شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_18
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
پلیس اومد و هردو رو به کلانتری بردن. افشین از امیررضا شکایت کرد.
تو راهروی کلانتری نشسته بودن.با خونسردی گفت:
-خواهرت هم بخاطر تو هر کاری میکنه؟
امیررضا تازه متوجه شد،
که افشین از اول نقشه داشته عصبیش کنه تا باهاش درگیر بشه.عصبانی تر شد ولی سعی میکرد آرام باشه.اما افشین دست بردار نبود.گفت:
_بهتره فاطمه هم...
امیررضا بلند شد و با پا محکم تو دهان افشین زد.دهان افشین پر خون شد.
-اسم خواهر منو به زبان کثیفت نیار.
-داداش!!!
امیررضا و افشین سرشون رو برگردوندن. فاطمه بود که با تعجب و نگرانی به امیررضا نگاه میکرد.
امیررضا گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟!! برو خونه.
افشین گفت:
_داداشت چقدر برات مهمه؟ اون که بخاطر تو هر کاری میکنه.تو هم بخاطرش...
امیررضا نعره زد:
_دهان تو ببند آشغال
افسر پرونده از اتاق بیرون اومد و گفت: _چه خبره؟
به سربازی که مراقب امیررضا بود گفت:
_بیارشون تو.
امیررضا به فاطمه نگاه کرد و گفت:
_جان رضا برو خونه.
امیررضا و افشین رو بردن تو اتاق.
فاطمه همونجا روی صندلی نشست.به زمین خیره شده بود و اشک میریخت. حالش خیلی بد بود.بهتر که شد،دربست گرفت و رفت خونه.تو راه با پدرش تماس گرفت و جریان رو تعریف کرد.
-ببخشید بابا،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین.
-دخترم،اگه مطمئنی کارت درست بوده پس قوی باش.شاید امتحانه که تا کجا پای ایمان و عقایدت میمونی.
-بابا،به رضا بگین من خونه م و پامو از خونه بیرون نمیذارم.خیالش راحت باشه.
افشین کسی رو مامور کرده بود بعد از اینکه با امیررضا درگیر شد و راهی کلانتری شدن به فاطمه خبر بده.
حاج محمود رسید.
این بار امیررضا با افشین تو اتاق کلانتری بود.حاج محمود نگاه گذرایی به افشین کرد و سمت امیررضا رفت.افشین به رفتار حاج محمود با پسرش هم با دقت نگاه میکرد.امیررضا تا متوجه پدرش شد، ایستاد و با احترام سلام کرد. حاج محمود پسرش رو بغل کرد و آرام نزدیک گوشش گفت:
_فاطمه گفت بهت بگم خونه ست و پاشو از خونه بیرون نمیذاره.خیالت راحت باشه.
افشین نمیشنید حاج محمود به پسرش چی میگه ولی دید که امیررضا نفس راحتی کشید.
حاج محمود از امیررضا جدا شد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
|•🌸🌿•|
#شهیدانہ♥️
همیشہ مےگفت :!!
کار خاصے نیاز نیست بکنیم
کافیہ کارهاےِ روزمـرهمـونُ
بہ خاطر خدا انجام بدیم
اگہ تو این کار زرنگ باشے
شڪ نکن شهید بعدے تویے!
#شھیدمحمدابراهیمهمت💌❤
ʝơıŋ➘
|❥|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_84
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با مهربونی موهامو بهم ریخت و گفت
_نبینم پسرکم خسته و شکسته باشه
دورت بگردم
پس پسرم عاشق شده اره؟؟؟
سر تکون دادم
_کی هست اینی که دل گل پسرمو برده؟
سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم
+سارا رو یادته گلاب بانو؟ همون شده تموم زندگی من
دستی به زانو کوبید
_ای مادر
همون عجل معلق؟؟؟
که از دیوار راست بالا میرفت؟؟
یه بارم کفشای منو خیس اب و پر از شل و گل کرده بود؟؟
با خنده سری تکون دادم
_ای ننه
همونی که یه سطل اب یخ خالی کرد رو سرت؟؟
لبخند تلخی زدم و سر تکون دادم
+اره گلاب جانم خودشه
_اخ ننه
این که خیلی اذیت میکنه و شیطونه
من میترسم بزنه تورم ناقص کنه
قهقهم به هوا رفت
+نه گلاب جان خیلی اروم شده
_حالا اینا که هیچی
بچه که بود همیشه صورتش پر از شکلات بود
موهاش پراکنده بود و همیشه خدا لباساش شل و گلی بود
اینارو میخوای چیکار کنی؟؟
با خنده سری تکون دادم و از توی جیبم گوشیم رو دراوردم
از توی گآلری تنها عکسی که از سارا داشتم و اونم دسته جمعی با بچه های دانشگاه تو یکی از اردو ها گرفته بودیم رو بهش نشون دادم
روی عکس زوم کردم و چهره زیبای سارا رو اوردم
با ذوق شروع به تعریف کردم
+ببین گلاب جان
اینه
ببین چه بزرگ و خانم شده
وقتی هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد با تعجب سر بلند کردم که نم اشک رو توی چشماش دیدم
با تعجب پرسیدم
+گلاب جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟؟
هول کرده سری تکون داد و دست به چشمش کشید
_نه مادر چه اتفاقی
شن رفت توی چشمم
ماشاءالله چه خانم شده
ولی هنوزم چهرش تخسه ها مادر
خندیدم و بلند شدم و درست نشستم روی شن ها
_حالا چرا زانوی غم بغل گرفتی مادر
خودم میرم واست میگیرمش
این که غصه نداره
با یاداوری اینهمه ماجرای تلخ خوشیم دود شد رفت هوا
اهی از سر افسوس کشیدم و سرمو بلند کردم
+گلاب خاتون واسش خواستگار اومده
_وا
خب اینکه غم نداره مادر
واسه هر دختری خواستگار میاد و میره
+ظاهرا جوابش مثبته گلاب جان
سری تکون داد و دست به زانو گرفت و بلند شد
_نگران نباش مادر
اگه قسمت هم باشید هیچ مشکلی نیست
خودم واست میرم خواستگاریش
من هم همراهش بلند شدم و به سمت خونه با صفاش راه افتادیم
∞∞∞∞∞∞∞
دو هفته بعد
غلتی توی رختخواب زدم و به پنجره چشم دوختم
افتاب داشت غروب میکرد و من عجیب ارزو میکردم کاش سارا اینجا بود و باهم کنار هم غروب افتاب رو لب ساحل تماشا میکردیم
توی این یه هفته خط جدیدمو انداختم روی گوشیم و جواب تلفن هیچ کس رو ندادم
به صدرا گفتم که به مدیریت بگه که فعلا کار دارم و نمیتونم جواب امتحانا و نتیجشون رو بگم اما تا پایان تعطیلات نتیجه رو بهشون اعلام میکنم و به گلاب خاتون هم سپردم تا کسی از اینجا اومدنم باخبر نشه
جواب خواستگاری سارا رو به اون پسره نمیدونستم و این بیشتر از پیش کلافم میکرد
بلند شدم و به سمت روشویی رفتم
دست و صورتمو شستم و موهامو کمی نمدار کردم
گلاب خاتون به خونه یکی از دوستانش رفته بود و صبح قرار بود برگرده
شام برام گذاشته بود و رفته بود
تصمیم گرفتم برم لب دریا اما اصلا حوصله نداشتم
بیخیال روی کاناپه قدیمی خاتون نشستم و کنترل به دست گرفتم و کانالا رو جا به جا کردم
یک فیلم سینمایی شروع شده بود و برای منی که از فکر و خیال فراری بودم خوب بود
تا فیلم تمام شد و من شام خوردم و کمی فکر و خیال کردم شد ساعت ۱ شب
با کسلی روی مبل خودم رو انداختم و وارد تلگرام شدم
با این اکانت و ایدی و شماره جدید کسی من رو نمیشناخت
توی پیام ها میگشتم که دیدم سارا انلاینه
اونم ساعت یک شب
واسم تعجب اور بود
یه حسی قلقلکم میداد یه کاری کنم
با فکری که به ذهنم رسید لبخند شیطانی زدم و وارد پی وی سارا شدم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
از این پارتاۍ یہوێے تقدێم به نگاھ هاۍ گرمتوݧ😍🙈🌻
¦→💛🌙
•
قشنگتریناتفاقبودیڪہاومدی
تاراهنشانمبدی...!ッ
•
🐝🌻 ¦← #شهیـدانهـ
🐝🌻 ¦← #مجنوטּ
💛|•@shahidane_ta_shahadat
#پروفایل
#دخترانه
¦→🧕🏻🍃
•
چادرممعطربہبوےحیاوعفتاست😇...
•
🧕🏻🍃¦← #چآدرانهـ
🍅|•@shahidane_ta_shahadat
[•🍊🧡•]
بہ زندگیـٺ ؛
عشـق و رنـڳ بپآش (:🦋🌿
🌌|•@shahidane_ta_shahadat
•
.
#انتخابات🌱'
یادش بخیر؛
در عصر جدید هر کس رأی نمیداد،
حق اظهار نظر هم نداشت !'
پس، هر کسی رأی نده حقِ اظهار
نظر نداره :/🚶🏻♂
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
💕|• @shahidane_ta_shahadat
تعجب میکنم از مردی که از ترس خط و خش؛ماشینشو با چادر می پوشونه
ولی همسر و دخترشو رها میکنه...🙄😒
•ʝσɨŋ↷
🌻°•| @shahidane_ta_shahadat
#حرفخودمونی!
همتیمیگهمابایدزمینهی
اوقاتفراغتجوانروفراهمکنیم
تاجوانشاداببشه!
یکینیستبهشبگه:
داداچ،شمازمینهیازدواجو
مسکنوشغلجوانروفراهمکن،
جوانخودبهخودشادابمیشه،
نمیخوادشمابهفکر
زمینۀاوقاتفراغتباشی=//🚶🏿♂
#بدونتعارف
🍋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_85
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
انگشتام روۍ صفحه کیبرد شروع به حرکت کرد
+یه دختر خوب تا اینموقع بیدار نمیمونه
پیامم بعد از دو دقیقه سین خورد و بعد از چند ثانیه علامت is typing
نمایان شد
_سلام شما؟
+یه رهگذر
_خب این رهگذر نام و نشون نداره؟
با شیطنت لبخندی زدم و تند تند تایپ کردم
+تینا هستم ۲۱ ساله
متاهل . گرافیک خوندم
_خوشبختم تینا بانو .
+خب حالا نگفتی چرا تا این موقع بیداری؟
_شما چرا بیداری؟
+من منتظر شوهرمم . ماموریت داشت ، نگرانم
_اهان .
منم مشغله فکری دارم
+میتونم بپرسم مشغله فکریت چیه؟
_اره
ازدواج
خون تو رگام یخ بست
داشتم اتیش میگرفتم.اما دستام یخ بسته بود
+مبارکه
خب چه فکری داری؟
_یه نفر اومده خواستگاری من
همه تاییدش کردن
پسر خوبی هست اما من نمیخوامش
یعنی دو دلم
نمیدونستم اون لحظه با حس های متفاوتم چیکار کنم
دوست داشتم فریاد بزنم از خوشحالی
سریع تایپ کردم
+چرا؟
_یکی دیگه رو دوست دارم
کسی که خیلی بهم نزدیکه اما دوره
کسی که یه مدت خیلی بهش نزدیک بودم اما رفتاراش باعث شد ازش دور بشم
برادر شوهر خواهرم میشه
پارسایی که من جونمم واسش میدم اما اون انگار نه انگار
نمیدونم چیکار کنم
با دیدن اسم خودم انگار برق ۲۲۰ ولت بهم وصل کردن
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم
امیدوارم یهویی هامونو دوست داشته باشید😌🙈😍
✨حجاب✨
🌟 تمامـ ِ رنگــ هـآے دنیــا✦
【 روسیاه 】مـﮯ شوند
وقتـﮯ سیاهـﮯ ِ ♡ چادرم♡
|| قد عَلم || مـﮯ کند
چـﮧ خوب مـﮯ دانستند قدیمـﮯ تـرهآ
بـالاتـر از سیاهـﮯ رنگـﮯ نیست🌟
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_19
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت:
_جناب سروان ما چکار باید بکنیم؟
-یا از اون آقا رضایت بگیرین یا پسرتون امشب اینجا میمونه،فردا میره دادسرا.
حاج محمود نگاهی به افشین کرد.
سر و صورت افشین پر خون و کبودی بود.به امیررضا نگاه کرد و گفت:
_پسرم،فردا تو دادسرا میبینمت.
امیررضا لبخند زد و گفت:
_نیاز نیست فردا هم به زحمت بیفتین. نتیجه شو بهتون خبر میدم.
حاج محمود دوباره پسرش رو در آغوش گرفت،خداحافظی کردن و رفت.
وقتی حاج محمود رفت،
امیررضا با پوزخند به افشین نگاه کرد.
افشین گیج شده بود.دلیل رفتار امیررضا و پدرش رو نمیفهمید.
انتظار داشت فاطمه بخاطر برادرش عذرخواهی کنه که نکرد.
انتظار داشت حاج محمود بخاطر پسرش التماسش کنه؛که نکرد.
انتظار نداشت امیررضا با پیروزمندی نگاهش کنه؛که کرد.
امیررضا تو بازداشتگاه موند و افشین راهی خونه شد. اون شب هیچکس نخوابید.
فاطمه تا صبح دعا میکرد.
حاج محمود و زهره خانوم نگران بودن. افشین برای اولین بار تو عمرش دوست داشت جای کس دیگه ای باشه.دوست داشت جای امیررضا باشه.
امیررضا خانواده ای داشت که افشین همیشه آرزو داشت، داشته باشه.تصمیم گرفت رضایت بده و امیررضا زندان نره.
نقشه دیگه ای داشت.
از امیررضا و حاج محمود هم کینه داشت.میخواست امیررضا هم شاهد عذاب کشیدن خانواده ش باشه و عذاب بکشه.
بازهم امیررضا، فاطمه رو میرساند دانشگاه و برمیگرداند.ولی افشین بخاطر کبودی های صورتش دانشگاه نمیرفت.
سه هفته گذشت.
امیررضا و فاطمه تو راه دانشگاه بودن. حاج محمود با امیررضا تماس گرفت. گفت:
-کجایی؟
-فاطمه رو میرسونم دانشگاه.
-تا کی کلاس داره؟
-امروز تا ظهر کلاس داره.
-ظهر که بردیش خونه،بیا مغازه.
-چیزی شده بابا؟
-چیز مهمی نیست.فاطمه رو نگران نکن.
امیررضا مطمئن شد خبری شده.
فاطمه سرکلاس بود که براش پیامک اومد.ولی توجه نکرد. بعد کلاس به پیامکش نگاه کرد.
شماره ناشناس بود.نوشته بود...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_86
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سرانگشتام یخ زده بود و قادر به تایپ کردن نبودم
قلبم مثل گنجشک میکوبید و هرلحظه منتظر بودم تا از قفسه سینم بزنه بیرون
با دست هایی که از شدت لرزش نمیتونست گوشیو نگه داره به سختی تایپ کردم
+پس چرا میخوای ازدواج کنی با یکی دیگه
_چون منو پارسا به درد هم نمیخوریم
پارسا عقایدش بامن فرق داره
اما منو محمدحسین ، خواستگارمو میگم
باهم خیلی تفاهم داریم
فکر میکنم حسم به پارسا عشق نباشه
+چرا این فکرو میکنی؟
_نمیدونم
درضمن برادر پارسا
فردای خواستگاریم گفت پارسا غیب شده و الان دو هفته هست که خبری ازش نیست
نگرانشم منم
وای وای وای
این دختر داشت منو روانیم میکرد
کشت منو
از عصبانیت گلدون بغل دستمو محکم برداشتم و روی زمین کوبیدم
از عصبانیت داشتم به مرز جنون میرسیدم
نمیدونستم چیکار کنم
عقلم قد نمیداد
گوشیو با عصبانیت کنارم پرتاب کردم و با حرص روی مبل دراز کشیدم
لعنتی لعنتی لعنتیییی
{از زبان سارا}
تقریبا دو هفته بود که از پارسا خبری نبود
نگرانش بودم
هیچ کس هم از جاش باخبر نبود
جواب خواستگار ها روهم باید میدادم
من باید پارسا رو فراموش کنم
منو پارسا به درد هم نمیخوریم
منو اون دو دنیای جدا از هم هستیم
وای خدا
دارم گیج میشم
بلند شدم و وضو گرفتم
قامت بستم و دو رکعت نماز خوندم
اما خودمم نیتشو نمیدونستم
فقط میخواستم ارامش بگیرم
بعد از نمازم سر سجاده زیارت عاشورا خوندم کمی اروم بشم
دیدم نه
با این چیزا نمیشه
بلند شدم و تند تند و بی حوصله هرچی لباس دم دستم بود رو پوشیدم و چادرم رو سرم انداختم و به سمت بیرون رفتم
میخواستم برم شاهچراغ
از توی کوچه پس کوچه های بازارهای نزدیک به حرم گذشتم
اینقدر رفتم و رفتم تا رسیدم به جایی که دیگه گنبد و گلدسته ها توی دیدم بود
از بازرسی رد شدم و رفتم رو به روی گنبد
دست بر سینه گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم
[السلام و علیک یا احمدبن موسی الکاظم شاهچراغ]
با شونه های افتاده به سمت ستون های کنار حوض رفتم و همون جا کنار حوض سر خوردم و نشستم روی زمین
سرمو به ستون تکیه دادم و به گنبد دوختم
+اقا جانم
من امشب اومدم
تا کمک بگیرم ازت
تا بگم ببر یاد و خاطره پارسا نامی رو از ذهنم و اجازه و مجوز بهم بده واسه ورود به زندگی جدید
اقا جان به خاطر این مدت زمان کمی که در جوار بارگاهتون خدمت زائرات رو کردم کمکم کن
من وارد زندگی با محمدحسین میشم
فقط کمکم کن شرمنده نشم
اشک ریختم و گفتم
اشک ریختم و سر بر زانو گذاشتم
اشک ریختم و نفهمیدم از کی هست که محمدحسین کنار دستم نشسته
_ از خودش خواسته بودم پشتیبانم باشه نمیدونستم اینقدر زود جواب دعاهامو میده و اینجوری جواب میده
برگشت و رو به من نشست
_پس من جواب خواستگاریمو گرفتم سارا خانم؟
از خجالت سرخ شده سرم رو پایین انداختم و گفتم
+من هنوز باید فکر کنم
_میشه زودتر فکراتونو بکنید و جواب مثبت بدید؟
خنده ای کردم و گفتم
+چشم فکرامو میکنم
_چشممون منور به بین الحرمین دوتایی باهم کنار هم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
با هرنفسی سلام ڪردن عشق است
آقا به تو احترام ڪردن عشق است
اسم قشنگٺ به میان چون آید
از روی ادب قیام ڪردن عشق است
❤️السلام علیڪ یا بقیة الله❤️
❥•ʝσɨŋ↷
🌺°•| @shahidane_ta_shahadat
•
.
ازحـٰاجقاسمشنیدهبود:
دنبالشھادتنرو
کـھاگـھدنبالشبریبھشنمیرسـے
یِکاریکن..
#شھـٰادتدُنبالِتوباشـھ💔:)
@shahidane_ta_shahadat
Rzvhatv a note here now
And one of thy God;
God does not forget
But you almost forget what you have today;
Rzvsh did yesterday
~آࢪزوهاٺو یه جایاڊڊاشٺ ڪݩ📕✏️
•ۊیڪےیڪےازخڊابڂواه؛🤲
°ڂڊایادۺ ݩمیࢪه🌿
∞ۆݪٺویاڊٺ میࢪه کہ چیزےکہ امࢪوزداࢪ؛🌳
±ڊیࢪوزآࢪزوکࢪد!🍂
🌺 ❤
•ʝσɨŋ↷
💙°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
📌 #بدونتعارف
- حسـن روحـانی دیگـر در راه هسـت، مـردم به هـوش باشـید
#همتی، روحـانی دیـگر ...😏
@shahidane_ta_shahadat
𖤐⃟💛•• 𝓑𝓮𝓵𝓲𝓮𝓿𝓮 𝓶𝓮, 𝓼𝓱𝓮 𝓭𝓸𝓮𝓼𝓷'𝓽 𝓴𝓷𝓸𝔀 𝓱𝓸𝔀 𝓬𝓾𝓽𝓮 𝓼𝓱𝓮 𝓼𝓶𝓲𝓵𝓮𝓼...
باورڪن خودشم نمیدونہ چقدر قشنگ میخندھ♡:)
#بیوهایعاشقانہ💕
#پروفعاشقانہ🙈
#دپوغمگێن💔
#انگێزشے🌿🌻
خلاصہ اینجا یہ ڪانال #احساساتے هست😍🙊
https://eitaa.com/joinchat/3099918458Cf291cdd7b5
بڪوب رو لینک به #جمعمون بپیوند🙈😌
💙📘
بهشت يعنے
يڪ نفس عميق
در هواے تو...!🙃🖐🏻
🦋|↫#اربابمـحسینجانـ
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته ام مثل همان....🌱🌺
سم 😂😂
@shahidane_ta_shahadat
سختہ ادم حس #پوچے و #تمومے ڪنہ
خیلے سختہ هیچ ڪس #دردٺو نفہمہ
خیلے سختہ دستشو تو دست یکے دیگہ ببێنے دم نزنے
اخ ڪہ چقـدرسخٺہ🖤
#منبعپسٺٰـاوتڪسٺهاۍناب
#پروف
#موسیقے
#رمـاݧغمگێݧ
یہجاواسہاوناێےڪہبێت
بعد ازآنہمہزخمڪہ بھ جان منافتاد
توبہ تسڪیݧ دݪ یاردگـر بودے🙂💔
اتیش میزنہ به جونشوݧ
آخ میدوݩم خیلے سختہ دستشو ت دست یڪےدیگہ ببێنے😭
بہ جمع ما بپێوند
هممون همێن #دردو دارێم
باهم #همدردی میڪنیم و شونه هامون میشہ جاێے براۍ #اشڪ همدیگہ😓💔
https://eitaa.com/joinchat/3099918458Cf291cdd7b5