش رفت. با تعجب و نگرانی به حاج رسول نگاه کردم و او هم به حاج خانوم اشاره داد بلند شد و به اتاق حوریا رفت برای دلجویی. صدایی نه چندان بلند و واضح از اتاق آمد. (مگه اومده خرید و فروش که سنداشو پهن می کنه جلو دستمون؟) با حالتی که نمی دانم آن را چه بنامم به حاجی نگاه کردم.
_ من منظور بدی نداشتم حاجی. چرا ناراحت شدن؟ شناسنامه ها رو آوردم که با شناسنامه ی خودم مطابقت بدید و ببینید قبلا ازدواج نکردم. سندارو گذاشتم که صادقانه بگم اینا رو دارم. من کسی رو ندارم که ضمانتم کنه بخاطر همین اینا رو آوردم که خودم ، خودمو معرفی کنم.
_ اگه الآن اینجایی... به ضمانت منه.
ناخواسته آنها را ناراحت کرده بودم. انگار چنین برداشت کرده بودند که به پشتوانه ی مالی ام به این مجلس خواستگاری آمده بودم. اما من فقط می خواستم صداقت و حسن نیتم را ثابت کنم.
_ خواهش می کنم اجازه بدید با حوریا خانوم صحبت کنم. حاجی خواهش می کنم این فرصت رو به من بدید. اصلا بگید بیان اینجا در حضور خودتون صحبت کنیم. من... من نمی خوام فرصتی رو که خدا بهم داده از دست بدم. حاجی...
زیر لب زمزمه ای کرد و حاج خانوم را صدا زد.
_ به حوریا بگو حسام میاد توی اتاقش باهم صحبت کنن
_ اما رسول جان... حوریا الان آمادگیشو نداره.
_ به حوریا بگو به ضمانت من....
بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم. حاج خانوم با نگاهی دلخور بیرون آمد و من توی چارچوب درب ایستادم. با دو انگشتم به در زدم و حوریا چادرش را با همان حالت استرسی خاصی که قبلا از او دیده بودم، روی سرش مرتب کرد و لبه ی تختش نشست.
_ اجازه هست؟
سکوت کرد. دو قدم جلوتر رفتم و همانجا ایستادم. نگاهم روی دسته ی گل های رز چرخید که باز شده بودند و توی یک گلدان بزرگ کریستالی پر از آب، روی میز تحریر گوشه ی اتاق قرارداشت. با دیدن گل ها گل از گلم شکفت و بدون اینکه حوریا از گارد دلخوری اش درآید جلو رفتم و صندلی پشت میز را بیرون کشیدم و روی آن نشستم. درب اتاق همانطور باز مانده بود و می دانستم صدای صحبتمان به گوش حاجی و همسرش هم می رسد.
_ از من دلخور نباشید. من... منظور بدی نداشتم.
صدایش عصبی بود مثل همان روز،توی بیمارستان.
_ مجلس خواستگاری اومدید یا خرید و فروش؟ چه لزومی داره دارایی تونو به رخ بکشید؟
_ اشتباه می کنید. چه به رخ کشیدنی؟ من بعد یه ناامیدی بزرگ دوباره زنده شدم. به هیچ وجه با عقل و منطق جور نیست که به این راحتی این موقعیت رو از دست بدم. احساسی برخورد نکنید.
ناخودآگاه چهره ام عبوس شد و گفتم:
_ از یادآوری اون شب اصلا خوشم نمیاد اما مجبورم. اون شب محمدرضا اصلا احتیاجی نداشت صحبتی بکنه چون پدر و مادرش رو داشت و مجلس دست بزرگترش، پدرش بود. اگه پنجاه درصد به اعتبار خودش رو اون مبل نشسته بود و ادعای خواستگاری داشت، پنجاه درصد دیگه رو به اعتبار خانواده ش و همون شناخت بیست ساله و رفت و آمد خانوادگیش اون شب اومده بود و با شما برای حرف زدن به این اتاق اومد. من چی؟ اگه خودتون حس دخترانه و پاکتون رو قاضی قرار بدید و منو قبول کنید یک عمر با نگرانی پدر و مادرتون چه کنم؟
_ پدرم شما رو ضمانت کردن که این فرصت رو بهتون بدم.
_ حاجی به من خیلی لطف دارن. اما ایشون هم کمتر از یک ماهه که منو میشناسن.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد ] با این حرف حوریا کیف دستی ام را آرا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_ویکم ]
با اینکه برایم سخت بود اما ترجیح دادم پاک و صادقانه پیش بروم هرچند به ضررم تمام می شد و حسابی غرورم به خاطر اشتباهات گذشته ام له می شد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ پیج اینستامو دیدین؟
با انگشتش بازی می کرد که با شنیدن این حرف چادرش را توی مشتش مچاله کرد و گفت:
_ بله... بابا درمورد گذشته تون... و... توبه تون کاملا برام توضیح داده.
سرم را بالا گرفتم و به چشمان کهربایی اش خیره شدم.
_ آخرین باری که پست گذاشتم بیشتر از دو ماهه میگذره و... بیشتر از دوماهه که از همه چی پاکم. همه چی... خیلی خوش شانس بودم که یکی مثل حاج رسول سر راهم قرار گرفت.
_ بعد از دیدن عکس هایی که توی پیجتون بود حقیقتا دلم لرزید. گفتم این قضیه به جایی راه نداره و... امیدی به تکیه گاه شدن و مرد زندگی بودن این شخص نیست. اما وقتی به توبه تون و نماز خالصانه و عمیقی که پله پله یاد گرفتین و می خونین و اراده تون برای روزه گرفتن فکر کردم، کمی دلگرم شدم. به همین خاطر انتظار داشتم رفتار خودتون و ثبات شخصیتی که تازگی بهش رسیدید، بهم ثابت بشه و دیگه سراغ گذشته تون نرید. وقتی حرف به سندا و حسابای بانکیتون رسید خیلی عصبی شدم که چرا فکر کردید اینجوری باید خودتونو ثابت کنید. من از بعضی رفتارا متنفرم. یکی مثل محمدرضا رو بخاطر غرورش و اینکه فکر می کرد همه چی تمومه و من باااید چشم بسته بهش بله رو بگم، جواب منفی دادم و خواستگاریشو رد کردم. من و مامان و بابام همینجوری هم خوشبختیم و چیزی رو به غیر از سلامتی حاجی، کم نداریم.
حس کردم بغض کرده سکوت کردم. بعد از مدتی گفتم:
_ چطور می تونم خودمو بهتون ثابت کنم؟ من... اصلا نمی خوام از دستتون بدم.
رنگی از شرم و حیا روی چشمان کهربایی اش نشست. چقدر دلم تو را می خواست و چقدر نگران بودم برای از دست دادنت.
_ بهم فرصت بدید بشناسمتون. باید خیالم راحت بشه انتخابم درست خواهد بود. توی محله نمی تونم باهاتون رابطه یا رفت و آمد خیلی خاصی داشته باشم. خودتون می دونید حاج آقا میمنت و خانواده ش برای همه شناخته شده و زیر ذره بین اکثر هم محله ای ها هستن، پس مجبورم دورادور رفتارتونو ببینم و بشناسم و به یقین برسم و البته... این به منزله ی جواب مثبت نیست.
تمام حرف هایش مثل خون تازه به رگ هایم جان می داد و جمله ی آخرش موجی از نگرانی را به روحم کوبید. حسی عجیب و دوگانه داشتم. عشق و ترس با هم ادغام شده بود و بین امید و ناامیدی معلق بودم. این دیگر به جنم حسام بستگی داشت که به حوریای دلواپسش بفهماند، حسامی که رو به رویش ایستاده گرچه ظاهرش و تیپ و قیافه اش فرقی نکرده اما باطنش زمین تا آسمان با آن حسامی که توی عکسهای اینستاگرامش در حال خوردن... و دورتادورش پر از دختران برهنه وسط رقص نور پارتی ها بود، تفاوت داشت. نگاهی به گلها کردم و گفتم:
_ چندین روزه منتظر امروز بودم و کلی برنامه ریخته بودم. اینقدر با عجله و سر به هوا اومدم که نه لباسمو عوض کردم نه دسته گل خیلی خاصی آوردم.
_ از این گل های رز خاص تر؟ اینهمه گل خریدین... یکی از یکی زیباتر...
به پهنای صورتم لبخند زدم. حوریا... تو برای من لیلی باش ببین چگونه مجنون ترین مجنون می شوم. از آنها خداحافظی کردم. هرچه اصرار کردند برای افطار نماندم. ظرفیت قلب بی تابم برای اینهمه احساسات لبریز شده، تکمیل شده بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ویکم ] با اینکه برایم سخت بود اما ترج
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_ودوم ]
بعد از افطار مثل مرغ سرکنده بی قرار حوریا بودم. شرطی که برایم گذاشته بود کار سختی نبود. فقط باید خود حسام، حسام واقعی را به او می شناساندم. حسامی که اگر پدر پزشکش زنده می ماند، اگر مادر خوش قلب و سراسر ادبش برای تربیتش وقت می گذاشت و زنده بود، حسامی که چنین مادربزرگ با اخلاق و با خدایی داشت، اگر طبق آداب آنها پیش می رفت به این حد از لاقیدی پوچ و بی آبرویی نمی رسید. باید آن حسام می بودم. بخاطر حوریا و بخاطر خودم و پیشینه ی خانوادگی ام و چقدر راضی بودم از این حسام جدید و چقدر آرامش داشتم و دیگر ذره ای ترس از تنهایی نداشتم. با پیامی به حوریا دلم را آرام کردم. « سلام حوریا خانوم. حالا که شماره تونو دارم می تونم گاهی بهتون پیام بدم؟ » طولی نکشید که جواب داد « سلام شبتون بخیر. موردی نداره » دلم لبریز شد. کی می توانستم بی اغراق و با نهایت صمیمیت به تو بگویم دوستت دارم؟ شاید برای من خیلی راحت تر از اینها بود که حتی همین الآن پشت پیامی تمام الفاظی را که برای حوریا آرزویش را داشتم، ردیف کنم و با یک عاشقتم و دوستت دارم اوج احساساتم را به او منتقل کنم اما رفتاری که از این دختر دیده بودم دست و پایم را می بست و مرا وادار می کرد به خویشتن داری. همین خویشتن داری در برابر حیای حوریا اوج احترام به او بود و دختر حاج رسول قطعا این را می فهمید پس نباید تنها با یک کلمه عجولانه خاطرش را مکدر کنم یا خودم را برای همیشه از داشتن دختری که حالا عشقم شده بود، محروم سازم. « می تونم تماس هم داشته باشم » این بار جوابی دریافت نکردم. خواسته ام را در اوج احترام بیان کردم پس نگران دلخوری اش نبودم. فقط سکوتش را به نشانه ی نظر منفی اش تلقی کردم. پیام دیگری ندادم. بیش از یک ساعت گذشته بود که « اینم موردی نداره آقاحسام. با پدرم در این مورد صحبت کردم گفتن برای شناخت بیشتر چون نمی خوایم خیلی رفت و آمدی توی محله داشته باشیم تماس تلفنی بهتره. البته در چارچوب و به اندازه » با خواندن هر یک از کلمات رسمی اش طنین صدای زیبا و دخترانه اش توی گوشم می پیچید. خودم را توی بالکن انداختم و بلافاصله تماس گرفتم و قبل از اولین بوق ممتد جواب داد. خنده ام گرفته بود و فهمیدم هنوز گوشی توی دستش بوده و منتظر جواب پیام یا تماس من...
_ سلام حوریا خانوم. حالتون چطوره؟
_ سلام. ممنونم. شما خوبین؟
_ من؟؟؟؟ من عاااالی ام. مگه می تونم خوب نباشم؟
سکوت کرد. چشمم را بستم و چهره اش را وقتی شرمگین می شد یا خجالت می کشید از ذهنم گذراندم.
_ باید قربون چند نفر برم
باز هم سکوت...
_ اول خدا که نمی دونستم انقدر بامرامه... بعدم... حاج رسول که یه فرشته نجات شد برا زندگی من و بخاطر داشتن دخترش که شما باشید. می دونید چیه... با وجود اون همه دارایی و البته خوش گذرونی همیشه احساس تنهایی کردم اما حالا با وجود این همه تنهایی فقط با به یاد آوردن خدایی که فراموش شده بود انگار خود خدا داره باهام زندگی میکنه و اتفاقا در تدارکه یه خانواده واقعی هم بهم ببخشه. آدما خیلی وقتا بیش از حد از خدا ناسپاس میشن و آلزایمر میگیرن. حوریا خانوم...
_ بله. گوشم با شماست.
_ اگه شما خدایی نکرده جای من بودید چطور می شد آینده و زندگی تون؟
_ واقعا نمی دونم. شاید بدتر شایدم خیلی بهتر. به نظرم اینا مهم نیست. وقتی زمانی که سپری شده رو به اسم گذشته نام گذاری شده، یعنی گذشته دیگه... می تونست خوب بگذره، عاقلانه و سنجیده بگذره اما الان این مهم نیست آقا حسام. مهم اینه برنامه ریزی کنید و با اراده و محکم حال و آینده تونو بسازید و شکرگزار باشید که به اشتباهتون پی بردید. راستش خیلی به گذشته تون فکر کردم. چندین بار عکسای پیجتونو زیرورو کردم. با هر بار دیدنش هم حقیقتا اذیت شدم و یه ترس عجیبی به دلم می افتاد اما چیزی که الآن برای من مهمه آینده شماست.
دل حوریایم را لرزانده بودم آن هم از ترس؟! اولین کاری که بعد از قطع تماس باید انجام دهم حذف اکانت آن پیج لعنتی بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ودوم ] بعد از افطار مثل مرغ سرکنده بی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وسوم ]
_ من بهتون قول میدم، قسم میخورم دیگه هرگز طرف اون روزهای زندگیم نمیرم و توبه مو تا ابد نگه میدارم. اون روزی که ناخودآگاه راه کوه رو پیش گرفتم خیلی درمونده بودم. نمی دونستم با یه توبه ی ته دلی از کوه بر می گردم.
_ منم براتون دعا می کنم. مطمئن باشید منم اگه قصد رد کردن خواسته تونو داشتم همون اول بهتون جواب منفی می دادم و اینهمه زمان و ثابت کردن رو پیش نمی آوردم. پس به خاطر خودمم که شده عمیقا دعاتون می کنم.
صدایش می لرزید تا حرفش را تمام کرد. لبخند رضایت از ابراز احساس مبهمش روی لبم نقش بست و ترجیح دادم سکوت کنم که اورا خجالت زده نکنم. کمی گذشت گفتم:
_ میاید روی ایوان؟
بدون حرف بعد از چند لحظه این بار با روسری که به سرداشت و نه با چادر رنگی روی ایوان آمد لحظه ای سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:
_ چند وقته خونه مون رو می بینید.
_ نمی دونم. چند باری توی دوره ی جاهلیت.
خندیدم و ادامه دادم:
_ و هر شب در دوره ی حریت.
فاصله مان خیلی زیاد بود و متوجه واکنشش نمی شدم اما تمام قلبم راضی بود از این لحظات نابی که برایم رقم می خورد.
_ چرا با وجود اون دو تا خونه مستأجرید؟
_ تا حالا از تنهایی... تحمل اون خونه ها رو توی تنهایی نداشتم که عزیزانم نبودند. از درد تنهایی هم آروم و قرار نداشتم تقریبا هر سال جا به جا شدم و محله مو عوض کردم اما اینبار محاااااله جا به جا بشم
و هر دو خندیدیم. من مردانه و او ظریف و محجوب و دخترانه.
_ دوست نداشتین درس بخونین؟
_ تقریبا انگیزه ای نداشتم و اینکه بچه که بودم با همون فکر و خیال بچگانه و توی اوج تنها موندنم، مدام با خودم می گفتم پدرم اگه پزشک و جراح نبود اون شب برای عمل نمی رفتن و حداقل الان پدر و مادرم رو داشتم. منم تا دیپلم بیشتر نخوندم. البته اگه بخواید سعی می کنم بخونم هر چند هیچ علاقه ای ندارم.
_ خواسته خودتونم مهمه. شما آدم موفقی هستید و شغل مناسبی دارید و گلیمتونو از آب می کشید بیرون. این به نظرم مهمتره. حالا هر وقت تمایل داشتین ادامه تحصیل هم بدید که خیلی بهتر میشه و صد البته برای خودتون.
ادامه داد:
_ چرا از من سوالی نمی پرسید؟ همش من دارم می پرسم.
یک لحظه هم از او چشم بر نمی داشتم. انگار نمی توانستم در حد یک پلک به هم زدن نگاهم را از دیدنش محروم کنم بخصوص الان که خودش هم می دانست من کجا هستم و اورا می بینم. اما او خیلی خویشتن دار بود و فقط گاهی سرش را بالا می گرفت و بقیه حرف هایش را همانطور که توی ایوان ایستاده و به ستون ایوان تکیه داده بود می گفت.
_ خب خودتون از شرایطتون بگید. من همین حوریایی که دیدم با همین حد شناخت، پسندیدم.
دوباره بالا را نگاه کرد و گفت:
_ دانشجوی سال دوم حسابداری هستم. بیست سالمه و البته مربی باشگاه هم هستم.
_ چه عالی... پس شما هم ورزشی هستین؟
_ بله. از همون بچگی شروع کردم و حالا توی همون رشته مربی ام.
_ چه رشته ای؟
_ تکواندو... باشگاهمون دو تا کوچه بالاتر از مسجده. بچه های سه تا ده سال رو مربیگری می کنم.
_ عالیه... موفق باشین. پس هر زمان چیزی لازم داشتین درب مغازه من به رو تون بازه.
_ ممنونم. شاید برای خرید وسایل و لباس بچه های جدید بعدا مزاحمتون بشم. آقا حسام من باید قطع کنم. دیروقته برا سحر بیدار نمیشیم.
دلم نمی خواست قطع کند. تازه جان گرفته بودم. دوست داشتم او بگوید و بگوید و بگوید و من تا ابد بشنوم و با طنین صدای دخترانه اش غرق رویا شوم. بی تابش می شدم و بی قرار بودنش. اصلا انگار دوست نداشتم از بالکن اتاقم که به داخل آپارتمان می آمدم، حوریا را توی محیط خانه ام نبینم. می دانستم این حس غیرمنطقی است اما بعد از چند سال تنهایی و یکنواختی انگار روحی تازه به زندگی ام دمیده شده بود و دوست داشتم از این حس یک نفره بودن و هر گوشه ی خانه، حسام را دیدن، خلاص شوم. تماس که قطع شد مثل هر شب چیزی خوردم و ساعتم را برای نماز صبح تنظیم کردم و خوابیدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وسوم ] _ من بهتون قول میدم، قسم میخورم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وچهارم ]
تماس های تلفنی و دیدار هرروزه در مسجد و بی قراری برای همان دیدار ساده و در چارچوب مرا به آرامشی رسانده بود وصف ناشدنی. کم کم باورم می شد حوریا مال من شده چرا که محبت کلام اوهم گاهی هر چند کوتاه و ناخواسته از پشت فرکانس های صوتی، به من منتقل می شد و من فهمیده بودم درست پیش رفته ام و این حس اعتماد، هم برای حوریا و هم خانواده اش تاحدودی فراهم شده بود. به نیمه ی ماه رمضان رسیده بودیم. به شدت وزن کم کرده بودم اما بدنم تازه به این وضع عادت کرده بود. بعد از مجلس ختم قرآن چند نوجوان و یک مداح، شعر هایی درمورد امام حسن خواندند و اعلام کردند که تولد امام حسن مجتبی است. فرصت را غنیمت شمردم و به حاج رسول گفتم شام و افطار را مهمان من هستند و به حاجی اطمینان دادم اتفاقی نیفتد و ماجرای رستوران تکرار نشود. توی حیاط با حاج رسول به حوریا و مادرش پیوستیم. از دور که آنها را دیدیم برای یک لحظه نگاهم غرق حوریا شد و حوریا با نگاه من ناخودآگاه لبخند زد. بعد از دعوت رسمی ام از آنها برای شام و افطار، از آنها جدا شدم اما نگاه سنگین و آزار دهنده ای وجودم را هدف گرفته بود. جلوی شبستان مسجد را نگاه کردم، محمدرضا ایستاده بود و خصمانه و عبوس مرا نگاه می کرد. بی تفاوت به او از مسجد بیرون رفتم. کلی کار داشتم و برنامه... این بار باااید درست و آبرومندانه برنامه هایم را می چیدم. بعد از استراحت کوتاهی از خانه بیرون زدم. به قنادی رفتم و یک سینی کوچک افطار سفارش دادم که حاوی زولبیا و بامیه و خرما بود. یادم بود که منزل حاج رسول در آن شب آزاردهنده و دعوت محمدرضا، نان و پنیر و سبزی هم به طرز زیبایی درست شده بود اما من از این کارها بلد نبودم. جایی هم نمی شناختم که این چیزها را بشود خرید. به همین دلیل چند نوع میوه خریدم و راهی پاساژی شدم که مغازه ام در آن قرار داشت. دوست داشتم به بهانه ی این عید، یک کادوی زیبا برای حوریا بخرم و اولین کادوی زندگی ام را به او بدهم اما بخاطر اینکه خجالت نکشد برای حاج رسول و حاج خانوم هم کادو خریدم. یک پیراهن شکلاتی رنگ برای حاجی و یک کیف دستی برای حاج خانوم. برای حوریا از دل و جان دوست داشتم حلقه یا انگشتری بخرم که دیگر کسی به او نگاه چپ نیندازد اما چه کنم که هنوز صورت خوبی نداشت اگر این کار را می کردم. چهار مدل روسری انتخاب کردم که جنس و رنگ و طرح زیبا و دوست داشتنی داشت. یک عروسک کوالای سفید خیلی کوچک و یک بلوز به رنگ زرد اخرایی که عجیب به دلم نشست. از جلوی گالری نقره که رد شدم، نتوانستم روی دلم پا بگذارم و نیم ست زیبایی که طرح قطره بود و نگین های ریز سفید دورش داشت و یک نگین سبز زمردی تک تکشان را زینت می داد، خریدم. دوست داشتم کل پاساژ را خالی کنم. چه حس جالبی بود که تاکنون تجربه اش نکرده بودم. از وقتی مادربزرگم فوت شده بود برای هیچکس کادو نخریده بودم. آن هم کادویی که اینگونه با وسواس انتخاب شود. جعبه کادویی متوسطی که مکعبی مخملی با توپک های زرد رنگ بود خریدم و سر مسیر از گل فروشی یک باکس گل شش تایی و کوچک که توی جعبه ی کادویی جا شود تهیه کردم. نزدیک همان پارک کوهی که در یکی از خروجی های شهر واقع بود، سفره خانه ای خانوادگی، بین مردم اسم و رسمی پیدا کرده بود. به آنجا رفتم و محیطش را دید زدم. برای افطار و شام و لحظاتی که می خواستم رقم بخورد عالی بود. یکی از لژها را رزرو کردم و به آپارتمانم آمدم. هنوز یک ساعتی وقت داشتم. پیراهن حاجی و کیف دستی حاج خانوم را که همانجا کادو پیچ و روبان زده تحویلم دادند اما کادوهای حوریا را یکی یکی تا زدم و توی جعبه چیدم و عروسک را گوشه ای گذاشتم و جعبه ی کوچک نیم ست را توی باکس گل گذاشتم و باکس را بالای همه ی خرید ها گذاشتم. می خواستم روی یکی از روسری ها کمی از ادکلن خودم را بپاشم اما ترسیدم ناراحتش کنم و با پخش شدن بوی ادکلن، خجالت بکشد. راضی از کارم به حوریا پیام دادم و ساعت قرار را اعلام کردم. به حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم و لباسی رسمی و مرتب انتخاب کردم و پوشیدم. کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید. آنقدر رسمی که حس دامادی به من دست داد. میوه های شسته شده و سینی افطار را روی صندلی عقب گذاشتم و راهی منزل کوچه پشتی شدم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وچهارم ] تماس های تلفنی و دیدار هرروز
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وپنجم ]
عروسکم را پارک کردم و زنگ را فشردم. درب باز شد. وارد حیاط شدم و همانجا منتظر ایستادم. نگاهم سمت پرده ی توری که کنار رفته بود، چرخید. غرق چهره اش بودم و در دل قربان صدقه اش می رفتم. دستم را بلند کردم و در جواب با لبخند، سری تکان داد. دلم ضعف رفت. با آن شال طوسی و مانتوی صورتی روشن خیلی جذاب شده بود. دستی به کتم کشیدم و اشاره به شالش دادم. نگاهی به رنگ هماهنگ هر دو انداخت و با شرم خندید و پرده را رها کرد. حوریا... می دانم که دارمت و چقدر فرق داری با تمام دارایی هایم. ویلچر را پشت ماشینم گذاشتم و به کمک حاجی رفتم که با عصا چند قدمی را به آرامی بر می داشت. با دیدن ماشینم مثل یک پسرنوجوان، سوتی کشید و گفت:
_ با این پا چطور سوار این غول بشم!
خندیدم و گفتم:
_ دلتون میاد؟ من بهش میگم عروسک...
حاجی هم خندید و عمدا با صدایی آرام و البته آشکار و با لحنی طنز مانند گفت:
_ عجب عروسکی... عروسک غولیه...
حوریا و حاج خانوم هم آمدند و با کمک من حاجی را صندلی جلو نشاندیم. سینی افطار قنادی و ظرف میوه را به حاج خانوم و حوریا دادم و روی صندلی پشت نشستند. کادوها را پشت ماشین کنار ویلچر گذاشته بودم، پس ناچارا با سرعتی کمتر و احتیاطی اجباری به سمت سفره خانه راندم.
_ این فقط هیکله؟
_ چطور مگه حاجی؟
_ بابا یه هیجانی... یه سرعتی. مگه عروس می بری؟
از لحن حاجی شدیدا خنده ام گرفته بود و از آینه نگاهی به حوریا انداختم که از خجالت سرخ شده بود. در دلم گفتم « معلومه که عروس میبرم. چه عروسی برازنده تر از حوریای من... »
_ مجبورم حاجی آروم برم، بنا به دلایلی که فعلا نمی تونم بگم. اما قول میدم توی مسیر برگشتمون جبران کنم.
به سفره خانه که رسیدیم، ویلچر را پایین آوردم و حاجی را روی آن نشاندم. از پشت ماشین، طوری که متوجه نشوند کادوها را توی ماشین گذاشتم و درب ماشین را قفل کردم و راهی لژ رزروی شدیم. صدای آب و محیط سنگی حیاط سفره خانه و چراغانی زیبایی که محیط آنجا را روشن کرده بود، روح را جلا می داد و حسی از سرزندگی و انرژی مثبت منتقل می کرد. چیزی به اذان نمانده بود. بعد از استقرار آنها، سمت قسمت ثبت سفارش رفتم و برای افطار شیر گرم و بساط چای را سفارش دادم. همه ی پرسنل، لباس سنتی به تن داشتند. پسری نوجوان با سفره و قوری پر از شیر داغ، همراهم آمد و سفره را روی تخت مفروش شده که نشسته بودند، بینمان پهن کرد و چهار لیوان و قوری پر از شیر را به همراه چند نان سنتی و چند بشقاب و کارد که خودم به آنها گفته بودم، وسط سفره گذاشت. مردی میان سال هم بساط چای را آورد. همه سنتی و زیبا. قوری، استکان های کمر باریک و قندان برنزی و سماوری از همان جنس که بخار از آن بلند می شد و در حال جوشیدن و قل زدن بود، روی سینی بزرگی بر روی دستش داشت. لبخندی زدم و گفتم:
_ حاج خانوم زحمت چایی رو می کشید؟!
_ باشه پسرم. زحمتی نیست.
سماور را با احتیاط کنار حاج خانوم گذاشتم و ظرف چای خشک و قوری و استکان ها و قندان را به دستش دادم. اذان که شد دلچسب ترین افطار عمرم را خوردم. آن چنان سر مست بودم که متوجه نگاه خشمگین محمدرضا نبودم که از فاصله ی چند متری، زوم جمع چهارنفره ی ما بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وپنجم ] عروسکم را پارک کردم و زنگ را
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
قسمت های [ #قسمت_هفتاد_وششم ]
خودم را به ماشینم رساندم و جعبه ی کادویی حوریا و کادوهای پدر و مادرش را به دستم گرفتم و به حوریا پیام دادم « جعبه رو ببر خونه تون بعد ببینش، جلو حاجی بازش نکنی » قفل ماشین را زدم و...
_ همیشه عادت به دزدی داری؟
سرم را چرخاندم. محمدرضا دستش را توی جیبش گذاشته بود با حالتی بین حرص خوردن و پوزخندزدن به من خیره شده بود. بی تفاوت از کنارش گذشتم که بازویم را گرفت.
_ منظورت از این کارا چیه؟ هه... پس بگو... دختر حاج میمنت گول این سر و وضع عاریه ای رو خورده و به من جواب منفی داده. کی هستی؟ یه شاگرد مغازه از کجا چنین سروضعی پیدا می کنه و همچین ماشینی سوار میشه؟ فکر نمی کردم حوریا انقدر چشم طمع داشته باشه.
بازویم را از چنگش درآوردم و گفتم:
_ اولا اسم حوریا خانوم رو لقلقه زبونت نکن. درثانی، من به اونی که باید ثابت بشم، ثابت شدم. حالا تو هرطور دلت می خواد درمورد من فکر کن و منو یه شاگرد مغازه بدون. در ضمن کاش همین قدر که تو میگی، واقعا دختر حاجی چشم طمع داشت. اینجوری به راحتی همون اول بله رو ازش می گرفتم.
_ پس هنوز بله رو به تو هم نداده!
نباید این را لو می دادم. باید یک جوری این قضیه را جمع می کردم که اجازه ی دخالت به این آدم ندهم که زهرش را بریزد.
_ اگه نظرش بله نبود، به خودم اجازه می دادم براش کادو بخرم؟
_ به چی تو دلخوش شده؟ میخواد زندگیشو رو آب بنا کنه؟ که هر سری توی رستوران یکی با قیافه ی مستهجن جلوشو بگیره و زنای هرزه یقه شوهرشو چنگ بزنن؟
دندانم را به هم ساییدم. پس تمام مدت مرا و رفت و آمدم با خانواده ی حاج رسول را زیر ذره بین گرفته و ماجرای رستوران و حتاکی ساناز را دیده.
_ حوریا هرطور بخواد مایله تصمیم بگیره به تو ربطی نداره. گفته بودم به کسی که باید ثابت می شدم، شدم. تو که جواب منفیتو گرفتی.
و بعد به جبران تهدیدش توی بیمارستان، گفتم:
_ ببینم چشات هرز بره یا پاهات سمت حریم من بره، حالتو جا میارم.
خودم را به بقیه رساندم و رو به روی حوریا نشستم. حالم از دیدن محمدرضا و حرف هایی که بینمان رد و بدل شده بود، منقلب بود. حوریا با دیدن جعبه ی کادویی لبخندی زد و با نگاهی قدرشناسانه چشمانم را از نظر گذراند. کادوهای حاج رسول و حاج خانوم را جلوی دستشان گذاشتم و جعبه را جلوی دست حوریا. حاجی آن روی طنزش باز هم گل کرد و گفت:
_ جعبه ی حوریا بزرگتره. من اونو می خوام.
همه خندیدیم.
_ پسرم چرا زحمت کشیدی؟ حالا مناسبتش چیه؟
_ هیچ زحمتی نبوده شما الان مثل خانواده خودم هستید. راستش حاج خانوم امروز تو مسجد گفتن میلاد امام حسن مجتبی ست... گفتم این عید بهونه ای بشه برای شام و جشن گرفتن و این کادوهای ناقابل.
حوریا نگاهی خریدارانه به من انداخت و گفت:
_ دستتون درد نکنه آقا حسام خیلی قشنگن.
حاجی بازهم خندید و گفت:
_ تو که هنوز توی جعبه رو ندیدی چطور میگی قشنگن؟!
حوریا دستپاچه شد و گفت:
_ خب سلیقه شون خوبه دیگه...
حاجی و همسرش کادوهایشان را باز کردند و حسابی تشکر کردند و این بار حاجی به حوریا اصرار می کرد جعبه را باز کند و او مصرانه می گفت می خواهد وقتی به خانه رفت آن را ببیند. شب خوبی بود و پر از خاطره های زیبا شد. بعد از صرف افطار و شام، حاجی جدی شد و گفت:
_ من با ازدواجتون موافقم. یه جورایی خیالم از بابت تو راحته حسام. انگار خودم تربیتت کردم و از بچگی می شناسمت و زیر دست خودم بزرگ شدی. حاج خانوم هم همین نظر رو داره. الآن همه چی بسته به جواب نهایی حوریاست. اگه حوریا هم موافقت کنه و راضی به ازدواج با تو باشه، بعد از ماه رمضان و توی همون ایام تعطیلی عید فطر ان شاءالله قرار عقد رو میذاریم.
تمام تنم خیس از عرق شده بود و انتظار این حرف را نداشتم. موجی از شادی و شور و عشق به قلبم یورش آورده بود که فکر می کردم هر لحظه امکان دارد قلبم را بترکاند. نگاهم را به حوریا انداختم. سر به زیر انداخته بود و چهره اش هیچ واکنشی را نشان نمی داد و جلوی بروز احساس واقعی اش را گرفته بود. دوست داشتم سرش را بالا بگیرد که از نگاهش، حرف دلش را بخوانم اما به همان حالت مانده بود و مدام دکمه ی قفل گوشی اش را روشن و خاموش می کرد. حاجی دوباره گفت:
_ و من اعلام می کنم که موافقتم هیچ ربطی به این شام و کادو نداره.
و باز هم خندید. جو سنگین را با شوخ طبعی دوباره راحت کرد. در حال برگشت متوجه ماشین محمدرضا شدم که تعقیبمان می کرد.
_ حاجی آماده اید سرعت عروسکمو نشونتون بدم؟
(حسام جان احتیاط کن خطرناکه)
_ نگران نباشید حاج خانوم. توی رانندگی حرفه ای هستم.
و ماشین را به پرواز درآوردم و از دید محمدرضا ناپدید شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 قسمت های [ #قسمت_هفتاد_وششم ] خودم را به ماشینم رسا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وهفتم ]
یک ساعتی از برگشتم می گذشت که موبایلم زنگ خورد. نام ملکه ی قلبم، روحم را به پرواز در می آورد. بدون معطلی جواب دادم.
_ سلام بانو
_ سلام آقا حسام. خسته نباشید.
_ ممنونم. خوبین؟
_ توی بالکن نمی بینمتون.
خدایا چه می شنیدم! حوریا منتظرم بود؟! بلافاصله و بی توجه به پوششم، خودم را به بالکن انداختم. روی ایوان منتظرم ایستاده بود. مثل همیشه دستی تکان دادم و او سرش را پایین انداخت.
_ سردتون نشه!
با تعجب به بدن برهنه ام که تنها شلوارکی آن را می پوشاند نگاه کردم. از شرم حوریا شرمگین شدم و دستپاچه گفتم:
_ چند لحظه گوشی...
و موبایلم را لبه ی حفاظ فلزی کوتاه بالکن جا گذاشتم و به اتاق آمدم. کشو لباسم را باز کردم و اولین تی شرتی که به دستم رسید چنگ زدم و سریع آن را پوشیدم. تمام ذهنم درگیر این بود حوریا را نرنجانده باشم و فکر نکند عمدا نیمه عریان روی بالکن آمده ام که خودی نشان بدهم. قبل از اینکه گوشی را از لبه حفاظ بردارم، ایوان را از نظر گذراندم و وقتی حوریا را دیدم نفسی راحت کشیدم.
_ ببخشید... از هول شما، اصلا متوجه نشدم چیزی تنم نیست. نمی خواید بالا رو نگاه کنید؟
_ نه... همین جوری راحتم.
_ ناراحتتون کردم؟
_ نه آقا حسام... گفتم که اینجوری راحتم.
_ اگه واقعا ناراحت نشدید بالا رو نگاه کنید. مطمئن باشید لباس پوشیدم.
چرخید و نیم نگاهی به بالا انداخت و دوباره به ستون ایوان تکیه داد.
_ به خاطر این تماس گرفتم که بابت کادوها و شام امشب تشکر کنم. خیلی خوش گذشت و تک تک کادوها خوشگل و خاص بودن. ممنونم.
غرق غرور شدم و با لحنی تعارف مانند گفتم:
_ من که کاری نکردم. امیدوارم واقعا ازشون خوشتون اومده باشه. بلوزتون سایز بود؟ به فروشنده گفتم اگه سایز نباشه بر می گردونم.
پا به پا کرد و گفت:
_ می خوام نگهش دارم. کادو رو که پس نمیدن. تک تکشون قشنگن. من عاشق عروسکای کوچولو هستم. باکس گل و نیم ست، روسریا... خیلی زحمت افتادید.
_ مبارکتون باشه. دوست داشتم دنیا رو به پاتون می ریختم اما شرایط بلاتکلیفم این اجازه رو به من نمی داد.
سکوت کرد. حس کردم هنوز بر سر دوراهی قرار گرفته و هنوز زمان اعلام تصمیم نهایی نیست. با پیش کشیدن حرف سایز بلوز بازهم بحث را از سر گرفتم.
_ نگفتید سایز بلور مناسب بود؟
_ یه سایز بزرگه. ولی از طرح و رنگش خوشم میاد. میدم خیاط سایزش کنه.
_ نه نمی خواد خودتونو اذیت کنید. از همون طرح و رنگ بازم داشت. شما فردا یه سر بیاید پاساژ می بریم عوضش می کنیم.
_ باشه.
و سکوت کرد. چیزی از درونم فریاد می زد اسمش را با تمام عشقی که در دل داشتم صدا بزنم.
_ حوریا...
تکیه از ستون ایوان گرفت و آرام نگاهش را به بالکن دوخت.
صدایم دو رگه شده بود.
_ حوریا جان...
منتظر پاسخ بودم. دیگر تحمل این دوری ورسمیت را نداشتم.
_ حوریا جانم...
_ بله...
_ آخ... قلبم... دوست دارم تا صبح صدات بزنم.
صدای نفس های لرزانش را می شنیدم که توی گوشی می پیچید. با همان حالت استرسی دستی به روسری اش برد و نگاهش را پایین انداخت، درست جلوی پایش و با نوک پنچه چند ضربه به کف ایوان کوبید. تمام وجودم چشم شده بود به دیدن ریز به ریز واکنش هایش.
_ حوریا جان دیگه تحملم کم شده. بلاتکلیفی و ترس از اینکه بعد از یه مدت شیدایی بهم بگی نه، نمیشه، جوابم منفیه... دیوونه م کرده. هر لحظه بی قرارت می شم. دوست دارم حداقل مطمئن بشم همسرم میشی... هم نفسم میشی...
کلمات ساده و صمیمی و بی تکلفم همینطور از عمق جانم به زبانم ریخته، و جاری میشد.
_ حداقل مثل حاجی که امشب خیالمو راحت کرد، تو هم بگو تا حالا نظرت چی بوده.
_ آقا حسام عجله نکنید. بابام که گفتن، آخر ماه رمضان... چیزی نمونده که... دو هفته دیگه عید فطره. این دو هفته رو هم بهم فرصت بدین. من... من فقط نمیخوام عجله کنم وگرنه همین زنگ زدنا و برخوردای کم و بیشمون برای منم سخت میشه. تا آخر همین ماه صبر کنید ان شاءالله هر چی خیره پیش بیاد.
کلمات آرام و مؤدبش به عمق جانم نشست و التهاب درونم را التیام بخشید. چشم هایم را وادار کردم به پلک نزدن.
_ حوریا... دوست دارم.
چند ثانیه، یا دقیقه طول کشید نمی دانم. فقط سرش را بالا گرفت و مدت زمانی نامعلوم خیره به من نگاه کرد و تلفن را قطع کرد و به داخل رفت. لعنت به این فاصله ی چند متری. آدرس پاساژ را برایش پیامک کردم و نمی دانم چه وقت و چگونه، خوابم برد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وهفتم ] یک ساعتی از برگشتم می گذشت که
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وهشتم ]
بعدازنمازصبح، ازشوق دیدارحوریا نخوابیدم. حسی عجیب داشتم. انگاردختری بودم که خواستگاری، مهم داشت. چندبارلباسم راعوض کردم تا اینکه راضی شدم به تی شرت لیمویی رنگ وشلوار کتان سبزپررنگ. کفش اسپرت زردرنگی پوشیدم وشیشه ادکلن راروی خودم خالی کردم وراهی پاساژشدم. سرراه شاخه گلی خریدم ووقتی به مغازه رسیدم، دستی به آن کشیدم ودکوررامرتب کردم وغبارویترین رادستمال کشیدم. ساعت نزدیک به یازده بودکه تماس گرفت.
_ سلام من رسیدم. بایدطبقه چندم بیام؟
_ سلام. پله برقی خراب شده، باآسانسورته پاساژبیاطبقه سوم. اصلاهمون جلوی پاساژبمون خودم میام دنبالت.
قبل از اینکه مخالفت کند، مغازه رابه همسایه ام سپردم وبه سرعت ازپله های خاموش خودم رابه ورودی پاساژرساندم. گوشه سمت راست درب ورودی منتظرایستاده بود. نفس زنان با اواحوالپرسی کردم واوراجلوترازخودم هدایت کردم به سمت آسانسور. صبح های پاساژ خلوت بود.بخصوص این ماه که اکثرمردم روزه بودندوکمتر بیرون می آمدند. آسانسورکه پایین آمددرب آن رابازکردم واول حوریاراتعارف کردم وبعدخودم واردشدم. حسی غیرقابل وصف تمام جانم راگرفته بود. تابه حال اینقدرنزدیک حوریا، نایستاده بودم. معذب بودنش راباهمان سربه زیرانداختنش وچسبیدن به بدنه ی آسانسورودودستی چادرش راگرفتن، نشان می داد. درب آسانسورکه بازشد، مظلومانه مثل مرغی ازقفس بیرون پرید. انگاریادش رفته بوداحوالپرسی کرده، بازهم احوالم راپرسیدوزودخودش راجمع کرد. بالبخندی آرامش بخش اورا به سمت مغازه ام هدایت کردم. صندلی رابرایش گذاشتم وتعارفش کردم، بنشیند وخستگی اش رارفع کند. انگار رودررو برایم سخت بودکه بااوصمیمی باشم امابه هرترتیبی بودلب بازکردم.
_ خوش اومدی. ببخش روزه ای وگرنه بایه نوشیدنی خنک، بستنی یاحداقل آب گلوتوتازه می کردی.
_ خواهش می کنم. مغازه ی قشنگی دارید.
_ متعلق به شماست.
_ ممنونم. روزیتون پربرکت. راستی چند سایزلباس تکواندوهم می خواستم. سایزکوچیک دارین؟
_ آره دارم.
توی قفسه ها لباس ها راپیداکردم وباسلیقه چندسایزراروی ویترین چیدم. حوریادستی به لباس هاکشیدوگفت:
_ اینا گرونن. جنسشون خیلی خوبه، هزینه ای که به من دادن کفاف نمیده. جنسای معمولی تر ندارید؟
_ اکثرجنسام اصل و اورجیناله، اشکال نداره همیناروببرباهمون قیمت.
_ نه نمیشه. قیمت ایناحداقل دوبرابر اون جنسای معمولیه. بچه هاخودشون متوجه نمیشن اماوالدینشون میفهمن. صورت خوبی نداره.
کمی فکرکردم وگفتم:
_ پس اگه خسته نیستی همراهم بیا.
به مغازه ای دیگرکه کالاهای ورزشی می فروخت ودرضلع مقابل مغازه ی من بود، رفتیم واجناس حوریارا ازآنجا خریدیم.
بعدهم راهی مغازه ی طبقه دوم شدیم که بلوزراتعویض کنیم. البته اینبار ازطریق همان پله های خاموش و به درخواست حوریا.
بلوزراتعویض کردیم وجلوی همان گالری نقره ایستادم.
_ چی شد؟ چرا ایستادین؟
با من ومن گفتم:
_ میشه... میشه قبول کنی یه انگشتریاحلقه موقتا باسلیقه خودت بگیریم ودستت بندازی؟ بخاطر من..
کمی آشفته شد.
_ دلیل این همه عجله رو نمی دونم. داریدپشیمونم می کنید از قبول کادوهای دیشبتون.
_ حوریاگوش کن... من نمی خوام ناراحتت کنم. نیم ستی که برات خریدم حلقه نداشت والبته ازترس اینکه ناراحت نشی چیزی روانتخاب کردم که حلقه یا انگشتری نداشته باشه. حالمودرک کن. من... واقعا نمی خوام ازدستت بدم. توهمه زندگیم شدی. به زندگیم انگیزه دادی. برای گذشتن این دوهفته دارم لحظه شماری می کنم. اگه گفتم حلقه بخری نخواستم بهت بی احترامی کنم. می دونم، آداب نامزدی وعقدوازدواج رو می دونم وعرفش اینه طلاخریداری بشه. این فقط محض دلخوشی منه.
_ چرامتوجه نیستیدآقاحسام؟ قبلا هم بهتون گفتم دارایی شما درمرحله ی پایینتری از اخلاق وکردارتون برام اهمیت داره. نقره یاطلابودنش که مهم نیست، اصل قضیه برام ایراد داره. شماکه اینهمه صبرکردید. اصلافکرکنیدمسافرتم. بایدبرگردم از این مسافرت که نامزدی وعقدی صورت بگیره!
حرف هایش منطقی بودو اصرارم بچگانه. خودم هم خوب می دانستم اما دل بی تابم ازاین قانونمندی وعقل ومنطق، مثل طفلی لجوج بیزارشده بودو دلخورازمخالفت ونه قاطعانه ی الهه ی قلبم، درسکوت از کنارگالری نقره گذشتیم.
_ اگه اجازه بدیدمن دیگه رفع زحمت می کنم.
هنوزدمق ودلخوربودم.
_ وایسا می رسونمت.
_ نه خودم میرم.
ناخودآگاه جبهه گرفتم و گفتم:
_ بازم نه؟! مگه چی ازت خواستم؟ خودمم میام مسجد.
نگاهی به ساعتم انداختم وگفتم:
_ وقت نمازه. همینجابمون مغازه روببندم میام.
و باگامهای بلندچندپله یکی بالا رفتم وتمام حرصم راسردرب مغازه ودکمه ی ریموت خالی کردم وخودم را به حوریارساندم. می دانستم تندرفته ام وهمین رفتارممکن بودحوریا را از من دورکند.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وهشتم ] بعدازنمازصبح، ازشوق دیدارحوریا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_ونهم ]
هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاساژ شدیم و به سمت ماشینم رفتیم. درب ماشین را باز کرد و دلخور روی صندلی عقب نشست. با این اوضاع نمی توانستم باز هم از او درخواست کنم روی صندلی جلو، کنار دستم بنشیند و رویایم را به حقیقت برساند. آرام پشت رل نشستم و گفتم:
_ معذرت می خوام. می دونم تند رفتم. بازم میگم، فقط... نمی خوام از دستت بدم.
سکوت کرده بود. برگشتم و به چشمان دلخورش که پایین را نگاه می کرد و اخمی نازک میان ابروهایش را گره انداخته بود، نگاه کردم و ناخودآگاه از دیدن این حالتش که مثل دختر بچه ها شده بود، لبخند زدم.
_ حوریا... حوریاجانم... من تا به حال از هیچکی اینقدر راحت معذرت خواهی نکردم. اینو گفتم که بدونی خاطرت خیلی برام عزیزه و می خوامت.
_ منو سر خیابون مسجد پیاده کنید می خوام یه سر برم باشگاه لباسا رو بذارم اونجا... ضمنا... دوست ندارم کسی منو با شما ببینه وقتی هنوز هیچی بینمون نیست.
می خواست میخ خواسته اش را محکم بزند. یک چشم گفتم و راهی شدم.
_ خب... خانوم. آژانستونیم دیگه... آدرس لطفا.
با نگاهی معنادار از آینه به چشمانم خیره شد و کمی از رنگ دلخوری از نگاهش زدوده شد. سر خیابان طبق گفته اش ایستادم. قبل از اینکه برود برای اطمینان گفتم:
_ قهری؟
_ مگه بچه م؟
خندیدم و گفتم:
_ میشه فراموشش کنی؟
_ فراموش کردم که باهاتون اومدم و سوار ماشینتون شدم.
تمام قلبم لبریز شد با تمام احساس و هیجانم گفتم:
_ دوست دارم... خیلی...
و شاخه گلی که خریده بودم را از روی داشبرد برداشتم و به طرفش گرفتم. سریع گل را گرفت و توی کیفش چپاند و با خداحافظی تندی، از ماشینم دور شد.
وسط ختم قرآن بودیم که موبایلم زنگ خورد. بخاطر سکوت مجلس آن را روی ویبره گذاشته بودم. صفحه موبایلم را که نگاه کردم اسم افشین را دیدم. میان پاسخ دادن و ندادن، از سر جایم بلند شدم و به حیاط مسجد آمدم.
_ سلام رفیق...
صدایش طوری بود که انگار از خواب بلند شده.
_ سلام... چیزی شده افشین؟
_ کجایی حسام؟
_ مسجد...
با صدایی متغجب و بی جان گفت:
_ اذیتم نکن. خونه ای؟ پارتی که نیستی ماه رمضونی؟
_ نه مسجدم. در ضمن پارتی رو شبا میرن نه سر ظهر.
باورش نشد و گفت:
_ باشه توراست میگی... می تونی بیای بیمارستان؟ تنهام.
_ بیمارستان چرا؟ کدوم بیمارستانی؟
_ حالا بیا برات میگم.
و اسم بیمارستانی که در آن بستری بود برایم گفت. بدون خداحافظی از حاجی و یا اتمام ختم امروز، خودم را به ماشینم رساندم و به سرعت به سمت بیمارستان راندم. به اورژانس رفتم و افشین را پیدا کردم. با او دست دادم و از حالش پرسیدم.
_ امروز رفتم اهداء خون. روزه هم که گرفتم. بی حال شدم. بی احتیاطی کردم.
_ خب چه اجباریه؟ میذاشتی بعد ماه رمضان.
_ النا خونه نیست منم مرخصی گرفته بودم چند تا کار بانکی داشتم گفتم قبلش برم پایگاه اهداءخون که دیگه به هیچ کاری هم نرسیدم.
_ خانومت کجاست؟
_ سه روزه رفتن اردوی تمریناتشون. امروز قراره برگردن. فکر کنم غروب میرسن. سرمم تموم بشه مرخصم. ببخشید می دونم چند وقته نیستم و حالا برا زحمت دادنت خبرت کردم. نخواستم کسی رو نگران کنم فقط دستم روی شماره ی تو رفت.
_ این حرفا چیه؟ تو همیشه وبال بودی این یه دفعه هم روش.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ونهم ] هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاس
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد ]
بعد از کلی خوش و بش و شوخی به یاد ایام قبل از تأهل افشین، سرم هم تمام شد. کار ترخیص افشین را انجام دادم و اورا جهت تقویت به سمت کبابی جگری، که پاتوق اکثر مواقع پرخوری هایمان بود، بردم.
_ تو که روزه تو شکستی. حداقل چند سیخ جیگر بزن که حالت جا بیاد.
_ اگه بهونه میخوای خودتو سیر کنی، من نمیخورم. گناه داره. مردم روزه ن. بوش پخش میشه.
_ منم روزه م.
_ خودتو مسخره کن. اون از تماس تلفنی که میگی مسجدی اینم از الآن که میگی روزه م.
_ به جون افشین دروغ نمیگم.
_ از جون خودت مایه بذار.
همانجا توی ماشین نشست و من چند سیخ جگر کبابی که سفارش داده بودم را برایش لقمه پیچ کردم و به داخل ماشین آوردم که بخورد. از بوی دل انگیز کبابی که پیچیده بود عمیقا گرسنه شدم و دلم ضعف رفت.
_ چرا برای خودت نگرفتی؟!
_ میگم روزه م باورت نمیشه
افشین با پوزخند گاز بزرگی به لقمه اش زد و من ماشین را به سمت آپارتمانم حرکت دادم.
افشین خودش را روی یکی از کاناپه ها انداخت و من بعد از شستن دست و صورتم و وضوی مجدد، تلویزیون را روشن کردم و از شبکه ای که تازه ختم جزء مربوطه را آغاز کرده بود، ختمم را دنبال کردم. افشین متعجب از رفتارم و زمزمه ی دست و پاشکسته ی آیاتی که روی صفحه تلویزیون ظاهر می شد، یک لحظه نگاهش را از من نمی گرفت و در سکوت مرا از نظر می گذراند. ختم که تمام شد کنترل را دستش دادم و از زیر نگاه متعجبش بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و با بشقابی پر از میوه بازگشتم.
_ چی به سرت اومده حسام؟
_ هیچی... فقط یه شب فرشته ها از آسمون اومدن پایین ریختن سرم و حساااابی کتکم زدن. فکر کنم از اون شب کمی آدم شدم.
و من هم روی یکی دیگر از کاناپه ها ولو شدم.
_ از خودت پذیرایی کن. من یه چرت بزنم. از بوی کباب عجیب سردرد گرفتم. اگه زیاد خوابیدم و نزدیک رسیدن النا بود بیدارم کن، خودم میرم دنبالش. سر راه شام هم میگیرم که امشبو باهم باشیم. چیزی هم لازم داشتی غریبی که نمیکنی خجالتم که نمی کشی پررو تر از این حرفایی.
افشینی که از حرف زدن کم نمی آورد سکوت کرده بود و با همان نگاه مضحک و متعجبش فقط روی لب هایم که مدام باز و بسته می شد و کلمات را رگباری نثارش می کردم، قفل شده بود. چیزی به افطار نمانده بود که راهی پایانه مسافربری شدم. به افشین گفتم النا را نگران نکند و با او تماس بگیرد و بگوید ماشینش خراب شده و من به دنبالش می روم و مهمان من هستند. سر مسیر غذاها را خریدم که معطل نشویم. امروز عجیب گرسنه و تشنه بودم و دلم ضعف می رفت و گلویم مثل چوب خشک شده بود. النا را بین جمعیت پیدا کردم و چمدانش را دستم گرفتم و با او هم قدم شدم. مدام سوالاتی درمورد افشین می پرسید و متعجب بود از اینکه چرا خودش هم همراه من نیامده. انگار در کنارم به تنهایی معذب بود. با این حال روی صندلی جلو نشست و چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد. رادیوی پخش ماشین را روشن کردم و گوش به زنگ اذان ماندم. النا هم تا حدودی متعجب بود از حرکاتم. الله اکبر اذان که پخش شد جلوی اولین سوپر مارکت ایستادم و پایین پریدم و یک بطری آب معدنی خریدم و همان جلوی مغازه آن را سر کشیدم. توی معده ی خالی و داغم، از خنکی آب منقبض شد و حالم بهم خورد. دوباره پشت رل نشستم و تا رسیدن به مقصد فقط پایم را روی پدال گاز می فشردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد ] بعد از کلی خوش و بش و شوخی به یاد ا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد_ویکم ]
خیابان مسجد مثل همیشه شلوغ بود. توی ترافیک آن خیابان، که فاصله ای هم با کوچه و آپارتمانم نداشتم، ماشین محمدرضا کنارم توقف کرد. نگاه بی تفاوتم در نگاه محمدرضا با آن کج خندی که نمی دانم چه حسی را منتقل می کرد برای چند ثانیه گره خورد و دوباره جلو را نگاه کردم. راه که روان شد توی کوچه پیچیدم و ماشین را همان جا جلوی درب ورودی آپارتمان، پارک کردم که شب افشین و النا را برسانم. چمدان النا را پیاده کردم و درب ورودی ساختمان را باز کردم و پشت سر النا می خواستم وارد شوم که یادم افتاد قفل ماشین را نزده بودم. برگشتم و قفل ماشین را از دور فشردم و با اطمینان از عملکرد ماشین، نگاهم به ابتدای کوچه دقیق شد که محمدرضا متوقف شده بود و مرا می پایید. بالا رفتیم و النا را به داخل تعارف کردم. تا چشمش به رنگ و روی افشین افتاد، فهمید یک جای کار می لنگد. افشین هم آرام آرام برایش وقایع امروز را توضیح داد. آنها را ترک کردم و کمی به بهانه ی تعویض لباس تنهایشان گذاشتم. تصمیم گرفتم توی اتاق نمازم را بخوانم. اواسط نمازم افشین وارد اتاق شد و گفت:
_ بیشعور... این رسم مهمون نوا...
و سکوت کرد و مدتی بعد گفت:
_ جل الخالق...
رو به رویم ایستاد و آن حرکت طنز زنانه و خرافاتی را که مختص افشین بود، انجام داد و دو طرف دستش را گاز گرفت. کم مانده بود قهقهه بزنم. نمازم که تمام شد گفتم:
_ تو آدم بشو نیستی پسر.
_ اما تو آدم شدی نااااجور...
_ سر به سرم نذار که خیلی گرسنمه... می تونم یه گاو رو درسته قورت بدم، حتی تو رو...
و با خنده بیرون آمدم و وسایل صرف شام را روی میز وسط کاناپه ها چیدم. آخر شب که افشین و النا را رساندم و خسته به آپارتمانم بازگشتم، چند عکس از طرف حوریا به واتس آپم فرستاده شد. عکس ها را یکی یکی باز کردم. من در حال حمل چمدان النا... النا نشسته روی صندلی کنارم توی ماشین... در حال صحبت کردن... در حال سر کشیدن بطری آب جلوی مغازه... و ای واااای... النا که از ورودی ساختمان داخل می رفت و من چمدان به دست به سمت کوچه رویم را چرخانده بودم. فقط منتظر بودم ببینم حوریا چه جمله ای را تایپ می کند. « فکر می کنم احتیاجی نیست تا آخر رمضان صبر کنید... جوابم مشخصه. فقط... حالا میفهمم امروز صبح توی پاساژ چرا عجله داشتید حلقه دستم بندازید. برای خودم متأسفم که اینقدر زود اعتماد کرده بودم. حتی توان اینو ندارم ازتون بپرسم چرا؟؟؟ دیدن این عکسا صد برابر از اون چیزی که توی رستوران اتفاق افتاد و بی حرمتی اون زن... که اصلا نمی دونم چه رابطه ای باهاتون داشت و هرگز هم نپرسیدم، برام دردناکتر و زجرآورتر بود. دیگه نمی خوام ببینمتون. » و قبل از اینکه جواب دهم بلاک شدم. بلافاصله با حوریا تماس گرفتم که توضیح دهم اما موبایلش خاموش بود. همه چیز زیر سر محمدرضا بود. روی این را نداشتم که با حاج رسول تماس بگیرم و دلشکسته بودم از این قضاوت ناجوان مردانه. پاهایم یارای رفتن به بالکن را هم نداشت. دلم سکوتی محض می خواست. سکوتی به اندازه ی یک حفره ی عمیق و بی انتها... چندین بار جملات کوبنده و بغض آلود حوریا را خواندم و دل شکسته ام مدام می پرسید « یعنی ارزش یه توضیح کوتاه نداشتی؟ تو فقط خواستی توضیح بدی نه اینکه گناه نکرده ت رو توجیه کنی. یعنی اینقدر بی اعتباری؟ اصلا تو برای حوریا چی هستی حسام؟ »
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_ویکم ] خیابان مسجد مثل همیشه شلوغ بود.
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد_ودوم ]
آنقدر از برخورد حوریا رنجیده بودم که دوست داشتم نباشم، نیست شوم و برای همیشه ناپدید. اصلا کاش این قسمت از ذهنم که حوریا را به خود خورانده بود، حذف می شد یا با چاقویی از فراموشی آن تکه را می بریدم و توی صندوقچه ای می انداختم و به یادگار نگهش می داشتم. روح رنجورم محتیاج کمی سکوت و خلوت بود. بعد از اینهمه تلاش برای خوب بودن، عجیب توی ذوقم خورده بود. تنها شاهدم خدا بود و شاهدان زمینی ام افشین و النا که به راحتی می توانستند از حسام بی گناه، رفع اتهام کنند اما چنان دلخور و مغموم بودم که حتی برای یکبار هم با حوریا و یا حاج رسول تماس نگرفته بودم ویا حتی شاهدان زمینی ام راهمراهم جلوی منزل کوچه پشتی نبردم که آنها را از این اتهام آگاه سازم و پای النا و افشین را به این ماجرا باز نکردم. حتی حس وحال این را نداشتم یقه ی محمدرضا را بگیرم و بگویم به چه حقی مرا مدام تعقیب می کند؟ می خواهد چه چیز را ثابت کند؟ او که جواب منفی خود را شنیده چرا دست از سر من و زندگی تازه بنیان گرفته ام بر نمی داشت؟ تمام این کارها را می توانستم انجام دهم و به راحتی رفع اتهام کنم اما اصل دلم از حوریا شکسته بود. از حوریایی که انگار فقط منتظر خطایی بود که مرا هم با جوابی رد و اینگونه زننده از زندگی اش دورکند چه برسد که الآن می دانستم خطایی نداشتم و آنقدر نزد حوریایم ارزش نداشتم که فرصت توضیح را به من نداد. چندروزی خودم را اسیرخانه کرده بودم و گوشی ام راخاموش کردم. چند روزی بود که دل پرپرم میلی به هواخوری روی بالکن هم نداشت. ختم ها راگاهی با اشکی مردانه، باتلویزیون همراه می شدم وآرامش دلم، لحظاتی بود که نماز می خواندم. صدای درب آپارتمان به صدا درآمد و وقتی درب رابازکردم دختربچه ای که تاکنون اوراندیده بودم، بایک کاسه شله زرد خوش رنگ و بو، میان قاب درب آپارتمان ظاهر شد.
_ عمو نذریه.
نشستم و هم قد او شدم. کاسه را از او گرفتم واسم «علی» را که با دارچین روی آن نوشته شده بود از نظر گذراندم.
_ دستت درد نکنه خانوم کوچولو...
_ مادربزرگم گفت شله زرد رو به هر کس میدم بهش بگم امشب شب قدره ما رو هم دعا کنید.
و با سرعتی کنترل شده از پله ها به پایین دوید. « شب قدر... مثل همون شبا که مادربزرگ نذری میپخت و قرآن روی سرش می گرفت » به سمت تلویزیون رفتم و آن را روشن کردم. صدای مسجد توی محله می پیچید. انگار همه ی محله خالی شده بود که صدایی غیر از نوای نامفهوم دعای مسجد از پس پنجره ی باز آشپزخانه به داخل خانه نمی آمد. دلم حال و هوای مسجد رامی خواست اما تاب دیدار حوریا را نداشتم چون مطمئن بودم این شب ها حتما به مسجد می روند. با برنامه تلویزیون و دعاها و نجواهای خاصی که پخش می شد حسابی اشک ریختم و با خدا درد دل کردم. آنقدر گفتم و گفتم که انگار دل سنگین و غمگینم لایه به لایه سبک می شد و نفس کشیدن برایم راحتتر. ساعت از نیمه گذشته بود که چهره ی افشین و النا توی آیفون تصویری ظاهر شد. درب را برایشان باز کردم و بعد از مدتی وارد آپارتمان شدند. افشین با تعجب گفت:
_ زنده ای؟ چرا گوشیت خاموشه؟! چشمات چرا قرمزه؟ خوبی حسام؟
بی توجه به حضور النا گفتم:
_ چیه؟ بازم فکر کردی زهرماری خوردم و افتادم کف اتاق؟ چقدر زود حالمو پرسیدی...!
_ چته حسام؟ گریه کردی؟
_ آقا حسام از مسجد محلمون تا اینجا با هزار فکر و خیال اومدیم. توروخدا بگید چی شده؟
برای اولین بار در کنار افشین غرورم را کنار گذاشتم و تمام اتفاقات این مدت را تعریف کردم و در آخر عکسهای ارسال شده از حوریا و آخرین پیامش را به آنها نشان دادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتاد_ودوم ] آنقدر از برخورد حوریا رنجیده ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هشتاد_وسوم ]
النا عصبی گفت:
_ خودم میرم باهاش حرف می زنم. شما اینهمه تلاش کردین این فقط یه سوء تفاهمه که بر حسب اتفاق، من باعثش بودم.
_ نمی خواد... وقتی من اینهمه بی اعتبارم برای حوریا، دیگه چه فایده ای داره...
افشین گفت:
_ حسام جان احساسی برخورد نکن. بهش حق بده. اون توی مرحله شناخت تو قرار داره. ممکن بود برای هر کس دیگه ای این اتفاق می افتاد، همینطور قضاوت می کرد. درسته که تند برخورد کرده و از روی عصبانیت فرصت توضیح نداده و یه طرفه به قاضی رفته. اما با همین لحن تندش ثابت کرده اونم دوست داشته و این عکسا برای اونم گرون تموم شده وقتی حسش به تو رو که محکومی، پوچ دیده. تعجب می کنم چرا این چند روز هم خودتو، هم اون دختر رو زجر دادی. اگه عاشقی باااید بجنگی. دست روی دست گذاشتی که چی؟ که هر کس اومد یه انگی بهت بچسبونه و زندگیتو خراب کنه؟ والا با این غرور و سرسختی تو، این رفتار و بی دست و پایی واقعا بعیده.
انگار روح آزرده ام به این سرزنش و نهیب برادرانه احتیاج داشت. النا و افشین شب را خانه ی من ماندند. تا سحر چیزی نمانده بود.حرف زدیم ودلم آرام شد. هر چه در یخچال داشتم روی میزچیدم، سحری خوردیم وبعد از نماز آنها راهی منزلشان شدند. هنوزحاضرنبودم باحوریاحرفی بزنم یا فرصتی به دست آورم برای توضیح دادن اما دلم سبک شده بود. تا نزدیک غروب خوابیدم. خیلی خسته بودم و به این خواب احتیاج داشتم. بعد از چند روز گوشی ام را روشن کردم و ته دلم غنج می رفت که پیامی هر چند کوتاه، از پشیمانی حوریا ببینم. چون می دانستم النا قرار بود به منزل آنها برود و توضیحی را که به من فرصتش داده نشد، او بگوید. قبل از قضا شدن نمازم، دست و پا شکسته آن را خواندم و برای خریدن افطار و شام راهی محله شدم. در راه بازگشت محمدرضا را دیدم که عمدا سرعتش را کم کرد و با من توی کوچه ی خلوت ما پیچید در صورتی که می دانستم مسیرش از کوچه ی ما نمی گذرد.
_ کشتی هات غرق شدن؟
جوابی ندادم.
_ خوش گذرونیاتو حداقل تو ماه رمضان کنار بذار یا نه... کنار نمیذاری به درک... حداقل تو محله باهاشون نچرخ و نبرشون خونه...
خرید هایم را زمین انداختم و خیز برداشتم و یقه اش را گرفتم او را چسباندم به دیوار...
_ گنده تر از دهنت داری حرف می زنی. با این کارا و حرفا به هیچ جا نمی رسی. اون دختر چه با من ازدواج کنه و چه جوابش منفی باشه، مال تو هم نمیشه... می دونی چرا؟ چون ازت خوشش نمیاد. چون فکر میکنه بوی گند غرور، کل هیکلتو گرفته. چون خودشیفته ای فکر می کنی از همه سری... نمی خوادت. پس تو هم به جایی نمیرسی.
دندانش را روی هم فشرد و مشتم را که با یقه ی جمع شده اش، زیر گلویش را میفشرد پس زد و گفت:
_ تو اونو ازم گرفتی... همه چی داشت خوب پیش می رفت. تو عین اجل معلق اومدی و بین من و حوریا قرار گرفتی. تو...
مشتم را توی دهانش کوبیدم و گفتم:
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار وگرنه می کشمت.
دهانش غرق خون شد و همانجا خشکش زد. رهایش کردم و خریدهایم را از وسط کوچه برداشتم و راهی آپارتمانم شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal